ساسان قهرمان؛ سه بخش کوتاه از رمان منتشر نشدهی تدفین
مراسم
درست پنج دقیقه پیش از رفتنات گفته بودی:
– “بفرما! زندگی یعنی مراسم. از انسانهای ماقبل تاریخ بگیر تا همین امروز، تمام زندگی عبارت بوده از تعیین و باور و اجرای یک سری مراسم. نه؟ مراسم شکار، مراسم خوردن، مراسم شادی، مراسم جنگ، آشتی، پیروزی، قول و قرارهای مختلف، جشنها، پرستشها و نیایشها، عمومی و خصوصی، چهمیدانم.. ازدواج، زایمان، تولد، سالگردها، همه و همه، تا همین مراسم تدفین. نه؟ فقط «شکست» مراسم نداره. معلوم هم نیست چرا. ماشاالله شکست هم که کم نداشتیم توی این تاریخ مشعشع. خب یه مراسم مفرح هم برای اون درست میکردن تا یه جورایی با اونم مفتخر بشیم و حرصش نمونه به جونمون دنبال جبران مافات و حالا هی دسته دسته خر بیار و باقالی بار کن. به جان خودت صبا، من که موندم توی این قضیهی تدفین. خب چه فرقی با شکست داره که برای این یکی کلی مراسم با شکوه و جلال ترتیب میدن و برای اون یکی نه! ها” و بلند خندیده بودی.
صبا تکیه داده بود به دیوار و بیخودی لبخند میزد و نگاهت میکرد که خم شده بودی و بند کفشت را میبستی. بلند شدی و نفس تازه کردی و موهات را از روی پیشانیات کنار زدی و نگاهش کردی. تو هم لبخند زدی. سرت را جلو بردی و اخم کردی:
– چرا رنگت پریده دختر؟ حالت خوبه؟
صبا آب دهانش را تند قورت داده بود و پشت دستش را بیخودی کشیده بود روی لبهاش و سر تکان داده بود. تو باز بلند نفس کشیده بودی و پنجهی دست چپت را فرو برده بودی لای موهات، عقبشان زده بودی و گفته بودی:
– پوف! عجب روز گرمی شد ها!
صبا ناخودآگاه دستش را برده بود طرف یقهاش و دگمهی دوم بلوزش را باز کرده بود. بعد، وقتی تو زیر گلوت را خاراندی و با اخمی شوخ گفتی “حالا نمیشد صبر کنن یه روز دیگه؟ توی این هوا چند فروند دیگه هم از این بزرگان فامیل تلف میشن و میمونن رو دستمون و روز از نو روزی از نو!”، او هم به گلوی نمدارش دست کشید لبخندش کمی حالت گرفت. چشمهاش هم شوخ شد و شانهاش را از دیواری که به آن تکیه داده بود، جدا کرد و با گردن کج، گفت:
– خب خودت داری میگی مراسمه، هفتمه دیگه، اسمش روشه. هفتم رو که نمیشه مثلن دهم گرفت! باید به عمو حبیب خدابیامرز میگفتیم چند روز صبر کنه!
و ریز خندید و آب دهانش را باز فرو داد، پلکهاش را لحظهای روی هم گذاشت و باز کرد. تو هم با خندهی نرمی سر تکان دادی و خم شدی و کیفت را از کنار جاکفشی برداشتی، بندش را انداختی سر شانهات، نفست را با صدای بلند از سینه بیرون دادی و گفتی:
– مراسم! بله! مراسم! بدون این مراسم انگار زندگی ملت نمیتونه معنا پیدا کنه. چارهای هم نیست. نه؟ خوشمون بیاد یا نه، بنده و شما هم صبا خانم توی همین مراسمه که وول میخوریم و پس و پیش میریم. اینم یکی مثل باقیاش. باید رفت. چارهای نیست. بخوای بزنی بیرون، یا باید فرار کنی به مریخ، یا بشینی تا زنده زنده پوست از سرت بکنن و بندازنت ته دارالمجانین!
صبا پوزخند زد:
– نه که الآن خیلی با دارالمجانین فاصله داریم!
تند برگشتی طرف صبا، چشمهات برق زد، با نوک انگشت اشاره چند بار آرام زدی روی بینیاش:
– ای شلوغ! به این میگن هوش و عقل و حاضرجوابی! یعنی همون ترکیب سرخ لذیذی که اگر به کام کشیده نشود، سرهای سبز عزیز را چکار میکند؟
پشتبندش بلند خندیدی و ادامه دادی:
– البته ژنتیکه و کاریش هم نمیشه کرد! بچهی حلالزاده به کی میره؟ به پسرعمو جاناش!
دوباره خم شدی و بند کفش دیگرت را محکم کردی. بعد کمر راست کردی و آه کشیدی:
– آخ که جونم داره بالا میاد از این فامیلبازیها و تعارف تکلفهای بیخود. یادم رفته بود بهخدا. پونزده سال… راحت… آخ!
صبا هم خندید و همانطور که به دیوار تکیه داده بود، شانه بالا انداخت و گردنش را کجتر کرد و گفت:
– توی همین ده روز؟ صبر و تحملت همین بود؟
– ده روز؟ والله هر روزش انگار یک ماهه. همون شب اول پامو که از در فرودگاه گذاشتم بیرون فهمیدم چه غلطی کردم.
صبا پوزخند زد:
– با قوم و خویش که بخوای کار کنی همینه دیگه. خواهی نشوی رسوا…
کنار کفشت را کوبیدی به گوشهی دیوار و پریدی توی حرف صبا:
– عدل چسبوندی وسط خال دخترعمو جان! جدی جدی بزرگ شدی ها! باید زودتر قال این کارها را بکنم و برگردم اون طرف سر خونه زندگیام!
بعد باز خندیدی و یک قدم برداشتی طرف صبا و دستهات را از هم باز کردی. صبا هم که با دگمههای یقهی بلوزش بازی میکرد، سر جاش تکان آرامی خورد و تکیهاش را از دیوار واکند و جلو آمد. بغلش کردی و چند بار دستت را آرام به پشتش کوبیدی، گونههاش را بوسیدی، بعد شانههاش را گرفتی و به چشمهاش خیره شدی:
– یکی دو روز فکر نکنم بتونم بیام اینطرفا. خیلی مواظب خودت باش، خب؟ مواظب خانمجون هم باش. توی این هوا نذار بره بیرون. هوا خیلی کثیفه.
چند ثانیه به مردمکهای درشت و سیاه صبا خیره ماندی، بعد خودت را عقب کشیدی و کف دستهات را سر شانههاش گذاشتی و مهربان نگاهش کردی. چشمهای صبا سرخ شده بود. گونههاش هم. حس کردی کوچک و ظریف شده. مثل یک پرندهی کوچک بین دستهات نگهش داشتهای و اگر رهاش کنی پرپر خواهد زد و خواهد افتاد. از این تصویر خوشت آمد و ته دلت کیف کردی. لبهاش از هم باز مانده بود و نگاهش از یک چشمت به چشم دیگرت میپرید. دستهاش را پیش آورده بود و انگشتهای نازکاش از هم باز شده بود، اما همان طور با فاصلهای کوتاه بین اندامش و تن تو در هوا ول مانده بود. دستهات از سر شانههاش سرید روی بازوهاش، بازوهاش را آرام فشردی و پرسیدی:
– حالت خوبه؟
لبهای نیمبازش را روی هم گذاشت، چند بار پلک زد، آب دهاناش را فرو داد و آرام گفت:
– آره خوبم. ولی صداش لرزید و گرفت. دست چپش را بالا آورد، یک لحظه بازوت را گرفت و ول کرد و پشت دستش را باز به لبهاش کشید. انگشتهای دست دیگرش را هم جمع کرد و عقب کشید.
