شهرام رحیمیان: همدست با شیلر

شهرام رحیمیان:

همدست با شیلر

یوسف آینه، پروتاگونیست رمان، اواسط دهه‌ی چهل خورشیدی برای تحصیل در رشته‌ی معماری به آلمان می‌آید. به طور اتفاقی عضو کنفدراسیون دانشجویان ایرانی می‌شود و فعالیت سیاسی گسترده‌ای علیه شاه در پیش می‌گیرد. این دوران از زندگی او بیش از ده سال دوام می‌ آورد تا انقلاب می‌شود و او برای ادامۀ کارهای سیاسی زن و دخترش را ول می‌کند و به سرعت به ایران می‌رود. بعد از مدت کوتاهی اقامت در ایران، سرخورده از همرزمان و ناسازگاری با فرهنگ مردم زادگاهش به آلمان برمی‌گردد.  در آلمان از هر نوع فعالیت سیاسی دوری می کند تا از گذشته‌اش فاصله بگیرد. در مسیر بیهودگی‌ها و بی‌هدفی‌ها، ماهی سیاه کوچولوی آب شیرین نهرها که روزگاری آرزوی پیوستن به آب شور دریای وسیعی در سر داشت، می‌شود  در آکواریوم کوچک روزمرگی‌های زندگی گرفتار. با گذشت زمان کار این انقلابی سابق به جایی می‌رسد که دیگر نه دلبستگی خاص به زادگاهش دارد و نه تعلق خاطری به کشور میزبانش. با کله معلق زدن‌های زیاد ثروتمند می‌شود، اما با یک سهل انگاری هم تمام ثروتش را از دست می‌دهد و هم زنش از او طلاق می‌گیرد. در عمق تاریک افسردگی، ترجمۀ آثار ادبی  از آلمانی به فارسی به دادش می رسد تا خودش را از چاه دلمردگی بیرون بکشد. کم کم از دریچۀ ترجمه نور بی‌رمق امید به زندگی‌اش می تابد؛ تا جایی که   حتا خلاء بی‌وطنی را با زبان فارسی پر می‌کند. در این شرح پریشانی و چنین حال و هوایی قتلی در هامبورگ اتفاق می‌افتد و پلیس از او  کمک می‌خواهد . رمان” همدست با شیلر” لایه به لایه است و  چند داستان به موازات هم پیش می‌رود و در هفت روز و هرروز به چند بخش تنظیم شده.

 

صفحه‌ای از این رمان:

…پیش از آنکه حاشیه نویسی‌های مقتول را بخوانم، در خلوت اتاق شروع کردم تند تند به خواندن کتاب که پرتاگونیستش شخصی به نام آرامان باقری بود. باقری در این کتاب سربازی بود بیست و یک ساله که خاطرات روزانه‌اش را از جنگ به سبک و نثر رمان‌هایی پر از شعار و احساس نوشته بود و من که حوصلۀ آن حجم از تبلیغات را نداشتم دو سه خط در میان صفحه‌ها را سرسری می‌خواندم و ورق می‌زدم تا هرچه زودتر به پایان کتاب برسم. آرامان باقری در یادداشت‌های روزانه‌اش  از جانفشانی‌هایش در راه  نجات کشور ایران، دفاع از ناموس فرزندان ایران، از شهامتش  برای بیرون راندن دشمنان از خاک ایران نوشته بود. با تفنگی بر دوش جمله به جمله در راه کمال می‌رفت تا ذات الهی در او حلول کند و رستگار شود. از ایمانش به اسلام نوشته بود و از یافتن بعد ناپیدای حیات در جبهۀ جنگ. از خودگذشتگی‌هایش برای نجات جان همسنگری‌هایش نوشته بود و از رشادت سربازانی که خود را سپر بلا می‌کردند تا  رزمندگان خودی  آسیب نبینند. پاراگراف به پاراگراف  از دشت‌ها و مرداب‌هایی که از چنگ دشمن درآورده بودند نوشته بود و از مقاومت و  مودت در راه میهن.  در صفحۀ صد و نود و پنج و در غلیان احساساتش نوشته بود:” هرگز در زندگیم تا این حد با اطرافیانم یکدل نبوده‌ام”، ” تمام خود خواهیم را در زمین خون‌آلود جبهۀ جنگ دفن کردم و احساس می‌کنم چیزی از حرص و هراس گذشته در من وجود ندارد” ، ” آرزو می‌کنم در قلۀ یکی از تپه‌های  این منطقه، در حالیکه در برابر پرچمی که به اهتزار درآمده زانو زده‌ام شهید شوم.”…

