فرخنده حاجیزاده؛ ژاندارم
فرخنده حاجیزاده؛
ژاندارم
سید محمود فدایی را توی دل آفتاب دراز کردند و زن و بچههایی را که جیغ میکشیدند دور.
زنی ملافه تترون آبی را از ساک عقب ماشینش درآورد و به طرف تویوتای معلق دوید. لبخند آرام کسی که با لباس نظامی توی دل آفتاب دراز شده بود به زن جرأت داد جلو برود و به اتیکت فلزی روی لباس مرد که «سید محمود فدایی» با رنگ سیاه روی آن حک شده بود، خیره شود.
ملافه را به طرف مرد بغل دستش دراز کرد و گفت «بکشین روش. چطوری اورژانسو خبر کنیم؟ بهداری این نزدیکا…»
«تموم کرده» را که شنید، جیغ کشید. با دو دست صورتش را پوشاند و به طرف ماشینش دوید.
مردی با انگشت زد به شیشه ماشین. زن سرش را بالا آورد. دستهایش را از روی فرمان برداشت. دستمالی از جعبه بیرون کشید و شیشه را پایین.
«بردنش، ملافهتون»
زن با بغض تکرار کرد «ملافه، ملافه، …» مرد گفت «توی ماشین ما چن تا راننده هس. اگه حالتون خوب نیس، میخواین یکی از ما…؟» جواب داد «خوبم» از ماشین آمد پایین. کلمن زرد را از توی ماشین برداشت. با دست راست آورد بالای سر و با دست چپ شیرش را باز کرد. آب سرد از صورتش ُسرخورد رفت توی یقه لباس و از چاک میان سینهها گذشت. نشست پشت فرمان. استارت زد. راننده مرد منتظر شد تا راه بیفتد. زن برای راننده ماشین جلویی دست تکان داد و دور شد.
روز دیگر (۲۰ تیر ماه ۱۳۶۷) دو مرد زیر بازوهای حاج معصومه را گرفتند و از پلههای پزشکی قانونی بردند پایین.
حاج معصومه اجازه دفن نمیداد، میگفت «اونی که مرده سید نیس، نیس. من که نگفتم. به خدا نگفتم، به علی نگفتم.»
میگفت، جیغ میکشید و بیهوش میشد. به هوش که میآمد چنگ میزد به صورتش و یکریز تکرار میکرد «مگه ممکنه، بی سیدمحمود؟ من که نگفتم، به خدا نگفتم.» و موهای سرش را میکشید.
طول کشید تا توانستند حاج معصومه را که قدم به قدم زانو میزد و از حال میرفت بکشانند کنار کشویی که سید محمود در آن خوابیده بود.
چند دقیقه بعد مردهای همراه حاج معصومه از جیغهایش ترسیدند و فکر کردند همه مردهها از توی کشوها برمیخیزند و یکی یک کشیده میخوابانند زیر گوش حاج معصومه که خوابشان را آشفته کرده.
جیغهای حاج معصومه که سکوت سالن نمور پزشکی قانونی را برهم زده بود، یک دفعه قطع شد. ساکت پَر چادر سیاهش را کشید روی صورت سید که توی کشو خوابیده بود. لبهای گرمش به سرعت روی گونهها، پیشانی و لبهای یخزده سیدمحمود میچرخید و زیر لب چیزی میگفت.
مرد جوان که دستمال چهارخانه سفید و سیاهی دور گردنش انداخته و پیراهن مشکیِ گشادش روی شلوار آویزان بود دست کرد زیر بازوهای حاج معصومه «حاج خاله، حاج خاله جان! بیایین کنار؛ سید دیگه به شما نامحرمه. حیف از شماس. گناه نکنین.»
حاج معصومه نمیشنید. پسر زور می زد اما دستها به کشو قفل شده بود؛ همان طور که به ضریح امام رضا قفل میشد و زانو میزد، زانو زده بود. مرد میانسال گفت «ول کن دایی همه داروندارش همین مرد بود، بچهش، مونسش، باباش، شوهرش، کس و کارش بود…»
گفت و زد زیر گریه. پسر ول کن نبود «کس بیکسون خداس حاج دایی! چه حرفی میزنین، گناه داره! اون حالیش نیس. وظیفه من و شماس. فردا این بدبخت میمونه و آتش جهنم.»