– خوبم، چیزی نیست.
تو دوباره سرت را جلو بردی و گونهاش را بوسیدی. بعد دو بار دستت را به شانهاش کوبیدی و گفتی:
– میدونم میخواستی بیای. ولی باور کن نفست میگیره و آسمت حالت بدتر میشه. خیابون و گشت و گذار عادی اگه بود چیزی نبود، میرفتیم تا کلی بگردونیم و جاهای خوب خوبو نشونم بدی! ها ها ها! فکر نکن نمیدونم! ولی حالا توی این هوای کثافت باید ده تا لچک به در و دمبت بپیچی و بتپی بین یه عده آدم که نه میشناسیشون و نه حوصلهشونو داری. توی هم میلولن و زرنالهی بیخود و چشم و همچشمی به آه و نالههای همدیگه و چای آب زیپو و گلاب و حلوا و بوی عرق و تعارف تکلفهای صد تا یه غاز. مراسم به صرف مراسم. بمون یک کم استراحت کن هم نفست بهتر میشه هم حواست به خانومجون هست. خب؟ قول؟ میخوای لپتاپام رو بذارم؟
– نه، واسه چی؟ کامپیوتر که هست.
– ببری اتاق خودت.
– نه. مرسی. همین خوبه. تو اتاق فکر نکنم بتونم به اینترنت وصلش کنم.
– کارت اینترنت داری؟ میخوای بگیرم از سر کوچه؟
– نه مرسی لازم نیست. فکر کنم دارم. آره دارم. کلی هم درس دارم. شایدم درنا بیاد با هم بشینیم یه فیلمی چیزی تماشا کنیم.
پشت انگشت اشارهی دست چپش را آرام زیر چشمش کشید و باز لبخند زد. تو بند کیفت را سر شانهات جابهجا کردی. در را باز کردی، لای در لحظهای ایستادی، سرت را برگرداندی به طرف صبا، گردنت را کج کردی، ابروهات بالا جست، قیافهی جدی به خودت گرفتی و انگشت اشارهات را به سوی او تکان دادی:
– قول؟
صبا لبخند زد و سرش را آرام تکان داد و پلک زد. تو هم لبخند زدی و در را به هم کوبیدی و رفتی. صبا تکان نخورد. ایستاد و به در بسته نگاه کرد. خانم بزرگ از اتاق پشتی نالید:
– چی بود؟ صبا؟ کی اومد؟
صبا نگاهش را از در واکند، سرش را بلند کرد و به سویی که صدای پیرزن آمده بود نگاه کرد. بعد دوباره سرش برگشت طرف در بسته. خانم بزرگ سرفه کرد:
– کی اومد صبا؟ صدای در بود؟ میگم کی اومد؟
صبا سرش را کج کرد و بیحوصله جواب داد:
– کسی نبود خانوم جون. کیان بود. رفت. کسی نیومد.
خان بزرگ آه کشید و با خ خس سینهاش نالید:
– کسی نیومد؟
سر و نگاه صبا دوباره به سوی در برگشت. چند ثانیه ساکت به در بسته خیره ماند. دست راستش را به دیوار گرفت. دست دیگرش بالا آمد و سینهاش را چنگ زد و فشرد. صدایش در گلو گره خورد و شکست.
– نه. کسی نیومد. کیانوش بود. رفت.
– رفت؟ کجا رفت؟
– سر خاک.
– الهی بمیرم. خاک کی؟
– هیشکی خانوم جون.. از آشناهای دور.
صدای تکان خوردن خانم بزرگ در رختخوابش به گوشش رسید و نفسی که بهسختی کشید و خسخس کرد:
-کی مرده مادر؟
صبا دستش را بیحوصله در هوا تکان داد و به طرف اتاق نشیمن راه افتاد.
– هیشکی خانومجون. شما نمیشناسین.
– کی بوده که من نمیشناسم؟
– نمیشناسین دیگه. از آشناهای اداری قدیمی یکی از فامیلهای دور. شما نمیخواد نگران باشین.
خان بزرگ آرام نالید:
– همه سالمن؟
صبا کنار در اتاق ایستاد. سرش را گرداند و لحظهای باز به در بسته نگاه کرد. بعد سرش را پایین انداخت و زیر لب گفت:
– همه سالمن.
خانم بزرگ پلکهای سرخ و خیسش را چند بار به هم زد و با دست استخوانی لرزانش روی پتو دنبال عینکش گشت:
– خودت خوبی مادر؟
صبا آرام جلو رفت و عینک را که پای تخت افتاده بود برداشت و گذاشت کف دست پیرزن. کنار تخت نشست و پشت به دیوار داد. زانوهاش را بغل گرفت و نگاهش راه کشید روی پردههای کشیدهی پنجرهی روبهروش. زیر لب زمزمه کرد.
– همه خوبیم. همه سالمیم.
*
سگ منتظر
قیافهی کیان شبیه سگ شده بود. سگ منتظر. از آن سگهایی که مینشینند و سرشان را بالا میگیرند و با دهان نیمباز، منتظر نگاهت میکنند. عین دوربین فوکوس شده روی چشم یا دهان یا دستت تا حرکتی بکنی، چیزی بگویی، علامتی بدهی، نشانهای، دستوری، و بجهند. لبشان میلرزد و گوشهی دهان باز ماندهی آب چکانشان ذرهای باز و بسته میشود، انگار با امیدی ناباور لبخند بزنند و بلافاصله لبخندشان خشک شود و شک کنند که مبادا کار زشتی کردهاند، باید جدی میبودهاند، منتظر میماندهاند. چشمهای تیز ملتمسشان کوچکترین حرکتت را میپاید، پوست بازوهاشان میلرزد، دمشان بی حرکت مانده و گوشهاشان هم مثل همان گوشهی دهان و لبخند ناباور، مردد کج میشود به سویی و باز تند برمیگردد سر جای اولش. آی مزه دارد همین جور بیحرکت بایستی و نگاهشان کنی و تکان نخوری، بعد از دو دقیقه تکان تیز کوچکی به دستت بدهی، پلک بزنی، سرت را تند کج کنی، تا آن لبخند، آن امید ابلهانهی ترسیدهی دو دل، توی سینهشان بترکد و به ثانیهای ت تک سلولهای منتظرشان بدود تا ابدیت و برگردد.
