بهروز شیدا؛ فریادِ باران میشوید رَسمِ مرگسِرِشتان را
بهروز شیدا
فریادِ باران میشوید رَسمِ مرگسِرِشتان را
ردپای فریادِ ستیزِ امروز با جمهوریی اسلامی در سه خوانش از سه رمان تبعید
فریادی که امروز در ستیز با جمهوریی اسلامی سرزمین ایران را انباشته است و در جهان پیچیده است، در آوای زن، زندهگی، آزادی تبلوری یگانه یافته است. قتل بهارکشانهی مهسا امینی، رنج از تسلط قدرتی مرگسرشت در دورانی چهلوچند ساله را به فریاد آرزو و ارادهی بذرافشانیی روزگاری دیگر تبدیل کرده است. این فریاد را در پژواک زخم و رنج و شورش جاری در گروهی از رمانهای این دوران نیز میتوان خواند.
متنی که پیش رو دارید تدوین تکههایی از سه جستار است که در خوانش سه رمان تبعید در این دوران چهلوچند ساله نوشته شدهاند؛ روایت جلادانی که با تجاوز به تن و جان زنان زندانی، آنیمای وجود را به مسلخ میبرند؛ روایت تاریخی که آرزوی پایان آن فریاد میشود؛ روایت مردان قوزیای که به مرگ سرسبزیی سرو هستی حکم میدهند.
در متنی که پیش رو دارید، تدوین تکههایی از خوانشهای سه رمانِ شاه سیاهپوشان،[۱] نوشتهی هوشنگ گلشیری، اتفاق آنطور که نوشته میشود میافتد،[۲] نوشتهی ایرج رحمانی، سانسور یک داستان عاشقانهی ایرانی،[۳] نوشتهی شهریار مندنیپور، را در سه جستارِ تاراجِ تن، جراحتِ جان،[۴] دستهای خستهی نویسندهگانِ خرابِ کافهها،[۵] سایهی سنگین نیمهتمامیهای ما،[۶] نوشتهی بهروز شیدا، میخوانیم.
شاهسیاهپوشان را در جستار تاراج تن، جراحت جان بخوانیم.
۱
شاه سیاهپوشان ماجرای دستگیری و روزهای زندانِ شاعر – معلمی است که در ۲۵ دیماه ۱۳۶۱ خورشیدی دستگیر میشود.
شاعر – معلم سالها هفت پیکر نظامی را تدریس کرده و هنگام که مأموران برای دستگیریاش به خانه میریزند، گنبدِ سیاه هفت پیکر را در ذهن و پیش رو دارد. مأموران او را به زندان میبرند و در سلول جوانی نوزده ساله میاندازند؛ سرمد نام. در روزهای بعد شاعر را به سلول انفرادی منتقل میکنند. کمی بعد بهمناسبتی سرمد را که «پولووری» سیاه بر تن دارد به سلول او میآورند.
سرمد بر شاعر – معلم فاش میکند که تواب است، توسط برادرش لو رفته، خود حتا نامزدش را نیز لو داده است. او خود را در پایان خط مییابد و در این آخرین ایستگاه کنجکاوانه از شاعر میخواهد که برایش گنبد سیاه نظامی را بخواند. سرمد تعریف میکند که این «آخریها» گاه هر روز و گاه چند روز به چند روز تیر خلاص «خواهران» را میزده و بعد نعش آنها را بغل میکرده و در نعشکشها میانداخته است. او عادت کرده که هنگام بغل کردن جسد دختران، گرمای تنشان را به نیازی جنسی بچشد. در یکی ازروزها نامزدش نیز در میان اعدامیها بوده است. سرمد تیر خلاص را در کنار سر نامزدش خالی میکند، اما هنگام که میخواهد او را در نعشکش بیندازد، دختر چشم میگشاید و سر تکان میدهد. سرمد هر روز به معراجی میرود که شاه سیاهپوشانِ هفت پیکر رفت. پس «پولوور» سیاهاش را به شاعر – معلم میبخشد و سلول را ترک میکند.[۷]
هفت پیکر روایت سیر و سلوک بهرام، پادشاه ساسانی، است برای جستوجوی «خود» که در روانشناسیی تحلیلیی کارل گوستاو یونگ کهن نمونهی تمامیت است؛ نشانهی پیوستهگیی عاشقانهی زنانهگی و مردانهگیی وجود؛ پیوستهگیی معنا و ماده.