دستهای حاج معصومه از کشو جدا شد. دستهای پسر رفت طرف چادر حاج خالهجان که ول شده بود روی زمین. حاج معصومه دست چرخاند دور سر سید محمود و زد توی سر خودش «خدا درد وبلاتو بده به من. من نگفتم، به خدا نگفتم، بقیه به خودشون مربوطه. »
خالهجان را راه به راه بردند بیمارستان زیر چادر اکسیژن. تشریفات دفن سیدمحمود فدایی به سرعت انجام شد. زنهای فامیل که توی بیمارستان دور و بر حاج معصومه بودند از حرفهای نامربوطی که میگفت فهمیدند قاطی کرده. با این همه وظیفه دانستند او را برای مراسم کفن و دفن به قبرستان ببرند؛ مراسم سید محمودِ بی زاد و رود، بیحاج معصومه سوت و کور میشد.
زنهای دوروبر قبر، حاج معصومه مشکی پوش را دیدند که روی خاک افتاده و برای سید محمود درد دل میکند و هر از گاه سرش را به سنگ لحد میکوبد و میگوید « پاشو محمود منم، مَصی.»
میگفت «به خودشون مربوطه. خیر نبینن الهی. من نگفتم محمود جون. یه بارم نگفتم. اسلام جای خود. آقا جای خود. تو که شوخی نبودی محمود، بودی؟» و سرش را میکوبید به سنگ. بلندش کردند.
بلند که شد دست راستش را بالا آورد. آستین گشاد بالا رفته بود و ساق سفید دستش توی آفتاب میدرخشید. کسی باور نمیکرد صدای حاج معصومه جلوی این همه مرد غریبه و آشنا بلند شود «آهای جماعت بدونین، همگی بدونین. فردای قیامتی هس. به خدای احد و واحد، به علی قسم من نگفتم. به روح پاک خودش نگفتم. بی انصافا چه جوری میگفتم. سید محمود که شوخی نبود، بود؟ خدای خونهم بود.»
پسر چپیه به گردن و دختری که فقط عینک ذرهبینی چهارگوشش از زیر چادر پیدا بود خودشان را به خالهجان رساندند و زیر گوشش چیزی گفتند. خاله جان با مشت کوبید توی سینهشان «بعد سید، آتش جهنمو به جون میخرم. بهشت مال اونه با اون قلب پاکش. من، من، این منم که جهنمییم. چی میگین؟ مگه اینا غریبهن؟ بذارین بدونن این مرد…»
حرفهای تکراری و یک نواخت حاج معصومه گاه با جیغ و آخ و داد کسی قطع میشد که قبر سید محمود بسته شد. چند سرباز تاج گل هنگ ژاندارمری را گذاشتند روی گور. دستهایشان را بردند طرف شقیقههایشان، پا کوبیدند و عقب عقب دور شدند. چند نظامی یکییکی آمدند نشستند کنار قبر. یکی با آستینِ لباسِ خاکی رنگش چشمهایش را پاک کرد. نفر بعد سنگ ریزهای برداشت ضربدری کشید و زیر لب چیزی گفت. آن که کنار سروان واحدی ایستاده بود قبل از او خودش را رساند، خم شد، دو قطره اشک از چشمهایش چکید روی قبر. سروان واحدی اما کلاهش را برداشت، آرام گذاشت پائین گور و چند گلایل سفید و قرمز از تاج گل کند و پرپر کرد روی قبر.
بیشتر آدمهایی که سید محمود را میشناختند از چند و چون زندگی او خبر داشتند. الا این که نمیدانستند مسئول اجاق کوری کدام یک از آن دو بود. هیچ یک از آدمهای فضول فامیل نتوانست در این مورد از زبان آنها کلمهیی بیرون بکشد.
سید محمود که چند سالی از حاج معصومه جوانتر بود و چهره شادابی داشت در پاسخ دلسوزیهای برادر و فامیل میگفت «بچههای شما بچههایمان، مگه نه؟» یک بار از معصومه که با دیدن بچههای کوچک اشک توی چشمهایش پر می زد و توی تنهایی برای دخترهای فامیل عروسک پنبهای درست میکرد، پرسید «دختر خواهرتو به فرزندی بگیریم؟ همه چیمونو میکنیم به اسمش.» معصومه سکوت کرد و دو روز بعد گفت «فردا که بزرگ شه به تو نامحرمه، اون وخت چی؟» پرسید «میخوای پسر کوچکه یه برادرمو …؟» نگذاشت حرفش تمام شود «بدتر، به من نامحرمه…» و با بغض ادامه داد «میخوای برو صیغه کن، راضیم. بچه تو بچه منم هس.»
