رباب محب؛ «اندیشیدن در برابر فلسفه دستگاهی»
رباب محب؛
«اندیشیدن در برابر فلسفه دستگاهی»
اثر مهدی استعدادی شاد
کتاب «اندیشیدن در برابر فلسفهی دستگاهی» در دو جلد اثر مهدی استعدادی شاد، حاوی دهها مقالهی مستقل از هم است. چنانچه از عنوان کتاب برمیآید نویسنده بر آن است که تأملات خود را پیرامون شعر و ادبیات در آینهی فلسفهای بگیرد که نقطهی مقابل فلسفهی دستگاهی (فلسفهی حکومت اسلامی) است. وی بدین ترتیب رِشتهای میبافد که بند بندِ این مقالات را به هم پیوند میدهد و متنی میآفریند کمابیش منسجم. حجم مطالب و نکتههای مطرح شده در کتاب، به ما اجازهی پرداختن به تک تک مقالات را نمیدهد، اما تلاش ما بر این است تا با نگاهی کلی و اجمالی به کلیت ساختار متون«اندیشیدن در برابر فلسفهی دستگاهی» شمهای از آنچه خواندیم واگو کنیم.
جلد اول، با سه سرلوحه آغاز میگردد: میرازآقاجان کرمانی «یکی از برجستهترین منورالفکران ایران در دورهی پیش از مشروطه»، جلیل محمدقلیزاده «ناشر و سردبیر نشریهی ملانصرالدین» و سرانجام مصطفی رحیمی «از روشفکران نادر پیش از انقلاب ۵۷ که با روشنبینی گفت “من به جمهوری اسلامی رأی نمیدهم”. مشخصاً انتخاب نویسنده هدفمند است. یا به عبارتی این سه سرلوحه، ستون مقالات جلد اول را میسازند. بر این سه ستون، پیکر بلورین اندیشههایی ریخته و پرداخته میشود که حیثیت فکری ادبی فرهنگی انسان ایرانی نامیده میشود. پیکری که در طول تاریخ، زیر بار ستم و سانسور، بارها و بارها شکسته، اما از پا نیفتاده. پس از همین روست که مهدی استعدادی شاد، از این حیثیت دستاویزی میسازد برای اندیشهورزی. هدفی پیش روی قرار میدهد با این امید که حیثیت فکری ادبیِ بربادرفته را از بادهای تاریخی بازستاند. تحقق هدف نویسنده، اما در گِرو «گذار از اعتراض به اعتراف» است.
جلد دوم با چهار سرلوحه آغاز میشود: نیمایوشیج (نامه به نیکیتا)، صادق هدایت (نامه به شهید نورانی)، مهدی اخوان ثالث (مؤخره- از این اوستا)، تئودور و. آدورنو (فلسفه هنوز چه ضرورتی دارد). گرچه پیوند یا ربط این چهار سرلوحه با مقالات درج شده در جلد دوم به دشواری حاصل میشود، اما اینجا و آنجا ما با عباراتی برخورد میکنیم که ما را وامیدارد تا لحظهای دست از مطالعه برداشته و پیرامون مفاهیم آمده در کتاب بیندیشیم و ناگهان به پیوند یا ربطی برسیم که بطور مشخص در متن قابل رؤیت نیست یا جلوه ندارد. نقل قولی از تئودور و. آدورنو یکی از اینگونه عبارات است؛ «فراهم کردن پناهگاهی برای آزادی، وظیفهای بر دوش فلسفه است.» که ای کاش استعدادی شاد، این موضوع را کمی بیشتر بسط میداد. نویسنده در پایان جلد دوم به نسل خاکستری (یا سوخته) میرسد، نسلی که با آمدن حکومت اسلامی دوشقه شد. نیمی در وطن ماند و سر به باد داد. نیمهی دیگر به ناگزیز زندگی در تبعید را برگزید و به صرافت افتاد تا از خاکستر وجودش شعر و داستان و ترانه بسازد (جلد دوم: فرهنگ کسرایی و تنکامگیهای بیپروایش).
