نسرین رنجبر ایرانی؛ عشق در شعر تبعید
نسرین رنجبر ایرانی
عشق در شعر تبعید
شعر فارسیِ در تبعید (حتی اگر در کاربرد این عبارت تنها به دوران کنونی شعر فارسی تبعید نظرداشته باشیم) در پهنههای گوناگون گفتنیهای زیاد دارد و بهیقین، در زمینههای دیگر به مراتب، بیش از گستره عشق. چرا که شعر تبعید، شعر تن به ناچاری دادن است. و این نه یک نظریه شخصی، بل واقعیتی است انکارناپذیر. شاعر تبعیدی، خواه “تبعیدشده” باشد، خواه “تبعید گزیده” در پذیرش موقعیتی که در آن گرفتار آمده است، ناچار است. برشمردن چراها و پرداختن به چندوچون این امر، روشن است که کار این گفتار نیست. هرچه است اما، شعر تبعید، شعر اندهگزاری است. شعر نگاههای پریشان است به پیرامون. شعرِ درنیافتنِ جهان بی دل و بی عاطفه است، در برابر انسان دورافتاده و جداماندهای که در ابتدای روزگار تبعید، اگر نه تا روز مرگ، هستیاش اغلب، تنها بر مدارهای عاطفه میچرخد. شعر تبعید، شعر رنج است. شعر واگویههای در مستی است. شعر طلبیدن است، شعر خواستن است و نتوانستن.
نیز شعر تبعید، شعر دلتنگی است. شعر خاطرهورزی است. شعر رو به سوی گذشته و دلجایدیگرداشتن است. شعر تلخْ گریستن است در خواب و در بیداری. شعر یاد یارودیار است. شعر بی قراریهای در کلام و در کردار است. شعر تبعید، شعر سرگردانی است؛ شعر بیسامانی است. شعر نومیدیهای اسیدی است.
از سوی دیگر و در مرحلهای دیگر، شعر تبعید، شعر خشموخروش است. شعر فریاد است. شعر با مشت و لگد به در کوفتن است؛ به دری کوفتن که به روی شاعر بسته شده است، یا خود آن را به روی خویش بسته است، هرچه است اما، بسته است.
و باز از سوئی، شعر تبعید، شعر آزادی است، نه تنها شعر از آزادی گفتن، که شعر دور از چشم و دور از دسترس گزمهها و داروغههای خانگی، بانگ برآوردن است و ناگفتنیها را فریاد کردن. شعر تبعید، شعر قفل از دهان برداشتنِ بی هراسِ سرباختن است. شعر تبعید، شعر زبانِ در بندماندگان شدن است از سوئی. و در هیچکدلم از این مراحل، شعر تبعید نمیتواند شعر عشق باشد.
اما در مرحلهای دیگر، شعر تبعید، شعرِ نگریستن به ناچار به پیرامون است. شعرِ نزدیک شدن به افقهایدیگر است. شعر دادوستد تجربههاست. و آغازهای تازه. شعر تبعید، در مرحلهای، شعری است که بعد از فریاد کشیدنهای از سر خشم و زمین و زمان را به باد ناسزاهای سزاوار گرفتن، و بعد از مویههای غریبانه سردادن و بعد از با حسرت و اندوه، به پشت سر نگریستن، سر از زانو برمیدارد، اشکهایش را پاک میکند، و به اطراف چشم میگرداند تا ببیند، که فلاخن روزگار به کجایش پرتاب کرده است. و چه بسا که بر میخیزد، آبی به سرورومیزند، رخ تازه میکند و به راه میافتد تا سرزمینی تازه را کشف کند.
و از اینجاست که “شعر تبعید”، “شعر برونمرزی” میشود. و بعد از این است که عشق فرصتی مییابد و در شعر پرده از رخ برمیدارد.
