شیوا شکوری؛ پرسه ای در «سقف بلند تنهایی»
شیوا شکوری؛
پرسه ای در «سقف بلند تنهایی»
اثر حسین رادبوی. نشر آفتاب ١٣٩۵
چکیده ی داستان
کتاب «سقف بلند تنهایی» سیزده فصل است. سرگذشت مردی به نام حمید را از بیست سالگی که سپاهی دانش بوده تا دهه ی شصت که مصادف با جنگ ایران وعراق و اعدام و دستگیری فعالین سیاسی و مهاجرت او به کانادا بوده، دربر می گیرد.
حمید در گذشته ی خود سیر می کند و از خلال یادآوری ها و گفتگوهای درونی اعمال و عقاید خود را که فعال سیاسی چپ بوده مورد بازبینی و پرسش قرار می دهد.
او با زنی به نام شهره که یکی از رفقای گروه چپ (بی نام) است ازدواج می کند تا در شرایط حاکم در آرامش بهتری فعالیت کنند و پناهی برای هم باشند. شهره چند سالی را در انگلیس به سر برده و خود را از نظر فکری و فرهنگی با حمید برابر نمی بیند. حمید درهنگام عقد می فهمد که نام اصلی او «سکینه» است و هشت سال هم بزرگ تراست. در حالی که شهره گفته بود که فقط سه سال بزرگ تر از اوست . میوه ی این ازدواج پسری به نام «سهراب» است. البته این ازدواج دوام نمی آورد و حمید و شهره از هم جدا می شوند. جرقه ی اصلی این جدایی زمانی زده می شود که حمید سراغ دفترچه خاطرات شهره می رود و می فهمد که او با مردی به نام نادر رابطه ی عاشقانه پیدا کرده است. بماند که این رابطه به جایی نرسیده است و نادر سراغ زن دیگری رفته. حمید برگ هایی از دفترچه را می کند و پیش خودش نگه می دارد.
از سویی حمید به خانه ی خواهر و برادرش نمی رود چون احتمال می دهد که هر آن دستگیر شود. خانه ی مادرش هم در تهران با بمباران عراقی ها خاک و خرد شده است.
حمید در زمان شاه سپاهی دانش می شود و در روستایی کرد نشین (بی نام) تدریس می کند. در آن جا با زن جوانی به نام «ماهرخ» که شوهر پیری دارد رابطه پیدا می کند. البته اولین رابطه ی عاطفی حمید در نوجوانی با دختر همسایه شان زهره بوده است که در طول کتاب بیشتر از هر زنی از او نام برده شده است. او پس از جدایی شهره، با زنی به نام فرشته آشنا می شود که متاسفانه دچار گازگرفتگی با بخاری غیراستاندارد می شود و همراه پدر و مادرش فوت می کند. پس از طلاق، حمید مدتی را در کیش کار می کند و هر دو ماه و نیم، یک مرخصی دو هفته ای دارد که برای دیدن پسرش به تهران می آید. او این دو هفته را نزد سهراب و زن سابقش شهره می ماند. در یکی از همین سر زدن ها متوجه می شود که شهره و سهراب دیگر در آن آدرس زندگی نمی کنند و پس از جستجو از طریق یکی از دوستان مشترک درمیابد که شهره بچه را بی اجازه ی او به انگلیس برده است. {چون شهره می ترسیده که حمید یک روز آن برگ های کنده شده از دفترخاطراتش را به محکمه ای نشان بدهد و برایش دردسر درست کند.} فوت فرشته و بی خبر رفتن سهراب دست به دست هم می دهند و او با تشویق یکی از دوستان سیاسی اش با گذرنامه ای جعلی به کانادا می رود و پناهنده می شود.
کتاب پر از صحنه های ترس و وحشت حاکم بر دهه ی شصت است. به مسائل اجتماعی از فقر و عواقب جنگ ایران و عراق و تغییرات سیاسی و اجتماعی از رژیم پهلوی به جمهوری اسلامی اشاره های بسیاری شده که همه به خوبی با تار و پود مسائل شخصی راوی بافته شده اند. رعب و وحشت ناشی از جنگ ایران و عراق در تهران و رابطه اش با توان مالی مردم بسیار ملموس ترسیم شده اند. «آن هایی که متمول بودند می رفتند شهرستان و آن هایی که پولی نداشتند و کس و کاری هم نداشتند به رفتن به پناهگاه های در زیر پارکینگ های بزرگ تن می دادند.» جزئیات روابط خانوادگی و احساسات مادرانه و خواهرانه و حتی رفیقانه به جز جزئیات میان زن و مرد بسیار خوب بیان شده اند.