مهوش لبخند زد و سرش را گرداند طرف پنجره. بعد به میز نگاه کرد. دستش را آرام دراز کرد و جعبهی کادو را گذاشت روی میز. استکان چای را برداشت و جرعهای نوشید و عقب نشست. کیان هنوز همانطور ایستاده بود، لب پایین و گوشهی ابروی راستش آرام میلرزید، و با لبخندی محو به او نگاه میکرد. مهوش آرام سر بلند کرد و چند ثانیه نگاهش کرد. باز لبخند زد و گفت:
– ممنون. نمیشینی؟ چاییت سرد میشهها.
کیان چند بار پلک زد. آب دهانش را فرو داد. دور و برش را نگاه کرد. آرام رفت طرف مبل سفید چرمی گوشهی اتاق و نشست. لحظهای به جعبهی کادو نگاه کرد. بعد بلند شد و فنجان چای را از توی سینی برداشت و برگشت طرف مبل. مهوش فنجان خالیاش را روی نعلبکی گذاشت و زانوش را از روی دامن خاراند:
– اگه سرد شده عوضش کنم. یا چیز دیگهای اگه میخوای، قهوه ترک دوست داری؟ آبجو هم هست.
کیان روی مبل عقب نشست و پوزخند زد.
– آبجو؟ .هوم… آبجو هم بد فکری نیست!
مهوش بلند شد و فنجان و نعلبکی خودش را هم برداشت و راه افتاد. دم در سرش را گرداند طرف کیان :
_ خب پس اون چای سرد رو دیگه ولش کن.
کیان نگاهی به فنجان کرد و دستش را آرام پایین آورد. با نگاهش مهوش را در مسیر راهرو به آشپزخانه دنبال کرد. بعد بلند شد و فنجان را گذاشت روی میز. نگاه دیگری به اطراف اتاق انداخت. عرق کرده بود. دستش را به پیشانی و پشت گردناش کشید و به پاچهی شلوارش مالید. رفت طرف بوفه. قاب عکس کوچکی را از روی آن برداشت و نگاهش کرد. عکسی از چند سال پیش مهوش و حسام و درنای چهارده پانزده ساله. همه از این روزهاشان لاغرتر بودند. نگاهش نشست روی صورت و موهای مهوش. بعد پایینتر لغزید تا روی دست حسام، روی زانوی مهوش. دوباره عرق کرد. مهوش از توی آشپزخانه پرسید:
– با لیوان میخوری یا قوطی؟
سرش برگشت طرف در و راهرو.
– فرقی نمیکنه. ممنون.
قاب عکس را گذاشت سر جاش. نگاهی به دیوارها و پنجره انداخت و برگشت و نشست روی مبل. با پشت دست عرق پیشانیاش را پاک کرد. مهوش با یک سینی کوچک و دو قوطی آبجو و یک پیشدستی پسته شور وارد اتاق شد. سینی را گذاشت روی میز گرد کوچک کنار مبل. لیوانی را هم از داخل بوفه برداشت، نگاهی به آن انداخت، آرام فوتش کرد و گذاشت کنار سینی.
– اگه خواستی…
چند پسته از توی پیشدستی برداشت، موهاش را زد پشت گوشش و آن طرف اتاق روبهروی کیان روی مبل نشست.
کیان آرام سرش را بلند کرد و به مهوش نگاه کرد.
– خیلی گند زدیم، نه؟
مهوش سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. کیان دستهاش را به هم مالید. نفس عمیقی کشید. دست دراز کرد و قوطی آبجو را برداشت. قوطی سرد بود و جدارش بخار کرده بود. قوطی را آرام توی دستش گرداند و لبخند زد. در آن را با ظرافت و دقت پسربچهای که اسباببازی ناشناختهی تازهای هدیه گرفته باشد، باز کرد و همراه با صدای باز شدن دهانهی قوطی و خروج گاز، تکان کوچکی خورد. مهوش روبهروی او زانو روی زانو انداخته بود و ناخنهای دست چپاش را میجوید و با یک ابروی بالا جسته به حرکات کیان نگاه میکرد. او هم ناخودآگاه تکانی خورد، بعد دستش را پایین آورد و روی دامناش مالید و پوزخند زد.
– مگه از اینها ندیده بودی؟
کیان سرش را بلند کرد و چند ثانیه به مهوش نگاه کرد. بعد دوباره به قوطی آبجو نگاه کرد و خندید.
– نه. چرا. یه بار همون روزهای اول خونهی بهادر اینا. داشتن، ولی خودم نخوردم. قوطیهای تکیلا و کنیاکشون برام جالبتر بود.
قوطی را باز بین انگشتهاش گرداند، بعد دستش را کمی بالا برد و سرش را خم کرد و محتویات قوطی را بو کشید.
– ماشاالله چه عطری هم داره!
مهوش پوزخند زد و روی مبل جابهجا شد. نگاهش دور اتاق گشت و نشست روی بستهی سیگار، روی بوفه. بلند شد و سیگاری از آن در آورد، همانجا روشنش کرد و پک عمیقی به آن زد. چند ثانیه رو به دیوار ایستاد و به چیزی ناپیدا خیره ماند. بعد پک دیگری به سیگار زد و برگشت طرف مبل. کیان با نگاه دنبالش کرد. جرعهای از آبجو نوشید، دستش را پایین آورد و آبجو را در دهان مزمزه کرد. نگاهش ثانیهای روی صورت مهوش خیره ماند، بعد تند و ناگهان قوطی را بالا آورد و سرش را عقب برد و چشمهاش را بست و محتویات قوطی را تا آنجا که نفس داشت، لاجرعه سر کشید. مهوش به او نگاه نمیکرد. تکیه داده بود به دستهی مبل، موهاش ریخته بود روی چشم و گونهی چپش، خیره مانده بود به قندان نقرهی گوشهی میز و سیگار لای انگشتهاش دود میکرد. کیان قوطی را پایین آورد، نفس بلندی کشید و دور لبهاش را لیسید. گونههاش گر گرفت و قطرههای ریز عرق پشت لبها و روی گونهها و پیشانیاش جوشید. قوطی را گذاشت روی میز. مهوش بلند شد و راه افتاد به طرف راهرو. دم در لحظهای مکث کرد و بی آنکه رو برگرداند، پرسید:
– چیزی نمیخوری؟
کیان ساکت نگاهش کرد و پاسخ نداد. مهوش هم بیآنکه منتظر پاسخ شود همچنان که به طرف آشپزخانه میرفت، زیر لب ادامه داد:
– نیم ساعت دیگه درنا از کلاسش برمیگرده. باید یه چیزی درست کنم. شام میمونی یا میری؟
کیان به ساعتش نگاه کرد. تکان کوچکی روی مبل خورد و خواست چیزی بگوید؛ نگفت. عقب نشست. قوطی آبجو را در دستش تکان داد و نگاهش کرد، تهماندهی آبجو را سرکشید و قوطی را گذاشت روی میز. چند نفس عمیق کشید و عرق پیشانیاش را پاک کرد، بعد دستش را را دراز کرد و قوطی دوم را برداشت و درش را باز کرد. جرعهای نوشید و دستش را آرام پایین آورد. گوشهی لبش را جوید و با صدای بلند رو به راهرو پرسید:
– شیرین کجاست؟
صدای باز و بسته شدن در یخچال از آشپزخانه به گوشش رسید و لحظهای بعد، صدای مهوش که پرسید:
– تو چیزی گفتی؟
– پرسیدم شیرین کجاست؟ شیرین، همون کارگرت..