شعر تبعید” که تنها شاخهای از شعر برونمرزی است و نه خود ونه همه آن، در بعضی از این مراحل و برهههای حیات خویش، چنانکه آمد، از عشق جدا میافتد. دفترهای بسیاری از شاعران، در بعضی از این مراحل، از جلوههای عشق تهی است. در بررسی طولی شعر برونمرزی، میبینیم که عشق، عاطفه اگر نه نایاب، دستکم، نادرِاین شعر است. چرا که شرایط بیشترْ نابسامانِ زندگی شاعر در تبعید و درگیریهای ذهنی، روانی و عاطفی او با رخدادههای پشتسر و رخدادنیهای پیش رو، مجال چندان گشادهای برای پرداختن به عشق زمینی و انسانی بهجا نمیگذارد. و این البته ویژگی روزگاران نابسامانی است. از همین روست که در بسیاری از دفترهای شعر نو فارسی، در روزگاران پیش از این هم، “چهره آبی عشق، پیدا نیست.” در این مجال اندک، بازنگری شعر فارسی از این دیدگاه، حتی تنها شعر نو فارسی، به تمامی، محال است. اما به سالهای رفته و نه چندان دورِ این شعر، نگاهی گذرا میتوان انداخت. به روزگاران پس از نیما که شعرنو، در اوج بود، دریای چندی آرام شعر فارسی موج برداشته بود؛ میجوشید و میخروشید و هراز چندگاهی، گوهری یگانه به ساحل ادبیات، پرتاب میکرد. اخوان را، شاملو را، سپهری و فروغ و دیگران و دیگران را. از این دوران، “زمستان” “اخوان” را، (چاپ اول ۱۳۳۵)، به عنوان مثال، یا “از این اوستا” ی او را (چاپ ۱۳۴۴) از زاویه این بحث اگر نگاهی کنیم، میبینیم که “اخوان” در این هر دو کتابِ سرشار از حس و عاطفه و دریافتهای لرزاننده از هستی، عشق را، عشق به رایجترین معنا و مفهوم آن، عشق انسانی به معشوقی زمینی را، واگذاشته است. نه تنها “اخوان” که “شفیعی کدکنی” نیز چه در”در کوچه باغهای نشابورِ” ۱۳۴۷ با آن زبان پر تپش و پر تصویر، و چه در “بوی جوی مولیانِ” ۱۳۵۷، حتی یک شعر عاشقانه ندارد. و از ۳۷ شعر “دیدار در فلق” “آتشی” جوانِ ۱۳۴۸، تنها ۵-۴ شعر را میتوان عاشقانه خواند. شمار شعرهای عاشقانه “شاملو” حتی، آن هم نه در “دشنه در دیس” یا “قطعنامه” یا حتی “مرثیههای خاک” بلکه در “از هوا و آینهها” که شعرهای “آیدا در آینه” یعنی عاشقانههای “شاملو” را هم دربرمیگیرد و گمان میکنم پربرگترین مجموعه شعر او باشد، به ۵۰ درصد کل شعرهای این دفتر هم نمیرسد. هرچند از میان آنها نیز، در واقع شمار اندکی شعر عاشقانه ناب هستند، چرا که “شاملو”، چنانکه میدانیم، حتی آن جا که دل از عشق “آنان” کنده است و سرخورده و خسته به دامان عشقِ زنی پناه میآورد، و در بسیاری از شعرهائی که خطاب به این زن-معشوقِ دیریافته سروده است، باز از آن عشق قدیم، از آروزهای بر باد رفته، از عشق نفرت شده، و از دلزدگی از آن معشوقان ناسپاس – از “مردم” که او را و راستینی ادعاهای او را درنیافته و فریادهای هشدار، گوشدار او را نادیده گرفتهاند، سخن میگوید و شعر را باز هم، اگر چه اینبار به گونهای دیگر، وقف همان عشق قدیم میکند و تنها در پارهای از شعر به این معشوقی میپردازد که “اگر تنها خواننده شعرش باشد، او را بس است”
و نمیدانم شما شعرهای عاشقانه “تولدی دیگر” را هیچوقت شماره کردهاید؟ و میدانید که تنها حدود یکسوم از شعرهای فروغ، این دل تپنده شعر فارسی، این روح صادق و صمیمی و عاشق، این شعله نمیرنده عشق در شعر نو فارسی، این زن-شاعری که “نترسید و سیب را چید” و عشق را عشق واقعی ملموسِ زیبای زمینی را از “پچپچ نامفهومی در تاریکی” به مرتبه علت “تکامل و غرور” رسانید، در “تولدی دیگر” را شعر عاشقانه میتوان به حساب آورد؟