در هفت پیکر هر گنبد نشانی است از جهان درونیی بهرام و بانوی هر گنبد نمادی از زنانهگی یا آنیمای درون او. بهرام در هر گنبد بخشی از هستیی خویش را بازمیشناسد و سرانجام به دنبال گورخری پا به غاری میگذارد که مأمن تمامیت او است.[۸]
گنبدِ سیاه هفت پیکر بهمثابهی نخستین گام جستوجوی تمامیتِ وجود، با میهمانداریی دختر اقلیم هند شکل میگیرد. دختر اقلیم هند برای بهرام از کدبانویی سیاهپوش از قصر بهشت سخن میگوید که کنیز ملکی بوده که پس از مدتی غیبت از قصر خویش چون بازآمده، یکسره سیاهپوش بوده است. شاه دلیل سیاهپوشیی خود را برای کنیز چنین تعریف کرده است که روزی غریبهای سیاهپوش به تظلمخواهی نزد او آمده است و او در پاسخ تنها نشانیی شهری را داده که در آن همه سیاهپوشان اند. شاه رخت سفر به سوی آن شهر میبندد. هیچکس اما راز سیاهپوشیاش را بر او فاش نمیکند. سرانجام با مرد قصابی روبهرو میشود که او را به ویرانهای میبرد و در سبدی مینشاند تا به جستوجوی راز برود. شاه در سبد مینشیند و به آسمان میرود. در آسمان مرغی او را به چنگ میگیرد و در سرزمینی رویایی فرود میآورد. شاه در آن سرزمین نخستین گام رودررویی با زنانهگیی وجود خویش را تجربهای غریب میکند و چون بازمیگردد سیاهپوش میشود.
در شاه سیاهپوشان ما راز سیاهپوشیی سرمد را میخوانیم. نقطهی انطباق او با هستیی شاه گنبد سیاه هفت پیکر اما تنها در یک جا است؛ حضور یک راز.
آزمون شاه گنبد سیاه هفت پیکر آزمونی است که سرانجام راه به تحقق تمامیت وجود خواهد برد؛ چه در نخستین گامِ سفری درونی، آنیمای وجود خود را با عشق تمنا میکند.
سرمد شاه سیاهپوشان اما با اعدام دختران زندانی در هر گام تکهای از معنای وجود خود را میکشد. او نعشِ زنانهگی را درآغوش میگیرد؛ در همآغوشی با مرگی که برخاسته از فرمان جلاد درون و برون است، مفهوم «خود» را به مسلخ میبرد.
شاه گنبد سیاه هفت پیکر روزی پیراهن سیاه را از تن بیرون خواهد کرد. سرمد شاه سیاهپوشان ما را برای همیشه سیاهپوش کرده است.[۹]
اتفاق آنطور که نوشته میشود میافتد را در جستار دستهای خستهی نویسندهگانِ خرابِ کافهها بخوانیم.