در اینجا لازم به ذکر است که کل یا شاید بخشی از «اندیشیدن در برابر فلسفهی دستگاهی» سخنرانیهای آقای مهدی استعدادی شاد در کانونهای فرهنگی ادبی است. مشخصاً مطالب آنطور که باید و شاید ویراستاری نشدهاند. در جلد دوم ما اینجا و آنجا با اشتباهات تایپی، دستوری و لغوی روبرو میشویم. به چند نمونه توجه کنیم: واژهی «هنوز» در عبارت: تئودور و. آدورنو (فلسفه هنوز چه ضرورتی دارد)، «…ممکن میدارد که عشق نوشتن ادامه یابد.» «ممکن میدارد از فعل مرکب ممکن داشتن؟» (ص ۲۷) و «انگار سفیهای در حال فرود است» «سفینهای؟» (ص ۵۳) و…
البته بر کسی پوشیده نیست که این تنها یکی از معضلات بیشمار نویسندگی در تبعید است: ناشران ایرانی در خارج از کشور، حاضر به پرداخت دستمزدی برای ویراستاری آثاری که منتشر میکنند نیستند و این مسؤلیت را به گردن نویسندگان میاندازند. از ناشران ایرانی داخل کشور بگذریم که مثنوی هفتاد من است.
نکتهی دیگر این است که پراکندگی موضوعات گاه این سؤال را در ذهن متبادر میکند که آیا بهتر نبود بطور مثال خوانش آثار ادبی در یک مجموعهی مستقل میآمد؟ اندیشهی نیما، تابلوی ناتمام نیما، یا موضوع «خودباوری جمعی» از جمله موضوعات جالب کتاب است که میتوانست ابعاد گستردهتری به خود بگیرد و بطور ساختارمندی در یک مجموعه گنجانده شود.
«اندیشیدن در برابر فلسفهی دستگاهی» مانیفست استعدادی شاد است. وی با انتخاب یک چشمانداز فرضی (نقطه ارشمیدسی) در تلاش است تا بگونهای عینی موضوعات مورد نظر خود را مشاهده کند و آنها را در کلیت خود دریابد. در این راستا، نویسنده فارغ از هرگونه منفعت شخصی دست به تعریف و تطبیق زده است. بدون بغض و کینه، بیانصافی پژوهشگران اروپایی در نادیده گرفتن فیلسوفان (یا فلسفه) ایرانی را به وضوح مطرح میکند. زیراکه نویسنده نه در صدد است غرب را به چالش بکشد نه نشانی از غربستیزی در خود دارد. مشغلهی ذهنی استعدادی شاد از سویی انسان آواره و تبعیدی است، از سوی دیگر حکومتی که این انسان را به آوارگی و زندگی در تبعید وادار کرده و میکند. از همین روست که نزد آدورنو اهرمی تازه مییابد به نام پارادوکسیکال آفرینش در تبعید. اگر «آرامشخاطر پیش شرط کار و کُنش اندیشگر است» پس چگونه اندیشمندان در تبعید توانستهاند «برغم آوارگی و تبعید اندیشهی خود را مکتوب» کنند؟ منشأ این پویایی و خلاقیت کجاست؟ دوری از زبان مادری، مشکلات و معضلات آوارگی، به دنبال تثبیت حیثیت انسانی خود دویدن، تا چه اندازه میتواند سد و مانعی بر سر راه خلاقیت و هنر باشد؟
در اینجا جای دارد بپرسیم اساساً نویسنده (از زبان آدورنو) از چگونه تبعیدی سخن میگوید؟ چهرهی کدام تبعیدی را با کلمات خود هاشور میزند؟ آیا انسان تبعیدی در یک الگوی مشخص قابل تعریف است؟