شرایط تاریخی-اجتماعی روزگار سَرایش و انتشار دفترهای شعر نامبرده را منهم البته در نظر دارم؛ بیتردید اما، شرایط روزگار تبعید، روزگاری که تو، به عنوان شاعر تبعیدی در “بیدرکجا”هائی بر خاکی غریب سرمیکنی و میدانی اما، که در آنسوی خاک، “عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد” و “دهانت را میبویند… مبادا که گفته باشی دوستت دارم”، چیزی از آن روزگار کم ندارد. بررسی علمی و دقیق شرایط تاریخی-اجتماعیِ دیروزِ در خانه، و امروزِ در تبعیدِ شاعر ایرانی و مقایسه آنها، روشن است که کاری است بر ذمه کاردانهای همان گسترهها. در این گفتار، همینقدر میتوان اشاره کرد که زندگی در تبعید، یعنی زیستن در فراسوی آن خاکی که بر فراز آن عقاب جور بال گسترده است، هرچند کرکسهای جگرخواری دارد که همه میشناسیم، اما این مجال را هم در اختیار شاعر میگذارد، که قفل از دهان بردارد و آنچه را که از تلاطم آن دیگ سینه میزد جوش، فریاد کند. شاعرِ تبعیدنشین، هرچه نداشته باشد، این فرصت را دارد که در کلام، علیه همه آن چیزهائی که در خانه، گفتن از آنها، جان بر کفنهادن و سرباختن میطلبد، بشورد و اساس ظلم را ویران بخواهد. و روشن است که این کار را هم -هر کس به زبانی- میکند. و دفترهای شعر شاعرانِ در تبعید گواه این مدعاست و این جای تعجب هم ندارد. شگفت این است که با همه آنچه که رفته است و با همه آنچه که گفته آمد، یعنی با وجود دفترهای شعر تهی از شعرهای عاشقانه، درکل شعر برونمرزی -و این بار منظورم شعر بلندِ همگانی برونمرز است- صدای سخن عشق بر فراز همه صداها میرود. به گفتاری دیگر، عشق قافیه شعر بلند و همگانی برونمرز است، همان زنگی است که اینجا و آنجا، گاه در شعر این و گاه در شعر آن، به صدا درمیآید و همان حلقهایاست که شعر برونمرزیان را به هم میپیوندد. عشق، جانمایه شعر برونمرز و جانپناه شاعر دربدر برونمرز است. همانطور که گوهر نخستین بوده است و خواهد بود، در هر کجای تاریخ و در هر کجای جغرافیای شعر، وبویژه شعر فارسی.
آیا اینهم خود جزئی از همان شورش در کلام است علیه قفلها و زنجیرها که شاعر ایرانی در تبعیدِ امروز، اینهمه از عشق میسراید؟! تردید دارم که این، همه راز سرسپردگی شعر برونمرزی به عشق باشد.
جاذبه عشق در شعر برونمرزی نه چندان است که تنها جوانترها (در کار و بار شاعری) را به خود بکشد، به گفتنی دیگر در شعر برونمرز، عشق کهربا نیست، بل کوهربائی است که نامداران این عرصه را نیز، آنان که روزگاری در شعر و شاعری بر آنان رفته است، را هم به خود جذب کرده است.
«اسماعیل خوئی»، شاعری که سالهاست، آمیزه شعر و جانش را چاشنی تفنگی کرده است که لحظهای روی از دشمن نمیتابد، پس از آنهمه دنداننمائیهای پلنگانه در شعر، کبوتروار “لانه بوسهبافتش” را بر گودی گلوی معشوق مینهد، به آسمانی کوچک بسنده میکند و چندان نرمرفتار به روی عشق میخندد که خواننده چارهای ندارد جز آنکه بار دیگر به حقانیت عشق اقرار کند:
…
سر پروازهای دور ندارم
دیگر؛
و همین آسمان کوچک
بسم است.
جای چنگال باشه بر گلو دارم
بی دروغ و
بی دویغ باد
مرهم بوی تو.
بعد،
دارکوبی خواهم شد:
لانه بوسهبفت من
انحنای گلوی تو.
۱
“میرزا آقا عسگری” (مانی) نیز که “خطابه”هایش را از “سکو{ها}ی” سرخ، همه شنیدهایم و سالها در شعر زره پوشیده و آهن کوفته است، اگر چه گه گاه و این جا و آنجا، از عشق سروده است، اما شعرهای عاشقانه پیش از اینش، چنانکه خود در باره بخش عظیم شعر عاشقانه فارسی میگوید، “تنها از عشق گفتن است و نه، عشق را گفتن و عشق را سرودن. به علاوه در آن عاشقانهها، مشغله فکری دائمی شاعر، به گونهای سرانجام ، رخ مینماید. مثلاً “خطابه دهم” “از سکوی سرخ” مانی، با “بانوی من” آغاز میشود، اما این آغاز خصوصی را شعری برای وطن و آزادی دنبال میکند. و در “پرواز در طوفان” که عشق، فرصت بیشتری برای چهره نمائی یافته است، هنوز زمینه شعرهای عاشقانه، زمینهای احتماعی-سیاسی است.