راوی
راوی در فصل اول، سوم شخص است و دوربین به دست آنچه را می بیند بیان می کند و به افکار درونی شخصیت اصلی داستان «حمید» هم دسترسی دارد، ولی از فصل دوم تا دوازدهم راوی به اول شخص تغییر می کند و باز در فصل آخر یا سیزدهم تغییر می کند به همان سوم شخص!
به نظر من لزومی به این تغییر راوی نبود چون چیزی به داستان اضافه نمی کند و بیشتر باعث گیج شدن خواننده می شود.
این رمان شخصیت محور است و بر مبنای حوادث یا پیرنگ جلو نمی رود. راوی با خودش درگیراست و دچار تضاد فکریست. به همین دلیل هم در مرور خاطرات، اعمال خود را مورد پرسش و بازبینی قرار می دهد. «می دانم که زندگیِ دوباره، افسانه ای بیش نیست؛ اما بر فرضِ محال اگر برایم مقدور می شد، از تنها دریچه ای که از چهارچوبِ آن به زندگی نگاه نمی کردم، سیاست بود.» البته این نتیجه گیری از یک فعال سیاسی غم انگیز است و بوی پشیمانی و رد ایده ال های جوانی را می دهد. شاید اگر ایده ها و روش های سیاسیی که منتهی به شکست شدند مورد نقد قرار می گرفتند بهتر از رد کامل توجه به سیاست بود، آن هم در کشوری که همه چیز با سیاست درآمیخته است.
در آخر ما گم شدگی و عدم تطبیق راوی با جامعه ی میزبان را نیز احساس می کنیم. راوی مهاجری است که عشق را یک بار درنوجوانیش با زهره می بیند و یک باردیگر هم با زنی به نام فرشته. البته او دست به این زن ها نزده است. راوی برای بعضی رابطه های تنانه ی خود برگی را اختصاص داده است و می گوید پر از عقده های جنسی سرکوب شده است. (ص دویست و هفتادو چهار)
رابطه ی راوی با زنان
راوی که دارای عقاید چپ است (البته مارکسیست چپ در آن دوره ی ایران) اعتقادات سنتی اش را از ریختن آب پشت سر مسافر تا خواهان باکره بودن زنش نشان می دهد. در باره ی باکرگی می گوید: «بالاخره یه جایی ته ذهنم هست.» البته راوی همه جا با توجیه تراشی خود را مجاب می کند و در مواردی هم احساسات عاطفی اش (خشم و انتقام و تحقیر) بسیار پررنگ می شوند. خشم فرو خورده ی راوی (پاسیو اگرشن) در مورد شهره کاملا پر رنگ است. راوی از باقی شخصیت های داستان جداست، ولی نه از شخصیت شهره. از اشاره به پستان های شل و آویزان تا آن جا که با بار تحقیر سکینه صداش می زند و یواشکی سر دفتر خاطراتش می رود و بی اجازه برگ هایی را می کند و پیش خودش نگه می دارد و به دیگران هم نشان می دهد، خشم می جوشد. خشمی که در هیچ جای کتاب بازبینی نمی شود.
راوی در همه جا با توجیه منطقی به خود می قبولاند که هیچ وقت شهره را دوست نداشته و ازدواج شان فقط مصلحتی بوده. البته ما در میان خطوط نانوشته، اهمیت این زن را در زندگی راوی و رنج عمیقی که به او داده را احساس می کنیم. اصولا ما از کسی کینه و خشم به دل می گیریم که برایمان مهم است، وقتی کسی برای ما مهم نیست از او خشمگین نمی شویم یا به زودی آرام می شویم و فراموش می کنیم. راوی روی شخصیت شهره گیر کرده است، شاید هم نمی خواهد بپذیرد که قدرت عواطف بالاتر از منطق و دلیل و برهان اند. شهره نماد شکست حمید از اعتماد، سیاست، خوشبینی، ندیدن واقعیت ها و حتی شکست فرهنگ مردسالار نهادینه شده و باور به بکارت و زن دست نخورده در اوست. اگر چه هیچ یک از زن های داستان از ماهرخ و فرشته و مگومی و شهره باکره نیستند و تنها باکره همان زهره دختر همسایه وعشق نوجوانیش است.