– شیرین؟ هیچی بابا. یک ماه بود هی میپیچید به پر و پام که ببریمش امامزاده داود. امروز دیگه دل به دریا زدم و ماشین رو دادم درنا و گفتم بابا بیا یه بار ببرش هم منو خلاص کن هم خودتو.
کیان جرعهای دیگر نوشید و با خنده پرسید:
– درنا مگه دانشگاه نداشت؟ گفتی نیم ساعت دیگه…
– چرا. نه. دانشگاه که نه. کلاس زبانش. عصراس.
– امامزاده داود چه خبره؟ که چی بشه؟
– چه میدونم. حامله شده نذر و نیاز داره.
– حامله شده؟ جدی؟ هیچ معلوم نبود. میخواد نگهش داره؟
مهوش که با بشقابی کالباس و خیار شور و چیپس به اتاق برگشته بود، در آستانهی در ایستاد و خیره به کیان نگاه کرد:
– میخواد نگه داره؟ خب معلومه. فکر کردی اینا…
پوزخند زد و سرش را تکان داد و راه افتاد، بشقاب را روی میز گذاشت و به طرف بستهی سیگار رفت. کیان با نگاهش او را تعقیب کرد:
– خب با این وضع کار و زندگیاش چه جوری میخواد بچه نگه داره و بزرگ کنه؟
مهوش سیگارش را روشن کرد و پکی به آن زد و روی مبل نشست.
– چه وضعی؟
– همین کار و اینا دیگه. اون که شیش روز هفته صبح تا شب اینجاست.
– خدا میرسونه. لابد برای همین دست به دامن امامزاده داود شده دیگه..
– اون وقت تو میخوای چکار کنی؟
ابروهای مهوش بالا جست:
– من؟ به من چه؟
– نه، یعنی،یعنی میگم برای کارهای خونه و حسام و …، با شکم حامله و بچهی شیرخوره که نمیتونه بازم بیاد کار کنه.
مهوش پکی به سیگارش زد و به گوشهای خیره ماند.
– حالا که هنوز سبکه. چند ماهی مونده تا سنگین بشه. تا اون وقت یه فکری میکنم. یکی پیدا میکنم. کلی افعانی هست. خواهر خودشم فکر کنم …
حرفش را ناتمام رها کرد و به سیگارش پک زد. کیان آخرین جرعهی آبجو را سر کشید و قوطی خالیاش را گذاشت کنار اولی. بستهی سیگارش را از جیب کتش بیرون آورد، یک سیگار از آن بیرون کشید و بسته را انداخت روی میز. بستهی سیگار به یکی از قوطیهای خالی خورد، قوطی افتاد و قل خورد تا لبهی میز، اما پیش از آن که بیفتد پایین، ایستاد. مهوش تکان کوچکی خورد، اما حرکتی نکرد. ساکت به میز نگاه کرد و گوشهی لبش را جوید. کیان قوطی را برداشت و کمی کنارتر گذاشت. سیگارش را روشن کرد. پکی به آن زد. سیگار را بین انگشتهاش گرداند و نگاهش کرد. عرق پیشانیاش را با پشت دست پاک کرد، روی مبل به جلو خم شد، چند ثانیه مهوش را نگاه کرد، بعد با صدای خفهای گفت:
– مهوش..
مهوش آرام سرش را بلند کرد و نگاهش کرد.
– میای بریم؟
– کجا بریم؟
– با هم.. با من. بریم از اینجا. بریم پیش من.
– پیش تو؟
– آلمان
– آلمان؟
– حمید اینا هامبورگن. کاری با مونیخ ندارن. تازه از اونجا میتونیم بریم اتریش، یا سوییس. تنها که نباشی، زبان مشکل مهمی نیست. ایتالیایی که هنوز یادت نرفته. جنوب آلمان یه جاهاییش ایتالیایی هم بلدن. اگه بخوای اصلا میتونیم بریم ایتالیا. شمالش. اون قسمتها هم بیشتر مردمش آلمانی بلدن و منم میتونم سر کنم.
– خل شدی؟
– از نو شروع کنیم. هر دو. با هم.
مهوش چند لحظه خیره به کیان نگاه کرد، بعد به سیگارش نگاه کرد که لای انگشتهاش دود کرده بود و به آخر رسیده بود. خم شد و ته سیگار را انداخت توی زیرسیگاری. بلند شد و ایستاد. نفس بلندی کشید و موهاش را از روی صورتش پس زد و رفت طرف بوفه. نزدیک بستهی سیگار ایستاد و دستش را دراز کرد. چند ثانیه مکث کرد. بعد دستش را پس کشید و همانجا ساکت رو به دیوار ایستاد. کیان رو به مهوش نیمخیز شد:
– مهوش، میدونم. میدونم چقدر اشتباه کردم و چه گندهایی زدم. میدونم خیلی چیزها شکست. میدونم دیگه نمیشه شکستهها را به هم چسبوند و به چیزی، به جایی برگشت. ولی فقط من که نبودم. تو هم… خب.. بقیه هم… میتونیم دوباره.. دوباره نه.. یه چیز دیگه…
مهوش نفس بلندی کشید و برگشت طرف مبل. نشست و سرش را پایین انداخت. کیان دوباره آرام گفت:
– مهوش…
مهوش دستهاش را روی دامنش کشید. بلند شد و به طرف او آمد، قوطیهای آبجو را از روی میز برداشت و به سوی در برگشت.
– درنا نیم ساعت دیگه میاد. من باید یه چیزی درست کنم. وقت دواهای حسام هم نزدیکه و ماساژ دست و پاها و تمیزکاریهاش. فصل امتحانهای زبان درناست. شاید با دوستاش بیان. فکر کنم بهتره بری. ممنون برای کادو.
کیان آب دهانش را فرو داد و زیر لب گفت:
– هفتهی دیگه دارم برمیگردم.
قدمهای مهوش کند شد و نزدیک در ایستاد. کیان هم بلند شد و ایستاد:
– من دیگه نمیخوام دست و بال خودمو توی این بازی بند کنم. بهادر و سیاوش دارن دست دستی مراسم رو عقب میاندازن تا وقت بخرن برای تنظیم مدارک و طرحها و صورت خریدها. چهلم حبیبالله باید ده روز پیش برگزار میشد. دو ماه بیشتره که اینجا گیر کردم. بهخدا اگه پاسپورتم گم نشده بود همون هفتهی اول برگشته بودم. همون دو روز اول حوصلهام سر رفت و فهمیدم که همه چی بیخود بود.
