خسرو دوامی؛  سرگردان میان گور و ماه

خسرو دوامی؛

 سرگردان میان گور و ماه*

گفتمان مَرگ در  شعر منصور خاکسار

 

مرگ از کدام سوی می­وزید

وقتی که کوه سینه ی فرهاد را

شکافت

با همان هلال قدیمی

و عشق

خواب همیشه­ی شیرین را برید

(منصور خاکسار- آنسوی برهنگی)

من در این یادداشت­ها می­خواهم از لابه لای شعرها و نوشته­های منصور خاکسار به ذهنیت چند پاره­ام درباره­ی چرایی مرگ او، و ساعتِ مرگِ خودخواسته­اش سر و سامان بدهم. در این رهگذر، تلاش می­کنم مرگ را به عنوان یک گفتمان در آثار او، همراه با  درون­مایه­های مالوف شعر منصور (سرزمین، آینه، سایه، شب، بوف پیرمرد، افعی و ….) جستجو کنم. مرادم از گفتمان مرگ، این است که به مرگ، به شکل یک روند نگاه کنم  و نه فقط به صورت یک فرآیند. با این توضیح که: «روند»، مفهوم نظری شبکه­­ای از «فرایند»های بی­شماری است که،  در طول زمان در هم می­تنند و تکوین یک پدیده را سبب می­شوند.

 

یک

کلام آخرِ منصور خاکسار این گونه آغاز می­شود:

مرگ پاره­ی اثرگذاری از زندگی است. حتی اگر به هنگام پیش نیاید. چون پذیرش نهایی بسیاری از آرزومندان عدالت و یا جانهای حساسی چون صادق هدایت و غلامرضا تختی که به مرگشان زیاد اندیشیده­ام…».[۱]

از کلام آخر دو دست نوشته پیش روی ماست: یکی متنی که چرکنویس است و در سبد زباله­ی محل کار منصور یافته­اند، و دیگری، متنی پاکنویـس شده – اما هنوز با چند خط خورده گی – که کنار پیکر بی­جان او، در اتاقش پیدا شده است. در متن اول، به جای “جانهای حساسی”، آمده “آدمهای حساسی” ، و به جای “زیاد اندیشیده­ام” آمده “بارها اندیشیده­ام” . جمله­ی اول در هر دو متن یکی است؛ اشاره ای به جاری بودنِ مرگ در زندگی و تأکید بر اثرگذار بودن آن.

برای بسیاری که از نزدیک با منصور و با منشِ او در زندگی آشنا بوده­اند، باز خوانی این متن، و پذیرش مرگِ خود خواسته­ی او، سنگین و بهت­آور است: شاعرِ محجوب و عدالت­خواهِ تبعیدی ، دوست محبوب و فروتن همگان، چگونه می­تواند دست به خودکشی بزند- آن هم سه روز مانده به سال نو و در آستانه­ی هفتمین دهه­ی عمر؟ منصور در آن ساعات آخر به چه چیز می­اندیشیده؟ آیا آن کس که به دست خویش چراغ زندگی­اش را خاموش می­کند، می­تواند از مرگی اثرگذار سخن بگوید؟ مگر نه این که مرگِ اثرگذار، مثل شهادت، یا مانند مرگ تراژیک در اسطوره­های کهن، ناظر بر جاودانگی و نامیرایی کسی است که می­میرد؟

منصور خاکسار درهمان متن می­نویسد:

در کارهای فراوانم به اندازه­ای زندگی را ستوده­ام که این پیش­درمانی خودستایی از مرگ جلوه نکند.[۲]

این جمله برای من، یاد آور بخشی از یادداشت خودکشیِ مایاکوفسکی شاعر آرمان­خواه شورویِ سابق است، که سه ربع قرن پیش، در کنار بسترِ مرگ، از خود به جا گذاشته بود:

…مادرم ، خواهرانم ، دوستان من: مرا ببخشید! این راهی نیست که بتوانم به دیگران توصیه­اش کنم، اما تنها راهی است که پیش پای من مانده است….[۳]

او در جای دیگری از همین یادداشت می نویسد:

من برای همه می­میرم…[۴]

در کلام آخر منصور و در یاداشت خودکشیِ مایا کوفسکی، پارادوکس مشترکی وجود دارد که ناشی از نقش دوگانه­ی “روشنفکری عدالت­خواه” و “انسانی دردمند و مستأصل” است. هر دو، از یک سو به مرگی خودخواسته تن می­دهند- هردو هم می­دانند که جهانی دیگر و روانی جاوید وجود ندارد و هرچه هم که هست، همین است که هست- از طرف دیگر، هر دو بیم آن را هم دارند که این عمل به راهبردی همگانی در جامعه تبدیل شده و در روحیه­ی “توده ها” و در عزمِ جزمِ پویندگان راه آزادی و برابری خللی وارد کند.

شاید به همین دلیل هم هست که ناخودآگاهِ متنِ کلام آخر، به دو قرائت متفاوت از مرگِ خودخواسته اشاره می کند: یکی مرگ آرمان­خواهانه- مرگی که مبارزان در نبرد با دستگاه­های ظلم و جور انتخاب می­کنند- و دیگری خودکشیِ جان­های خسته و روان­های حساسی، که اعصابشان پیچ و خم­های تاریکِ زندگی را بر نمی­تابند. بی­جهت نیست که، منصور به خودکشیِ  دو نفر بارها – یا زیاد- اندیشیده است: یکی به خودکشیِ صادق هدایت که قرنی پیش نوشته بود: “نه، کسی تصمیم خودکشی را نمی­گیرد. خودکشی با بعضی­هاست، در خمیر و در سرشت آن­هاست، نمی توانند از دستش بگریزند.”[۵]  ودیگر، به خودکشی رازگونه­ی جهان پهلوانی که بر خلاف هدایت، انگیزه­ی خودکشیِ او همواره با گمانه­زنی­ها و حاشیه­پردازی­های نیمه­ی تاریک توأم بوده است.

 

دو

منصور هفت سال پیش از خودکشی اش، در شرح کوتاهی از احوال خود می نویسد:

سـاکن لـس­آنجلـس هسـتم و زندگیم را در تبعید می­گذرانم.  روزها برای گذران زندگی درگیر کارم و شبها با سـماجت جنون­آمیزی می­خوانم، می­نویسم و شعر می­گویم.[۶]

از چهارده مجموعه­ی شعر و منظومه­هایی که در کارنامه­ی ادبیِ منصور خاکسار ثبت شده، یازده تای آن­ها در دو دهه­ی آخر عمرش و در آمریکا منتشر شده­اند. به جز این­ها ، بیش از سه هزار صفحه یادداشت و نامه و مصاحبه و نقدهای چاپ شده / نشده از منصور به جای مانده است. چرا و چگونه است که کسی با کارنامه­ی ادبیِ چنین پر و پیمانی، می تواند چنان به “آخر خط” برسد، که باقی مانده­ی «پیمانه­»ی خود را به دست خویش «تهی» کند، آن هم در سال­های آخر زندگی ؟

منصور در یکی از دو یادداشت کوتاهی که پیش از مرگ خطاب به من نوشته، سفارش می­کند:

آنچه شد، مطمئن باش که درست بوده است. بنابراین کوشش کن که ذهن­ها را گزارشی منطقی – انسانی پیش ببرد  نه گمانه­زنی­ها و یا احساساتی که بیشتر اشک­انگیز و یا نفرت­انگیز است. آیا از خودکشیِ منصور می توان گزارشی “منطقی – انسانی” برای داوریِ آیندگان ارائه  کرد؟

 

سه

به کلامِ آخر باز گردیم. منصور می نویسد:

پیش از آنکه – درماندگی – سر برآورد، پیمانه اش را تهی کردم….[۷]

در هردو متنِ به جامانده، این جمله، بدون خط خوردگی و با تمام نقطه‌گذاری‌ها و فاصله­ها، یکسان آمده است. متن، این گونه ادامه می­یابد:

…به همانگونه که ارزش پس و پیش کردن عقربه‌های ساعت، امروز روز برای همگان شناخته شده است…[۸]

در این دو جمله درنگی کنیم: منصور به ما  ‌گوید که برای پیش درمانی و پیش از آنکه درماندگی سربرآورد، ساعتِ مرگ خود را جا به جا کرده است. یعنی، زمانی که هیجاناتِ ناشی از فقدانِ او فروکش می کند و تعقل جای، احساسات آنی و گمانه زنی های آدمها را می گیرد، به خودکشیِ او صرفأ بمثابه نوعی جا به جا کردن عقربه های ساعت نگاه شود. اما ساعت واقعی مرگ آدمی کدام است؟ زمانی که انسان نفس فرو می­بندد؟ زمانی که به هر دلیلی از شورِ زندگی باز می­ماند؟ یا زمانی دیگر؟

هایدگردر رساله­ای پیرامون مفهوم زمان می نویسد: “زمان آن چیزی است که در آن رویدادها  رخ می دهد.”  او در توضیح بیش­تر این مفهوم می­نویسد: “زمان چرخه ی رویدادهایی است که منزل های آن در رابطه ی قبل و بعد از همدیگر قرار می گیرند. هر قبل و بعدی، از اکنونی که خود به دلخواه تعیین می شود ، قابل تشخیص است. هنگامی که با ساعت به سراغ رویدادی برویم، ساعت هم رویداد را بیان می کند…”[۹]

چه رویداد هایی ساعت مرگ منصور و هدایت و تختی را بر خودِ آن­ها آشکار کرده است؟ در قرائت ما ساعتِ مرگ هر یک کدام است؟ اگر به تعبیرِ خود منصور، مرگ را پاره­ای از زندگی بدانیم و زندگی را هم چرخه­ای از رویدادها -که هر رویداد آغاز و مرگی را هم در خود دارد- آیا ساده انگارانه نخواهد بود که ساعت مرگ منصور و هدایت و تختی را همان ساعتی بدانیم که خود، عقربه‌هایش را پس  و پیش کرده­اند؟ در این صورت، آیا باید دلیل پس و پیش کردن عقربه­های ساعت را هم این و یا آن رویداد و همان منزل­هایی بدانیم، که خود می خواهند به ما بگویند؟

منصور در شعرِ از …. تا مرگ می نویسد:

هر حادثه / از …. تا مرگ/ شدنی­ست.[۱۰]

با تفسیر هایدگر، ما با سه رویداد در این شعر روبه­رو هستیم. رویدادِ حادثه، رویدادِ ……،و رویدادِ مرگ. در رابطه با قبل یا بعد از هر رویداد هم می­توانیم منزل­هایی را تعیین کنیم. در میان این رویدادها، رویدادِ ( …..) بر ما پوشیده نیست و می‌تواند هر چیزی باشد؛ مثل تولد، عشق، مبارزه، جدایی، شکست، بیماری و … اما ساعتِ رویدادِ مرگِ منصور کدام است؟ همان  ساعتی است که خود در کلام آخر می گوید؟ یا ساعتی که در متن­های دیگر او حضور دارند؟ مثلاً آن­جا که می نویسد:

مثل شبی که در برلن بودم / و باران می بارید / که نام قدیمی‌ام را یافتم. / درست جایی که عینکم شکست/ و ساعتم خوابید[۱۱]

و یا در متنی دیگر، آن­جا که می­نویسد:

سبدی خالی / و کلیدی که قسمت نشد / سرانگشتم را آزرد / اما کسی خروجم را ندید / و ساعتم / – حتی – / بازگشتم را نشمرد / جهان گویی انکارم کرده بود[۱۲]

شاید در منزلهای دیگری که متن­های او بر ما گشوده اند؟

 

چهار

کارنامه‌ی ادبی – فرهنگی – سیاسی- منصور خاکسار را می توانیم به سه دوره تقسیم کنیم. اول، دهه­ی چهل تا اوایل دهه­ی پنجاه؛  دوم، دهه­ی پنجاه تا اواسطِ دهه­ی شصت؛ سوم، اواسطِ دهه­ی شصت تا هنگام مرگ.

از دوره‌ی اول زندگی ادبی منصور خاکسار، به جز چند شعر و دو منظومه و همکاری در انتشار هنر و ادبیات جنوب، متن­های دیگری در دسترس­مان نیست. خود او در یکی – دو مصاحبه و مقاله، به آثار این دوره­اش اشاره­ای کرده است؛ از آن­جمله، در یادداشتی می نویسد:

…از نخستین سالهای دهه­ی چهل، من نیز خود را در حوزه شعر جنوب، دارای نام می­دانستم. چرا که تک و توکی از شعرهای اولیه‌ام، و پاره گفتارهایی پیرامون خصوصیات شعر اجتماعی، از صفحات ادبی نشریات محلی و پایتخت سر درآورده بودند. دهه چهل، دهه­ی بریدن از سکوت بود….[۱۳]

در همین یادداشت برمی خوریم به نظرگاه آن دوره‌ی منصور به مقوله ی مرگ؛ در گزارش از دیداری  با م. آزاد، یکی از شاعران ِ- به تعبیر منصور: “مرگ اندیش” آن دوره:

…حین گفتگو، شعری را که در نکوهش یأس اجتماعی گفته بودم و در نشریه‌ی “هنر و ادبیات جنوب” به نام “راه” چاپ شده بود، با همان حجب شهرستانی هنوز ماندگار، برایش خواندم. با حوصله‌ای دور از انتظار ضمن رجوع به برخی ماجراهای تلخ زندگی خود از سایه‌ی مرگی سخن گفت که بارها در شرایط مختلف او را دنبال کرده است.[۱۴]

 

پنج

در میان آثار دوره ی اول زندگی منصور، کارنامه­ی خون، شاخص‌تر از همه است. شاید امروز، از پس این همه سال، و فرارفتن از بسیاری باورهای پیشین، به سادگی بتوان بر رمانتیسیزم انقلابی و ذهنیت تک‌سویه  و ایدئولوژیکِ کارنامه­ی خون  انگشت گذاشت؛  اما فراموش هم نکنیم که در بحبوحه­ی التهاب آن سال­ها، کارنامه­ی خون، من، ما  و خیل شیفته­‌گان رزم پرشکوه چریک­ها را به شوری غیرقابل وصف می­کشاند. کارنامه­ی خون را می­توان مانیفست ادبی مبارزات  چریکی در ایران نامید. شعری بلند و روایی و سرشار از نمادها و استعاره­های رایج در اشعار انقلابی آن سال­ها:

سال تُندر / سالی که در آن چیزی شکسته شد/ چیزی جوانه داد / سالی که زنگ بزرگِ خون به صدا درآمد و طوفان شکوفه داد.[۱۵]

منصور درکارنامه­ی خون، جهانی حماسی- آرمانی خلق می­کند. بر این جهان، ذهنیتی دوئالیستی حاکم است. دوئالیسمی که یک سویِ آن نیرویی برتر و برحق ایستاده و در طرف دیگر، نیرویی فروتر، اما قاهر: صف آرایی ِجهان خیر در برابر جهان شرّ و جهان روشنایی در برابر جهان ظلمت. در متن، “شادی و اندوه”، “شکست و پیروزی”، “لبخند و بغض”، “چون دو رشته‌ی روشن و تیره” در برابر هم قد کشیده­اند:

بهترین فرزندان خلق/ بر پاهای نیرومند ایمان ایستاده بودند/ و چشمان حماقت/ در پشت ردیف مَگَسَک­ها/ از هراس و شگفتی منجمد شده بود.[۱۶]

در این دوئالیسم، چریک­ها تجسم نیکیِ خالص­اند. آنان باید “اندام سحر را از هیجان به لرزه درآورند”، “کینه‌ی خویش” را به اندازه­ی “کینه­ی دشمن” بارور کنند و بی­آن­که لب بگشایند، قهرمانانه کشته شوند.  آنان باید با مرگشان، جهانی خفته را به بیداری و رزم بکشانند. به پیشباز مرگ رفتن، حقیر و بی­ارزش شمردن آن، یکی از رسالت­های مهم چریکهاست. چریک نباید زنده به دست مزدوران بیافتد. خودکشی قهرمانانه­ی او مرگی تأثیرگذار است .”پایانی پرشکوه” است بر زندگیِ او؛ چریک باید زیرِ شکنجه، جان دهد اما درباره­ی باورهای خویش، «هیچ، هیچ نگوید». تقدس شهادت در بند بندِ منظومه پیداست:

* سال سینه­های مشبک مردانه/  با پایانی پرشکوه[۱۷]

* چه بر سر اینان آورده بودند / که این همه از آنها می­ترسیدند؟ / لیکن اینان / تنها جنازه­شان را یافتند / چرا که آنان / با آخرین گلوله­ی خود / به شهادت رسیده بودند.[۱۸]

* آنان قهرمانانه/ بر پاهای استوارشان ایستادند/ و مرگ رابر فراز دست گرفتند/ در برابر دیدگان خلق/ و حقارت آنان را به وی نشان دادند.[۱۹]

* و آن کس که عشقش به خلق با کینه­اش به مزدوران برابر بود / افسانه‌ی شکنجه و درد را بهم ریخت / مرگ را به لرزه در آورد / و هیچ – هیچ نگفت”[۲۰]

* آنان مرگ را بر تن آسان کردند / آنان مرگ را هراسان کردند .[۲۱]

راویِ کارنامه­ی خون، یک راویِ دانای کل است. او جنسیت و فردیت ندارد. زمان و مکان، نه در جهت تبیین هویت فردیِ راوی – شاعر – منصور، بلکه صرفاً در ارتباط با این رویداد – نبرد مفهوم پیدا می­کند. راوی، شاعری جهان وطن است. سرزمین مادری، در متن حضوری مستقل و قائم به ذات ندارد. جای خود را به ناکجاآبادی داده، که بسته به حضور نمایندگان خیر یا شر، گاهی “فلات مرگ است”، گاهی “فلات بیدار” :

* ایران میان گلوله و خون و امید می­لرزید[۲۲]

* محله­ی نیروی هوایی از ازدحام می­لرزید[۲۳]

در متن، حتی عناصر طبیعت هم در ارتباط با رویداد نبرد، تشخص پیدا می کنند:

*سالی که بهار با هراس و شگفتی/ از پله های روشن رنگین کمان فرو می آمد[۲۴]

 

در کارنامه­ی خون، گفتمان مرگ، در قالب مرگِ هدفمند، مرگِ خودخواسته و مرگِ تأثیرگذار، تبببن می­شود؛ گفتمانی است که، از طریق مناسبات قدرت تحمیل می­شود، و نه به صورت رویدادی مستقل و قائم به ذات:

*سالی که با مرگ آغاز شد و با مرگ به سر آمد.[۲۵]

 

شش

دوره ی دوم – اوایل دهه‌ی پنجاه  تا اواسط دهه‌ی  شصت، پرتلاطم­ترین دوره­ی زندگیِ منصور خاکسار است. هر چند من در این یاداشت‌ها قصدِ بررسی جزء به جزء رویدادهای زندگی منصور را ندارم. اما برای بررسیِ متن­های دوره­ی آخر زندگی  شاعر، مروری سریع بر وقایع این سال­ها، ضروری به نظر می رسد.

طی این پانزده سال، منصور خاکسارِ شاعر به محاق می­رود، و منصور خاکسار انقلابی، هویت مشخص­تری می­یابد. دوره،  دوره‌ی هنر درگیر و متعهد و دوره­ی هنرمند مترقی و انقلابی است. طی این سال­ها گه­گاه اثری از منصور- اغلب با نام مستعار- این­جا و آن­جا چاپ می­شود.  به باور من، در این دوره، هفت رویداد مهم در زندگی منصور اتفاق می­افتد:

اول، شرکت مستقیم در مبارزات انقلابی، تجربه‌ی زندگی نیمه‌مخفی – نیمه‌علنی در سازمان چریک­های فدایی خلق، رفتن به فلسطین، آمدن به اروپا و تشکیل «کمیته­ی از زندان تا تبعید».

دوم، تجربه حضور در انقلاب پنجاه و هفت.

سوم، آشنایی و ازدواج با نسرین مرسلی  و تولد دخترانش مهک و شیده.

چهارم، تجربه­ی شکست انقلاب بهمن، دستگیری، زندان و اعدام تعداد زیادی از دوستان و یاران نزدیک و متعاقباَ فروپاشی سازمان‌های سیاسی چپ.