روابط زن و مرد بیشتر از نگاه تنانگی و عمل سکس بیان شده اند تا ریشه های احساسی و نزدیکی دو روح. نشانه های ظاهری زنان نیز با جزئیات توصیف نشده اند. بعد از رد شدن ازبخش بزرگی از کتاب، ما تازه می فهمیم که چشم های فرشته عسلیست، ولی در مورد قد و پوست و مدل مو و اسباب صورت یا حالت ها و زبان بدنش چیز زیادی نمی دانیم. حتی در مورد شهره یا سکینه هم چیز زیادی نمی دانیم، فقط گفته می شود که پستان های آویزانی دارد و زیبا نیست. دست نزدن به زهره در دست نزدن به فرشته هم تکرار می شود، با این که راوی در یکی نوجوان است و در دیگری مردی سی و سه ساله با تجربه ی زن و ازدواج. راوی با نیازهای طبیعی خود می جنگد. چنانچه فرشته را دوست دارد و در خانه ی او خوابیده است و حتی حس می کند که فرشته هم خوابش نمی برد، ولی خودش را به خواب می زند و در نهایت ترجیح می دهد که به جای رها کردن غرایزو احساسات، کنترل شان کند.
صفحه ی دویست و شصت راجع به همخوابگی ماهرخ و حمید است. سوال برانگیز است که چرا او در بیست سالگی با زن شوهرداری می خوابد، ولی با فرشته که بیوه است و ساعت ها با هم تلفنی حرف زده اند و شب در خانه اش است، نمی تواند بخوابد! در جایی از کتاب گفته می شود: «مرد ایرانی در کمبود رابطه ی جنسی و محدودیت است. بدن زن تابوست. با دختر رشد نکرده است. زن یعنی رختخواب. تن . دختر یعنی بدن زن.»
راوی در حین سکس با زنی خیابانی وقتی که او می زند توی ذوقش که «کارت را زودتر تمام کن، باید برم پیش دوست پسرم.» می رود توی افکار خودش که یعنی من باز هم اشتباه کردم؟ و سپس به وقایع تاریخی و سیاسیی که بر کشور خودش و کشور دختر خیابانی که خواننده هنوز نمی داند کجایی است اشاره می کند. این افکار در زمانی که تن کامگی مطرح است خیلی غریب اند.
در داستان اشاره می شود که حمید دفترچه خاطرات شهره یا سکینه را بی اجازه ی او برمی دارد و می خواند. حتی بخش هایی را پاره می کند و پیش خودش نگه می دارد و همین ورود یا تهاجم به دنیای خصوصی زن، رابطه را به مسیردیگری می کشد. البته در اینجا می توان به مسئله ی حق دخالت در چیزهای خصوصی دیگری هم اشاره کرد. امروزه اگر مردی یا زنی یواشکی سر موبایل دیگری برود و چیزهایی را چک بکند و کپی هم بگیرد جرم محسوب می شود و این کار تجاوز به حریم خصوصی است. (البته در غرب) و نیز خارج از حرمت رابطه ی زن و مرد، این حق هر زن و مردیست که چیزهای خصوصی خود را در جایی یادداشت کنند. البته در فرهنگ سنتی ما، حریم خصوصی هیچ گاه محترم شمرده نشده است و من عمل راوی را که به حریم خصوصی شهره دستبرد زده است، تقبیح نمی کنم و آن فضا را درک می کنم، ولی انتظار دارم راوی که اکنون در ونکوور است، به این بازبینی بپردازد.
وقتی راوی می گوید: «نامه های سکینه را چند باره می خواند و دلش می خواست آن مردها را خفه کند.» به آسانی می توان رد پای حسادت و مالکیت و حتی دوست داشتن را دید. یعنی که حمید نمی تواند بگوید من از اول هم شهره را دوست نداشتم و ازدواج مان مصلحتی بوده. یعنی که حمید با احساسات واقعی خود و رابطه با زن شفاف نیست و با توجیه کردن به خودش دروغ می گوید. در این که استفاده ی ابزاری از دیگری دردآور است بحثی نیست، ولی در این رابطه ی بخصوص در کنار کدورت بیان شده، شفافیت ناگفته ای هم به چشم می خورد.