لحظهای مکث کرد. خودش هم میدانست دروغ میگوید. نه حوصلهاش سر رفته بود نه خیال کرده بود که چیزی بیخود یا باخود است. فقط ترسیده بود. از همان شب اول. از همان ازدحام فرودگاه. از تابلوها و عکسها و شعارهای بزرگ، از نگاههای خیره و هیاهوها، از دماغها، ابروها، النگوها، از خط تهریش تمیز و کت و پیراهن بییقهی بهادر و سه بار بوسههای چپ و راست و خندههای بلند. ترسیده بود. ولی جا نزده بود. هنوز هم به طرح و برنامههایی که بهادر و سیاوش براش تعریف کرده بودند باور داشت و فکر میکرد شانس اصلی زندگی در خانهاش را زده و حواسش اگر درست سر جاش باشد، بلیتش برده است. به بهادر و سیاوش اعتماد نداشت، ولی همین بیاطمینانی را نقطهی قوت خودش میدانست و هر بار که مینشستند به بحث و برنامهریزی، توی دلش پوزخند میزد و میگفت عیب ندارد؛ هر لافی میخواهید بزنید. وقتی با پولها برگشتم آلمان و امضام نشست پای قراردادها و اختیار خرید و ارسال و کوفت و زهرمارهای دیگرش آمد توی مشتم، میفهمید دنیا دست کیست. و منتظر مانده بود. اما بعد، آن شب اول که تا دیروقت خانهی مهوش و حسام ماند، شبی که درنا پیش دوستهاش مانده بود…
قدمی به جلو برداشت و آرام گفت:
– ولی خوشحالم که موندم. خوشحالم که موندم و تو…
مهوش راه افتاد به طرف آشپزخانه. کیان یک قدم دیگر برداشت و با صدای بلندتر ادامه داد:
– حسام دیگه یه تیکه گوشت و استخوونه مهوش. اصلاً معلوم نیست هنوز میشناسدت یا نه. مسئولیتی نداری. اگرم داشتی توی این چند سال بیشتر از حد خودت پاش وایستادی و عمر و جونتو براش گذاشتی. درنا هم که دیگه بچه نیست. تازه میتونه بره پیش مادرش.
مهوش کنار در آشپزخانه پا سست کرد، سرش را تند برگرداند و با اخم گفت:
– آرومتر، میشنوه.
کیان اخم کرد.
– کی؟ حسام؟ تو کما؟ کی همچی حرفی زده؟ خب اصلاً بشنوه.
مهوش پلکهاش را بست و باز کرد. دندانهاش را روی هم فشرد و داخل آشپزخانه شد.
– یه دقیقه صبر کن مهوش. من… من فقط یه چیز میخوام. انتظار یه چیزو دارم.. یا، شاید.. نمیدونم. انتظار هم شاید از اون حرفهای احمقانه باشه. آرزو فکر کنم درستتر باشه. آره. دلم فقط یه چیز میخواد…
صدای محکم گذاشتن سینی روی کانتر از توی آشپزخانه آمد. کیان ساکت شد. چشمهاش را بست و نفس بلندی کشید و با کف دست پیشانیاش را فشرد. سرش را پایین انداخت. آرام دستش را دراز کرد و بستهی سیگارش را از روی میز برداشت و گذاشت توی جیب کتش. نگاهی به گوشههای اتاق انداخت. عرق پیشانیاش را پاک کرد و راه افتاد طرف راهرو. کنار ورودی آشپزخانه لحظهای مکث کرد. مهوش پشت به او ایستاده بود کنار سینک ظرفشویی. سرش را خم کرده بود و دستهاش را گذاشته بود لبهی کانتر. کیان آب دهانش را فرو داد و به طرف در خروجی راه افتاد. کنار در، باز چند لحظه ایستاد. سرش را به سوی آشپزخانه گرداند. بعد آرام برگشت به طرف در و بازش کرد.
*
هتل بیستون
مهوش روی تخت به طرف دیوار دراز کشیده بود و یک دستش را گذاشته بود زیر سرش. توی تاریکی فکر کردم چشمهاش باز است و دارد به دیوار نگاه میکند. از دستشویی که برگشته بودم، نور از لای در تابیده بود توی اتاق. به ساعت کوچک روی پاتختی نگاه کردم. برگشتم طرف در اتاق. در را باز کردم و توی راهرو سرک کشیدم. نور راهرو چشمهام را زد. تابلو کوچک «لطفاً مزاحم نشوید» را پشت دستگیرهی در آویختم و در را بستم. برگشتم به طرف تخت. همان طور دراز کشیده بود و تکان نمیخورد. ایستادم و چند ثانیه نگاهش کردم. نفسم را حبس کردم و سعی کردم صدای نفس کشیدنش رابشنوم. نشنیدم. از لای کرکرهی پنجره نور تابلو داروخانهی آن طرف خیابان افتاده بود روی نیمی از اندام و موهاش. نشستم لبهی تخت و به شانهی لخت و گردنش نگاه کردم. سرش تکان نرمی خورد و صدای قورت دادن آب دهانش به گوشم رسید. کمی خم شدم و دستم را دراز کردم و آهسته گذاشتم روی شانهاش. شانهاش سرد بود. روتختی را کشیدم تا زیر گردنش. آرام به پشت چرخید و نگاهش را به سقف دوخت. لبخند زدم. سرش را به طرفم گرداند و نگاهم کرد. با پشت دست گونهاش را ناز کردم. باز لبخند زدم :
– دلم برات تنگ خواهد شد.
چیزی نگفت. لبخند هم نزد. چند ثانیه همانطور به چشمهام نگاه کرد. باز گونهاش را ناز کردم و موهاش را آرام از روی پیشانیاش کنار زدم. سرش را گرداند و باز به سقف خیره شد. خم شدم و کوشیدم بیآنکه روی اندامش فشار بیاورم، دستم را برسانم به بستهی سیگار روی پاتختی. اما سینهام لحظهای با سینه و شانهاش مماس شد. کمی خودش را جمع کرد. بسته را برداشتم و خودم را کنار کشیدم. بالشم را گذاشتم پشت به لبهی بالای تخت و تکیه دادم و سیگاری روشن کردم. آرام گفت:
– لای پنجره رو باز میکنی؟
بلند شدم و لای پنجره را باز کردم. پکی به سیگار زدم و دودش را نزدیک پنجره فوت کردم. نگاهش کردم. چشمهاش را بسته بود. برگشتم کنار تخت، آرام چرخید به طرف دیوار. لحظهای مکث کردم، بعد رفتم به طرف میز توالت کوچک گوشهی اتاق، زیر سیگاری را از روی آن برداشتم و نشستم روی مبل.
– مهوش…
چیزی نگفت.
– مهوش..، میدونم دیگه ازم بدت میاد. یا، چهمیدونم، در بهترین حالتش دیگه برات مهم نیستم. ارزش و وجود ندارم.
چیزی نگفت. ساکت شدم و پک دیگری به سیگار زدم.
– خوابیدی؟
چند لحظه ساکت ماندم. بعد تکان کوچکی خورد و آرام گفت:
– نه.
– آب یا خوراکیای چیزی میخوای؟
– نه.
– دود اذیتت میکنه؟
– نه.
– نمیخوای حرف بزنیم؟
جواب نداد. چند لحظه ساکت ماندیم.
– میدونم حوصله نداری. هیچوقت نداشتی. مهم نیست. فقط دلم میخواد مطمئن بشم همونی که هستم و کارهایی که خودم مسئولشم قضاوتم میکنی، نه اونی که خیال میکنی یا بقیه خیال میکنن.
– من قضاوتی نکردم.
– نکردی؟
– چه فرقی میکنه؟
– برای من میکنه. این جوری میتونم بفهمم و قبول کنم. میدونی که آدم دو رویی نیستم و به خودمم دروغ نمیگم. خب معلومه که فاصله گرفتی و یه چیزی عوض شده.