پنجم، تجربه ی مهاجرتِ خود و خانواده به باکو، زندگی در اتحاد جماهیر شوروی سابق و رویارویی بلاواسطه با سیستم فاسد “دولت دیکتاتوری پرولتری” .

ششم، سَرخوردن از بسیاری باورهای پیشین، مهاجرت از باکو به آلمان و جدایی از همسر.

هفتم، مهاجرت از آلمان به آمریکا، آغاز دوباره‌ی کار و زندگی علنی، رویکرد جدی‌تر شاعر به ادبیات، پیوستن نسرین، مهک، شیده، و دخترخوانده‌اش نیروانا به منصور.

 

هفت

دوره ی سوم زندگیِ منصور، در لس آنجلس با انتشار سه کتاب – در عرض کم­تر از دوسال – آغاز می­شود. کتاب کم حجم سرزمین شاعر منصور خاکسار در سال  ۱۹۹۱ در آمریکا تجدید چاپ می­شود. اغلب شعرهای این دفتر، در سالها اول اتقلاب و در دوره‌ی دوم زندگی شاعر سروده شده­اند. به روایت  منصور، برخی از شعرها، متعلق به گذشته، و دارای ذهنیتی هستند که شاعر “سالهاست از آن مدارها گذشته”. نثر مقدمه‌ی کتاب خواننده را به یاد جمله‌های آغازینِ کلام آخر می‌اندازد. او  از امید خود به آینده‌ی روشن سرزمینش می­نویسد:

سرزمین شاعر بهر مفهوم یادواره تمامی ارزشهایی است که در درون حفره­های خون و زخم و مرگ فرسوده و می­فرسایند و قلب و حافظه انسانی را هدف می­گیرند تا بذر آزادی ریشه دهد و گل خوشه­اش در دستان همگان بروید.[۲۶]

از میان سه شعر این مجموعه، شعر بلندِ سرزمین شاعر، نگاهی است از قفا بر آن­چه که بر میهن دربند شاعر رفته، آن­هم ازمنظرِ نگاه به زندانی کوچکتر:

در پشت پلکِ زخمی و خون آلود/ دهلیز مرگبار اوین/ آغوش استخوانی من بود.[۲۷]

شاعر، پس از آنکه در پیش درآمدی کوتاه، دمیدن “آفتابِ شناور” و بانگ “هزارها چکاوک عاشق” را به خواننده مژده می­دهد، متن را این گونه می‌آغازد:

دندان سالخورده‌ی افعی/ بر استخوان نیلی دخمه/ پژواکی از شکار شبانه/ فروریخت

سرزمین شاعر همانند “فلات مرگ – فلات بیدار” در کارنامه­ی خون، هویتی مستقل ندارد. یک سرزمین نمادین است. مکانی کلی­ست و فاقد هویت. یک ناکجاآباد است. نمادی  برای بازنمایی امری کلان تر. یا به تعبیر پل ریکور:

«نوعی خیالپردازی­ست برای اندیشیدن “به دگر بودگی” امری اجتماعی.».[۲۸]  ناکجاآبادی که مناسبات قدرت آن را تبدیل به گورستان و زندانی بزرگ کرده است. دیگر از قهرمانان پرشوری که، منصور در کارنامه­ی خون حدیث عشق­شان به مردم و کینه­شان به دشمن را سروده بود، خبری نیست. شاعر، چون سـرداری شکست خورده، با چشم­هایی نمناک، مرثیه­ی مرگ شهری سوخته و ویران را می­سراید:

* ابری به سوگواری/ در من نشست/ در من شکست/ در من گریست/ در من ریخت.[۲۹]

* در سرزمین متروک / در سرزمین خون و جسد / پر بود/ اجساد راویان نور/ عشاق زندگی و شادی/ اجسادعشق/ اجساد شعر / و دانش / و آزادی / اجساد شهر/ اجساد قریه/ و آبادی/ اجساد / اجساد / اجساد.[۳۰]

مرگ “راویان نور” به منزله‌ی “مرگ عشق و دانش و آزادی”ست. شاعر، تنهای تنها، در خلوت خانه، به سوگِ یارانِ رفته، نشسته است:

دور از تموج گلگون چای / دستی زدم به شانه بهزاد / چنگی زدم به سوی همایون / آشفته از تداوم بی­داد / ابری به              سوگواری / از طاق استخوانی دریا می آمد / انگار / تصویر بی قرار ملاحان بود[۳۱]

گرچه گه­گاه، در ذهن شاعر، کورسوی امیدی به آینده  جرقه می­زند:

گوئی هزار حنجره خونین/ در تنگنای سلول/ در جان من/ دوباره برآشفت./ گوئی هزار ساقه عاشق/ چون باغ پرشکوفه آزادی/ همراه من شکفت[۳۲]

ولی هرجا به سرزمینی نگاه می­کند، که به اجبار از آن رانده شده،  دوباره اندوهی عمیق بند بندِ متن را می­آکند:

ماندم / از عمق درد و اشک / واماندم / از پلشتی بی­داد / فیروزه خلیج / استخر آفتاب / دریای آذرخش و آتش / بی صولت گذشته خود / خاموش[۳۳]

دوپارگی جهان سرزمین شاعر، از اینجا به بعد، گسستی در میان خوانندگان و مخاطبین شعر منصور ایجاد می‌کند. از یکسو او شاعری انقلابی‌ست و باید متناسب با روحیات اجتماع و ضروریات امری کلان‌تر،  فضای شعرهای خود را بیافریند، از طرف دیگر او شاعریست که می‌خواهد به حس درونی خود وفادار بماند. منصور در خاطره‌ای از سعید سلطانپور و نخستین چاپِ سرزمین شاعر چنین می‌نویسد:

سعید از این نامگذاری (سرزمین شاعر) و همچنین شعرها آزرده بود و بارها با من جر و بحث داشت که هم نام و هم پاره بزرگی از این شعرها فرمالیستی‌ست و مضمون در شکل گمشده است. می‌پنداشت من مخاطب اصلی خودم را نادیده گرفته‌ام و تسلیم جَو هنری روز شده‌ام. با این که من روی فشار و عصبیت شریف او تغییراتی در شعرها دادم و نام منظومه را هم سرزمین شاعر گذاشتم ولی آنچنان که باید راضی نشد و تنها وقتی از من به رضایت یاد کرد که چند سالی بعد و در خاکی دیگر دریافت که شاعر کارنامه خون همان شاعر سرزمین شاعر است. (شهروند ۲۵۹، تیر ۱۳۷۵، ژوئن۱۹۹۶، ص ۲۶)

چنان که  در متن‌های سالهای بعد شاعر هم خواهیم دید، این دوپارگی، این سرگردانی، و این تمایل مفرط شاعر برای راضی نگاه داشتن هر دو جبهه‌ی خوانندگان و مخاطبین، یکی از اصلی‌ترین مشغله‌های جهان متن‌های او را تشکیل می‌دهد.

در پایان‌بندی سرزمین شاعر  همان طور که شاعر، مبهوت و غمزده “همراه با سرزمین خود در سوگ” نشسته، روایت، با امید به افزون شدن کینه­ی مقدس پایان می‌یابد:

*تا بامداد فتح/ گل خوشه­ی شکوفه فریاد/ در قلب هر مبارز آزادی/ این کینه مقدس/ افزون باد.[۳۴]

*ای سرزمین شاعر: آه : این منم / که با تو در سوگم / آه این منم / که با تو در بندم.[۳۵]

 

هشت

بازی خورده­ام / میانه راه. / و پیشارویم / تلی از دوایر بغرنج / پیاده می­شوم / – چونان همیشه مات – / از  گردنه شطرنج / می­شمرم / خیل ردیف­های خالی را / از خط صفر / تا خالکوب بدرقه پنج[۳۶]

در کتاب با طُره­ی دانش عشق (۱۹۹۱)، دو متن و دو جهان دوپاره، حضور دارند. در هر دو جهان، شبی هولناک و چیره، چمباتمه زده است. در مقدمه‌ی کتاب، منصور خاکسار در بحثی پیرامون شعر تبعید: “….از اینکه در اوج کامجویی ناکامی­های فراگیر، خویشکاری رویکردی عمومی‌تر پیدا کرده است….”[۳۷] انتقاد می‌کند. همان جا، او، رویکرد شاعران هم نسلِ خود به عشق فردی را ناشی از شکست آرمان­های جمعی می­داند:

“….مگر نه در فرایند رخداده­های سِتَرون، عشق، آغوشی ممکن­تر می‌جوید؟”[۳۸]

به بیانی دیگر، «عشق» از منظرِ شاعر، دو جایگاه جداگانه، و حتا متقابل دارد: «عشق»، زمانی قابل پذیرش و ستایش است که پیرامون «اندیشه­های جهانی» شکل گیرد؛ در حالی که اگر عشق، عشقی«فردی» باشد، فرآورده­ی «رخداده­های سترون» است و انسان را از «وجدان تاریخی­اش» بازمی­دارد. از این چشم­انداز است که شاعر، با زبانی نمادین، از فروریزی فاجعه­بار باورهای روندگان عاشق سخن می­گوید:

….نظمی که از رشد خصلت انسانی خود و نوسازی وجدان تاریخیش بازماند و با کیش و آیین­سازی از نگره­ی خود، گستره­ی باز اندیشه­های جهانی را به افق فکری بسته­ای کشاند و خود عاجزانه فروریخت. فاجعه ای که تا دیرباز گریبانگیر هر رونده­ی عاشقی است…..[۳۹]

در مقدمه، نگاه شاعر به عشق و مرگ، نگاهی نمادین و کلی­گراست: “فردگرایی در شعر تبعید، افقی تازه طرح می­کند و آنسوی شیفته­گی انسانِ عاشق، در پی تشخیصِ راز چیره گیِ تازیانه است.”

