آیدا عمیدی؛ فرو ریخته در بلوار کشاورز
آیدا عمیدی
فرو ریخته در بلوار کشاورز
با یاد بکتاش آبتین
میان همهمه هر صدایی جان می داد
بر خیابان خاک مرده پاشیده بودند
و ما نم یتوانستیم دست بر شانه ی هم بگذاریم و برخیزیم
ما صدای خش دارمان را
چون ماری هوشیار و زهرآگین
درون سینه پنهان کرده بودیم
کمین کرده میان خیابان
صدای همهمه را می شکافتیم
در جستجوی صدایی که از گلوهای بریده برم یخاست
ما از کابوسی به کابوس دیگر پرت می شدیم
بی آنکه مرز میان خواب و بیداری را لمس کرده باشیم…
روایت است که کپسول اکسیژنش را به دوش گرفته بود
از صخره های برهنه بالا م یرفت
و صدای زنجیرش را
در گوش ما فرو می کرد…
شناکنان از باتلاق بیرون می زدیم
حشرات کمین کرده بودند تا در پوست زخم یمان تخم
بگذارند
و ما
ما
ما
از منطق کابوس بی خبر بودیم…
نف سزنان از پله های بیمارستان بالا رفتن
آونگ شدن میان بیم و امید
سرشکسته
فرو ریخته در بلوار کشاورز
صورت ابرآلود مریم
و ما که استخوان ها و چشم ها و صدایمان در باد میلرزید
کابوس منطق خودش را داشت:
«آن که بالا می رود می میرد
آن که گم می شود زنده می ماند »
ما گم شده بودیم
و راهروهای وزارتخانه ی متبوعشان تا بینهایت کش آمده بود.
پرونده ی شماره ی…
بندِ شماره ی…
سلول شماره ی…
شماره ی هم را حفظ نبودیم
و کسی نمی دانست سرف ههای تو گلوی ما را می خراشد رفیق!
برادر!
ستاره ی خندان!
که مشتت را به هوا می کوبیدی
به دیوار می کوبیدی
به سینه می کوبیدی
و هیچ کس تو را نمی دید.
ما گرسنه و سرگردان بودیم
بعضی سنگ به شکم بسته بودیم
بعضی به ناخن سنگ را می تراشیدیم و تیغ آخته م یساختیم
و هیچ کداممان از چنگ قاتلان جان به در نمی بردیم
می شنوید صدایی را که پیوسته می گوید شما کشته اید؟
زیرا هر کس هر جا به هر شکلی که بمیرد
شما کشتیده اید
زیرا شما کشته اید
و قاتلان تو می دانستند
که مر غ نیم بسمل هر چه بدود به مرگ نزدیک تر میشود
رهایت کردند که بدوی
برای هر دمی که فرو می بری جان بکنی
برای هر دمی که برمی آوری جان بدهیم…
به من نگاه کنید
که ردی از خون بر گلو دارم
به یاد بیاورید مار زهرآگینی را که درون سینه پنهان کرد هام
ماری که می داند به سمت که خیز بردارد
زهری که از حافظه برمی خیزد
زیرا که گلوی برید هی بسیاران ام من
مختاری ام
پوینده ام
غفارم
من گلوی برید هی آبتینام
اسفند ۱۴۰۰
به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۰