نفس بلندی کشید و دستش را گذاشت زیر سرش.
– ربطی به تو نداره.
– به چی ربط داره؟
– به تو نداره.
– پس به چی؟ به حرف این و اون؟ به حسام؟ به درنا؟
نیمخیز شد و خودش را روی تخت بالا کشید و با حرکتی تند بالشش را گذاشت پشت سرش، تکیه داد به قاب بالای تخت و نگاهش تند چرخید طرف پاتختی.
– سیگار میخوای؟ اینجاست.
جواب نداد، ولی منتظر ماند. بلند شدم و بستهی سیگار را نزدیکش بردم. یکی برداشت و گذاشت گوشهی لبش. فندک زدم و روشنش کردم. پکی زد و آب دهانش را فرو داد و پشت دستاش را محکم روی پیشانیاش کشید. رفتم طرف مبل و زیرسیگاری را برداشتم و گذاشتم کنارش روی تخت. سیگارم را خاموش کردم. برگشتم و نشستم روی مبل.
– نگران چی هستی مهوش؟ مگه چی شده؟ مشکل چیه؟
سرش را چند بار تکان داد و نفس بلندی کشید.
– نمیفهمی کیان. نمیفهمی.
– خب بگو تا بفهمم.
سرش را ناگهان تند گرداند به طرفم و خیره نگاهم کرد.
– تو فکر میکنی کی هستی؟ ها؟ فکر میکنی چی میدونی؟ اصلن غیر از خودت هیچ کس دیگه رو هم میبینی؟ پونزده سال.. چه میدونم هیژده سال کوفت سال اونور بودی و حالا بلند شدی اومدی عمه و خاله و جیجی و باجی دورت چرخیدن و حلوا حلوات کردن و ظهر قرم سبزی شب فسنجون امروز این ور کنسرت فردا اون ور تئاتر صبح نمایشگاه شب برج میلاد آژانس تا سر خیابون و باغ طالقون با چار تا جوجه فیلسوف علف کشیدی و نیچه و گُدار و قبر کوروش و موزههای لندن و برلین به ناف همدیگه بستین و همین؟ دیگه همینه؟ فکر کردی همه چی دور تو میچرخه؟ هر کی خندید واسه گل روی تو بوده و هر کی اخم کرد واسه…
حرفش را برید و دندانهاش را محکم روی هم فشرد و سرش را تکان داد. جا خوردم. دهانام بیاختیار باز شد و گفتم:
– من.. مگه من.. من که.. من و تو که …
خیره نگاهم کرد و حرفم را برید:
– من و تو! باز میگه من و تو! چرا نمیفهمی؟ اصلن تو چی میدونی از من؟ از ما؟ از اینجا؟ خیال میکنی میشناسیمون؟ خیال میکنی همه چی همینه که میبینی؟ همینه که میشنوی؟ همینی که نشونت میدیم؟ تو اصلاً خودت میدونی کی هستی و چی هستی و چی میخوای؟ من و تو! دو بار با هم خوابیدیم شدیم لیلی و مجنون و حالا باید به تو جواب پس بدم؟
خیره مانده بودم به صورتش و نمیدانستم چی باید بگویم. انتظار هر حرفی و هر برخوردی را داشتم جز این. خودم را آماده کرده بودم که قهر کند، حرف نزند، بعد گله کند، تا نازش را بکشم، بغلش کنم، بهش بگویم که میتواند راحت باشد و اعتماد کند و آرام بگیرد، که مثل بقیهی نرهخرهای فامیل نیستم و جفتکپرانیهای اینطرفیها را بلد نیستم و نگاهم به زندگی و رابطه جور دیگریست، بعد براش از جادههای کوهستانی ایتالیا به اتریش بگویم و منظرههای غریب و بدیع و نقاشیهایی که مینشینم کنارش تا بکشد و نمایشگاه و گالریها و موزهها و هزار رؤیای دیگر تا آرام شود و خودش را لوس کند و نازش کنم و ببوسمش و خودش را دوباره توی بغلم جا کند و سرش را بگذارد کنار گردنم و انگشتش را بکشد روی سینهام و سیب آدمم را ببوسد و آه عمیقی بکشد و بگوید “آخ کیان، چقدر خوبه اینهایی که میگی، چه خوب شد که اومدی، چه خوبه که هستی، چقدر کمت داشتم..” پشتم تیر کشید و عرق کردم. انگار یکی ناگهان لختم کرده بود و انگشتش را دراز کرده بود طرفم و قهقهه زده بود. خجالت کشیدم. گونههام گر گرفت و چشمهام داغ شد. همانطور که روی مبل خشکم زده بود، حس کردم کوچک میشوم و کف اتاق فرو میروم. دهنم تلخ شد. چشمهاش را باز کرد و به سیگارش نگاه کرد. به تهاش رسیده بود. پک آخر را به آن زد و توی زیر سیگاری لهاش کرد. دستش ول شد روی تخت و نگاهش به گوشهای در تاریکی خیره ماند. دلم میخواست بطری کنیاکی کنار دستم باشد و لاجرعه سر بکشم و در را به هم بکوبم و فرار کنم. انگار یکی مچم را سر چیزی که نمیدانستم چیست گرفته بود. انگار بلند بلند برای خودت چرند گفته باشی و خودت را لوس کرده باشی و خرس گنده صدای بچه درآورده باشی و ناگهان سرت را بلند کرده باشی و دیده باشی همه دورت نشستهاند و پوزخند میزنند. نمیدانستم از خودم بیشتر خجالت میکشم یا از او. نگاهم نشست روی بستهی سیگار. سرم را پایین انداختم و آب دهانم را قورت دادم. او هم سرش را پایین انداخت. چند دقیقه هر دو ساکت ماندیم. بعد صدای تکان خوردنش روی تخت آمد. از گوشهی چشم نگاهش کردم. خودش را بالاتر کشیده بود، تکیه داده بود به بالش و زانوهاش را بغل کرده بود. دیگر نمیتوانستم صبر کنم. نیمخیز شدم و خواستم بلند شوم و بیآنکه نگاهم به نگاهش بیفتد، بستهی سیگار را از کنارش بردارم، که پوزخندی زد و زیر لب گفت:
– خودم وادارش میکردم.. عصبانیش میکردم، اونقدر تحریکش میکردم تا دستشو روم بلند کنه. یه جوری که داد بزنه یا سر و صدایی بکنه و معلوم باشه داره میزنه و درنا بیدار بشه و بشنوه.
خشکم زد. آهسته دوباره نشستم. همه چیز دورم ساکت شد. ملافه را از روی خودش کنار زد و بلند شد. لحاف را هم کنار زد و کورمال کورمال دست کشید تا شورتش را پیدا کرد. بعد به دور و بر تخت نگاه کرد. سوتینش را هم کف اتاق کنار پایهی تخت پیدا کرد، رو به پنجره لبهی تخت نشست و پوشیدشان. بعد بلند شد و آرام رفت طرف دستشویی. ساکت نشسته بودم و تکان نمیخوردم. بیرون آمد و لای در دستشویی را باز گذاشت. نور از دستشویی اریب افتاد روی میز و کیف او و چمدانم گوشهی اتاق. از روی دستهی صندلی پیراهنش را برداشت و پوشید. برگشت طرف تخت. سیگار دیگری روشن کرد. سرم را بیاختیار بلند کردم و به سیگارش نگاه کردم. دید. بستهی سیگار را برداشت و آرام انداخت طرفم. خم شدم و بسته را برداشتم. پکی به سیگارش زد. تکیه داد به بالش و پاهاش را دراز کرد و نفس بلندی کشید.