از سوی دیگر میدانیم که بسیاری از آثار ادبی جهان حاصل تخیل و ادراک نویسندگان و شاعرانی است که خواسته یا ناخواسته زندگی در تبعید را برگزیدهاند. گفته میشود که میلان کوندرا پس از چهل سال زندگی در تبعید موفق شد تابعیت سلب شدهاش را پس بگیرد. وی یکی از معروفترین آثارش «سبکی تحملناپذیر هستی» را در تبعید نوشته است. همینگوی «خورشید همچنان میدمد» را در پاریس به دنیای ادبیات تقدیم کرد. به همین دو نمونه قناعت کنیم که نوشتن از این مقوله در حوصلهی این متنِ مختصر نیست. و بیاییم از خود بپرسیم: آیا دوری از زبان مادری و آشنایی با زبانی نو، تقابل این دو زبان (و تقابل دو فرهنگ) فی نفسه عاملی نیست برای آغاز حرکتی تازه؟
اینجا ما در صدد پاسخ به پرسشی نیستیم یا از پرسش اهرمی میسازیم برای تأمل و تعمق بیشتر و با نیچه همصدا میشویم که «اقبال و بخت من این است که خانهای را صاحب نیستم» و برمیگردیم به «اندیشیدن در برابر فلسفهی دستگاهی» و مانیفست استعدادی شاد. ما، در لابلای جملات و عبارات نویسنده خشمی نهفته مییابیم. خشمی که حتی هنگام توصیف مفاهیمی چون گروتسک یا «مای» غزاله علیزاده نمود پیدا میکند. این خشم نهفته، ثمرهی یک عمر سرکوفت و سانسور است. حاصل حضور مقتدرانهی دستهای سیاهی است که بر وجود انسان ایرانی سایه انداخته. شرق و غرب، اما پیوسته در حال تغییر و تحول بوده و هستند. یا به عبارتی غرب و شرقِ امروز، آن خاورزمین و مغرب زمین دیروزی نیست که نشانی از تقابل قطبی نداشتند. غرب و شرق، در روند تاریخی خود، فراز و نشیبهای فراوانی را پیموده و آزمودهاند تا به آن تقابل قطبی رسیدهاند که امروز وزنهی سنگین را به دست دنیای غرب میسپارد یا سپرده است. غرب امروز، مالک علم و صنعت و فرهنگ و ادب و اندیشه و فلسفه است و در فناوری و فنون نظامی نیز سرآمد. نویسندهی تبعیدی در این غرب مقتدر است که به کشف دوبارهی خود میرسد، اما با نگاهی دیگر. یا شاید همان نگاهی که «بوف کور» را در تخیل صادق هدایت گنجاند. یا این دریچه، که استعدادی شاد هنگام اندیشهورزی مقابل چشم خواننده میگشاید؟
ما در روزگاری بسر میبریم که نام نویسنده از آثارش مهمتر است. جوایز ادبی، خدایان بر حق این حیطهاند. حکم آنان، حکم الهی است و کرسی و مقام نویسندگان را تعیین میکند. البته در این راستا منتقدانی هم هست که آب به آسیاب خدایان ادبی بریزند. و شاید از همین روست که بسیاری از نقدها هیچ روغنی به چرخی از چرخهای کوچک و بزرگ ادبیات نمیمالند. از این منظر میتوان گفت که استعدادی شاد، در «اندیشیدن در برابر فلسفهی دستگاهی» کوشیده است تا با آفرینش یک الفبای تازه برای نگاه و ژرفنگری، منِ ایرانی را در هزارتوی ادبیات و فلسفهی ایرانی مُثله شده، دوباره کشف کند. بطبع وی مسیری برگزیده سخت و ناهموار. عبور از این گردنهها ممکن نیست مگر با به چالش کشیدن خود و خواننده.
به نقل از «آوای تبعید» شماره ۲۵