اولین غزل، با همین نگاه سروده شده است. متن، نویدبخشِ جهانی شاداب و پرامید است:

یکبار دگر مِی زده‌تر آمده­ام من

شوریده­تر از جانِ سَحَر آمده­ام من

غزل، با این بیت پایان می­یابد:

تا سلسله مرگ از این خانه برافتد

با پرچمی افراشته­تر آمده­ام من[۴۰]

اما از متن مقدمه و غزل اول که دور می­شویم، جهانی دیگر بر متن چیره می­شود. در شعر بعد، ناگهان “نکبت” بر “خانه – سرزمین شاعر” فرو می ریزد:

دریغا/ که نکبت/ فروریخت بر خانه ما/ به هنگامه­ای که/ شب از خود تهی بود/ در شط آوا/ و نیلوفر صبحدم می­خرامید/ بر شانه ما”[۴۱]

حالا بوفِ پتیاره و بوفِ خون بر سرزمین آرمانی شاعر حاکم شده اند:

کجا می­توان آینه دار این دشت خون شد/ و چون قوش زیبا خشمِ پر افشان ِمردم/ براین بوف پتیاره/ شورید؟[۴۲]

اما باز هم، آن جا که نسیمِ یاد یارانِ همراه و هم آرمان بر جهان متن می‌وزد، شاعر دوباره به دنیای مالوف خود باز می­گردد؛ متن، از  شور و امید بارور می­شود؛ و شاعر، بشارت دهنده­ی جهانی نو:

رها کرد باید / از زنخدان تاریک شب / زندگی را / فراسوی سبزینه اینهمه یاد / در اطلس یک جهان/ طره افشانی داد / و رویاند / در مردم شاد یک سرزمین چشم آهو[۴۳]

در شعرهای دیگر این مجموعه، جهان روزمره، جای جهان آرمانی شاعر را می­گیرد؛ با زبانی به مراتب شاعرانه­تر، اما در فضایی خسته، ملال­انگیز، سترون و ایستا:

* در محله تبعید / پگاه و پسین گاه همسانند / فصول / بی ریشه است / ابرها بی دلیل می‌بارند / گل‌ها زودتر / می‌میرند / موسیقی، ادامه دلتنگیهاست / و هیچ زخمی به بزرگی پوچی نیست.[۴۴]

* ناپایدارتر / از هر غبار / رخ برگرفتم از خویش / پامال / از خیال می‌گذرم / آنسوی هیچ / و با هر کلام خنجر/  آشفته‌تر / در ابری از ملال / می‌گذرم. ”

“همنفسِ” شاعر تا صبحدم، “کابوس” است.  صبح، هر چه به اطراف می­نگرد، جز پوچی و بیگانگی چیزی نمی­یابد.  بوفِ پتیاره و بوفِ خون  جای خود را  به بوفی  به وسعت تنهایی و غم شاعر داده‌اند.:

* شب گوشه­ای چون بوف/ نشستم/ با چشمزَخمِ افعی/ و برنیامدم ازغم[۴۵]

* این هرچه پوچ / می رانَدَم مدام / به دشنام / هرصبح و شام / از نیمه راه ماندگاری / تا کوچ. / اینجا کجاست؟ / قابی که روبروست / می‌گویدم / که دیگر / هیچم[۴۶]

منصور در غزل “غم”، برای اولین بار از مرگی یاد می­کند که با حضور خود، غم را از جان و دل شاعر می­زُداید. مطلع غزل این است:

سراغم نجیبانه می­آیی ای غم

به دنبالم هر خانه می­آیی ای غم

و با این بیت تمام می شود:

صدا می­زند مقصد مرگم، اما

سراغم در آنجا نمی­آیی ای غم؟[۴۷]

شاعرِ زخم خورده، حس شکست و نومیدی را جا به جا در شعرش بازمی­تابد:

قلبم/ این گلابی کبود/ باز/ محمل هزار سوگواری است.[۴۸]

مرگ، نه مرگ آرمانی، بلکه مرگی روزمره مثل سایه ای شاعر را دنبال می­کند:

در منتهای گمشدنم / اکنون / چون لاشبرگی / در چنگ باد / و مرگ / می­بردم / چونان تباه/ در گذری خُرد / که هرگز / چون من مباد.[۴۹]

شاعری که می‌خواست “شوریده‌تر از جان سحر” باشد و “با پرچمی افراشته بازآید”، در شعری که، در همین کتاب، به برادرانش تقدیم کرده،  از غمی که جهانش را به خود آغشته، سخن می‌گوید:

نفس آشفته­ام / غریب امشب / آتشم، / بغض ناشکیب امشب. / هرچه­ام چارسوی / دیوار است / خانه  ویرانه‌ام،/  تماشایی / شبم از خود تهیست / آنسوتر / تهی­ام از شبانه سرشار است / غم ناگفته­ام عجیب امشب[۵۰]

 

نُه

گاهی پدر به تلخی می­گفت/ “منصور”/ از باد- خانه تمکین مکن/ که تقدیر تا گور!/ چونان طنابی محتوم/ حلق آویزِ ماست!/ و من بجد می­گفتم/ خواهی دید![۵۱]

شعر بلند و روایی قصیده­ی سفری در مه (۱۹۹۲)، سفر ذهنیِ شاعر است به دوران کودکی و جوانی، به سال­های بعد از کودتا، دوران مبارزه­ی چریکی و دوره‌ی حاکم شدن دوباره­ی اختناق و سال­های سرکوب و اعدام، و “گریزِ ناگزیرِ” خودِ شاعر و خانواده­اش از مرزهای ایران.  در قصیده… ، از شیوه­ی روایتِ  سیال ذهن استفاده شده و شعر از طریق شبکه­ای از تداعی­ها، بین زمان­های دور و نزدیک درنوسان است:

شب / غوطه می‌خورد / در کوه گنگره و نور / و ماه می‌گذرد با من / از کندوی گوزن / و دره آهن / شب / نور نقره است / شطِ طلا / و عطرِ هوا / آینه‌دار جنگل عشقم انگاری![۵۲]

آن جا که شاعر از گذشته­های دور سخن می­گوید، همه چیز زیباست و جهانی آرمانی سرتاسر فضاها و تصویرهای شعر را آکنده است:

آنسوی پوست / اما / خورشید / باغیست / سرشار از شکوفه‌ی نارنج و رقص سیب / و ساقه ی رنگ و نور[۵۳]

شاعر، دیگربار، از یادآوری یاران رفته “حس شبروان کولی را پیدا می‌کند”، پا در رکاب عشق” می­گذارد؛ “آزاد و شاد”:

کام  غزال و / شرم جهانگیر / شب، / هودج صداست! / بر تاج تور لیلی / دسته گلی بنفشه‌ام / از عشق / مطرب کجاست؟/  و بانگ سبو / انگار / شب، / در خرام تور / شکفته است”[۵۴]

اما جهان قصیده… نیز، هم­چون جهانِ سرزمین شاعر و جهان با طُره­ی دانش عشق، ناگاه تیره و تار می­شود، و متن، گفتمانی دیگر را پیش می­گیرد. با چیرگی ظلم و تباهی، “ماه باژگونه” می­شود و “خورشید”، “کوه‌نشین”؛  شاعر “زخمی شـکفته” دارد “از عشق/ بر زانو” . “خشم”، درونش را “می‌آکند”، و ” کهنه گرگ زخمی/ باز/ بر ساقِ تلخ جان/ دندان می­زند!”  حالا “رگ شب خونین” است و “مرگ/ پنجره ها را بسته است”. شاعر صفحه­ای دیگر از “تقویم شبانه”ی خود را ورق می­زند:

* اناری ترکیده‌ام / در حاشیه راه.[۵۵]

* غروب باران بود / من از خطوط پنجره دیدم غروب باران را / که خیل سوگوار مسافر گذشت / خلیج آبی بود / من از خطوط پنجره دیدم / خلیج آبی را  / که کاروان مهاجر گذشت / خلیج آبی بود/ سفینه بستر تابوت آفتابی بود.[۵۶]

باز هم جهان شاعر، وقتی او خسته و بهت‌زده، نگاه می‌کند، بر آن­چه که بر او، و نسل او گذشته، خالی و پوچ می­گردد.  آینه­ی شاعر که زمانی “جنگل عشق” را نشان می­داد، تبدیل به آینه­ای “خاکستری” و “خاموش” می­شود:

فرقه / فرقه / در حافظه-اند / چون میراثی / از دوایر خون / و هیچ نشانه­ای / از آنها / در کوچه و خیابان نیست/  گویی/ رقعه­ای پراکنده در بادند / و گامی پنهان در ابر[۵۷]

متن، باز هم بین دو جهان معلق می­ماند:

نمی دانم / به کدام انسان / متعلقم[۵۸]

در فصل آخر منظومه- آن­جا که شاعر همراه خانواده­ی خویش به ناگزیر از سرزمین خود می­گریزد-  شاعر “زمان را حاشا می‌کند” و بعد “در کَفَنِ مِه گم می­شود”.[۵۹]

 

ده

گذشته­ام به تلخی گذشت/ و دریغم بر حافظه خود نیست/ که می­گویدم:/ فرشی که زیر پایم گسترده است/ از من نیست،/ و از فردا هراسانم می‌کند./ به شب گزیده­ای می­مانم/ که در هیچ نقطه­ای نمی­گنجم/ و هوای خانه پریشانم می­کند./ نَفَسِ ماری در من اسـت/ و تن به تن سـخنم/ چون سرنوشـتی که خوابم کرده اسـت./ چراغ را روشـن مکن/ که هـر تصویری به گـریه­ام می­اندازد/ کابوسی که در جهان پرتابم کرده است.[۶۰]

لس آنجلسی‌ها (۱۹۹۷)، تلاش منصور خاکسار شاعر است برای یافتن هویت فردی و اکنونی خویش؛ این بار به عنوان شاعری تبعیدی – مهاجر در یکی از بزرگترین و پرشتاب‌ترین شهرهای جهان. او این مجموعه را  تلاشی برای ثبت صدای خود  و برخاستن  از سایه­ی بلند صداهایی می‌داند که جهانش را انباشته­اند:

حلقه‌ای که از مَفصل گره خورده‌ی چندین خاک – و اکنون لس آنجلس – می‌گذرد و صدایم را آشکار و پنهان بارها تلخ کرده است. آیا سپردن این شعرها به زمان – که از صفحات تقویمش برنکنده­ام – بر خاستن از زیر سایه­ی بلند این صداست؟[۶۱]

در یادداشت دیگری خطاب به برادرش عباس، درباره­ی این مجموعه می­نویسد:

خودم از این مجموعه راضی­ام. برخی ناگفته­هایم را گفته­ام و اختیارم را – کمی رهاتر – به دست حس سپرده­ام. هنوز از پرده­دریِ حس­هایم می­ترسم و حجاب ذهنی­ام بازگیرست.[۶۲]

اما پیش­شرطِ ” ثبت صدای خود”، برگذشتن از “سایه بلند صداها”ی خوگرفته و گشودن “حجاب­های ذهنی” شاعر است؛ گسستی از جهان آرمانی و حضور در جهانی روزمره، عینی:

از کار بازگشته‌ام/ با روز نامه‌ی مچاله شده‌ای/ که در راهرو یافته‌ام/ و یک بغل بار و/ بی حوصلگی/ و آینه‌ای که / برابرت گشوده است/ برابر نخلی/ که خواب سقفی دورتر را می‌بیند/ و سالهاست آسمانی را تماشا نمی‌کند/ صدا را قطع می‌کنم/ بدرقه‌ی بغضی که خواب ازچشمم می‌گیرد/ و همواره انتظار حادثه‌ای را دارد/ که اتفاق نیفتاده است.[۶۳]

این گسست، شاعر را به “جهانی کشف نشده” پرتاب می­کند؛ جهانی موهوم با آدم­هایی بیگانه:

کدام غم تاریکم کرده است؟/ که پرده‌دار خاکسترم/ بر پله‌­ای موهوم/ و با هیچ آوایی برنمی­تابم.[۶۴]

گسستن از جهان مأنوس، شکستنهای پیاپی در زندگی فردی و آرمانی، رنج و اضطرابی مزمن را برای شاعر به همراه آورده است:

کتفی کبود دارم / از بار / و جان و جهانی تُرد / پائیز لحظه­ام انگار / و رنج خانگیم با من است / رنجی که پنهانم نمی‌کند / و مثل اضطرابم مزمن است / آیا اینجا به خاکش خواهم سپرد؟[۶۵]

خانه­ی تازه­ی شاعر، “سبدی ریخته” است. خانه‌ی اشباح و سایه­های  وهم­انگیز:

شب از درگاه خانه­ام می­خزد/ و سایه­ام گرداگردِ اوست/ غریبانه‌ای که/ – هر شب-/ همرنگ دلشوره‌ی من است.[۶۶]

در لس آنجلسی­ها شاعر از “زخمی که/  تاکنون/ دهان نگشوده است/” حرف می‌زند. حالا همه چیز و همه کس با شاعر بیگانه است:

شبی / بیگانه با راه / و عکس برگردانی / از جاده / که هیچ چشم اندازی در گذر / نمی پذیرد.[۶۷]

مکان­های تازه فقط غربت شاعر را تشدید می­کنند:

* قرمطی‌ام / در Third Street [۶۸]

* آی سانتا مونیکا…! / طناب من کجاست؟ / کو آن گریزگاه آهو/ و زخم هی هی تندر / در نای بریده­ام.[۶۹]

از عشق، جز یادی دور و صدایی دورتر، چیزی برجای نمانده “که خواب جهان شاعر را برآشوبد” و “صدایش را برویاند”. تنها دریک آن و در یک شعر،  آن­جا که شاعر دوباره عشقِ قدیمی و یار سال­های زندگی آرمانی­اش را می بیند، دوباره آتشی در درونش شعله می­کشد و جهانش را شعله­ور می­کند:

صدایش تکرارم می­کند / از کدام حنجره روییده­ام / که برهنه­ام / و در تصرف پیراهنی که باد را وسوسه کرده است / و عطر نارنجش / بی­اختیارم می­کند.[۷۰]

تنها در این پیوند است که جهان شاعر دوباره شاداب می­شود:

انگار زمین بر فرازی دیگر می­چرخد/ و عقربه­ی زمان نیز / که باد از دهان عسل می­وزد/ و غباری که می­تکاند/ بر پیشانی­ام / شیرین است.[۷۱]

صرف نظر از این استثناء، جهان متن­های دیگر لس آنجلسی­ها همان جهانٍ غمزده است و آدم­ها، همان آدم­های تنها:

دوازده سال است/ وظایفم را به شنبه و یکشنبه سپرده­ام/ با نیم گفتگویی از دور/ که گاه دهانم را شیرین می­کند/ و هنوز درنیافته‌ام/ که در قیاس اینهمه تنهایی/ چه از دست داده­ام/ و چه را یافته­ام.”[۷۲]

آینه­ی شاعر از او “چشم برگرفته است” و  “رو به تاریکی گشوده است”.[۷۳] زخم­ها و یادهای مالوف، رویدادهایی که تارو پود جهان شاعر را به خود آغشته، مانع از پیوند او با جهان پیرامونش می­شود:

خوابگردی مهاجرم / و گامهایم فرسوده است / مهماندارم کو / تا سایه­ای تعارفم کند / آه … / مثل همیشه تنهایم/  با کوله پشتی که / باربند خاطره­هاست / و زخمی که / تا کنون / دهان نگشوده است.[۷۴]

در لس آنجلسی­ها، جهان آرمانی شاعر می­میرد، بی­آن­که جهانی زنده  و پویا متولد شود؛  جهانی که، هویتِ فردی شاعر را از هویت جمعی او متمایز کند. حالا “ماه مرده­ای” در درون شاعر می­خلد و “هر تصویری به گریه” اش می­اندازد.

 

یازده

نگاه کن/ این منم که در جهان بد جوری تلفظ می‌شوم/ با شناسنامه‌ی فرسوده‌ای که/ روزی تأیید/ و روزی دیگر / حاشایش کرده‌اند.[۷۵]

شعرهای تریلوژی نقطه‌های منصور در فاصله­ی شش سال (۲۰۰۲ تا ۲۰۰۸) سروده شده­اند. جهان دوپاره­ی متن­های دیگر منصور، در نقطه­ها هم حضوری قاطع دارد. شاعر در «پیش‌گفتِ» کتابِ و چند نقطه­ی دیگر، روی­گردانی از بی­عدالتی را دلیلی بر جهان دوپاره  شعرهایش می­داند:

و چند نقطه­ی دیگر، تصرفِ حسی است که از حکومت ترس و زاده­ی آن: بی­عدالتی، روی­گردان است و اتفاق­ها را، نقطه به نقطه، سفید و سیاه دیده است.[۷۶]

شش سال بعد، منصور خاکسار در پیش‌گفتِ  کتاب با آن  نقطه، شعرها را “برگابرگی از صداهای غایب” می‌داند. شاعر همان جا به خواننده یاداوری می‌کند که او، ” با زمانه­ی هراس بیگانه است”!

متن شعرها، با زبانی عریان، چیز دیگری به ما می‌گویند. جهانی بینابینی در نقطه‌ها وجود ندارد. بندرت در نقطه ها روزنه‌ای سپید به خوبی‌ها و روشنایی‌ها می‌بینیم. غالب نقطه‌ها  سیاه هستند:

* به هیئت خسته­ای شده­ام / که گذشت عمر را / هر روز / با تنگی حوصله­اش می­سنجد/ و چشمی که سال به سال کم سوتر می‌شود.[۷۷]

* شب / گاه که بی­دلیل هم / گرفته­ام / و سر راست / از پارک نزدیکم سر درآورده­ام / ردیف زباله­ها را / دیده­ام / پُر / درآمیخته با بوی علف / و ماه / که لولیده در زباله هاست[۷۸]

* وقتی زمان موافق تو نیست / از بام­های کوتاه / هیچ چشم­انداز روشنی نخواهی دید / جز نخلی خانگی / که مرگ نزدیکش را انکار می‌کند[۷۹]

* آینه روبرو /خبر از خیابانی بی­رونق می­دهد.[۸۰]

 

متن­های تریلوژی نقطه‌ها، بین امید و ناامیدی، و بین زندگی و مرگ در نوسان­اند . گذار منصور از سرزمینِ شاعر به نقطه‌ها، به تعبیرخود او، گذار از روزگارِ  “صداهای غایب” است به “زمانه­ی هراس”. به تعبیر فروید، گذار از ماتم است به مالیخولیا:

“سوگواری یا ماتم کراراً معادل واکنش به از دست دادن یک عزیز، و یا واکنش به از دست رفتن ایده­ای تجریدی است که جایگزین او شده است. نظیر ایده­ی سرزمین پدری، آزادی، آرمان و غیره. در برخی از افراد همان تأثیرات به عوض سوگواری و ماتم منجر به مالیخولیا می­شود”.[۸۱]

فروید در جای دیگری ویژگی­های مالیخولیا و پیش­زمینه­های خودشیفتگی را در فرد این گونه می­بیند:

“ویژگی­های خاص مالیخولیا عبارتند از نوعی حس عمیق و دردناک اندوه، قطع علاقه و توجه به جهان خارج، از دست دادن قابلیت مهرورزی، توقف و قبض هر گونه فعالیت و تنزل احساسات معطوف به احترام به نفس تا حد بروز و بیان سرزنش، توهین و تحقیر نفس، که نهایتاً در انتظاری خیالی و موهوم برای مجازات شدن به اوج می رسد.”[۸۲]

از نظر مضمونی، خستگی، بی­حوصلگی، تنهایی و مرگ، درون­مایه­ی عمده­ی شعرهای سه مجموعه­ی نقطه‌ها را تشکیل می‌دهند. دیگر زندگی تازه‌ای در کار نیست. سرودن، عینیت دادن به کابوس و تنهایی شاعر است. به تعویق انداختن امری محتوم است و نه چیز دیگری. حالا گاه، سایه­ی پیرمردی “قوز کرده و لاغر” شاعر را حین گشت‌های شبانه دنبال می­کند و با “سماجت” از “جا کلیدی”  به خانه ی او سر می­کشد[۸۳]. گاهی دیگر زنی، شاعر را “پایبند می­کند” و به او شرابی می­دهد که آن هم باز بر”تلخی­اش می­افزاید”. [۸۴]