– میدونستم که بیدار میشه. داد میزدم و گریه میکردم و بلند بلند همهی کارهایی که کرده بود میگفتم و به رُخش میکشیدم. خانمبازیهاش. دروغهاش. پولهایی که میدونستم از کجاها و با کیها بالا کشیده. پروندهسازیهاش. زمینهای خاک سفید. دخترهای هیجده نوزده سالهای که دم به دقیقه توی شرکت استخدام و اخراج میکرد. دورههای تریاک و قمار باغ کرج. دواها و قرار مداراش با گمرک و شهرداری. میخواستم درنا بشنوه. فحش میداد و پرتم میکرد روی تخت و تا نفس داشتم میزد. میچرخیدم طرفش تا بزنه تو صورتم و ردش بمونه. میخواستم درنا ببینه. میخواستم خانم بزرگ ببینه. میخواستم معلم کلاس ایتالیاییم ببینه. میخواستم بقال سر کوچه و رانندهی آژانس هم ببینه. میخواستم شیرین هم ببینه. ..
خیره نگاهش میکردم. چشمها و پیشانیام میسوخت. دلم میخواست بلند شوم و سرم را بگیرم زیر آب سرد، ولی نمیتوانستم تکان بخورم. گیج شده بودم. مغزم هنوز نمیتوانست چیزهایی را که شنیده بود هضم کند و به هم، به او، به خودم، به هیچ و هر چیزی که از او و حسام و زندگیشان میدانستم ربط بدهد.
نفس بلندی کشیدم. ساکت شد. بلند شدم. چمدانم روی زمین کنار میز بود. درش را باز کردم و بطری مشروبی که زیر لباسها قایم کرده بودم، در آوردم و تکانش دادم. از نصف بیشتر داشت. روی میز دو لیوان بود. یکی را برداشتم و تا نیمه پر کردم. بطری را گذاشتم روی میز. جرعهای نوشیدم. گلویم سوخت. چند بار نفس کشیدم. به لیوان نگاه کردم. بعد جرعهای دیگر. سیگارش را خاموش کرد. لیوان دیگر را هم تا نیمه پر کردم و بردم طرفش. لیوان را گرفت و نگاهش کرد. بعد آرام به طرف دهانش برد و جرعهای نوشید و اخم کرد. تکیه داد به بالش پشت سرش و دستش را پایین آورد. سیگاری آتش کردم و دستم را به طرفش دراز کردم. سیگار را گرفت و چشمهاش را بست. نشستم لبهی تخت.
– اون شعره رو بلدی…، اون که میگه بیستون را عشق کند و شهرتاش فرهاد بُرد؟
چند لحظه چیزی نگفت. بعد بیآنکه چشمهاش را باز کند، جواب داد:
– نه. مال کیه؟ شنیدمش، ولی همین تیکهشو. بقیه هم داره؟
– نمیدونم.
– خب، که چی؟
– هیچی. از اسم هتل یادش افتادم.
– اسم هتل؟
– آره. همین هتل. هتل بیستون. بچه که بودم فکر میکردم اسمش بیستونِ. بعد همهاش فکر میکردم خیلی جای عجیبی باید باشه با سالنهای خیلی بزرگ که ستون نداره و آدمهایی که میان توش باید خیلی جرات داشته باشن که نترسن دیوارها روی سرشون خراب بشه. بعدش خودمو قانع میکردم که دیوارهاش حتماً خیلی محکم و قطورن و خارجیها جوری ساختنش که ستون لازم نداره. یه جای خارجی بود برام.
پوزخند زد:
– خارجی!
– یکی دو سال پیش از انقلاب بچه که بودم یه بار حبیبالله خان مرحوم همه رو نهار مهمون کرده بود اینجا تو همین هتل. فکر کنم شیش هفت سالم بود. حسام هم اونوقتها هیفده هیجده ساله بود. اونقدر خوشحال بودم که دارم میرم یه جای خارجی. نمیفهمیدم یعنی چی، فقط شنیده بودم چیزهای خارجی خیلی خوب و بادوامن. خانم بزرگ یه سرویس بلور نشکن بیست سی نفره داشت که فقط سالی یک بار عید میاومد بیرون و نمیذاشتن ما بچهها توش چیزی بخوریم و هی میشنیدیم که خارجیه و بادوامه و نمیشکنه. بعد وارد سالن نهارخوری هتل که شدیم چشمم افتاد به ستونها. شروع کردم گریه کردن و پا به زمین کوبیدن که حبیبالله خان دروغ گفته و کلک زدن و بردنمون یه جای دیگه نه اون هتل بیستونی که خارجی بود و من دوستش داشتم. اونقدر گریه کردم و جیغ کشیدم که مامان حسام رو صدا کرد تا منو بیاره دم در هتل تابلوشو نشونم بده تا باور کنم. تابلو رو که نمیتونستم بخونم. ولی حسام خوند و قسم خورد که همونه و خودشه. گیج شدم و بیشتر گریهام گرفت. حسام اولش گوشمو کشید، ولی بعد دلش به حالم سوخت و زور زد حالیام کنه که هتل هنوزم خارجیه و اون ستونهاش هم فقط برای قشنگیه چون ایرانیها خیلی ستون دوست دارن اگه یه جایی ستون نبینن دلشون تنگ میشه و میترسن. بعدشم گفت بزرگ میشی خودت میری خارج و میبینی چه جوری ستونهاش راه میرن و خم و راست میشن و سقفهاشون نمیافته. بعدشم رفتیم همون نزدیکا توی یه کوچهای و سیگار کشید و این شعرو خوند. یک پک هم یواشکی به من داد. سینهام سوخت و مثل خر سرفه کردم، ولی خیلی چسبید. خلاصه آرومم کرد. برگشتیم تو.
مهوش خندید:
– حسام و از این تخیلها ؟نوبره! چند سالش بود؟
– فکر کنم هیفده هیژده سال.. نگفتم؟
– آها. گفته بودی. خب آره دیگه. لابد همون موقعها که نامزد بازیهاشو با مادر درنا شروع کرده بوده.. هوم… دنیای عجیبیه..
– نه بابا سر و کلهی میترا هفت هشت سال بعد پیدا شد. فکر کنم سالهای آخر دانشگاه با هم آشنا شدن.
