مسعود کدخدایی؛ از شاعرانِ خفته به خاک‌های غریب

مسعود کدخدایی؛

از شاعرانِ خفته به خاک‌های غریب

زنده یاد اسماعیل خویی می‌گوید:

“برای آنکه باشی، بودگاهی لازم است و ما نبوده‌ایم که بودگاهی داشته باشیم یا شاید بودگاهی نبوده است آنجا که ما بوده‌ایم.”

این تنها حسّ و برداشت اسماعیل خویی نبوده و نیست. به گمانم نزد شاعران و نویسندگان تبعیدی این یک حسّ عمومی است، حسّی که در آثارشان فراوان به آن برمی‌خوریم و پژواکِ دردهای کنده‌شدن از جایگاهی است که بودنِ شاعر و نویسنده را شکل و معنی می‌دهد.

تنها همین نیست. موضوع ژرف‌تر از این‌هاست. چنانکه خویی در همین تکه می‌گوید، مسئله‌ی اصلی بر سر بودن و نبودن است، و تا چشممان دیده و ذهنمان یاری می‌کند- بی‌شک در زمینه‌ی آزادی بیان و قلم، نویسندگان و شاعران ما هرگز نتوانسته‌اند آن باشند که خود می‌خواسته‌اند، بی آنکه بهایی گزاف بپردازند؛ چرا که تا بوده، زورمندان و حاکمان این خاک، همواره با “بودن” آنان مشکل داشته‌اند.

نمی‌دانم در موردی که خواهم گفت، چرا تاریخ‌نگارانِ ما آماری به دست نمی‌دهند! مورد این است: آیا کسی می‌داند در تاریخ ما، از زمانی که تاریخ شده و از آن اطلاعی در دست است تا اکنون، چند شاعر و نویسنده کشته و تبعید، کتک‌خورده و دندان شکسته، ناکار و خانه‌نشین، و ناچار به سکوت شده‌‌اند و یا با خودسانسوری از «بودنِ» خود، بودنی که حقّ و هویّتشان بوده ناپار از صرف نظر شده‌اند؟ راستی چرا آمار برای ما مهم نیست؟

خوانده‌ایم عرفان و صوفیگری از آن‌رو در این دیار پای گرفت و پاینده شد که دخالت و شرکت در امور جهان مادّی برای صالحان و نیکان میسّر نبود. آری درست است. اما نادرست است اگر این را تنها به دوره‌ی حکومت مغولان یا این امیر و آن پادشاه محدود کنیم. موضوع ریشه‌دارتر از این‌هاست. باید از گفته‌های هرودوت که از نخستین سندهاست شروع کنیم و ورق بزنیم و جلو برویم تا شاید بتوانیم دریابیم که آغاز  افتادنمان در این راه چگونه بوده، و با اینکه نزدیک به سه هزار سال است که دیده‌ایم دیگرانی به راه‌های دیگر رفته‌اند، ما همچنان در راه رسیدن به “بودن”، سرها به جلاّدها می‌سپاریم.

هرودوت از گفتگوی میان خشایار شاه و دِمارات شاهزاده‌ی اسپارت که به ایران گریخته و در حمله به یونان نقش مشاور این شاه را داشته، از جمله چنین آورده است:

“خشایار- از دیدگاه تو که یونانی هستی، آیا یونانیان سلاح بر کف به استقبال ما خواهند شتافت، و یا آنکه سر تسلیم فرود خواهند آورد؟

دمارات- اعلیحضرتا، باید حقیقت را محترم شمارم و یا موافق میل شما پاسخ گویم؟

خشایار- حقیقت را می‌خواهم!

