عباس خاکسار؛ پروازی کوتاه
عباس خاکسار؛
پروازی کوتاه
………………..
_حالا چند سال و چند ماه و چند روز می شه ؟
« برام سال و ماه و روزش، چه اهمیتی داره. انگارهمین دیروز بود، دیروز.»
_ تا کی می خوای بشینی پشت پنجره، چشم به دوزی به پاشنه ی نیمه بازِ درِ حیاط ِ خونه.
« تاکی ….»
_ اگه دو کلمه می گفتی چه می شد!
« چه می گفتم ؟ »
_ نرو، مادر جون نرو.
« اون لحظه با اون شور وشوقی که او داشت مگه می تونستم چیزی بگم.»
_ اون همه فریاد وهمهمه، صدای پی درپی چیزی مثل شلیک تیر توی کوچه، نگران ات نکرده بود.؟
« حالا چرا مثل زنبور، سال هاست همینجور تو سرم، تو مغزم، تو گوشم، هی نیش می زنی، هی وِز وِز می کنی. یه چیزی رو تکرار می کنی . چرا؟ چرا؟ چرا..»
۲
با آن چند تار ِموی سفیدی که از روسری توری مانند سیاه اش بیرون زده بود، پشت ِشیشه ی غبار گرفته ی پنجره ی اتاق نشسته بود و به هوای بارانی، حیاط و درِ نیمه باز خانه نگاه می کرد؛ با نجوایی با خویش و خیالی که هیچ گاه رهایش نمی کرد.
به هرجا که نگاه می کرد، انگارمی دیدش. در جای جای خانه و حیاط ، نشانه هایش همه جا بود.
۳
_ این همه سال وماه و روز، این سرگردونی ت از چی یه؟ معلومه پی چه می گردی؟.
« سرگردونی! ؟»
چه بسیار روزهایی، در رفتن به این اتاق و آن اتاق، یا رفتن به آشپزخانه وحیاط،، وقتی که خودش هم نمی دانست پی چه می گردد، چشم اش که به قاب عکس روی دیوار پذیرایی می افتاد، انگار سرگردانی اش تمام شده باشد، ناخواسته به بهانه ی پاک کردن غبار روی آن، به سمت دیوارکشانده می شد. به سمت آن نگاهی که رهایش نمی کرد. همیشه پس از توقفی کوتاه، آن را با احتیاطی خاص پائین می آورد و بعد می رفت روی آن مبل ِگوشه اتاق، که نور ِآفتاب از پنجره می گرفت، قاب ِعکس درآغوش، می نشست.
می نشست و نفسی تازه می کرد تا بعد با چند هُف هُف، بیرون دادن چند نفس کشدار وعمیق، بتواند با پّر ِشال ِرو سری اش، با وسواسی خاص، نم وغبار روی شیشه ی قاب را – هرچند غباری نبود- پاک کند و بعد نگاه اش را مات ومبهوت بدوزد به عکس. به چهره ی خندان و کلاهی که کج گذاشته بود. به قوس ابروها، به سایه روشن ِزیر چشم ها، به آن کلام نگفته، که انگاردر برق نگاه ومیان لب هاش مثل همیشه شکوفه کرده بود.
ساعت ها قاب عکس درآغوش، در گرمای نورِآفتابی که به درون اتاق می تابید، یا شاید از حس گرمی که از داشتن عکس او – انگار خود او- درآغوش داشت همان گوشه اتاق روی مبل به خواب می رفت. تا کی،که چشم بازکند و ببیند که نیمی از روز گذشته و دست به هیج کاری نزده.
_ ملافه را چرا چنگ می زنی و درآغوش می گیری؟
« ملافه ! ؟»
چه روزهای بسیاری، که به بهانه ی صاف کردن چین افتاده بر ملافه اش که هنوز بوی عرق تن اش را داشت، به کنار تخت اش رفته و دو زانو نشسته بود و سر و شانه روی تشک گذاشته وملافه را، نه بگو انگار خودش را، درآغوش گرفته و بوئیده بود و برای او چون ایام کودکی اش، قصه ها گفته و زمزمه ها کرده بود. در آخر هم، آن چنان آهسته، که نکند از خواب بیدار شود، از کنار تخت برخاسته بود.
۳
_ حالا این همه ساعت نشسته ای و به کی و کجا نگاه می کنی؟
« به کی وکجا !؟. …»
نشسته بود، خیره شده به در نیمه باز خانه و همان شیلنگِ آب کهنه رها شده درگوشه ی حیاط و آن تشتِ رنگ و رو رفته آِبی، که سال ها کنار دیوار، به پشت افتاده بود.
انگارمی دیدش، شیلنگ آب در دست، کنار ِتشت ِخوشرنگِ آبی ِتازه خریده اش، نشسته بر لبه ی سیمانی کوتاه باغچه، با همان شور وشوق کودکانه در نگاه و زُل زدن به کاکایی، پرنده ی دریایی زخمی اش .