شبی وهم­انگیز و سیاه بر جان شعر شاعر چیره شده است. جهان ذهنی شاعر گه­گاه با جهان ذهنی “هدایت” نزدیک می­شود. یک  زنده به گور، در جهانی کابوس­وار و مالیخولیایی؛  یا به تعبیر یوسف اسحاق پور: “دنیای اسرارآمیزی که در آن مرز میان رؤیت و رؤیا مشخص نیست.”[۸۵] موتیف­هایی چون بوف، سایه، نقاش، پیرمرد، گربه­ی لمیده ، جا به جا در شعرها جا خوش می­کنند.  و شاید- باز هم به تعبیر اسحاق پور- بشود گفت، که منصور هم  مثل هدایت: ” فرشته­ی بی­بال و پری­ست در سرزمین رنج و عذاب”[۸۶]

* انگار/ در مراسم قربانی دعوت شده­ام / با حلولی ناقص / از زندگی / به هنگامی که / دقایق خاموشی را نواخته اند.[۸۷]

* از پای در آمد / تا آن درخت / از آب و / ابر / برآید / و در سایه اش بیاساید / رگ مرگ رویید / و درخت خشکید: / پس / پا پس کشید / و با قلم مویی سفید / خانه را آراست / اما / نه سرما برید / و نه شب برخاست”[۸۸]

* درختی که روبرویم نفس می کشید / از پاییز خشکیده است / با قوس هراس آوری / در باد[۸۹]

حالا  گردی از مَرگ بر جهان شاعر پاشیده شده است. در آخرین شعرِ تریلوژی، افعیی آشنای شعرهای جوانی منصور دوباره نمایان می­شود. منتها، این افعی، همان افعی نمادین کارنامه­ی خون و سرزمین شاعر نیست. این بار یک افعیِ درونی شده و مالیخولیایی به شکار شاعر آمده است:

عکسش را / حین شکار / برداشتم / و یقینم شده است این افعی جلوه نمی­فروشد / و بیراه این حلقه­ها را / کوتاه نمی­کند / شکارش را / به دقت زیرنظر دارد / از دور می­پایمش که / دندان می­ساید / و از گذشته / زیباتر می­آید / نه! / این افعی، / اشتباه نمی کند.[۹۰]

شاید بی سبب هم نیست که منصور در همین دوره، در تحلیلی بر بوف کور هدایت می­نویسد:

در بوف کور سایه راوی، تبلور پویایی و شخصیت معترض و قربانی شده اوست. تنها در پرتو اعتماد به این سایه است که شبکه وهمی و رمزی ارتباط با روایت ورنج مهلک راوی در پیوند با سرنوشتی که او را سرانجام به پیرمردی خنزرپنزری مبدل کرده، برجسته می‌شود.[۹۱]

جهان دوپاره­ی هدایت و منصور خاکسار، علیرغم پیشینه­ها و پیش­زمینه­های فلسفی- اجتماعی متفاوت، همانندی­هایی غیرقابل انکار دارند. یک پاره از جهان هر یک، جهانی ست واقعی و تحقق یافته، با رجاله­ها و مزدوران و لکاته­ها؛ پاره دیگر، جهانی­ست مطلوب و آرمانی. در هدایت این جهان آرمانی، این اتوپیا، همانا تحقق یافتن رؤیای سرزمین ایران باستان و دوران پیش از اسلام است. اما منصور، شاعری جهان وطن است. سرزمین شاعرِ منصور، یک مکان معین و تعیین شده نیست. یک سرزمین آرمانی – ایدئولوژیک است که صرفاً با آدم ها- شهروندانِ مطلوب- تحقق پیدا می کند.

آرمان و آرمان­شهر، ایدئولوژی و اتوپیا، هر دو، دو روی یک سکه­اند. باز هم به تعبیر پل ریکور: “اتوپیا افراطی­ترین و قاطع­ترین پاسخ به همسان­سازی ایدئولوژی است.”جای دیگر و “دیگربودگی” که مربوط با اتوپیا است، پاسخ صریح به “این گونه بودن” و نه “به گونه‌ی دیگر بودن” است که توسط ایدئولوژی ترویج می شود.”[۹۲]

 

دوازده

ای شبِ زنگی / با عشق بازی مکن / که ساعت بزرگ/ اکنون بر آخرین اتفاق تاریخ/ چشم دوخته است.[۹۳]

شعرهای به هم پیوسته­ی آنسوی برهنگی (۲۰۰۰)، ده سال پیش از واپسین منظومه­ی منصور خاکسار از سحرخیزان(۲۰۱۰)، سروده شده­اند. شاعر، یکماه پیش از خاموشی، در پیشگفتارِ از سحرخیزان به خواننده هشدار می­دهد که این شعرِ بلند “ناگفته – پاره ای از آنسوی برهنگی است. “[۹۴]

در مقدمه­ی آنسوی برهنگی، منصور، انگیزه ی خود را از بازسرایی منظومه ی خسرو و شیرین،: پاکیزه کردن پیمان نخستینِ انسان با عشق می‌داند:

تماشائی باز از “ناکجا”، آنهم با حس پرنده­ای که از هر مرزی پرکشیده، تیری به ناروا بالش را خونین کرده است. بگذار رونده­ای که همراه میان گور و ماه سرگردان بوده است بر پوستی بازیافته درنگ کند مگر به رازی راه ببرد.[۹۵]

آنسوی برهنگی، “رویکردِ حسی” ِشاعر است، برگفتمان­های عشق، برهنگی، و مرگ؛  از طریق بازخوانی مثلثِ عشق خسرو، شیرین، و فرهاد. این بازخوانی، از منظرگاه فرهاد شکل می گیرد:

آنچه در خطه خیال فرهاد / خود را / به نقش بست / چه بود؟[۹۶]

فرهاد، در متنِ شاعر، نمادی ست از انسان معاصر. آنسوی برهنگی، ” شبِ گریستنِ فرهاد”[۹۷] است. سرگذشت و سرنوشتِ او، حدیثی ست از:

شوربختی خیال واره های ادواری آدمی و تقدیر ناسزاواری که بر ما رفته[۹۸]

او، عاشقی ازلی- ابدی­ست؛ “زبانِ لالِ عشق”[۹۹] است. “پلاس‌پوشی‌ست”[۱۰۰] که ، “قابش شکسته شده” و “قاب قدیمی­اش گسسته”.[۱۰۱] او در سکوت، نظاره گر”خَرام خسرو” و عشق­ورزی شیرین است.:

* چلیپایی سرافراخته­ی هفت پرده­ی عشق/ که از صدای قدیمی خود/ رمیده/ و شیرین را به نظرگاه تازه/ فراخوانده است.[۱۰۲]

* چه انبوهی / درگیر تجربه­ی شیرین­اند / آنگاه که جامه را به روشنی از خود برگرفت / تا جهان / عشق ورزی­اش را / برهنه / تماشا کند.[۱۰۳]

خسرو، درآنسوی برهنگی، “خوش‌نشین تیسفون است”؛[۱۰۴] نماینده  و اراده‌ی نظام مسلط:

نه در کلام/ آب چشمی خانگی دارد/ و نه خُفت و خیزش/ به شیوه ی آدمی‌ست. .[۱۰۵]

او: سرانگشتش به خون عشق / آغشته است[۱۰۶]

شیرین، گاه در چشم راوی – فرهاد – شاعر، چهره­ای اثیری پیدا می­کند؛ “خاتون عشق” است و:

*بالا بلندی ست/ بر چرمه ی زرین/ خرامیده به تماشا[۱۰۷]

*نیمتاج زیبایی / بر سر زده است / نسیمی خنک بر دو ساق زلفش بوسه می زند”[۱۰۸]

*تنها تویی/ که آنسوتر از فصول/ می رویی/ و چهار سوها را/ وقتی که چشم به این سکون و مدار/ خو کرده است/ فراخ تر می‌کنی[۱۰۹]

او باید: از تمامی موانع بگذرد/ و بی اعتنا به حادثه/ با عاشق/ سازش کند.[۱۱۰]

و گاه،  شیرین در هیئت لکاته­ای ظاهر می­شود که:

“خونی در کاسه­ی چشمش می­جوشد”[۱۱۱]   و  “دستش / از آستین فرهاد / بیرون می آید”

لکاته‌ای که:

صدایـش/ با عشق بیگانه اســت/ افقی ناخوش/ که در رؤیای خفتگان مـی­خـزد/ و کَفـَنها را / شـب و روز / تازه می­کند.[۱۱۲]

شاعربه شیرین هشدار می دهد:

شیرین جان!/ ماه را از بوم خود/  حذف نکن/ و شب را/ روشنتر بنشان/ که این محاق/ بر دست و دهان ما / ماندنی شده است.[۱۱۳]

آینه­ی مأنوس شاعر، گاه آینه­ی امید است.  سنگی ست صیقل خورده که فرهاد:

به دست و/ آستین/ سی پاره از نقش شیرین تراشید/ و در دهانه سنگی/ نشاند / آیینه­ای که / در زیبایی می­رست/ درست/ به گستردگی خورشید / و تاریکی نمی­شناخت.[۱۱۴]

و گاه، آینه­ای،  که “به زشتی آویخته است”.[۱۱۵]

مرگ فرهاد، مرگی خودخواسته است. بر خلاف روایت نظامی، فرهادِ آنسوی برهنگی، هنگام مرگ فریادی از درد نمی کشد. او در سکوت و تنهایی می میرد و با فنای خود، به جاودانگی و نامیرایی  می­رسد:

* مرگ چه زیباتر شده است!/ وقتی که عشق/ باور از شیرین/ برنمی گیرد.[۱۱۶]

* توگویی/ آن که بر قله معلق است/ جسد نیست/ طرفه نخلی­ست درگیرِ باد/ که لختی دیگر/ از گره آن خواهد گذشت/ و روبرویش چابک‌تر خواهد ایستاد.[۱۱۷]

دریغِ راوی از بیگانگی شیرین، پس از مرگ فرهاد هم برجا می­ماند؛ چرا که:

این بزرگ بانو/ هرگز به سوگ عشق/ برنخواهد خواست[۱۱۸]

نظرگاهِ راویِ آنسوی برهنگی به فضیلت ِمرگِ فرهادوار، با نظرگاه نظامی گنجوی یکی ست:

بباید عشق را فرهاد بودن

پس آنگاهی به مردن شاد بودن[۱۱۹]

 

سیزده

اما باید پلکی باشد/ که از خواب فراموشی برخیزد/ آنهم در هراسناکترین/ تدارکِ تدفینِ تو[۱۲۰]