۲
در اتفاق آنطور که نوشته میشود میافتد، همسرِ آقای تهماسبی، سهیلا، او را ترک کرده است. زیر خانهی آقای تهماسبی، در شهرِ تورنتو، کافهای هست. مصطفی، مشتریی دیگر این کافه که که در آرزوی خلق واقعیتی دیگر مرتب در حال نوشتن است، نامِ این کافه را «خرابآباد» گذاشته است. مصطفی ده سالی است که از ایران فرار کرده و اکنون مشغولِ نوشتن خاطرات پنج سال زندهگیاش در زندانهای جمهوریی اسلامی نیز هست. مصطفی معتقد است اتفاق آنطور که نوشته میشود میافتد. پس تکههایی در مورد سهیلا نوشته است: در ساحلی زنی از دور میآید. پیکرش بلند است؛ موهایش مشکی و کوتاه. سیوچهار ساله است؛ چشمهایش کنکاشگر و معترض. مصطفی سهیلا را نوشته است. سهیلا اما تنها آفریدهی تخیل مصطفی نیست.[۱۰]
در گوشهای از اتفاق آنطور که نوشته میشود میافتد، با سرنشینِ یک قایقِ تفریحی روبهرو میشویم که خود را سلیمان میخواند و زن همراهاش را ملکهی سبا. سلیمان و ملکهی سبا به تورنتو آمدهاند و آقای تهماسبی، مصطفی و گورد، یکی دیگر از مشتریانِ «خرابآباد»، به قلمرو سلیمان رفتهاند. در اتفاق آنطور که نوشته میشود میافتد، متنِ قصهای و متنِ تاریخی درهم آمیختهاند.[۱۱]
چه چیز یک متنِ قصهای را از یک متنِ تاریخی جدا میکند؟ در پاسخ این پرسش نظریهها هست. این نظریهها اما میخواهند به دو پرسش پاسخ دهند: یک متنِ قصهای چهگونه متنِ تاریخی را در خویش حل میکند؟ چه چیز سبب میشود یک متنِ قصهای واقعیت بنماید؟ خودِ این دو پرسش را میتوان در قامتِ دو پرسشِ دیگر مطرح کرد: یک متنِ قصهای چهگونه نوشته میشود؟ یک متنِ قصهای چهگونه خوانده میشود؟[۱۲]
یک متن قصهای بر مبنای دو سطح الگوییی ماجرا و قصه تجزیه و تحلیل میشود. متن غیرقصهای اما در سه سطحِ الگوییی ماجرا، قصه، ارجاع ریشه دارد. واقعیتِ یک متنِ قصهای حتا بر نویسندهاش پوشیده است. یک متنِ تاریخی اما تنها مجاز به ثبتِ ماجراهایی است که در خارج از جهانِ متن رخ داده باشند.
به پرسش دوم بنگریم: یک متنِ قصهای چهگونه خوانده میشود؟ ماجراها و زبان یک متن قصهای چهگونه خوانده میشوند؟ ماجراهای یک متنِ قصهای بهشرطی واقعی مینمایند که ساکنان جهانِ متن بتوانند آن را باور کنند. چنین باوری اما خود تنها بهشرطی ممکن است که تکرار ماجراها با غلظت تخیلیی یکسان، تخیل را واقعیت جلوه دهند.[۱۳]
اتفاق آنطور که نوشته میشود میافتد چه معنایی دارد؟ این عبارت یعنی اینکه چهبسا که متن تاریخی در عینیت ریشه ندارد که چهبسا که خواست و اشارهی قدرتهای حاکم و گفتمانِهای غالب متنِ تاریخی را میآفرینند. متن تاریخی بر حوادثی بنیان گذاشته شده است که شاید رخ ندادهاند. از زاویهی نگاه به متنِ قصهای، این عبارت شاید یعنی اینکه ماجرایی که در متنِ قصهای رخ میدهد، همهی واقعیت است. واقعیتِ قصهای برخاسته از تخیل است. واقعیت متن قصهای را نمیسازد. متنِ قصهای واقعیت را میسازد.[۱۴]