اما بعد از حدود یک دهه زندگی در تبعید، عشق در شعر او چهره عوض میکند. یا بگویم، بروشنی و بی محابا، رخ مینماید و شعر او از زیبائیهای عشق زمینی چنان سرشار می شود و چنان بار میگیرد که خواننده را با خود به ژرفاهای رنگ آجین شور وشیدائی میکشاند.
“مانی” پس از فراز شدن بر پلکان چهل سالگی و در تبعید است که حاصل یافتها و دریافتهایش را در شعر و یا دفتر شعری که میتوان آن را قطعنامه این دوران از زندگی شاعر دانست، اعلام میدارد:
“عشق واپسین رستگاری است.”
… گمراهان را بگوی:
که ایشان در آغوش جاذبه زمین فرورفتهاند.
و ما اما، در آغوش جاذبه عشق.
_ زانکه عشق، واپسین رستگاری است!
۲
او نیز همچون خوئی، در بازگشتِ این بار نه از سر جوانسری، بل از روی تأمل و تعمق به سوی عشق، یک سری از زیباترین و شورانگیزترین شعرهای عاشقانه را به مجموعه شعرفارسی برونمرزی میافزاید.
و سرانجام، کار این شاعر پرخاشگر دیروز و عاشق رکگوی امروز، در یقین به حقانیت عشق بدانجا میرسد که بکلی خرقه میاندازد و زﱡنار میبندد، به مذهب عشق در میآید و شهادت میدهد که خاتم الانبیاء او عشق است:
…
پیش از آنکه ملکالموت دربزند
شتابان،
گواهی میکنیم که شعر، غبار موسیقی ست!
و خاتم الانبیا ما عشق است!
۳
“اسماعیل نوریعلا” نیز از شمار شاعرانی است که در غربت به تمامی به عشق روی آورده است. کتاب “سه پله تا شکوه” او، میشود گفت که یکسره وقف عشق است. او نیز به گونهای اعلام میدارد که عشق ارزش بنیادین و خوشی زندگیاست:
ما گُلیم
و بوی خویش را به دست باد میسپاریم
تا جهانتان را معطر کنیم
و نام اصلی ما عشق است.
سرود ما عشق است
ناممان عشق است
و جهان تنها در قدوم ما خرم میشود.
۴
“نوریعلا” اما، به این بسنده نمیکند که خود شعرش را نثار عشق کند، بل همگان را صلا میدهد و به سرودن شعر عشق دعوت عام میکند. ایمان آوردن به عشق در مورد او تنها در شعر روی نمیدهد. او نه از طریق درک و حس شاعرانه، نه با کشف و شهود و نه حتی از طریق تأمل و تدقیق درونی به باور عشق میرسد. باورمندی او، پیآمد تحقیق و پژوهش در مقوله عشق است وآنهم به گفته خود او از یک سو به یاری “عرفان کهن” و از دیگر سو به کمک “علم نوین”
اما البته آنچه را که “نوریعلا”، به یاری عرفان کهن و علم نوین، از شعر عشق کلاسیک در مییابد، چیزی نیست ورای آنچه که مخاطبان این شعر، قرنهاست که دریافتهاند و درمییابند. “نوریعلا”، مشتاق و علاقمند به سوی شعر عشق کلاسیک باز میگردد و میکوشد تا آن را تفسیر و تعریف کند و در نهایت بفهمد و به دیگران نیز بفهماند. کلیدی که او این بار در دست دارد و میخواهد به یاری آن شعر کلاسیک فارسی را به روی خود و ما بازگشائی کند، همانا دستگاه “رمز زِدائی” “ماکس وبر” آلمانی است. با این کلید، او، از شعر حافظ به عنوان نمونه، رمزگشائی میکند و پس ازاین رمزگشائی است که مطمئن میشود آنچه حافظ گفته است، “اکنون در ساحتی نو، و هماهنگ با عقلگرائی مدرن قابل تأویل … شدهاند”
۵ تردیدی نیست که “نوریعلا” در این تلاشورزی نیت خیر دارد و از سر خوشدلی است که میکوشد حافظ را به کمک “ماکس وبر”ها، به دوستداران شعر، بقبولاند. و درستکارانه هم اعتراف میکند که کاری که رمززدائی “آنها” ( و لابد غرض نوریعلا و ماکس وبر است) کرده است، این بوده است که مثلاً جای “دل” را با “دستگاه عواطف” عوض کند. (ص۳۰۲)
خوشبختانه حافظ از دستگاه رمززدائی آقای “وبر” سربلند بیرون میآید و “نوریعلا”، در ص ۳۰۲ کتاب “تئوری شعر” اعلام میکند که:
“… ثبات کارکردیی شعر، در این هردو حال، در ثبات درستیی نظر حافظ پیرامون وجود آن دوگانگی بین دل و عقل نهفته است که در وجود انسان جا دارد… اما تثبیت این دوگانگی دستآورد منفرد رمززدائی ما نیست؛ حافظ کارکردهای دوگانه دل (عواطف) و عقل را نیز درست تشخیص داده است. در رمز زدائی ما از حافظ، تضاد بین عقل و دل باقی میماند. …”
به همین ترتیب البته از عشق نیز در شعر حافظ رمززدائی و به برکت آن روشن میشود که تضاد میان عقل و عشق که از تکیههای بنیادین شعر حافظ است، تضادی است واقعی و غیر قابل انکار!