همان لحظه هایی که، کاکایی منقارش را توی پرهای سفید ونرم سینه اش می گرداند و پرهایش را پس و پیش می کرد و گاهگاهی هم، بال راست آویخته به شانه اش را کمی بالا می آورد. همان بال زخمی را، که بر اثر ضربه ی ریگی بزرگ ویا کوچک آسیب دیده بود وتوان پروازش را گرفته بود.
کاکایی را، برادر بزرگ اش که سرباز وظیفه ی روی ناو ببر آبادان بود، عصر یکی از پنجشنبه ها، هنگام مرخصی به خانه آورده بود.
پرنده را گویا یکی از ناوی ها، هنگام نزدیک شدن به تکه نانی که توی آب شط انداخته و کاکایی برای قاپیدن تکه نان شیرجه آمده بود، با ریگی زده بود. این را همان روز گفت.
می گفت «این عادتِش شده، هر وقت مرخصی هفتگی اش به دلیلی تنبیهی لغو می شه، به کنارِ ساحلِ اسکله ی کشتی می ره و تعدادی ریگِ گِرِد ِکوچک و بزرگ توی جیب اش می ذاره و بعد می یاد گوشه ی خلوتی از اسکله می شینه و تکه نانی به هوا پرتاب می کنه و پرنده های دریایی را با ریگی که محکم به سمت شان می اندازه، یکی، یکی شکارمی کنه. شکار که نه، می زنه».
می گفت « پرنده ها، بیشتر کاکایی ها، همون مرغ های زیبای دریایی هستن که همیشه آرام وسُبک کنار ساحل وکشتی ها، در جستجوی طعمه پرواز می کنن و جُثه وگوشتی ندارن که ارزش شکار داشته باشه، ولی او انگار از این کار برای سر گرمی و بازی، شاید هم نشون دادن قهر و خشم درون اش استفاده می کنه».
همچنین گفته بود « که یکی دوباری بچه ها، برای این عمل اش به او اعتراض کرده بودن، حتی با او گلاویز شده و سخت کتک کاری شده بود؛ ولی هیچ فایده وتاثیری نداشت که نداشت.»
با آمدن کاکایی به خانه، آنهم با آن بال زخمی وخونی آویخته به شانه اش درآن تابستان وتعطیلی مدرسه ها، حالا تمام کارش این شده بود که صبح از خواب بلند نشده و دست وصورتی نشسته، به حیاط برود، تشت آب را پُر کند و یکی دو تکه نان هم توی تشت آب بیاندازد و بعد برود آن گوشه ی حیاط، روی لبه ی سیمانی کوتاه ِباغچه منتظر بنشیند، تا کی پرنده به سمت تشت آب وتکه نان ها برود.
وقتی می رفت وخودش را به تشت آب می رساند و یکی دو غلتی می زد و پرهایش را می تکاند و بعد با منقار یکی دو تکه نان را گاز می زد، از شادی سر از پا نمی شناخت. انگار او بود که شنا می کرد و پّر و بال می گشود. با شوق به کوچه می رفت برای خبرکردن بچه های محل، و بعد جمع کوچک شان چه لذتی می بردند از نگاه به بازی وغوطه خوردنِ کاکایی در آب و پّر گشودن هایش.
یکی دو روز اول، پرنده به درون تشت نمی رفت. با سر و گردنی کج و رو به پائین، همان گوشه ی حیاط کنار تشت آب می ایستاد و بالِ زخمی آویخته به شانه اش را نگاه می کرد. گاهی هم با همان گردن کج ، نیم نگاهی می انداخت به آسمان آبی و آن چند تکه ابر ِسفید ِروی بام خانه. نه میل به غذا داشت و نه حال غوطه خوردن درون ِآب ِتشت.
او هم در آن یکی دو روز، مثل کاکایی، پرنده دریایی اش، با اندوه و غمی کودکانه، می رفت می نشست لبه سیمانی باغچه و با تکیه دادن سرش به دست هاش که روی زانو گذاشته بود، ساعت ها به او و آن چند تکه پاره ابر سفید روی بام خانه نگاه می کرد. انگار دو دوست غمگین، که زخم و حسی مشترک آن دو را بهم پیوند داده باشد.
اما، بعد از یکی دوهفته، کاکایی، بال ِزخمی ِآویخته به شانه اش را هر روز کمی بالا و بالاتر می آورد و بال بال می زد و تشت پُرآب را و چند تکه نان یا خُرده غذای مانده را که کنار ِتشت می دید، با سرعت به داخل تشت می پرید و دوسه باری غوطه می خورد و پّر می تکاند وگردن کج می کرد و به آسمان ابری یا آبی نگاه می کرد و تکه تکه های نان و یا چند ماهی کوچکی را که به اتفاق بچه های محله از نهرهای کنار شط برایش گرفته بودند، با اشتها می خورد. لحظه هایی که او و بچه ها نیز، همراه کاکایی جست وخیز می کردند و از شوق و شادی، سر از پا نمی شناختند.