ملکهی سبا که در زمان خویش نماد عشق و زیبایی است، به سوی ناصریه میآید؛ به سوی سلیمان که قدرتطلبیها و شهوترانیهایش زبانزد همهگان است. ملکهی سبا برای بهرهبرداری از قدرتِ سیاسیی سلیمان نزد او میآید؛ برای حفظِ قدرت خویش. سلیمان در آرزوی وصلِ ملکهی سبا ترفندها چیده است، اما از آنجا که میداند دیگران دربارهی او چهگونه میاندیشند، کاتبان را گفته است برای مقابله با شایعهها برگی دیگر بر مصحف اضافه کنند. سلیمان در متنِ تاریخی، تصویری آرمانی از خویش و ملکهی سبا ساخته است.[۱۵]
در آینهی متن قصهایی اتفاق آنطورکه نوشته میشود میافتد اما در مییابیم که سلیمان پس از کسبِ قدرت، همهی مخالفان را از دم تیغ گذرانده است، هفتصد زنِ عقدی دارد و از میل به نیازهای زمینی سخت آبستن است.[۱۶]
تنها سلیمان و ملکهی سبا اما به زمانِ ما نمیآیند. تهماسبی و مصطفی نیز به زمانِ سلیمان و ملکهی سبا سفر میکنند. ساکنان اتفاق آنطور که نوشته میشود میافتد، روایت متنِ قصهای از متن تاریخی را باور کردهاند. مصطفی نویسندهای است که ماجرای رابطهی خویش و سهیلا را مینویسد. سهیلا اما به میل دیگران نوشته نمیشود. او دیوانهی آزادی است، حتا اگر آزادی در مقابلِ چیزی قرار گیرد که عشق خوانده میشود. سهیلا به خواست نویسنده تن نمیدهد؛ آفریدهای که بر آفریدهگارِ خویش غلبه میکند.[۱۷]
در اتفاق آنطور که نوشته میشود میافتد، تخیلِ متن قصهای توهمِ متن تاریخی را مغلوب کرده است.[۱۸]
مصطفی که زندانیی سیاسیی زندانهای جمهوریی اسلامی بوده است، در سلولی تنگ جان فرسوده است، مرگ را به چشم دیده است و با زندانبانانی روزگار گذرانده است که در گوش او فریاد میزدهاند که: «خواهر این کمونیستها رو باید گائید.»[۱۹]
در اتفاق آنطور که نوشته میشود قدرت حاکم تن و جان میدرد. غربت ساز مشترک است؛ غربت متنِ قصهای در برابر متنِ تاریخی؛ غربتِ شورش تخیل در برابر تکرارِ توهم.[۲۰]
سانسور یک داستان عاشقانهی ایرانی را در جستار سایهی سنگین نیمهتمامیهای ما بخوانیم.
۳
در سانسور یک داستان عاشقانهی ایرانی هم یک «داستان عاشقانهی ایرانی» را میخوانیم هم «داستان» نوشته شدن یک «داستان عاشقانهی ایرانی را.[۲۱]
یک روز بهاری است؛ مقابل درِ اصلیی دانشگاه تهران؛ دههی ۱۳۸۰ خورشیدی. گروهی از دانشجویان در اعتراض به رژیم جمهوریی اسلامی گرد آمدهاند. حزبالهیها هم هستند. با مشتهای گرهکرده علیه دانشجویان شعار میدهند. پلیس هم هست. سارا در پیادهرو ایستاده است.[۲۲]
تظاهرات در اوج است که دارا سر میرسد و سارا را به خروج از صحنه تشویق میکند. اندکی بعد نویسنده تأکید میکند که آنچه تا کنون خواندهایم آغاز یک داستان عاشقانهی ایرانی است. او اما باید این داستان را طوری بنویسد که در ایران قابل چاپ باشد. پس جاهایی را که ممکن است توسط وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سانسور شوند، خود خط میزند.[۲۳]
