بهروز شیدا؛   فریادِ باران می‌شوید رَسمِ مرگ‌سِرِشتان را

بهروز شیدا

 

فریادِ باران می‌شوید رَسمِ مرگ‌سِرِشتان را

ردپای فریادِ ستیزِ امروز با جمهوری‌ی اسلامی در سه خوانش از سه رمان تبعید

 

فریادی که امروز در ستیز با جمهوری‌ی اسلامی سرزمین ایران را انباشته است و در جهان پیچیده است، در آوای زن، زنده‌گی، آزادی تبلوری یگانه یافته است. قتل بهارکشانه‌ی مهسا امینی، رنج از تسلط قدرتی مرگ‌‌سرشت در دورانی چهل‌وچند ساله را به فریاد آرزو و اراده‌ی بذر‌افشانی‌ی روزگاری دیگر تبدیل کرده است. این فریاد را در پژواک زخم و رنج  و شورش جاری در گروهی از رمان‌های این دوران نیز می‌توان خواند.

متنی که پیش رو دارید تدوین تکه‌هایی از سه جستار است که در خوانش سه رمان تبعید در این دوران چهل‌وچند ساله نوشته شده‌اند؛ روایت جلادانی که با تجاوز به تن و جان زنان زندانی، آنیمای وجود را به مسلخ می‌برند؛ روایت تاریخی که آرزوی پایان آن فریاد می‌شود؛ روایت مردان قوزی‌ای که به مرگ سرسبزی‌ی سرو هستی حکم می‌دهند.

در متنی که پیش رو دارید، تدوین تکه‌هایی از خوانش‌های سه رمانِ شاه سیاه‌پوشان،[۱] نوشته‌ی هوشنگ گلشیری، اتفاق آنطور که نوشته می‌شود می‌افتد،[۲] نوشته‌ی ایرج رحمانی، سانسور یک داستان عاشقانه‌ی ایرانی،[۳] نوشته‌ی شهریار مندنی‌پور، را در سه جستارِ تاراجِ تن، جراحتِ جان،[۴] دست­های خسته­ی نویسنده­گانِ خرابِ کافه­ها،[۵] سایه‌ی سنگین نیمه‌تمامی‌های ما،[۶] نوشته‌ی بهروز شیدا، می‌خوانیم.

شاه‌سیاه‌پوشان را در جستار تاراج تن، جراحت جان بخوانیم.

 

۱

شاه سیاه‌پوشان ماجرای دست­گیری و روزهای زندانِ شاعر – معلمی است که در ۲۵ دی‌ماه­ ۱۳۶۱ خورشیدی دست‌گیر می­شود.

شاعر – معلم سال­ها هفت پیکر نظامی را تدریس کرده و هنگام که مأموران برای دست‌گیری­اش به خانه می­ریزند، گنبدِ سیاه هفت پیکر را در ذهن و پیش رو دارد. مأموران او را به زندان می‌برند و در سلول جوانی نوزده ساله می­اندازند؛ سرمد نام. در روزهای بعد شاعر را به سلول انفرادی منتقل می­کنند. کمی بعد به‌مناسبتی سرمد را که «پولووری» سیاه بر تن دارد به سلول او می­آورند.

سرمد بر شاعر – معلم فاش می­کند که تواب است، توسط برادرش لو رفته، خود حتا نامزدش را نیز لو داده است. او خود را در پایان خط می‌یابد و در این آخرین ایستگاه کنج‌کاوانه از شاعر می‌خواهد که برایش گنبد سیاه نظامی را بخواند. سرمد تعریف می­کند که این «آخری­ها» گاه هر روز و گاه چند روز به چند روز تیر خلاص «خواهران» را می­زده و بعد نعش آن­ها را بغل می­کرده و در نعش­کش‌ها می­انداخته است. او عادت کرده که هنگام بغل کردن جسد دختران، گرمای تن­شان را به‌ نیازی جنسی بچشد. در یکی ازروزها نامزدش نیز در میان اعدامی­ها بوده است. سرمد تیر خلاص را در کنار سر نامزدش خالی می­کند، اما هنگام که می­خواهد او را در نعش­کش بیندازد، دختر چشم می­گشاید و سر تکان می­دهد. سرمد هر روز به معراجی می­رود که شاه سیاه‌پوشانِ هفت پیکر رفت. پس «پولوور» سیاه­اش را به شاعر – معلم می­بخشد و سلول را ترک می­کند.[۷]

هفت پیکر روایت سیر و سلوک بهرام، پادشاه ساسانی، است برای جست­وجوی «خود» که در روان­شناسی­ی تحلیلی­ی کارل گوستاو یونگ کهن نمونه­ی تمامیت است؛ نشانه­ی پیوسته­گی­ی عاشقانه­ی زنانه­گی و مردانه­گی­ی وجود؛ پیوسته­گی­ی معنا و ماده.