به هرحال، نتیجهای که نوریعلا نیز، پس از این کندوکاوها به آن میرسد، این است که عشق بر اساس نظریههای علم نوین پذیرفتنی است و پس نه تنها ایرادی ندارد که شاعر عاشق باشد، بلکه حتی میتواند تنها شعر عاشقانه بگوید. و چنانکه آمد، شاعران را به سرودن شعر عشق دعوت میکند.
و اینگونه است که او نیز، به هرحال، از هر راهی که رفته باشد و از هر نقطهای که آغاز کرده باشد، سرانجام به اصحاب شعر عشق می پیوندد. از قلم خود او بشنویم:” آری هم عقل و هم دلم به من میگویند که ما، دیگرباره نیازمند آفرینش سخن عشقیم. ما نیازمند آن “عشق کیمیاگریم” که به کلمات رایج زبانمان بال پرواز عطا میکند…”۶
اما واقعیت این است که شعر فارسی، هر چند گاه به دلایل اجتماعی، سیاسی، کمتر به عشق پرداخته، اما هیچگاه، حتی در سیاهترین روزگاران، بکلی از معنای عشق تهی نبوده است. و نه تنها حافظ، که بسیاران دیگر از شاعران دیروز و امروز نیز، بی آنکه کار شعر را به شعار بکشانند، عشق را انسانیترین و گاه یگانه راه نجات دانستهاند. شاعران تبعیدنشین امروز ایرانی نیز، بسیار پیش از آنکه “نوریعلا” آنان را، آنهم به این دلیل که دستگاه رمززدائی آقای “ماکسوبر” عشق را تأئید کرده است، به سرودن از عشق بخواند، و اصولاً بی اعتنا به اینکه دستگاههای فکری امروز و دیروز غرب در باره عشقسرائیهای شعر فارسی چه میگویند، و تنها با تکیه بر صمیمیت با خویش و با مخاطب خویش به عنوان شاعر، همچنان از عشق گفته و سرودهاند:
تنها عشق
جانی باستانی است
که بود و نبودت را
تاب آورده است. ۷
یا:
تا جهان مجروح را در آغوش بگیری
باید که دوست بداری؛
بگو، بگو که دوستم داری.
۸
هرچند “نوریعلا” نیز، سرانجام و پس از آنهمه گشت و واگشتها به دریافتی میرسد که شاید از فرط بدیهی بودن است که کسی به فکر ارائه آن به عنوان یک نظریه ادبی نیفتاده بوده است. هرچه هست، او نیز در مدار عشق میآید و اعتراف میکند که:
“آنچه را که تا کنون نوشتم فقط به خاطر آن بود که بگویم، در پس سی سال به دنبال شعر دویدن، اکنون حرفی ندارم جز اینکه بگویم همه تجربههای من به پیوند ذاتی ی شعر و عشق گواهی داده اند … من اکنون در پی سی سال جستجو برای یافتن تعریف شعر راستین و عناصر ذاتی آن، تعریف خویش را با این نام میخوانم و معتقدم که این نامگذاری ناشی از انتخاب سلیقهایی من برای یک مکتب شعری نیست بلکه چنین نامی مستقیماً از ذات شعر راستین بر آمده و هستی ی آن را به روشنی توضیح میدهد…”
۹
و اما، چنانکه پیش از این آمد، این تنها استخواندارهای شعر فارسی نیستند که امروز و این سوی خاک، بیش از دیروز به حقانیت عشق باور میورزند، عشق را جزئی از تعریف شعر بهحسابمیآورند و پس از سالها کندوکاو در شعر، هر یک بی تابتر از آن دیگری چنگ در دامان عشق میزنند. جوانترها نیز، در برونمرز، به دفتر عاشقانههای شعر فارسی، بسیار افزودهاند.