توی چشمهای سید اشک پرزد. گره روسری مَصی را باز کرد. شاخهای از موهایش را توی دست گرفت، آورد جلوی بینیش. بوی حنا را بالا کشید و چشمها را بست.
آنها به زندگی بدون بچه عادت کردند. فامیل هم حضور مهربان آن دو را پذیرفت. ماجرا از شبی شروع شد که حاج معصومه زل زد به ماه گرد وسط آسمان و الله اکبرگویان دوید طرف اتاق، سید را از سجاده بلند کرد و کشاند سمت حیاط. میلرزید و با انگشت توی ماه چیزی به محمود نشان میداد. مرد از حرفهای نامفهوم زن چیزی نمیفهمید اما میدانست آنچه مَصی میخواهد نشانش دهد همان چیزی است که هر روز ذکرش را از همکاران میشنود. دو ماه قبل وقتی از طریق مُرس پیغامی به این مفهوم دریافت کرد، برای اولین بار به کار خودش شک و در جا پاسخ داد: سردر نمیآورم، توضیح بده. توضیح که داده شد به سروان واحدی پناه برد. سروان سبیلهایش را جوید. لبخند زد. دستش را روی شانه سید گذاشت و گفت «تاکتیک، لازمه؛ برای جذب تودهها.»
سردر نیاورد . چون به دانش و انسانیت واحدی ایمان داشت سکوت کرد. سروان سکوت فدایی را شکست «بیخیال. برای ما خبری نداری؟»
نه جناب سروان! مدتیه کسی با شما کار نداره.»
با این که واحدی هیچ سنخیتی با فدایی نداشت. بارها فدایی به موقع واحدی و دوستانش را از متن تلگرافهایی که راجع به آنها اطلاعات میخواستند یا اطلاعات میدادند آگاه کرده بود.
سید دستش را از دست زنش بیرون کشید و به سجاده پناه برد. مدتی بود که به آبگوشتهای تکراری، چای جوشیده، تلفنهای طولانی و غیبتهای مَصی پی برده بود. سکوت کرده و خوشحال بود که زندگی زنش از یک نواختی درآمده.
اللهاکبرِ پشت بامهای مجاور پیچید توی گوشهایش، گفت «اللهاکبر» و از سجاده برخاست و دانست این اللهاکبر از آن اللهاکبرهاست. مَصی رو به رویش ایستاد. فهمید چقدر دلش میخواهد دست او را بگیرد، از نردبان چوبی بالا ببرد تا زیر سقف آسمان دستهای گره کردهشان را با هم بالا ببرند و فریاد بزنند: اللهاکبر. شدنی نبود؛ نه این که سید محمود با اللهاکبر مخالفتی داشته باشد یا نخواهد به دل معصومه راه بیاید، به این دلیل که به پرچم مقدسی سوگند وفاداری یاد کرده بودکه آن را مظهر استقلال میهنش میدانست و میخواست به خدا، شاه و میهن وفادار باشد و هنوز پسربچهای بیش نبود که شنید حاج آقا بالای منبر خواند:
چه فرمان یزدان چه فرمان شاه، که یزدان خدا هست و شاه پادشاه. و سالها با بالارفتن پرچم برای سلامتی شاهنشاه و میهن عزیز هورا کشیده بود و تعجب میکرد واحدی و دوستانش با این که به مال و منال دنیا بیاعتنا هستند و آدمهای بدی هم نیستند چطور سوگندشان را زیر پا میگذارند. واحدی و دوستانش گاه در نیایش صبحگاهی دیده نمیشدند . افسرانِ دیگر واحدی را جیمی صدا میکردند و هر وقت کسی سراغش را میگرفت خندهکنان میگفتند «جناب سروان جیم فنگ؛ پرید.» اما بارها او دیده بود پس از پیش فنگ، فرمان نیایش که صادر میشد و یک نظامی جلوی پرچم با صدای بلند میگفت: به نام خداوند بخشنده مهربان و بندهای زیر را یک به یک میخواند:
درود بر خداوند بزرگ که به ما جان داد تا فدای ایران کنیم.
سلام و درود بر پیامبران گرامی به ویژه پیامبر بزرگ اسلام حضرت محمد (ص) که ما را به راه راست و مرگ شرافتمندانه هدایت فرمود.