دمارات- … بدانید که یونان، همواره فقر را به عنوان همراه با خود داشته و دارد، اما امر دیگری نیز که نام آن «ارزندگی»  Valeur است و محصول خردمندی و قوانین استوار می‌باشد او را همراهی می‌کند و به برکت همین ارزندگی است که یونان، فقر و بردگی را همراه با هم وادار به عقب‌نشینی نموده است… بدین ترتیب یونانیان هرگز شرایط تو را که به معنی بردگی یونان است نخواهند پذیرفت… در جستجوی آن نباش که شمار آنها که جسارت نبرد با تو را خواهند داشت چند است، چرا که اگر شمار آن‌ها هزار باشد، هزار تن با تو سر جنگ خواهند داشت، و اگر که این شمار کمتر یا بیشتر باشد، باز هم آن‌ها در برابر تو حاضر خواهند بود.!

خشایار- چه می‌گویی دمارات؟ هزار جنگاور به مقابله با ارتش عظیم من برخواهند خاست؟… شمار جنگاوران ما بیش از هزار برابر جنگاوران شماست، حتا اگر شمار جنگاوران شما پنج‌هزار نیز باشد. اگر آن‌ها چنانکه نزد ما رسم است، مطیع یک تن باشند، بیم از شهریار شاید شهامت بیشتری به آن‌ها خواهد داد، بسیار بیشتر از مقداری که طبیعت به آن‌ها ارزانی داشته است، و آن ها با وجود شمار اندک خویش، به برکت ضربه‌های تازیانه، به مصاف قدرت‌هایی بسیار برتر از قدرت خود خواهند شتافت.

دمارات- شهریارا، یونانیان مطمئناً انسان‌هایی آزاد هستند اما نه کاملاً، زیرا که آن‌ها خدایگانی ستمگر به نام قانون دارند، و بیم آن‌ها از این خدایگان، بسی بیشتر از بیم رعایای تو از توست.

آن‌ها به‌طور قطع، دستورات این خدایگان را اجرا خواهند کرد، و این خدایگان، همواره همان دستور را تکرار خواهد نمود. دستوری که به آن‌ها اجازه نمی‌دهد در مقابل دشمن راه فرار در پیش گیرند، و هر اندازه هم که شمار آن‌ها اندک باشد، مکلف هستند که در صفوف خویش باقی بمانند و پیروز یا هلاک شوند…”

«فشاهی، محمدرضا: نیهیلیسم ویرانگر و ایدئولوژی نیاکانی- سوئد: باران، ۲۰۰۸»

 

به گمانم این گفتگو به روشنی نشان می‌دهد که جدایی راه ما از غرب، غربی که ما شرقیان در دمِ تنگ به آن پناه می‌آوریم، در همین است که ما هماره سرسپردن به یک خدای بی‌همانند، و سپردن اراده‌ی خود به یک خدایگان پر قدرت را بر استفاده از اراده‌ی خود ترجیح می‌دهیم و آزادی و منیّت خود را به پیشگاه حاکمان مستبدّ پیشکش می‌کنیم تا شاید دوباره با کاسه‌کردنِ هر دو دست به رسم گدایان، بتوانیم اندکی آزادی بازپس گیریم و اگر این نکنیم، در گوشه‌ای دنج و دور از چشم پناه می‌گیریم و با خوار شمردن زندگیِ زمینی، عافیت را در می الست و گشت و گذار در برهوتِ لاهوت جستجو می‌کنیم.

از موضوع دور افتادم. گریزی بود به دنبال دلیلی که چرا جایی که باید به عنوان “اینجا” از آن حرف بزنیم، دیری است که دیگر برای ما “آنجا” شده است.

اما قرار است از آنانی بگوییم که در این‌سال‌های دراز تبعید، همه‌جا کوله‌بار سنگین پر از حسرت‌های فراوان را به دوش کشیدند و سرآخر با جسم و جانی خسته آن‌ها را به درون گورشان، به زیر خاکی غریب کشاندند.