در هفت پیکر هر گنبد نشانی است از جهان درونی­ی بهرام و بانوی هر گنبد نمادی از زنانه­گی یا آنیمای درون او. بهرام در هر گنبد بخشی از هستی­ی خویش را بازمی­شناسد و سرانجام به دنبال گورخری پا به غاری می­گذارد که مأمن تمامیت او است.[۸]

گنبدِ سیاه هفت پیکر به‌مثابه‌ی نخستین گام جست­وجوی تمامیتِ وجود، با میهمان­داری­ی دختر اقلیم هند شکل می­گیرد. دختر اقلیم هند برای بهرام از کدبانویی سیاه­پوش از قصر بهشت سخن می­گوید که کنیز ملکی بوده که پس از مدتی غیبت از قصر خویش چون بازآمده، یک­سره سیاه­پوش بوده است. شاه دلیل سیاه­پوشی­ی خود را برای کنیز چنین تعریف کرده است که روزی غریبه­ای سیاه­پوش به تظلم­خواهی نزد او آمده است و او در پاسخ تنها نشانی­ی شهری را داده که در آن همه سیاه­پوشان اند. شاه رخت سفر به سوی آن شهر می­بندد. هیچ­کس اما راز سیاه­پوشی­اش را بر او فاش نمی­کند. سرانجام با مرد قصابی روبه‌رو می­شود که او را به ویرانه­ای می­برد و در سبدی می­نشاند تا به جست­وجوی راز برود. شاه در سبد می­نشیند و به آسمان می­رود. در آسمان مرغی او را به چنگ می­گیرد و در سرزمینی رویایی فرود می­آورد. شاه در آن سرزمین نخستین گام رودررویی با زنانه­گی­ی وجود خویش را تجربه­ای غریب می­کند و چون بازمی­گردد سیاه­پوش می­شود.

در شاه سیاه­پوشان ما راز سیاه­پوشی­ی سرمد را می­خوانیم. نقطه­ی انطباق او با هستی­ی شاه گنبد سیاه هفت پیکر اما تنها در یک جا است؛ حضور یک راز.

آزمون شاه گنبد سیاه هفت پیکر آزمونی است که سرانجام راه به تحقق تمامیت وجود خواهد برد؛ چه در نخستین گامِ سفری درونی، آنیمای وجود خود را با عشق تمنا می­کند.

سرمد شاه سیاه‌پوشان اما با اعدام دختران زندانی در هر گام تکه­ای از معنای وجود خود را می­کشد. او نعشِ زنانه­گی­ را درآغوش می­گیرد؛ در هم­آغوشی با مرگی که برخاسته از فرمان جلاد درون و برون است، مفهوم «خود» را به مسلخ می­برد.

شاه گنبد سیاه هفت پیکر روزی پیراهن سیاه را از تن بیرون خواهد کرد. سرمد شاه سیاه­پوشان ما را برای همیشه سیاه­پوش کرده است.[۹]

اتفاق آنطور که نوشته می‌شود می‌افتد را در جستار دست­های خسته­ی نویسنده­گانِ خرابِ کافه­ها بخوانیم.

 

۲

در اتفاق آنطور که نوشته می­شود می­افتد، هم­سرِ آقای تهماسبی، سهیلا، او را ترک کرده است. زیر خانه­ی آقای تهماسبی، در شهرِ تورنتو، کافه­ای هست. مصطفی، مشتری‌ی دیگر این کافه که که در آرزوی خلق واقعیتی دیگر مرتب در حال نوشتن است، نامِ این کافه را «خراب­آباد» گذاشته است. مصطفی ده سالی است که از ایران فرار کرده و اکنون مشغولِ نوشتن خاطرات پنج سال زنده­گی­اش در زندان­های جمهوری­ی اسلامی نیز هست. مصطفی معتقد است اتفاق آن‌طور که نوشته می­شود می­افتد. پس تکه­هایی در مورد سهیلا نوشته است: در ساحلی زنی از دور می­آید. پیکرش بلند است؛ موهایش مشکی و کوتاه. سی­و­چهار ساله است؛ چشم­هایش کنکاش­گر و معترض. مصطفی سهیلا را نوشته است. سهیلا اما تنها آفریده­ی تخیل مصطفی نیست.[۱۰]