ما سربازان ایرانی که در این پادگان گرد آمدهایم با قلبی مهربان روی به درگاه ایزد متعال آورده و از درگاه مقدسش خواستاریم:
خداوندا شاهنشاه بزرگ ما را در پناه خودت حفظ بفرما (آمین)
خداوندا پرچم سه رنگ شیر و خورشید ما را در سراسر میهن برافراشته دار (آمین)
پروردگارا هم میهنمانمان را در هر کجای میهن هستند در پناه خود به سلامت دار و آنها را از گزند دشمنان حفظ بفرما (آمین)
خداوندا به ما توانایی و سلامتی عطا فرما که نسبت به شاهنشاه آریامهر و میهن عزیز و تاج و تخت کیانی وفادار بوده و در نگهداری آن کوشا باشیم (آمین یارب العالمین)
وقتی او و دیگران در پایان هر یک از این بندها آمین میگفتند، لبهای واحدی و دوستانش نیز تکان میخورد اما سید نمیدانست که سروان آمین، را بر زبان میآورد ،کلمه دیگری یا فقط لبهایش را تکان میدهد. به همین خاطر هم وقتی معصومه با لبهای رنگ پریده گفت «محمود وقتشه دست از لجبازی ورداری و به راه اسلام بیایی. چشماتو واکن مرد!جناب سروان واحدی و دوستاشم توبه کردن و…»
جواب داد «همیشه راه خدا رو رفتم زن! جناب سروان واحدیم درسته مییاد تو جمعیت ولی توبه بیتوبه. من قسم خوردم زن! واحدی به خودش مربوطه. عیسی به دین خود موسی به دین خود.»
ما محمدییم مرد. عیسی و موسی جای خود. میخوای قسمتو زیر پا نذاری لباساتو بنداز و بیا.
که تیربارونم کنن؟
خلق خدا نمیذاره؛ چی فکر کردی. روی دست میبرنت. قهرمان میشی.
پول شام و ناهار قهرمانو کی میده؟
خدارو حاجت به پیغام نیس مرد! دو تا مرغْ آدمیم. همون پول نفت از سرمون مییاد از پامون در میره.
فدایی آرام آرام رفت توی خودش و بر مأموریتهای اداریش افزوده شد و معصومه رفت توی خیابانها و تکیهها و مسجدها و مدرسهها.
سید محمود روز به روز بیگانهتر شد؛ با معصومه، با بچهها و زنها و مردهای فامیل و همکارهای اداری و شنید شاه ژالهی تهران را، رکس آبادان را، جامع کرمان را به آتش کشیده و باور نکرد تا شاه گفت: ماه نورفشاند و سگ عوعو کند و دید شاه نورنیفشاند و بختیار آمد و شاه گفت: فریاد انقلابتان را شنیدم ومردم خواندند: فردا که بهار آید، صد لاله به بار آید، آزاد و رها باشیم، آزاد و رها باشیم. و ناگهان گوینده تلویزیون با گرمکن ورزشی مشتهای گره کردهش را بالا برد و گفت: بهاران خجسته باد و انقلاب شد و امام آمد و معصومه چون گل شگفت و سید محمود از پیش چشمش گم شد و همکارهای سید بغلیهای عرقشان را قایم کردند، صورتهایشان را با ریشهای سیاه توپی پوشاندند و جای مهر نمازی که هرگز نخوانده بودند ناگاه بر پیشانیشان سبز شد و راه افتادند توی خیابانها و با مشتهای گره کرده فریاد زدند: مرگ بر آمریکا، مرگ بر اسرائیل.
سید محمود به هیچ کس و هیچ چیز تعلق نداشت؛ به معصومه، به شاه، به انقلاب. سروان واحدی هم آن قدر گرفتار شد که فدائی عزیز را از یاد برد. چیزی نمانده بود فدایی خودش را انکار کند که پیامی به این مضمون دریافت کرد: گویا سپهبد خسروداد درحال فرار از مرزهای جنوبی کشور است. فکری به ذهنش جرقه زد. از این خبر با کسی حرف نزد. پرید پشت وانت تویوتا، دو حلب بنزین و یک حلب نفت عقب ماشین جاسازی کرد و راهی بیابانهای اطراف محلی شد که احتمال داده بودند برای سوختگیری در آن نقطه فرود خواهد آمد.