از سحر خیزان، باز هم، روایت ویرانی فرهاد است؛ این بار، در جهانِ مدرن، با نگهبانان و زندانی هایش: جهانی خوف انگیز، با سایه هایی ترسخورده، مسخ شده و وَهمناک. راویِ از سحر خیزان، در زندان است. زندانی، در دل زندانی بزرگتر. سایه­های زندانی، با فریاد بی­نشاطِ Happy Birthday.[۱۲۱]، “شحنه های” مدرن و روانشناسان، همه تولدی دوباره را به راوی پیشکش می­کنند.  در این جهانِ دلهره آور، اقرار، و نفی هویت پیشین، سندی ست  برای یافتن هویتی تازه. هویتی مقبولِ نظام مسلط:

*کوتاه نمی آمدم / هرچه گفت / که به اعتبار نوارش / می­خواست طوطی وار تکرار شود / یعنی که /  هرچه کرده ای، هیچ! / و این تولد نو را/ که شمع هایش را هم چیده است،/ بپذیری/ یعنی/ آن حضور که/ ده ها سال بر تو گواهی می داد/ آنک/ و به اقراری انکار شود. .[۱۲۲]

*از دور می‌بینی/ کیم و جویس/ روی تیغه‌ی فریاد برخاسته‌اند/ با حافظه‌ی ویرانی در خشونت/ آنهم با گشت آتشی که/ در جنون نگهبان باید پایان یابد/ وتو میمانی،/ آنها از جان هم چه می‌خواسته‌اند./ جان/ که با در و دیوار ور می‌رود/…/ به چرایش نپیچ!/ این دستگاه/ به همین لجن زنده است. .[۱۲۳]

از سحرخیزان، اعتراضی‌ست علیه نظامی که می­خواهد حقیقت واحد خود را تولید کند. ادعانامه‌ای علیه کارخانه­ی شبیه­سازی آدم‌ها:

*شبکه‌ای مخوف،/ از قدرت/ و فرمانروایانی که/ می روند و می‌آیند.[۱۲۴]

*حلقه‌ای که/ زندان را/ قانون/ و قانون را/ زندان کرده است.[۱۲۵]

*در راهرو ریخته‌اند/ چون موریانه/ و دست و دهانی خونین را دوره کرده‌اند/ خشم ترس آوری  که در این جنون آباد/ شبانه روز پرسه می‌زند/ و جز هیاهو در نمی یابی،/ چرا/ چی شد/و چه افتاد. [۱۲۶]

*این سقف/ حتی رسوب شب نیست/ ملافه  چروکیده ایست/ که بر روی توست/ کَفَنی ست که/ همیشه سفید می‌ماند.[۱۲۷]

در متن از سحرخیزان، از شیرین اثری نمانده و به جای خسرو، دستگاهی بی‌ترحم  بر روایت حاکم شده است. دستگاهی که فرهاد-راوی ، را فقط در کسوت “جامه ای راه راه ” می‌بیند:

راهروی “بند” سکوت نمی‌شناسد / میان صدها مرده / که به اجبار زنده‌اند / سکوت، زنگ خطر است/ وقتی تو کاره‌ای نیستی / جز جامه‌ای راه راه[۱۲۸]

جهان متن، جا به جا، به طرز حیرت آوری همسان جهان سه قطره خون هدایت می‌شود:

یکسال است که میان این مردمان عجیب و غریب زندکی می‌کنم. هیج وجه اشتراکی بین ما نیست. من از زمین تا آسمان با آنها فرق دارم. ولی ناله‌ها، سکوت‌ها، فحش‌ها، گریه‌ها و خنده‌های این آدم ها همیشه خواب مرا پراز کابوس خواهد کرد .[۱۲۹]

راوی ” قانون” این نظام را به سخره می­گیرد:

دوستی را به یاد می­آوردم / که به هنگام ترس / بر کاپیتال مارکس می­رید / و مرا عصبانی می­کرد / امروز من / به جهان “قانون” / و قید و بند “نگهبانش” چنین حالی دارم.[۱۳۰]

او در برابر داوری دیگری قرار گرفته است:

اما دره­ی مهیبی­ست/ این داوری،/ وقتی که کمترین چرایت بی­اثر است/ و حق پرسش از تو/ فروگذار شده است[۱۳۱]

اما فرهاد، بار رسالتی دیگر را بر دوش می­کشد:

می گویم:/ به ریشه می­اندیشم!/ وقتی که به طناب سیاه و سفید/ کفن­ام را پوشیدم/ و برهر دستوری شوریدم[۱۳۲]

راوی با روایت آن چه که بر او رفته، دارد مرگی را که درکمین او نشسته، از خود دور می­کند. مرگی هراسناک؛ و نه مرگِ آرمانی و تأثیرگذارِ کارنامه­ی خون. به تعبیر فوکو: “در حماسه­های کهن، قهرمان از آن رو حاضر به جوانمرگ شدن بود، که شاید زندگی­اش تبرک شده، به دسـت مرگ جاودانه شـود؛ روایت، بدین ترتیب، این مرگ مقـبـول را جبران می­کرد.”[۱۳۳]

اما حالا جهان واقعی، همراه با گزمگانش بر زندگی راوی- شاعر چیره­اند. او “انتهای راه» را به چشم می­بیند:

ابری در تو باریده است/ از کابوسی انبوه/ از سایه/ بر شانه­ای خُرد/ با پارویی کوتاه/ در انتهای راه[۱۳۴]

شاعرِ از سحرخیزان، ، هفت سال پیشتر از سرایش در تحلیلی ازمرگِ صادق هدایت نوشته بود:

بدیهی ست تا جهان بیرون، جهان انکار کننده ی حرمت انسانی و عرصه  خشونت و سرکوب است، برای نویسنده‌ی آزاده‌ای چون صادق هدایت، چه باک که دریچه رو به چنین جهانی را بر خود ببندد.[۱۳۵]

 

با این وصف، او از نوشتن و بازنوشتن دست نمی­کشد. باز هم به تعبیر فوکو: “انگیزه و درون­مایه و دسـتاویز روایت­های هزار و یکشب، نمردن است: شهرزاد تا سحر حرف می­زند و روایت می­کند تا مرگ را دور کند و موعد خاموش شدن راوی را به تأخیر بیاندازد.”[۱۳۶]

شاعراز سحرخیزان، جان خسته ای ست، که با سرودن، مرگ محتوم خود را به تعویق می اندازد. روزِ سپردنِ از سحرخیزان به چاپخانه، روزیست که شاعر، عقربه های ساعتِ خاموشی اش را جا به جا می‌کند.

 

چهارده

به پرسش آغازینم بازگردم: ساعتِ مرگِ منصور کدامست؟ همان ساعتی که خود می­گوید، عقربه­هایش را جا به جا کرده، یا ساعت دیگری؟ مکان مرگ منصور کجاست، اتاقی کوچک در ارواین، با یک قفسه­ی کتاب و یک تخت و چند دست لباس، یا جای دیگری؟

گذار سی ساله­ی متن­های منصور از کارنامه خون به از سحرخیزان، گذار از جهانی آرمانی ست، به جهانی روزمره. گسستن از جهان اسطوره‌ها و پرتاب شدنی به جهانِ آدم­های زخم خورده ؛ سقوطی‌ست از ماه، به گور و از زندگی، به مرگ؛ عبور از جهان آرزومندانِ عدالت است و حضور در جهان جان­های حساس؛  گذار از جهانِ جهان پهلوان تختی­ست به دنیای اَبراندود هدایت؛ که منصـور، به مرگ هر دوی آن­ها بارها (زیاد) اندیشـیده اسـت. پیـش­گفت­ها و مقـدمـه­های منصور بر کتاب­هایش، حجابی­ست بر اضطراب و اندوهی که تار و پود شعرهای او را به هم بافته است.

لازمه­ی گذراز این دو جهان بیگانه با یکدیگر، برهنگی­ست؛ وانهادن و گذشتنِ از جهان کارنامه­ی خون است، و قدم گذاشتن به سرزمین لـس­انجلـسی­ها؛ در سـرزمین شـاعر جهانـی مـی­میـرد، بی­آن­که جهان دیگری جایگزین آن شود؛ قهرمان کارنامه­ی خون مرده است، بدون آن که در لس­انجلسی­ها، با هویتی تازه و فردیتی قائم به ذات به زندگی برگردد. آنسوی برهنگی، ویرانی­ست؛ جهانِ از سحرخیزان است. دنیای آدم­های مسخ شده و قربانی، جهان پیرمردهای خنزرپنزری؛ دنیای رجاله­ها و لکاته­ها؛  دنیای  مرگ­های فرهادوار، در تنهایی، در خشم و در سکوت. و در این دنیای فرهاد کُش، اوست که در هر منزل، می میرد. اویی که در واپسین روزهای زندگی اش نوشته بود:

انگار بر کناره ی جهانی تاریک، سرگردانی/ بی تکیه گاه/ ودر بیغوله ای سیاه، زندانی/ بین دو تیغه که محکم فشارت می دهد/ می‌گویی:/ نه…!/ و در زخمی/ تا به هنگام مرگ/ تا شدنی/ در بلندای خشمی خاموش/  می شکنی.[۱۳۷]

خسرو دوامی، ژوئن ۲۰۱۰

پی نوشت ها:

*بر گرفته از مقدمه “آنسوی برهنگی”

 

به نقل از «آوای تبعید» شماره ۲۵

[۱] – یادداشت آخر منصور خاکسار، نگاه کنید به جنگ زمان شماره ۶، تابستان ۱۳۸۹

[۲] – همانجا

[۳] -“Mother, sisters, friends, forgive me—this is not the way (I do not recommend it to others), but there is no other way out for me

[۴]– همانجا

[۵]–  صادق هدایت. زنده بگور، سامانه اینترنتی سخن، صفحه ۳

[۶] – بروشور بزرگداشت صادق هدایت، مرکز مطالعات ایرانی دانشگاه پرتلند، فوریه ۲۰۰۳

[۷] – یادداشت آخر منصور خاکسار، نگاه کنید به جنگ زمان شماره ۶، تابستان ۱۳۸۹

[۸]– همانجا

[۹] – مارتین هایدگر. مفهوم زمان و جند اثر دیگر/ ترجمه علی عبداللهی،- نشر مرکز۱۳۸۳، صفحه ۴۶