در گوشه­ای از اتفاق آنطور که نوشته می­شود می­افتد، با سرنشینِ یک قایقِ تفریحی روبه‌رو می­شویم که خود را سلیمان می­خواند و زن هم­راه‌اش را ملکه­ی سبا. سلیمان و ملکه­­ی سبا به تورنتو آمده­اند و آقای تهماسبی، مصطفی و گورد، یکی دیگر از مشتریانِ «خراب­آباد»، به قلمرو سلیمان رفته­اند. در اتفاق آنطور که نوشته می­شود می­افتد، متنِ قصه­ای و متنِ تاریخی درهم آمیخته­اند.[۱۱]

چه چیز یک متنِ قصه­ای را از یک متنِ تاریخی جدا می­کند؟ در پاسخ این پرسش نظریه­ها هست. این نظریه­ها اما می­خواهند به دو پرسش پاسخ دهند: یک متنِ قصه­ای چه­گونه متنِ تاریخی را در خویش حل می­کند؟ چه چیز سبب می­شود یک متنِ قصه­ای واقعیت بنماید؟ خودِ این دو پرسش را می­توان در قامتِ دو پرسشِ دیگر مطرح کرد: یک متنِ قصه­ای چه­گونه نوشته می­شود؟ یک متنِ قصه­ای چه­گونه خوانده می­شود؟[۱۲]

یک متن قصه­ای بر مبنای دو سطح الگویی­ی ماجرا و قصه تجزیه و تحلیل می­شود. متن غیرقصه­ای اما در سه سطحِ الگویی­ی ماجرا، قصه، ارجاع ریشه دارد. واقعیتِ یک متنِ قصه­ای حتا بر نویسنده­اش پوشیده است. یک متنِ تاریخی اما تنها مجاز به ثبتِ ماجراهایی است که در خارج از جهانِ متن رخ داده باشند.

به پرسش دوم بنگریم: یک متنِ قصه­ای چه­گونه خوانده می­شود؟ ماجراها و زبان یک متن قصه‌ای چه‌گونه خوانده می‌شوند؟ ماجراهای یک متنِ قصه­ای به‌شرطی واقعی می­نمایند که ساکنان جهانِ متن بتوانند آن را باور کنند. چنین باوری اما خود تنها به‌شرطی ممکن است که تکرار ماجراها با غلظت تخیلی­ی یک­سان، تخیل را واقعیت جلوه دهند.[۱۳]

اتفاق آنطور که نوشته می­شود می­افتد چه معنایی دارد؟ این عبارت یعنی این­که چه‌بسا که متن تاریخی در عینیت ریشه ندارد که  چه‌بسا که خواست و اشاره­ی قدرت­­های حاکم و گفتمانِ‌های غالب متنِ تاریخی را می­آفرینند. متن تاریخی بر حوادثی بنیان گذاشته شده است که شاید رخ نداده­اند. از زاویه­ی نگاه به متنِ قصه­ای، این عبارت شاید یعنی این­که ماجرایی که در متنِ قصه­ای رخ می­دهد، همه­ی واقعیت است. واقعیتِ قصه­ای برخاسته از تخیل است. واقعیت متن قصه­ای را نمی­سازد. متنِ قصه­ای واقعیت را می­سازد.[۱۴]

ملکه­ی سبا که در زمان خویش نماد عشق و زیبایی است، به سوی ناصریه می­آید؛ به سوی سلیمان که قدرت­طلبی­ها و شهوت­رانی­هایش­ زبان­زد همه­گان  است. ملکه­ی سبا برای بهره­برداری از قدرتِ سیاسی­ی سلیمان نزد او می­آید؛ برای حفظِ قدرت خویش. سلیمان در آرزوی وصلِ ملکه­ی سبا ترفندها چیده است، اما از آن­جا که می­داند دیگران درباره­ی او چه­گونه می­اندیشند، کاتبان را گفته است برای مقابله با شایعه­ها برگی دیگر بر مصحف اضافه کنند. سلیمان در متنِ تاریخی، تصویری آرمانی از خویش و ملکه­ی سبا ساخته است.[۱۵]

در آینه­ی متن قصه­ای­ی اتفاق آنطورکه نوشته می­شود می­افتد اما در می­یابیم که سلیمان پس از کسبِ قدرت، همه­ی مخالفان را از دم تیغ گذرانده است، هفت­صد زنِ عقدی دارد و از میل به نیازهای زمینی سخت آبستن است.[۱۶]