وقتی در صفحۀ  آخر کتاب خواندم که آرمان باقری به آرزویش رسیده و یکی از همرزمانش نوشتۀ او را با موخره‌ای به چاپ رسانده، ناگهان دچار شوری حماسی شدم و دلم ‌خواست تفنگ آرمان باقری را از زمین بردارم و اول چند صد دشمنم را به تیر ببندم و سپس جانم را در تسخیر تپه‌ای فدای برادران دینی کنم. اما بعد که رفتم سراغ یادداشت‌های طولانی مهدی پورتاش که در حواشی بعضی از برگ‌ها نظراتش را نوشته بود، تغییر عقیده دادم. به هر حال از فحوای حاشیه نویسی‌ها بود که فهمیدم مهدی پورتاش هم در جنگ شرکت داشته، اگرچه نظری درست خلاف دیدگاه‌ آرمان باقری از جنگ نشان داده. مهدی پورتاش با خطی ریز و بد در جایی از  کتاب نوشته بود:” در جنگ بدترین سرنوشت‌ها برای انسان‌ها رقم می‌خورد، چه کسانی که کشته می‌شوند مثل تو آرمان باقری و چه آنها که زنده می‌ماند مثل من نگون بخت” یا در صفحه‌ای دیگر” بوی گل  در میان انفجار و مرگ جایی ندارد و من در جستجوی بوی گل بودم” یا در جایی دیگر” با سرشت  و بهشت می‌توان مصرعی شعر شورانگیز سرود و احساسات جنگ ندیدگان را برانگیخت، ولی سرنوشت‌ سربازان را الفاظ رقم نمی‌زنند بمب‌ها و گلوله‌ها تعیین می‌کنند ” یا در جایی دیگر ” کودکانی دیدم که قدشان از تفنگی که به دست داشتند کوتاه‌تر بود و قنداق تفنگشان روی زمین بود و تفنگ را به دنبال خود می‌کشیدند” یا جایی دیگر” کودکانی دیدم که روی مین می‌رفتند و دود و خون می‌شدند تا ما صد قدم در بیابان جلو برویم” یا در جای دیگر” بچه‌هایی  دیدم که فکر می‌کردند جنگ نوعی بازی است و با اولین غرش توپ‌ها و بمب‌ها دنبال مادرشان می‌گشتد که زیر چادر یا دامنشان پنهان شوند” یا در جایی دیگر ” بهترین خوشی‌های زندگی همین خوردن پشمک و تمشک و بستنی‌ است و من این را زمانی فهمیدم که بیابان پر از جنازۀ خونالود و بوی گوگرد بود” یا جای دیگر” چه چیزی در این دنیا زیباتر از اینکه پدری بچۀ شیرخواره‌اش  را به آغوش بگیرد و ببوسد و به او بگوید می‌خواهم برایت پدری نمونه باشم؟ با این جنگ نفرین شده به آغوش گرفتن فرزندم از من دریغ شد” و در جایی دیگر ” هیچ کیفی ندارد به گلوله بستن دشمن جوان و عاشقی که عکس دختری با موهای بافته در  جیب نزدیک به قلبش دارد” و در جای دیگر” در  جبهه متوجه شدم شاید هرگز فرصتی پیش نیاید تا به زنی که دوستش دارم بگویم:می‌خواهم برای تو زنده بمانم.”