[۱۰] – منصور خاکسار، با آن نقطه، نشر هزاره، سیاتل ۲۰۰۹، صفحه ۴۳

[۱۱] – منصور خاکسار، لس آنجلسی ها، نشر دنا،۱۳۷۶. صفحه ۳۸

[۱۲] – همانجا. ص ۵۱

[۱۳] – نشریه ایراتشهر، ویژه احمد شاملو،شرکت کتاب، لس آنجلس، صفحه ۲۰

[۱۴] – همانجا

[۱۵] – متن چاپی کارنامه خون در اختیارم نبود. برای متن اینترنتی منظومه، رجوع کنید به

www. honari.blogfa.com

[۱۶] – همانجا

[۱۷]– همانجا

[۱۸]– همانجا

[۱۹] – همانجا

[۲۰] – همانجا

[۲۱] – همانجا

[۲۲] – همانجا

[۲۳] – همانجا

[۲۴] – همانجا

[۲۵]– همانجا

[۲۶] – منصور خاکسار، سرزمین شاعر، انتشارات توکا،۱۹۹۱، صفحه ۶

[۲۷] – همانجا. ص ۱۷

[۲۸] – p439 برای ترجمه ای از این متن رجوع کنید به،ایدئولوژی و اتوپیا، پل ریکور، ترجمه امین حامی خواه، دیلماسی ایرانی، پنجشنبه ۳ تیر ۱۳۸۹

[۲۹]–  منصور خاکسار، سرزمین شاعر، انتشارات توکا،۱۹۹۱، صفحه ۱۴

[۳۰] – همانجا. ص ۲۷

[۳۱] – همانجا. ص ۲۶

[۳۲] – همانجا. ص ۱۶

[۳۳] – همانجا. ص ۲۸

[۳۴] – همانجا. ص ۲۷

[۳۵] – همانجا. ص ۳۰

[۳۶] – منصور خاکسار، با طره ی دانش عشق، ناشر؟، ۱۹۹۰، صفحه ۱۲۸

۳۷- همانجا، صفحه ۱[۳۷]

[۳۸] – همانجا. ص ۱

[۳۹] – همانجا. ص ۱۱

[۴۰] – همانجا، صفحه ۱

[۴۱] – همانجا، صفحه ۲

[۴۲]– همانجا، صفحه ۷

[۴۳]– همانجا، صفحه ۴۴

[۴۴] – همانجا، صفحه ۹۲

[۴۵] – همانجا، صفحه ۱۲۳

[۴۶] – همانجا، صفحه ۸۰

[۴۷] – همانجا، صفحه ۷۳

[۴۸] – همانجا، صفحه ۲۳

[۴۹] – همانجا، صفحه ۷۹

[۵۰] – همانجا، صفحه ۸۷

[۵۱] – منصور خاکسار، قصیده سفری در مهِ، ناشر؟،۱۹۹۲، صفحه ۶۴

[۵۲] – همانجا، صفحه ۳۲

[۵۳] – همانجا، صفحه ۳۶

[۵۴] – همانجا، صفحه ۴۲

[۵۵] – همانجا، صفحه ۷۰

[۵۶] – همانجا، صفحه ۷۴

[۵۷] – همانجا، صفحه ۹۲

[۵۸] – همانجا، صفحه ۸۶

[۵۹] – همانجا، صفحه ۷۲

[۶۰] – منصور خاکسار، لس آنجلسی ها، نشر دنا،۱۹۹۷.صفحه ۱۶

[۶۱] – همانجا. صفحه ۲۰

[۶۲] – نامه منصور به عباس خاکسار، آرشیو نامه های شاعر

[۶۳] – منصور خاکسار، سرزمین شاعر، انتشارات توکا،۱۹۹۱، صفحه ۳۰

[۶۴] – همانجا، صفحه ۲۶

[۶۵] – همانجا، صفحه ۱۴

[۶۶] – همانجا، صفحه ۳۰

[۶۷] – همانجا، صفحه ۷۳

[۶۸] – همانجا، صفحه ۲۰

[۶۹] – همانجا، صفحه ۲۰

[۷۰] – همانجا، صفحه ۶۲

[۷۱] – همانجا، صفحه ۶۳

[۷۲] – همانجا، صفحه ۴۷

[۷۳] – همانجا، صفحه ۷۰

[۷۴] – همانجا، صفحه ۶۷

[۷۵] – منصور خاکسار، و چند نقطه ی دیگر، ۲۰۰۲، نشرهزاره،صفحه۶۵

[۷۶] – و چند نقطه ی دیگر، پیشگفت.

[۷۷] – همانجا، صفحه ۱۷

[۷۸] – همانجا، صفحه ۳۸

[۷۹] – منصور خاکسار، با آن نقطه ،۲۰۰۸، نقش هزاره، صفحه۶۰

[۸۰] – منصور خاکسار، و چند نقطه ی دیگر، صفحه ۲۵

[۸۱] – زیگموند فروید، ماتم و مالیخولیا، ترجمه مراد فرهادپور، مجله ارغنون، شماره ۲۱، تهران: بهار ۱۳۸۲

[۸۲] – همانجا

۸۳- منصور خاکسار، و چند نقطه ی دیگر، صفحه ۶[۸۳]

[۸۴] – همانجا، صفحه ۱۱

[۸۵] – یوسف اسحاق پور، بر مزار صادق هدایت، ترجمه باقر پرهام، انتشارات باغ آینه، تهران:۱۳۷۳، صفحه ۱۷

[۸۶] – همانجا، صفحه ۲۶

[۸۷] – منصور خاکسار، با آن نقطه، صفحه۱۴

[۸۸] – همانجا، صفحه ۶۲

[۸۹] – همانجا، صفحه ۱۹۱

[۹۰] – همانجا، صفحه ۷۱

[۹۱] – منصور خاکسار،نمادها و نشانه های بازسازی شده در “بوف کور”، نامه کانون نویسندگان در تبعید، دفتر شانزدهم مارچ ۲۰۰۳، صفحه ۱۶۰

[۹۲] – برای ترجمه ای از این متن رجوع کنید به،ایدئولوژی و اتوپیا، پل ریکور، ترجمه امین حامی خواه، دیلماسی ایرانی، پنجشنبه ۳ تیر ۱۳۸۹ ۹۲- paul ricour,from text to fiction,Oxford press,1998,p439

[۹۳] – منصور خاکسار، آنسوی برهنگی، نشر هزاره، ۲۰۰۰ صفحه۱۵

[۹۴] – منصور خاکسار، از سحر خیزان،۲۰۱۰،نشر هزاره، مقدمه ناشر

[۹۵] – منصور خاکسار، آنسوی برهنگی، نشر هزاره، ۲۰۰۰، پیشگفت

[۹۶] – همانجا، صفحه ۷

[۹۷] – همانجا، صفحه ۴۷

[۹۸] – همانجا، صفحه پیش‌گفت شاعر

[۹۹] – همانجا، صفحه ۲۹

[۱۰۰] – همانجا، صفحه ۳۱

[۱۰۱] – همانجا، صفحه ۲۲

[۱۰۲] – همانجا، صفحه ۲۲

[۱۰۳] – همانجا، صفحه ۱۳

[۱۰۴] – همانجا، صفحه ۱۳

[۱۰۵] – همانجا، صفحه ۳۹

[۱۰۶] – همانجا، صفحه ۵۱

[۱۰۷] – همانجا، صفحه ۳۹

[۱۰۸]– همانجا، صفحه ۵۵

[۱۰۹] – همانجا، صفحه ۱۶

[۱۱۰] – همانجا، صفحه ۲۷

[۱۱۱] – همانجا، صفحه ۴۵

[۱۱۲] – همانجا، صفحه ۱۱

[۱۱۳] – همانجا، صفحه ۱۶

[۱۱۴] – همانجا، صفحه ۱۷

[۱۱۵] – همانجا، صفحه ۱۱

[۱۱۶] – همانجا، صفحه ۴۸

[۱۱۷] – همانجا، صفحه ۵۶

[۱۱۸] – آنسوی برهنگی ، صفحه۵۷

[۱۱۹] – نظامی گنجوی، داستان خسرو و شیرین، به کوشش عبدالحمید آیتی، کتابهی جیبی، چاپ دوم، تهران: م۱۳۶۳، صفحه ۱۸۹

[۱۲۰] – منصور خاکسار، از سحر خیزان،۲۰۱۰،نشر هزاره،صفحه ۳۹

[۱۲۱] – از سحر خیزان، صفحه۳۲

[۱۲۲] – از سحر خیزان، صفحه۲۲

[۱۲۳] – منصور خاکسار، از سحرخیزان،۲۰۱۰،نشر هزاره، صفحه ۳۱

[۱۲۴] – منصور خاکسار، از سحرخیزان،۲۰۱۰،نشر هزاره، صفحه ۳۱

[۱۲۵] – همانجا، صفحه ۱۴

[۱۲۶] – همانجا، صفحه ۱۰

[۱۲۷] – منصور خاکسار، از سحر خیزان،۲۰۱۰،نشر هزاره، صفحه ۲۲

[۱۲۸] – همانجا، صفحه۲۱

[۱۲۹] – صادق هدایت، سه قطره خون، سایت سخن

[۱۳۰] – از سحرخیزان، صفحه۲۶

[۱۳۱] – از سحرخیزان، صفحه۳۴

[۱۳۲] – از سحرخیزان، صفحه ۳۶

[۱۳۳] – میشل فوکو، سرگشتکی نشانه ها،مقاله مولف چیست، ترجمه افشین جهاندیده، نشر مرکز،۱۳۷۴،صفحه ۱۹۱

[۱۳۴] – از سحرخیزان، صفحه۵۲

[۱۳۵] – منصور خاکسار،نمادها و نشانه های بازسازی شده در “بوف کور”، نامه کانون نویسندگان در تبعید، دفتر شانزدهم مارچ ۲۰۰۳، صفحه ۲۸

[۱۳۶] – میشل فوکو، همانجا صفحه ۱۹۲

[۱۳۷] – منصور خاکسار، از سحر خیزان،۲۰۱۰،نشر هزاره، صفحه ۳۵

به نقل از «آوای تبعید» شماره ۲۵