تنها سلیمان و ملکه­ی سبا اما به زمانِ ما نمی­آیند. تهماسبی و مصطفی نیز به زمانِ سلیمان و ملکه­ی سبا سفر می­کنند. ساکنان اتفاق آنطور که نوشته می­شود می­افتد، روایت متنِ قصه­ای از متن تاریخی را باور کرده­اند. مصطفی نویسنده­ای است که ماجرای رابطه­ی خویش و سهیلا را می­نویسد. سهیلا اما به میل دیگران نوشته نمی­شود. او دیوانه­ی آزادی است، حتا اگر آزادی در مقابلِ چیزی قرار گیرد که عشق خوانده می­شود. سهیلا به خواست نویسنده تن نمی­دهد؛ آفریده­ای که بر آفریده­گارِ خویش غلبه می­کند.[۱۷]

در اتفاق آنطور که نوشته می­شود می­افتد، تخیلِ متن قصه­ای توهمِ متن تاریخی را مغلوب کرده است.[۱۸]

مصطفی که زندانی­ی سیاسی­ی زندان­های جمهوری­ی اسلامی بوده است، در سلولی تنگ جان فرسوده است، مرگ را به چشم دیده است و با زندانبانانی روزگار گذرانده است که در گوش او فریاد می­زده­اند که: «خواهر این کمونیست­ها رو باید گائید.»[۱۹]

در اتفاق آن‌طور که نوشته می‌شود قدرت حاکم تن و جان می­درد. غربت ساز مشترک است؛ غربت متنِ قصه­ای در برابر متنِ تاریخی؛ غربتِ شورش تخیل در برابر تکرارِ توهم.[۲۰]

سانسور یک داستان عاشقانه‌ی ایرانی را در جستار سایه‌ی سنگین نیمه‌تمامی‌های ما بخوانیم.

 

۳

در سانسور یک داستان عاشقانه‌ی ایرانی هم یک «داستان عاشقانه‌ی ایرانی» را می‌خوانیم هم «داستان» نوشته شدن یک «داستان عاشقانه‌ی ایرانی  را.[۲۱]

یک روز بهاری است؛ مقابل درِ اصلی‌ی دانشگاه تهران؛ دهه‌ی ۱۳۸۰ خورشیدی. گروهی از دانش‌جویان در اعتراض به رژیم جمهوری‌ی اسلامی گرد آمده‌اند. حزب‌الهی‌ها هم هستند. با مشت‌های گره‌کرده علیه دانش‌جویان شعار می‌دهند. پلیس هم هست. سارا در پیاده‌رو ایستاده است.[۲۲]

تظاهرات در اوج است که دارا سر می‌رسد و سارا را به خروج از صحنه‌ تشویق می‌کند. اندکی بعد نویسنده‌ تأکید می‌کند که آن‌چه تا کنون خوانده­ایم آغاز یک داستان عاشقانه‌ی ایرانی است. او اما باید این داستان را طوری بنویسد که در ایران قابل چاپ باشد. پس جاهایی را که ممکن است توسط وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سانسور شوند، خود خط می‌زند.[۲۳]

ماجرای عاشقانه‌ی سارا و دارا در حدود یک سال پیش شروع شده است. سارا که در دانشگاه تهران ادبیات فارسی می‌‌خواند، برای قرض کردن رمان بوف کور به کتاب‌خانه‌ی عمومی‌ی تهران می‌رود. کتاب‌دار به او می‌گوید بوف کور در فهرست کتاب‌های ممنوعه است. دارا که از دور گفت‌وگوی سارا و کتاب‌دار را می­شنود، به یک نگاه به عشق او گرفتار می‌شود. آن‌گاه تا راه آشنایی با  سارا را باز کند، در نزدیکی‌ی خانه‌ی او با کتاب‌خانه‌ی کوچک خود که بوف کور هم در آن هست، بساطی علم می‌کند. چند روز بعد سرانجام سارا پای بساط او می‌ایستد و بوف کور را می‌خرد.[۲۴]