و اما در بسیاری از شعرهای برونمرزی، عشق بیش از آن که غلغلهای در جان باشد، و پیش از آن که شوری در دل، انگار پیآمدِ تعمق و تفکری، دست آورد در خود فرورفتنی و مکاشفهای است.
چنین مینماید گاه، که شاعر برونمرزی، پس از آنکه آن تپشها و تنشهای روانی را پشت سر گذاشت و از یک یا چند مرحله از مراحل شعر تبعید گذرکرد، در خلوتِ گریزناپذیر روزگار غربت، هر از چندی، سر در گریبان فروبرده و در باره عشق دوباره اندیشیده و به دریافتهائی نو رسیده است:
زمستان میآید
همه پیر میشوند
تنها عاشقان
همیشه بهار میمانند.
۱۰ چهره دیگر شعر عاشقانه بروزنمرز، رو به سوی گذشتهها دارد. عشقی دورافتاده از نظر زمانی و مکانی، خواستگاه بسیاری از شعرهای مهاجرت است که شعریتشان، از آبِشخور حسرتی یا خاطرهای شیرین سیراب میشود:
…
چه فرقی میکند کجائی
زیر یک سقف که آبی ست
زیر یک چتر که بارانی ست
و یا در یک خواب آشفته زمستانی
که مرا می بینی
مرا که دامان سبز نسیم را میگیرم
از این شاخه به آن شاخه میپرم
بوی تو را از درختان میشنوم
و نامت را در دهان پرندگان می بینم.
۱۱
…
و جای شگفتی هم نیست که نمائی از عشقی دورافتاده، منظر کلی شعر بیشترینه شاعران مهاجر را جلوه میبخشد؛ چرا که اینان، غالباً در سنینی ناچار به ترک وطن شدهاند، که دوران عشقهای اگرنه جوانی، دستکم، نوجوانی را پشت سر داشتهاند (و اگر جز این بود، غنای زبان مادریشان در حدی نمیتوانست بود، که به کار سرودن بیاید.) و از این روست که شعرپارههائی از این دست را در شعر برونمرزیان فراوان سراغ میتوانیم کرد:
…
پیگرد نام تو در گرگ ومیش
(که هوای هجرتهای بی بدرقه است)
دست در کوبه نارونها
خوابهای بسیاری من
از چشم پرندگان و جانوران جنگل
ربودهام.
ستارگان را دیدهام
با انگشتهای شفافشان
بر صخرههای تیره آنچه نوشتند
نام تو نبود.
کم حافظهگی دیگر
بیماری روزنامه و میدان نیست؛
رود نیز
بر بستر صیقلیاش
هرچه سرود
رنگی از تو نداشت.
۱۲
یا:
…
حتی
تنهاترین درخت
در بامداد یاد تو زیباست.
بیهوده نیست
وقتی که مهربانی دستت نیست
قلب من و ستاره
ترک بر میدارد.
۱۳
…
حتی کسی مثل “فریدون گیلانی”، که در شعر سرسختانه به تعهدات اجتماعی و باورهای سیاسی خویش میدان میدهد، آناتی سرشار از شوری عاشقانه یا اندوه دوری در شعر دارد:
…
چرا باد با من نمیخواند امشب
چرا برف با من نمیریزد امشب
مگر تو نگفتی که دست مرا میفشاری
مگر در تو من سیل جاری نکردم
مگر با هم از ماه بالا نرفتیم؟
۱۴
…
البته هستند شاعرانی هم که وفادارانه شعرشان را هنوز تنها به پای باورهائی نثار میکنند که به تعهد، به معنای سیاسی_اجتماعی آن دارند. و به هیچ روی روا نمیدارند که هیچ عشقی را جایگزین یا حتی همنشین عشق به آزادی کنند. “مینا اسدی” از شمار این شاعران است:
هزاران سال نوری
از تمنای آغوش کودکانه مَردَم دورم
مرا
حسرت آغوش مردانه تو نیز
به نیمه بستن چشمی
نمیکشاند
پنجرهام گشاده باد!
اگرچه چشماندازم کویری باشد.
۱۵
…
عشق در شعر این شاعران، اگرچه عشق افلاطونی نیست، اما با عشق زمینی و چهره دیگر آشنای عشق زیرِآسمانی نیز بکلی متفاوت است.