ماجرای عاشقانهی سارا و دارا در حدود یک سال پیش شروع شده است. سارا که در دانشگاه تهران ادبیات فارسی میخواند، برای قرض کردن رمان بوف کور به کتابخانهی عمومیی تهران میرود. کتابدار به او میگوید بوف کور در فهرست کتابهای ممنوعه است. دارا که از دور گفتوگوی سارا و کتابدار را میشنود، به یک نگاه به عشق او گرفتار میشود. آنگاه تا راه آشنایی با سارا را باز کند، در نزدیکیی خانهی او با کتابخانهی کوچک خود که بوف کور هم در آن هست، بساطی علم میکند. چند روز بعد سرانجام سارا پای بساط او میایستد و بوف کور را میخرد.[۲۴]
دارا اما فقط بوف کور را به سارا نفروخته است، که زیر بسیاری از حروف این کتاب هم علامت گذاشته است. این حروف در کنار هم نامهی عاشقانهای را میسازند که اولین نامهی عاشقانهی دارا برای سارا است. دیگر نامههای عاشقانهی دارا اما از حروف کتابهایی ساخته میشوند که سارا باید از کتابخانهی عمومیی تهران قرض کند. دارا در «اولین نامهاش» از سارا خواسته است دومین نامهی او را از حروفی که در کتاب شازده کوچولو، نوشتهی آنتوان دوسنت اگزوپری، علامت گذاشته است، کشف کند. در نامهی دوم منبع نامهی سوم معرفی میشود: دراکولا، نوشتهی برام استورکر؛ در نامهی سوم منبع نامهی چهارم: خسرو و شیرین، نوشتهی نظامیی گنجوی؛ در نامهی چهارم منبع نامهی پنجم: سبکیی تحمل ناپذیر بارهستی، نوشتهی میلان کوندرا؛ در نامهی پنجم منبع نامهی ششم: دشمن مردم، نوشتهی هنریک ایبسن. پس از نامهی ششم دارا غیباش میزند تا نزدیک به یک سال بعد سارا را بار دیگر در مقابل درِ اصلیی دانشگاه تهران ملاقات کند.[۲۵]
در میان متنهایی که دارا نخستین نامههای عاشقانهی خویش را از حروف آنها برای سارا مینویسد سایهی بوف کور و خسرو و شیرین گسترده است. نامههای عاشقانهی دارا اما در چهار متن دیگر هم پراکنده اند. هر متن را در یک واژه فشرده میکنیم. شازده کوچولو را در عشق، دراکولا را در تنهایی، سبکیی تحملناپذیر بار هستی را در جدایی، دشمن مردم را در غریبهگی.[۲۶]
دارا زمانی دانشجوی دانشکدهی هنرهای زیبا بوده است، اما هنوز تحصیلاتاش را به پایان نرسانده است که بهدلیل عضویت در یک سازمان چپ دستگیر میشود، به دو سال زندان محکوم میشود، پس از پایان محکومیت از دانشکده اخراج میشود. آنگاه برای امرار معاش شروع به کرایه دادن فیلم در پیادهروها میکند. چندی بعد بهدلیل کرایه دادن فیلمهای غیرمجاز دستگیر میشود؛ دوباره زندان؛ درست در همان روزهایی که نامههای عاشقانهاش یکی پس از دیگری به دست سارا میرسد. در حدود یک سال بعد آزاد میشود و سارا را در مقابل درِ اصلیی دانشگاه تهران بازمییابد.[۲۷]
در گوشهای از سانسور یک داستان عاشقانهی ایرانی با دکتر فرهاد روبهرو میشویم. دکتر فرهاد پزشکی فقیرنواز است. روزی جسد مردی قوزی را در درمانگاهاش مییابد. جسد را در صندوق عقب ماشین میگذارد تا جایی از شر آن خلاص شود.[۲۸]
صحنهی آخر سانسور یک داستان عاشقانهی ایرانی در خانهی دارا برپا است. دارا سارا را به خانه دعوت کرده است. در باغچهی خانه بوته یاسمینی هست. سارا احساس میکند چشمهایی در گل یاسمین پنهان اند که او را میپایند. چشمهای پنهان، چشمهای مرد قوزی است.[۲۹]