داستان با نشان دادن نامه های شهره، خواننده را با خانواده و گذشته ی او آشنا می کند، اگر چه نگاه تازه ای گسترده نمی شود. نگاه شهره به زندگی مثل نگاه حمید است. زبان نامه ها جذاب اند و البته کمی متفاوت از نگارش حمید. در این جا می خواهم اشاره ی دیگری به مرز حریم خصوصی بکنم. وقتی که حمید نامه های خصوصی شهره را به فرشته نشان می دهد تا بی گناهی یا بی تقصیر بودنش در به هم خوردن ازدواج را ثابت کند، تا کجا می توان به حریم خصوصی دیگری وارد شد و افکار و احساساتش را روبه روی چشم قضاوتگر دیگری قرار داد؟ اصلا چرا حمید در همه جا این نامه ها را با خودش می برد؟ این نامه ها سمبل بی گناهی و پشیمانی اویند که پیشنهاد زنی غریبه به خودش را در قهوه خانه رد کرده یا ابزاری برای برانگیختن حس قضاوت خواننده به بدکاری شهره اند و خوب بودن خودش؟
در کتاب اشاره به مخلفات و جزئیات شام چیده شده بر میز (شنیستل مرغ تا ترشی و ماست و سالاد و مربا) همه نشان از ندیدن و نداشتن همچین غذایی در خانه است و نیز مقایسه ای بر کدبانو بودن فرشته در مقابل شهره. از دید سمبولیک و بدبینانه، شاید هم شهره نمادی از زنان روشنفکر است که نه خانه دار خوبی اند و نه آشپزخوبی.
و نیز راوی می گوید: «یادِ مادر و خواهرهایم افتادم. یادِ بچه های کوچکترِ فامیل که در طی این چند سال به دنیا آمده بودند و من آنها را ندیده بودم و دختر و پسرهای جوانی که ازدواج کرده بودند و من عروس و دامادهای آنها را نمی شناختم. دلم برای قبیله ام تنگ شده بود، برای روزهای خوش و ناخوشِ آن ها.»
راوی در همه جا به دنبال توجیهی است برای عملی که انجام می دهد. برای خارج رفتن خود کلی صغری کبری می چیند. برای زدودن احساس گناهش در خوابیدن با زنی شوهردار(ماهرخ) هم دقیقا همین گونه رفتار می کند. برای دوری جستن از رابطه با فرشته یا حتی شهره هم همین گونه است. او برای هرعملی نخست دنبال توجیه می گردد. انسان راحت و خود به خودی و رهایی نیست. من مطمئنم که بررسی این رمان از منظر روانشناسانه، خود راوی را هم به شگفت می اندازد.
مکان
داستان با کلوپ شبانه ای شروع می شود که راوی شراب قرمز می نوشد. صدای موسیقی تا پایین پله ها پخش است و زنی جوان با لباسی تن نما دور میله می چرخد و حرکاتی نرم انجام می دهد. داستان در همین مکان هم تمام می شود.
خواننده در فصل اول در نمی یابد که داستان در کجا و در چه کشوری در حال اتفاق است و تازه در فصل سوم به نام ونکوور برمی خورد و می فهمد که حمید در این شهر ساکن است. داستان در مکان های مختلفی از ونکوور و مونترال کانادا تا تهران و کیش و تبریز و روستایی کردنشین سیر می کند. البته بیشترین توصیفات مکانی در باره ی روستای (بی نام) کرد نشین و کیش اند. در باره ی مونترال و ونکوورهیچ توصیفی از مختصات آب و هوایی یا پوشش گیاهی یا شهری نیست و بیشتر سالن بیلیارد و کلوپ شبانه توصیف می شوند. مکان هایی مثل زیر پله، محبوس شدن دراتاق فرهاد یا در خانه ی چاپ چنان با جزئیات فیزیکی و احساسی توصیف شده اند که به مانند فیلم یا تصویری زنده جلوی چشم خواننده حرکت می کنند.
زبان
زبان داستان ساده و روان است و گاه هم به کلیشه می زند. در بعضی جاها شعاری است و از حالت بافته در متن خارج. داستان دارای پیچیدگی یا چند لایگی ناشی ازعمق سمبل ها و استعاره ها یا چند جانبگی موضوعی نیست. کمی هم شلخته نویسی دارد؛ در بخش سوم به زنان تن فروش گفته می شود «زنان شبگرد!» یا به «کاندوم» گفته می شود «سرپوش!» در جایی به «دریا» اشاره می شود و بعد به همان مکان گفته می شود «اقیانوس» یا در جایی «کرست» گفته می شود و در جای دیگر«سوتین.»