هرچند بر آنان چنین رفت، اما امید و آرزوشان را نوشتند و برای همیشه و برای تاریخ، به ما سپردند. کار دیگری هم کردند؛ تاریخ این دوران و آنچه را که حاکمانِ دشمنِ شخصیّت و هویّت انسانی می‌خواستند پنهان کنند و نگویند، آشکار کردند و بی مهابا گفتند از احساس‌های انسانی، از خواسته‌های اصیل بشری و آنچه که انسان را زیبا می‌کند.

در شعر و نوشته‌های تبعیدیان، از مرگ و غربت و تنهایی بسیار گفته می‌شود و به‌جاست تا در اینجا با آوردن گلچینی از ارمغان‌های به‌جامانده از شاعرانِ خفته به خاک‌های غریب، یادشان را گرامی بداریم.

 

***

 

اسماعیل خویی: از “شعری برای پیر شدن” از کتاب: “از فراز و فرود جان و جهان”:

 

شگفتا!

شگفتا!

چه زود دیر شد!

شگفتا!

چه زود دیر می‌شود…

 

ای مرگ!

آیا برای عاشق بودن نیز دیگر دیر است؟

دیگر دیر شده‌ست؟

 

اسماعیل خویی، از کتاب: “یک تکّه‌ام آسمان آبی بفرست”:

 

“بی نکهت و رنگی از بر و بوم وطن

درجمع هزار انجمن نیز، ای من!

تنهایی و کمتری ز تنهایی خویش:

تنهایی و تنهایی و تنهایی و تن…”

 

“چون ریشه به خاک خویش، زندانی به

تا قاصدکی بودن: آزاد و غریب”

 

“تبعید چو دیوار کشد گرد وطن

می‌گردد زندان تو دنیای بزرگ”

 

“بر مزار محجوبی”:

در غربت اگرچه می‌توان دیری زیست،

چیزی بتر از مردن در غربت نیست.

من بودم و این فکر و غروبی دلتنگ؛

ابر آمد و با من به مزارِ تو گریست

 

“پایان سخن”:

دیدی که زمانت به‌سر آمد با هیچ،

جز هیچ نیافتی در این هیچاهیچ؟

رودی به کویر بودی، از جنس سراب:

از هیچ برآمدی و رفتی تا هیچ!

 

من می خورم و جهان دگر می‌گردد؛

در پرتوِ می شبم سحر می‌گردد؛

وآنگاه چنان سوی ملال آیم باز

که جغد به آشیانه برمی‌گردد.

 

امیر حسین افراسیابی: “تقویم”

 

صدای سوتِ عزیمت

خطّ فاصلی کشید

جایی میانِ برگی از تقویم

 

قطار رفت

 

دستی میان پنجره‌ای در گریز، گم شد.

دستی در امتدادِ ریل معلّق ماند.

 

تو ماندی

یا من رفتم؟

قطار رفته بود

یا ایستگاه مانده بود؟

نمی‌دانم، تمام آنچه هست همین است:

یک خط

جایی

میانِ برگی از تقویم

 

 

عباس صفاری: “صندلی خالی مرگ”

 

مرگ

اگر

کوررنگ

نبود

برای

ابد

کنار

دریچه‌ای

می‌نشست

و محو شکفتن و پرپر شدن شکوفه‌ها می‌شد

مرگ                             مرگ

اگر                                اگر

کوررنگ                          کوررنگ

نبود                               نبود

برای                              برای

ابد                                ابد

کنار                              کنار

دریچه‌ای                         دریچه‌ای

می‌نشست                                   می‌نشست

***

ژاله اصفهانی: از “روح دریایی”

 

من جویبار کوچکی بودم به صحرا

دائم دویدم تا بپیوندم به رودی

شاید که روزی، با تلاشی، با سرودی،

خود را بیندازم در آغوش تو، دریا،

تا روح دریایی شوم،

دریای پاداری و پویایی شوم

تا تندر و توفان نلرزاند دلم را…

 

از «گذر از رود»

 

به سرنوشت شگفت کسی می‌اندیشم،

که راهِ پشت سرش نیست

و چاره‌ی دگرش نیست،

جز این که در شب سیلاب،

بگذرد از رود.