از دور دید عدهای قبل از او به منطقه رسیدهاند. با این که همکاران سید محمود ریشهایشان را بلند کرده بودند اما سید به قرینه توانست نظامیان سابق را در بین نیروهای انقلابی شناسایی کند. ساعتی نگذشته بود پسرجوانی که پیراهن دودی گشاد و شلوار جین پوشیده و رادیوی کوچکی به گوشش چسبانده بود، فریاد زد «متفرق شین. دستگیر شد؛ اطراف تهران.»
فدایی خبر تیرباران خسروداد و دیگر ژنرالهای ارتش شاهنشاهی را از رادیو، از معصومه یا همکاران میشنید. و شنید استوار سیروس بیگلو همولایتی خودش به دار مجازات آویخته شد.
سید محمود از بیگناهی بیگلو خبر داشت. میدانست در جریان خلع سلاح پاسگاهش تیری که از تفنگ یکی از سربازهای او دررفته پسر یکی از روحانیون منطقه را کشته. این بود که ترسید. پیاده که بود برمیگشت و به پشت سر نگاه میکرد. پشت فرمان سایهای میدید که با دستمالی دور گردن پشت وانت نشسته و لولهی مسلسل را چسبانده به شیشه ماشین. شبها صدای پای آدمهایی را میشنید که از پشت بام پایین میپرند. همین شد که دور خوابیدن توی حیاط را در شبهای تابستان خط کشید.
معصومه از تابستان سال قبل پشهبند را روی تخت چوبی برپا نکرد. آن قدر خسته بود که اول شب روی تشکچه گوشه اتاق خوابش میبرد. از آن مَصی ترگُل و وَرگُل با چادر نمازهای گل صورتی و آبی و پیراهنهای پُرچین خبری نبود. محمود هر وقت به گوشه اتاق نگاه میکرد کلافی مشکی میدید که روی تشکچه توی خودش گلوله شده است؛ این شد که سید عادت کرد بیسروصدا تشکش را بردارد و بدون پشهبند بخوابد تا دلهره کار خودش را کرد و دور خوابیدن توی حیاط خط کشید.
آن شب گرم تابستانی هم سید چفت اتاق را انداخت. دور از معصومه رختخوابش را پهن کرد و دراز کشید. مَصی صدا زد «محمود، سید محمود! …» جوابی نشنید. مطمئن بود بیدار است. نفس خواب و بیدارش را میشناخت. پاورچین پاورچین خودش را به او رساند. ملافه را کنار زد. سرش را گذاشت روی سینه محمود و گریه کرد. اشک از موهای سینه محمود رد شد و نشست روی پوستش. تعجب کرد. خواست دستش را بلند کند بگذارد پشت معصومه، دستش تکان نخورد. یکی دو بار از معصومه ترسیده و توی خیال دیده بود که مسلسل به دست رو به رویش ایستاده و سینهاش را هدف گرفتهاست . اما هنوز هم دوستش داشت و نمیدانست چرا دستش تکان نمیخورد.
دو سه هفته بعد سید محمود متوجه شد معصومه برای تظاهرات نمیرود. فاصله ایجاد شده نگذاشت محمود بپرسد یا مَصی بگوید.
فردای شبی که سرش را روی سینه سید گذاشته و گریه کرده بود همسایهها مثل هر روز زنگ در خانهاش را به صدا درآوردند. در را به روی هیچیک باز نکرد. به تلفنها هم جواب نداد و دیگر کسی او را در تظاهرات ندید.
معصومه شب و روز سر سجاده از خدای مهربان میخواست گناهان سید را به آبروی معصومین ببخشد و خواستههای ناحق تظاهرکنندگان را اجابت نکند. او خوب میدانست محمود مثل یک کودک معصوم و بیگناه است و گرچه زیر پرچم طاغوت در جازده اما هرگز به گناه آلوده نشده و میتوانست به جرأت قسم بخورد حتی یک وعده نمازش قضا نشده و هیچ کس و هیچ چیز به ایمانش رخنه نکرده. به همین دلیل وقتی جمعیت یک صدا فریاد زد: مرگ بر آمریکا، مرگ بر اسرائیل، مرگ بر فدایی، مرگ بر فدایی… دست معصومه توی هوا ماند. پشتش لرزید. سکوت کرد و وقتی زن بغل دستی زد به پهلویش و پرسید «چرا نمیگی؟» بغض کرد «نه، نگین. توروخدا نگین. به ایجاش دیگه راضی نیستم.» و از صف تظاهرکنندگان جدا شد.
فرخنده حاجیزاده
اردیبهشت هشتاد و هشت
به نقل از “آوای تبعید” شماره ۲۹