چهره و اندام میترا آمد جلو چشمهام. شب عروسیشان. چهارده پانزده ساله بودم و چشمم مدام روی زنها و دخترها میچرخید. عروس کوچولوی بامزهای شده بود. سبزه و بانمک بود. ولی درنا حالا هیچ شباهتی به او نداشت. به حسام هم نرفته بود. حسام و میترا هر دو سبزه بودند با موهای سیاه فر. درنا سفید بود با موهای صاف و نرم قهوهای روشن و چشمهای مورب عسلی. بیشتر شبیه دخترهای روس و اسلاو بود. برعکس بقیهی دوستها و همسن و سالهاش، زیاد آرایش نمیکرد. لبهاش کوچک و نازک بود ولی به بقیهی اجزاء صورتش میآمد. مهوش هم سفید بود. کنار بقیه که بودیم، آنها با هفت هشت سال تفاوت به هم شبیهتر بودند تا درنا و حسام یا حتا صبا و بقیهی فامیل و خانواده. صبا به مادربزرگش رفته بود. خانم جان. ریزه میزه و لاغر با صورت کوچک و چشمهای درشت سیاه. نه. چشمهای او هم قهوهای بود. موهاش هم. ولی نه به روشنی درنا. موهای هر سهشان کوتاه بود. موهای درنا صاف بود ولی موهای مهوش تاب نرمی داشت که روی پیشانی و کنار گردنش که مینشست زیباترش میکرد.
به صورتش نگاه کردم. بعد به پنجره. هوا داشت روشن میشد. به لیوانم نگاه کردم. هنوز کمی تهش باقی بود. بلند شدم و رفتم کنار میز. بطری را برداشتم، ولی پشیمان شدم. خم شدم و دوباره گذاشتمش زیر لباسها توی چمدان.
– تو که دیگه نمیخوری؟
– نه.
شلوارم را از کنار تخت برداشتم و پوشیدم. دنبال زیرپوشم گشتم. زیر بالش بود. سیگار دیگری روشن کردم و برگشتم طرف مبل. دوباره نگاهش کردم. از پنجره به بیرون خیره مانده بود و انگشتش را روی لبش میکشید.
– مهوش؟
لحظهای مکث کرد و دستش را آرام پایین آورد، ولی تکان نخورد و جواب نداد.
– مهوش…، چرا اینها رو بهم گفتی؟
نگاهش را از پنجره گرفت و سرش را پایین انداخت.
– هیچی. همین جوری.
– همین جوری؟
– همین جوری. فراموش کن. اگه از من میپرسی، همین فردا برگرد آلمان. این قضیهی صادرات مادرات احمقانه رو هم فراموش کن. تو اینکاره نیستی. بازیهای اینجا رو بلد نیستی. سیاوش هم اینکاره نیست. حواسش رفته پی انتخابات و رأی و روزنامه و مسخرهبازیهاش. حالا هم که رفت زندان و معلوم نیست کی در بیاد. حرفها و نقشههای بهادر هم… ولش کن. مهم نیست.
– چی میگی مهوش؟ چی شد یهو؟
– هیچی. چیزی نشد. میگم برگرد بر سر خونه زندگیت. برگرد بین ستونهات. حسام زر زده. اینجاست که ستونهاش خم و راست میشن ولی دیواراش نمیریزه.
پوزخند زد. چند ثانیه مکث کرد، گوشهی لبش را جوید، بعد آرام گفت:
– از صبا و درنا هم مثل بچهی آدم خداحافظی کن و برو.
پیشانیام تیر کشید و سرخ شدم.
– صبا و درنا؟ یعنی چی؟
چشمهاش را بست و بعد از چند لحظه باز کرد.
– هیچی. درنا از سنش بیشتر میفهمه و میدونه چکار داره میکنه. ولی صبا هنوز بچهس. اونم دنبال هتل بیستون و بادوام خارجی میگرده. قصههای حسام رو تحویلشون نده. دورهاش دیگه گذشته.
چند بار پلک زدم و آب دهانم را فرو دادم. سرش را به طرفم گرداند و خیره نگاهم کرد.
– اومدی هتل، بازیهاتو کردی، گریههاتو کردی، سیگار یواشکیتو کشیدی، نهارتو خوردی، دسرتم خوردی، حالا دیگه برگرد. مهمونی تموم شد.
نمیدانستم چکار باید بکنم یا چی بگویم. سرم را پایین انداختم. بلند شد و لبهی تخت رو به پنجره نشست. نگاهی به کنار بالش و دور و بر تخت و پاتختی کرد، موبایلش را از روی پاتختی برداشت.
– شمارهی آژانس چند بود؟
ساسان قهرمان (۱۳۴۰- مشهد) نویسنده، شاعر، بازیگر، ناشر و روزنامهنگار ایرانی.
همکاری با انجمنهای ایرانیان انتاریو، انجمن نویسندگان ایرانی در کانادا، تأسیس نشر افرا، تنظیم متن و اجرای مکرر نقالی «مجلس سهرابکشی» با نگرشی تازه به این شیوه بازیگری، تدریس زبان و ادبیات فارسی و همکاری با «باشگاه ادبی واژه» و «کلوپ ادبی کافه رنسانس».
او همچنین همکاری مستمری با گروههای تآتری ایرانی به عنوان بازیگر، کارگردان و چهرهپرداز داشته، به عنوان نویسنده یا انجام امور اداری و مدیریتی با نشریات سایبان و شهروند همکاری کرده، در سالهای ۲۰۰۶ تا ۲۰۰۹ سردبیر نشریه اینترنتی دوزبانه «گذار» (چشماندازی برای حقوق بشر و دموکراسی در ایران) بوده است و نیز نشریه فرهنگی اجتماعی سپیدار (مدیرمسئول، دبیر بخش اجتماعی، و سردبیر در دورههای دوم و سوم) را در سه دوره در فاصله ۱۹۹۲ تا ۲۰۰۵ منتشر کرده است.
ساسان قهرمان دو دوره عضو هیئت دبیران و سخنگوی انجمن نویسندگان ایرانی در کانادا بوده، و در سالهای ۱۹۹۹ تا ۲۰۰۱، به عنوان عضو جایگزین در هیئت دبیران کانون نویسندگان ایران در تبعید، نماینده هیئت دبیران در آمریکای شمالی بوده است. او ضمناً عضو پن کاناداست و در سال ۲۰۰۵، به عنوان یکی از اعضای کمیته نویسندگان تبعیدی پن کانادا و در تقدیر از فعالیتهای ادبی و هنریاش، یک ماه رزیدنسی در مرکز فرهنگی – هنری «بنف» را از این انجمن دریافت داشت تا به تکمیل رمان چهارم خود (بندباز آماتور) و ویرایش ترجمه انگلیسی رمان «کافه رنسانس» بپردازد.
تاکنون سه رمان «گسل»، «کافه رنسانس»، و «به بچهها نگفتیم»، سه مجموعه شعر «سبز» و «رنگ» و «هفده روایت مرگ» (نشر اینترنتی) و مجموعه مقالات «نیم نگاه- سی مقاله در نگاه به فرهنگ و جامعه» به قلم او منتشر شده است و چهار اثر دیگر نیز شامل یک رمان، گزیده اشعار، مجموعه مقالات، و مجموعه داستانهای کوتاه، در دست انتشار دارد.
مهاجرت و علل و پی آمدهای آن و نیز مسائل اجتماعی و فرهنگی مرتبط با زنان مهمترین موضوع آثار ساسان قهرمان را تشکیل میدهند.