“مینا اسدی” روی این نکته تأکید میورزد که عشق برای او، تنها در عشق به همنوع، در عشق به مردم است که معنا مییابد:
دیریست،
در تلاطم من
عشق،
تفسیر دست عاشقانه مردی نیست
…
قلبم فقط
برای تو
انسان
از عشق میطپد.
۱۶
نکته جالب توجه این است که “مینا اسدی” شاعری که این نوع ویژه از نگرش به عشق را در شعر برونمرزی، میتوان گفت که نمایندگی میکند، در واقع برخلاف جهت جریان شعر عشق حرکت کرده است. چرا که اگر شاعران دیگر، از جمله کسانی که از آنان نام برده شد، از عشقی عمومی، یعنی عشقی نسبت به همنوع و مردم و آزادی و انقلاب، به سوی عشقی فردی و جسمانی حرکت کردهاند و بسیاریشان بر گستره این نوع عشق در شعر بالیدهاند، “مینا اسدی”، از جسمانیترین و فردیترین بینش نسبت به عشق، به جائی رسیده است که قلبش تنها برای انسان میطپد.
این پاره برگرفته از شعری است که “اسدی” در “چه کسی سنگ می اندازد” چند سال قبل از آخرین شعری که از او برایتان خواندم، سروده است:
مهربانا این من
و تنی بکر و نیالوده
و دستانی نوآموز
و لبانی بی تجربه و خواهشگر
که هوس را با پاکی آمیختهام
بشبم مهمان شو!
۱۷
آخرین چهره شعر عشق را در شعرهای اروتیک باید سراغ کرد. اگر نمودها و نمونههای دیگر شعر عاشقانه را، در درونمرز نیز، گاه با تفاتهائی در بافت و ساخت کلام و در تصاویر، میتوان سراغ کرد، این چهره، یعنی شعر اروتیک، بهتمامی به شعر برونمرزی تعلق دارد.
شعر عاشقانه و اروتیک، اگر چه پیشْتاریخی در داستانسرودهای فارسی و نیز نمونههائی در شعر نو، مثلاً در شعر “فروغ” و “اخوان” دارد، اما در شعر برونمرز است که به جریانی جدی تبدیل میشود که نادیدهاش نمیتوان گرفت. با اینهمه، در همین سالهای نوجوانی، به لحاظ زبان و تصاویر و دریافت شاعر از چندوچون همآمیزی عشق و اروتیسم در شعر، دامنه گستردهای یافته است. بعضی بیشتر به سراشیب دریافتی ابتدائی و مبتذل از رابطه جسمی زن و مرد نزدیک، و همچنان خام و ابتدائی و تنها به پشتوانه بیپروائی در کلام به مجموعههای شعر روانه میشوند، و برخی بیشتر رو به بلندای شعر دارند. “میرزا آقا عسکری”، در شماره ۱۹ “بررسی کتاب” در مقالهای بلند، روشمند و خواندنی، شعر اروتیک فارسی را بازشکافتهاست و به شعر برونمرز هم از این زاویه نگاه موشکافی دارد که مرا از پرداختن بیشتر به این مورد بی نیاز میکند. تنها دو نکته را در ارتباط با این مقاله و در ارتباط با شعر فارسی اروتیک امروز در برونمرز باید یادآور شوم: یکی اینکه “مانی” در بحث از زنان شاعر و شعر اروتیک، خارج از چهارچوب شعر کلاسیک فارسی، تنها از “فروغ” یاد میکند و حال آنکه شمار زیادی از زیباترین اشعار تغزلی ناب و-بگوئیم- اروتیک زیبا را زنان شاعر سرودهاند. از آن میان “رویا حکاکیان” و “پرتو نوریعلاء”. نکته دیگر اینکه “مانی” مینویسد:
“… اغلب شاعران جاافتاده و نامدار که اندیشه و شخصیتشان در محیط سنتی ایران شکل یافته است، در این مورد {در مورد شعر تغزلی و اروتیک} یا کاری نکردهاند ویا بسیار دست به عصا راه رفتهاند…” و حال آنکه اتفاقاً نه تنها زیباترین و شورانگیزترین اشعار عاشقانه (به معنای معمول) برونمرزی را شاعرانی سرودهاند که اندیشه و شخصیتشان در محیط سنتی ایران شکل یافته است، بلکه از میان اشعار اروتیک هم، اغلب شعرهائی که هم در زبان و ساختو پرداخت و هم در چندوچون آمیزش شعر و اروتیسم، از کارهای خوب به حساب میآیند، متعلقند به همین گروه از شاعران. چنانکه پیش از این هم گفتم، گروهی از شورانگیزترین و زیباترین اشعار عاشقانه و یا اروتیک برونمرز را میتوان میان شعرهای اخیر خود “مانی” ، “اسماعیل خوئی”، “اسماعیل نوری علاء”، “رضا مقصدی” و… سراغ کرد.