زبان گفتگوها هم یک دست نیستند. جاهایی که راوی با خودش فکر می کند گاه محاوره ایست و گاه کتابی. مثلا می گوید: «فرشته ای که در بدترین شرایط به دادم رسیده. می دونم که در چنین وضعیتی، حضورِ فرشته برای من غنیمتِ بزرگیست. خونه ی خودش رو در اختیارم گذاشته و مثلِ یه دوستِ خوب داره به حرفهای من گوش میکنه، مثلِ یه سنگِ صبور. سنگِ صبوری که همفکری و راهنمایی هم میکنه. اما از طرف دیگه اینم هست که حالا تا حدودی وضعیت فرق کرده و دیگه مثلِ سابق زیرِ ذره بین نیستیم، با این وجود، نمیشه احتیاط رو از دست داد. اگه فرشته نبود، میدونم که خیلی اذیت می شدم ولی دیگه مثل اون سالهای اول، توی کوچه و خیابون هم نمی موندم و یا به اون زیرپله ی لعنتی برنمی گشتم.» گفتگومحاوره ایست و ادامه اش کتابی می شود.
ویرایشی
کتاب نیاز به ویرایش دارد و اشکالات سجاوندی متن بیشتر از اشکالات نوشتاریاند. اطلاعات پاورقی ها هم کامل نیستند. مثلا پاورقی اول در باره ی یک موسیقی است، ولی اطلاعات مربوط به نام خواننده و آهنگ و سال بیرون آمدن آلبوم داده نشده.
موضوع
تنهایی: یکی از موضوعات اصلی، نشان دادن تنهایی در زندگی مردی جوان است که با تغییر مکان هم این تنهایی پر نمی شود. راوی هم در ایران تنهاست و هم در کانادا. هم در کنار خانواده اش تنهاست و هم در کنار زنش و زنانی که به آن ها احساسی دارد. از سویی راوی با خانواده اش رابطه ای شفاف ندارد. رابطه ی میان خودش با مادر و خواهر و خاله سونا را بسیار مهرآمیز و صمیمی با جزئیاتی زیبا و تجسمی به تصویر می کشد، ولی حقیقت زندگی خود را از آن ها پنهان می کند!
این کتاب دارای موضوعات جانبی بسیاریست و وجوه قابل بررسی بسیاری دارد. به موضوعات تاریخی، سیاسی، اجتماعی و حتی روانشناسی نیز پرداخته شده است. جا دارد که از این وجوه هم به این کتاب نگاهی تخصصی انداخته شود.
سبک
سبک رمان سیال ذهن است. از زمان حال به گذشته می رود و باز به زمان حال برمی گردد. بیشتر متن تک گویی درونی است که ما را به دنیای پر از ترس و وحشت و دلهره ی راوی می برد. دنیایی که کاملا تحت تاثیر رعب دیکتاتوری رژیم مذهبی حاکم است.
سمبل ها
لجن مال بودن آب حوض: سمبلی از صاف نبودن و متعفن بودن روابط زناشویی راویست.
آتش زدن موش ها توسط حاجی در مغازه: به آتش زدن بهایی ها در میاندواب گره زده می شود.
رابطه ی راوی با فرزندش
در جدا شدن از سهراب ما تنها اضطرابی را که در افکار پدر یا راوی می بینیم شکایت از دلبستگی اوست. هیچ نگرانیی از او برای شرایط و تربیت و مسائل مالی و احتمالات آینده ی بچه در متن وجود ندارد. حتی روز بعد که می فهمد بچه به خارج برده شده به این فکر می کند که آیا فرشته برای او زوج مناسبی است؟!
«با افکاری در سر، روی مبلِ راحتی دراز کشیدم. آیا فرشته برای من انتخابِ مناسب و درستی است؟ من برای او چطور، آیا انتخابِ درستی هستم، آیا میتوانیم همدیگر را خوشبخت کنیم؟ تهِ دلم گرم بود، اما جواب دادن به این سئوالات، برایم چندان راحت نبود.»
ژانر
این «سرگذشت نامه» یک رمان رئالیستی است و از اواسط فصل نهم نقبی هم به ژانر مهاجرت زده می شود که پس از برشی کوتاه دوباره وارد گفتگوهای درونی می شود.
در آخر دست نویسنده را می فشارم و از آقای حسین رادبوی برای خلق این اثر ارزشمند بسیار سپاسگزارم.
به نقل از «آوای تبعید» شماره ۲۵