در میان کتابهایی که سارا نامههای دارا را از میان آنها استخراج میکند، منظومهی خسرو و شیرین هم هست. ما بخشهایی از کتاب را با او میخوانیم؛ از آن میان ماجرای شب زفاف خسرو و شیرین را: شیرین از خسرو تقاضا میکند که در شب زفافشان مِی نخورد. خسرو اما خودداری نمیتواند. سر از باده گرم میکند. شیرین آزرده میشود و مادرخواندهی خود را به جای خود به حجله میفرستد. خسرو چنان مست نیست که مادرخواندهی شیرین را از شیرین بازنشناسد. با این همه به مادرخوانده «یورش» میبرد. شیرین به نجات مادرخواندهی خود به حجله میآید. شب زفاف آغاز میشود. انگار خسرو نماد مردانی است که جز «یورش» بر زنان راه دیگری نمیشناسند.[۳۰]
در تکهای از سانسور یک داستان عاشقانهی ایرانی پتروویچ ، مأمور سانسور وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، زیر واژهها و جملههایی خط میکشد: «قلم را روی کاغذ میگذارد که زیر واژهی رقص خط بکشد، اما میفهمد که نویسنده خودش به جای رقص از حرکات موزون استفاده کرده است.»[۳۱]
در تفسیر واژهی رقص در اینجا به همین اکتفا کنیم که رقص هم نماد باکرهگیای است که بت بزرگ میپسندد هم میتواند آیین زنانی باشد که چون از خدمت بت بزرگ سر باز بزنند، باید لکاتهگی پیشه کنند.[۳۲]
پس رقص آنجا که نماد پذیرش یک بت است خط نمیخورد، اما آنجا که نشان آزادی است، واژهای ممنوعه است. انگار واژهی رقص آنجا مجاز است که حضور سایهی مرد قوزی را یادآوری میکند.[۳۳]
روزی سارا و دارا به مردی برمیخورند که در پیاده رویی بساط کتابفروشی علم کرده است. مردی که این کتابها را بساط کرده است، نصرت رحمانی است؛ شاعری نامدار با نام مستعار ن. و. شراب. [۳۴]
نصرت رحمانی به سارا پیشنهاد یک «معامله» را میدهد: دستنوشتهی قدیمیی خسرو و شیرین در مقابل روسریی سارا. سارا روسری را به شاعر میدهد و کمی بعد بههمراه دارا بهسرعت از بساط کتابفروشی دور میشود.[۳۵]
دستخط منظومهی خسرو شیرین تنها بهشرطی به سارا بخشیده میشود که او علیه رسم آزادیکش حاکم شورش کند؛ یعنی روسریی ناخواسته از سر بردارد.[۳۶]
آرزو و ارادهی بذرافشانیی روزگاری دیگر را در خطی دیگر بخوانیم.
۴
فریادِ باران میشوید رَسمِ مرگسِرِشتان را.
آبانماه ۱۴۰۱
نوامبر ۲۰۲۲
به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۰
۱ -گلشیری، هوشنگ. (۱۳۸۰)، شاه سیاه پوشان، سوئد
-[۲] رحمانی، ایرج. (۱۳۸۰)، اتفاق آنطور که نوشته میشود میافتد، کانادا
[۳]– Mandanipour, Shahriar. (2009), Censoring An Iranian Love Story, Translated from the Farsi, by Sara Khalili, New York
-[۴] شیدا، بهروز. (۲۰۰۳). جستارِ تاراج تن جراحت جان، در کتابِ گمشده فاصلهی دو اندوه، سوئد
-[۵] شیدا، بهروز. (۱۳۸۵). جستارِ دستهای خستهی نویسندهگانِ خرابِ کافهها، در کتابِ پنجرهای به بیشهی اشاره، سوئد
-[۶] شیدا، بهروز. (۲۰۱۴)، جستارِ سایهی سنگین نیمهتمامیهای ما، در کتابِ بارانِ برهوتِ بوف کورها