…
از شاخهاش برچیدم،
جامه از پیکر شادابش برداشتم
و با سرانگشتان حسی گنگ
کاویدمش.
چه طعم خوشی داشت
لیموی باغ نیمروزی!
۱۸
یا:
چون پرچمی مرا به قله برآورد
چون پرچم نسیمی.
زان پس فرودم آورد
بر آب میگستراندم
چون موجْ-پردهای.
…
مهوار میتنیدم در او
چون حس بی بدیلی در جملهای.
۱۹
حتی اشعار اخیر دکتر “رضا براهنی”، مثل ” الف و ب و توئیدن تا” از عشق و از معناهای اروتیک، خالی نیست. اگرچه شاعران جوانتری که سرودن شعر را بطور جدی در اینسوی مرز آغاز کردهاند، نیز در این گستره کارهای درخوری به مجموعه شعر برونمرزی افزودهاند که به عنوان نمونه شعر زیبای “شیدائی” را از “رؤیا حکاکیان” در اینجا میآورم:
قایق تن به آب افکندم
بادبان بوسه برافراختی
و باد از میان حلقهی بازوانت
در زیباترین جریان خود بود
در دریای آرامی که امواجش
لرزشهای پیکر خوب تو بود
ماهیانش دو سینهی من
به گردابی درون شدیم
که خود به جستارش به دریا در شده بودیم
…
ستاره های کوچک دریایی آبشار جانت را
به بستر تن من سپردی
و من گرمترین پوستم را
به تنی که سرد میشد بخشیدم
و به ساحل در آمدیم
و بر آن کرانه خستگی
از هر صدف که بر گوش نهادم
زیباترین آواز دلدادگی را شنیدم.
۲۰
پینوشتها:
۱* اسماعیل خوئی، از میهن آنچه در چمدان دارم، لس آنجلس: نشرکتاب، ۱۹۹۸، ص ۸.
۲* میرزا آقاعسگری”مانی”، ترانههای جاده ابریشم، تهران: انتشارات مروارید، ۱۳۷۳، ص ۳۱ .
۳* مانی، “گردون” شماره ۵۵، ص ۴۲.
۴* اسماعیل نوری علاء، سه پله تا شکوه، لندن: نشر پیام، ۱۹۹۱، ص
۸۷
۵* اسماعیل نوری علاء، تئوری شعر، لندن: نشر پیام، ص ۳۰۲.
۶* همان، ص ۳۰۸.
۷* پرتو نوری علا، “بررسی کتاب”، شماره ۱۱، پائیز ۷۱، ص ۱۱۲۲.
۸* نسرین رنجبر ایرانی، نرگسی در شنزاری، هامبورگ: ۱۳۷۵، ص ۱۷۰.
۹* اسماعیل نوری علاء، پیشین، ص
۱۰* سهراب رحیمی، خانه خوابها، ص ۵۳.
۱۱* کورش همهخانی، “بررسی کتاب”، شماره ۲۷، ص۳۴۲.
۱۲* عباس صفاری، “بررسی کتاب”، شماره ۱۴، ص ۱۴۹۱.
۱۳* رضا مقصدی، با آینه دوباره مدارا کن، انتشارات فرهنگ، ۱۳۶۹، ص ۵۲.
۱۴* فریدون گیلانی، شعر تبعید، کلن: ۱۳۶۷، ص ۱۲۰.
۱۵* مینا اسدی. کارنامه، ص ۵.
۱۶* مینا اسدی، همان، ص ۵۵.
۱۷، مینا اسدی، چه کسی سنگ میاندازد، چاپ دوم، لندن: ۱۳۶۷، ص ۲۸.
۱۸* مانی، عشق آخرین رستگاری، ص ۱۳۴.
۱۹* مانی، ستاره در شن، ص۲۳ .
۲۰* رویا حکاکیان، “بررسی کتاب”، شماره ، ص ۷د۲۰۵۳چ۰۵۱۰۲
به نقل از «آوای تبعید» شماره ۲۵