 

 

منصور خاکسار: از “شبنامه‌ی شکوه تحمل”

 

ده سال

دلهره و تب

در انتظار معجزه

  • بی پاسخ-

چون خواب خسته و کوتاه شب

گذشت.

ده سال

لب‌گزه‌ی مشترک

واگوی کهنگی هر تحلیل

و باز

فانوس خوابگرد جبهه‌ی شک!

آه…

چون دردناک‌ترین آه شب

گذشت.

ده سال

ماه مصروع

از قاب مومیایی شب

در رهگذر مقدم آزادی

سوخت!

و با دهان خونین

خورشید

چشم‌انتظار صبح

برتیغه‌ی برهنه‌ی شب

افروخت!

ده سال

سوگواری عریان

ده سال اضطراب

شبنامه‌ی شکوه تحمل

مضراب پایداری رؤیای انقلاب!

 

محمود کیانوش: “خون”

 

ای کاش می‌شد

گهگاه

از باغ‌های گل سرخ،

از دشت‌های پر شقایق

یا چشمه‌ی شراب شفق

شعری

کوتاه و ساده بگویم

بی آنکه!

آه!

خون‌های عاشق

در دشت‌های سوخته

با سرزنش مرا

از خود خبر کنند!

***

 

 

سیاوش کسرایی: از “پرستوها”

 

صفای آسمان، نیلوفری آبی

شکفته در میان شیشه‌ی پاک اتاق من

ز خود وارسته من زین حجره و از این سرا بیرون

نگاهم نقطه‌چینِ خالِ پرواز پرستوهای پیشاهنگ

 

شما ای قاصدان فصل گلباران

چه آوردید از یاران

عزیزانم، گرفتاران

رفیقانم، فرو افتاده در بند تبهکاران.

چه دارید از وطن با این جداییمان همه فرسنگ در فرسنگ؟

***

نادر نادرپور: از: “آینده‌ای در گذشته”

 

اکنون که بر کرانه‌ی مغرب نشسته‌‌ام

دیگر، نه روشنایی آینده روبروست

دیگر، نه آفتاب درون رهنمای من

از خانه‌ام گریختم و، خشم روزگار

خصمانه داد در شب غربت، سزای من

از راه دور، می‌نگرم خاک خویش را

-خاکی که محو گشته در او، جای پای من-:

در آسمان تیره‌ی او، روز، مُرده است

بعد از فنای روز، چه سود از دعای من.

خرّم دیار کودکی سبز من کجاست؟

تا گل کند دوباره در او خنده‌های من

خشتی نمانده است که بر خاک او نهم

ویران شدست دهکده‌ی دلگشای من.

“البرز” کو؟ که شیهه‌کشان در میان برف

از کیقبادها خبر آرَد برای من،

آوخ که از رکاب بلندش، سوار صبح

دیگر، قدم فرو ننهد در سرای من

خورشید شامگاه، درافکنده سایه‌وار،

آینده‌ی بزرگ مرا در قفای من…

***

و حالا قطعه‌ای از خودم را به نام “هر دیداری شاید آخرین دیدار باشد” برای پایان این سخن در اینجا می‌آورم با تأکید بر اینکه قدر این روزها را بدانیم، هرچند می‌توانیم در ناخوش بودن آن‌ها نیز سخن‌ها بگوییم:

 

هر دیداری

شاید

آخرین دیدار باشد

«چشم ها را باید شست»

جور خوبی نگاه باید کرد

هر دیداری

شاید

آخرین دیدار باشد

همه ی برگ‌هایی که از شاخه می‌افتند

هر روز

همین را می‌گویند

 

مسعود کدخدایی

دانمارک- نوامبر ۲۰۲۱

 

به نقل از «آوای تبعید» شماره ۲۵