مهدی پورتاش در جاهایی از حاشیه نویسی‌های کتاب با آرمان باقری تفاهم  دارد و البته در جاهایی از سر غیظ او را مسخره می‌کند و به آرمان‌های او می خندد. در جاهایی انگار اشک ریزان می‌نویسد و در جاهایی او را به باد ناسزا می‌گیرد. اما در همه جا، در انتحاب تک تک واژه‌ها،  با او احساس همدردی دارد، همان مهری که برادری بزرگ به برادر کوچکش دارد. در همه جا برای او دل می‌سوزاند و حتا گاهی انگار  پدری برای فرزندش دل می‌سوزاند. نوشته:” آرمان عزیزم، من با یکان نظامی‌ام در جنگ شرکت داشتم. جبهۀ ما بیابان بود و تا آن سر دنیا مسطح و خالی از سکنه. یک بار که  سنگر کنده بودیم و مدتی در آن پنهان بودیم گاهی جنگنده‌های دشمن می‌آمدند و بمبارانمان می‌کردند و می‌رفتند. در این هنگام عده‌ای می‌ترسیدند و پا از سنگر بیرون می‌گذاشتند و به طرف دشمن می‌دویدند که در صد متری ما در سنگری دیگر کمین کرده بود. اسفبار واژۀ گویایی برای مشاهدۀ آن فاجعۀ دردناک نیست. از توی سنگر می‌دیدم چگونه سربازان جوانم در حال فرار تیر می‌خورند و به خاک می‌افتند. این راه کمال بود؟ من فرمانده بودم و کاری از دستم برنمی‌آمد. اینها پدر و مادر نداشتند؟ اینها خواهر و برادر نداشتند؟ اینها زن و بچه نداشتند؟ اینها هزاران آرزو نداشتند؟”، ” آرمان، ای جان داده بر قلۀ آن تپۀ کوفتی، چرا نمی‌فهمی در تیپ من کسانی بودند که روحشان چنان آسیب دیده بود که ناگهان دچار جنون آنی می‌شدند و در همه جا دشمن می‌دیدند و دوستانشان را به رگبار می‌بستند. چه می‌توانستم بکنم غیر از کشتن آنها؟ اینها قهرمانان تو هستند؟”،” آرمان عزیز، ابله دوست داشتنی، جوان ناکام، پسر خام و ناآگاه، وقتی سنگر به سنگر جلو می‌رفتیم هرگز از دیدن جنازۀ جوانان عراقی خوشحالی نمی‌کردم چون حتم داشتم آنها هم بدبختانی هستند مثل من و مثل تو، آنها هم قربانی جنگی هستند که نه می‌خواهند و دلیلش را می‌دانند. یک بار که صدها عراقی را کشتیم تا منطقه‌ای را آزاد کنیم، من فرماندهُ آن حمله بودم. بعد از وارد کردن تلفات سنگین به دشمن،  داشتم در میدان جنگ و در میان جنازه‌های دشمن قدم می‌زدم که چشمم به  جسد جوانی عراقی افتاد که  تیر یا خمپاره نیمی از صورت و تمام تنش را به طور کامل متلاشی کرده بود. کاغذ تا شدهُ خون آلودی که نصفش از زیر کلاهخودش بیرون زده بود نظرم را به خود جلب کرد. از سر کنجکاوی،  با اکراه و احتیاط، با نوک انگشتان شست و اشاره کاغذ را از زیر کلاهخود بیر‌ون کشیدم و به خاک زمین مالیدم تا خون نمناک روی آن پخش  و خشک شود. کاغذ را هنوز دارم و جملهُ داخل آن را به خاطر سپرده ام: « من فضلک اتصل بوالدتی البغداد بذلل کلا ینبغی أن تنتظرنیوأخبرها.» اعدادی هم زیر آن جمله بود. به یکی از بچه های واحدم که عربی می‌دانست دادم جمله را ترجمه کند. می‌دانی جوان عراقی که شاید همسن تو بود روی ورق کاغذ خط دار چی نوشته بود؟ « خواهش می‌کنم به مادرم در بغداد تلفن بزنید و بگویید منتظر برگشتم نباشد.»

 

 

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۲۷