– «هنوز یادته ..»
– « مگه می شه یادم بره، چه شور و شادی کودکانه ای بود در حیاط و کوچه، از دیدنِ گشودن بال و بعد بال بال زدن های پرنده ی دریایی و اون روز پروازش.»
آن روز هنوز تشت آب را پُر پُر نکرده بود که، کاکایی به درون آب پرید وغوطه خورد و پّر و بال زد و بعد یکباره راه پرواز گرفت و دور حیاط چرخی زد و از آسمان حیاط ارتفاع گرفت و بالا و بالاتر رفت.
آن لحظه، انگار او هم همراه پرنده دریایی اش به پرواز در آمده بود. چرا که با شوق به کوچه دوید و با سوت زدن و دست تکان دادن، خبر پروازش را به بچه ها می داد و با شور و شیدایی خاص ِکودکانه ای، پروازش را در دل آسمان آبی نگاه می کرد.
کاکایی دو پای اش را به موازات سر و دو بال اش را در راستای شانه ها افقی نگه داشته بود و نرم وسبک به این سو وآن سو، سر می چرخاند. انگار او هم در این شادی پرواز با آن ها شریک بود.
درست در لحظه ای که از صدای سوت های کشیده و دست زدن و شادی بچه ها، کوچه ومحله پُر از شور و همهمه ی شادی شده بود، یکباره از پشت ِ دیوارِهای بلندِ ساختمانِ محله، با آن سیم های خار دار روی دیوارش، صدای تیری شنیده شد و بعد، پّر پّر زدن بود و سقوط کاکایی روی خاک.
– «اون گلوله یهو از کجا اومد..»
« ازکجا؟ هنوز درست هم نمی دونم. ولی گمونم از نگهبان همون ساختمون بود. مثل یکی دوبار قبل، که بادبادک وتوپِ بازی بچه ها را که روی بام ساختمون افتاده بود پُکُنده و جِر داده بود. »
اینکه آیا نگهبان آن ساختمان، که همیشه از سر و صدا و شادی بچه ها هنگام بازی، بادبادک به هوا کردن ها وتوپ بازی درکوچه و محله ناراحت وعصبی می شد تیر را زده بود و یا کسی دیگر، معلوم نشد.
گلوله درست به سینه و زیر گلوی کاکایی خورده بود. منقارش باز بود و
خون ِسرخی روی پرهای نرم ِخاکستری و سفیدِ ِسینه اش جاری بود.
۴
هر روز بعد از مرور آن گذشته های دور، آن کودکی ها و بادبادک بازی ها و… دوباره هوش وحواس اش می رفت به همان جای همیشگی.
_ اون روز ِآخر، اون هول وهراس، یهو چطورافتاد به جونت.
« هول وهراس.. !»
– همون روز که اومد درآغوش گرفتت و بعد با شوخی و شیطنت، آهسته آهسته روسری خوش رنگت را از سر و گردنت باز کرد و ..
« نگو، نگو، آتش به دلم نزن.. »
– .. بعد هم با همون روسری خوشرنگ، با خنده، نیمه صورت شو پوشاند و با دو انگشت دست اش علامتی داد و با شور وشوق از درِ حیاط بیرون رفت؛ اون چه هول وهراسی بود که یکباره افتاد به دل وجونت ؟
« صدا، صدای پی در پی چیزی شبیه شلیکِ تیر. آنهمه فریادی که تو کوچه بود و اون بی قراری و بی تاب یی که اوهنگام رفتن نشون داد.»
آن روز همه اش هول وهراس بود. کوچه ها و خیابان ها پُر بود از فریاد و صدای تیر. پُر بود از زخمی و خون و…
– چرا اون همه دیر رفتی دنبالش..
« پام، پاهام سُست شده بود، زانوهام انگار جون نداشت . به زور خودمو کشوندم تو کوچه وخیابون و پرس و جو کردن، اما …»
اما چی..
« خودت که خوب میدونی، آزارم نده..»
در حافظه ی او و حافظه ی کوچه وشهر، چیزهایی مانده، مثل پرواز بادبادک ها، پروازِ آن کاکایی، و آن روز… که پاک شدنی نیست. نشانه هایش همه جا هست. در لابلای درز پنجره ی خانه ها و درز دیوار کوچه ها، روی سنگفرش خیابان ها و پیاده روها. و…
۵
پشت پنجره ی باران خورده ی تار، دو چشم درانتظار، یک در حیاط نیمه باز، یک شیلنگِ آب کهنه ی رها شده و یک تشت ِ وارونه ی از رنگ و رو رفته در کنار باغچه، یک کوچه بی صدا با آسمانی ِتیره و بارانی . و یک خیالِ ِدر پرواز …
پاییز ۱۴۰۰