دارا اما فقط بوف کور را  به سارا نفروخته است، که زیر بسیاری از حروف این کتاب هم علامت گذاشته است. این حروف در کنار هم نامه‌ی عاشقانه‌ای را می‌سازند که اولین نامه‌ی عاشقانه‌ی دارا برای سارا است. دیگر نامه­های عاشقانه­ی دارا اما از حروف کتاب­هایی ساخته می­شوند که سارا باید از کتاب­خانه­ی عمومی­ی تهران قرض کند. دارا در «اولین نامه­اش» از سارا خواسته است دومین نامه‌ی او را از حروفی که در کتاب شازده کوچولو، نوشته‌ی آنتوان دوسنت اگزوپری، علامت گذاشته است، کشف کند. در نامه­ی دوم منبع نامه‌ی سوم معرفی می‌شود: دراکولا، نوشته‌ی برام استورکر؛ در نامه‌ی سوم منبع نامه‌ی چهارم: خسرو و شیرین، نوشته‌ی نظامی‌ی گنجوی؛ در نامه‌ی چهارم منبع نامه‌ی پنجم: سبکی‌ی تحمل‌ ناپذیر بارهستی، نوشته‌ی میلان کوندرا؛ در نامه‌ی پنجم منبع نامه‌ی ششم: دشمن مردم، نوشته‌ی هنریک ایبسن. پس از نامه‌ی ششم دارا غیب‌اش می‌زند تا نزدیک به یک سال بعد سارا را بار دیگر در مقابل درِ اصلی‌ی دانشگاه تهران ملاقات کند.[۲۵]

در میان متن‌هایی که دارا نخستین نامه‌های عاشقانه‌ی خویش را از حروف آن‌ها برای سارا می‌نویسد سایه‌ی بوف کور و خسرو و شیرین گسترده است. نامه‌های عاشقانه‌ی دارا اما در چهار متن دیگر هم پراکنده اند. هر متن را در یک واژه فشرده می‌کنیم. شازده کوچولو را در عشق، دراکولا را در تنهایی، سبکی‌ی تحمل‌ناپذیر بار هستی را در جدایی، دشمن مردم را در غریبه‌گی.[۲۶]

دارا زمانی دانش‌جوی دانشکده‌ی هنرهای زیبا بوده است، اما هنوز تحصیلات‌اش را به پایان نرسانده است که به‌دلیل عضویت در یک سازمان چپ دست‌گیر می‌شود، به دو سال زندان محکوم می‌شود، پس از پایان محکومیت از دانشکده اخراج می‌‌شود. آن‌گاه برای امرار معاش شروع به کرایه دادن فیلم در پیاده‌روها می‌کند. چندی بعد به‌دلیل کرایه‌ دادن فیلم‌های غیرمجاز دست‌گیر می‌شود؛ دوباره زندان؛ درست در همان روزهایی که نامه‌های عاشقانه‌اش یکی پس از دیگری به دست سارا می‌رسد. در حدود یک سال بعد آزاد می‌شود و سارا را در مقابل درِ اصلی‌ی دانشگاه تهران بازمی‌یابد.[۲۷]

در گوشه‌ای از سانسور یک داستان عاشقانه‌ی ایرانی با دکتر فرهاد روبه‌رو می‌‌شویم. دکتر فرهاد پزشکی فقیرنواز است. روزی جسد مردی قوزی را در درمانگاه‌اش می‌یابد. جسد را در صندوق عقب ماشین می‌گذارد تا جایی از شر آن خلاص شود.[۲۸]

صحنه‌ی آخر سانسور یک داستان عاشقانه‌ی ایرانی در خانه‌ی دارا برپا است. دارا سارا را به خانه‌ دعوت کرده است. در باغچه‌ی خانه بوته یاسمینی هست. سارا احساس می‌کند چشم‌هایی در گل یاسمین پنهان اند که او را می‌پایند. چشم‌های پنهان، چشم‌های مرد قوزی است.[۲۹]

در میان کتاب‌هایی که سارا نامه‌های دارا را از میان آن‌ها استخراج می‌کند، منظومه‌ی خسرو و شیرین هم هست. ما بخش‌هایی از کتاب را با او می‌خوانیم؛ از آن میان ماجرای شب زفاف خسرو و شیرین را: شیرین از خسرو تقاضا می‌کند که در شب زفاف‌شان مِی‌ نخورد. خسرو اما خودداری نمی‌تواند. سر از باده گرم می‌کند. شیرین آزرده می‌شود و مادرخوانده‌ی خود را به جای خود به حجله می‌فرستد. خسرو چنان مست نیست که مادرخوانده‌ی شیرین را از شیرین بازنشناسد. با این همه به مادرخوانده‌ «یورش» می‌برد. شیرین به نجات مادرخوانده­ی خود به حجله می­آید. شب زفاف آغاز می‌شود. انگار خسرو نماد مردانی است که جز «یورش» بر زنان راه دیگری نمی‌شناسند.[۳۰]

در تکه‌ای از سانسور یک داستان عاشقانه‌ی ایرانی پتروویچ ، مأمور سانسور وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، زیر واژه­ها و جمله‌هایی خط می‌کشد: «قلم را روی کاغذ می‌گذارد که زیر واژه‌ی رقص خط بکشد، اما می‌فهمد که نویسنده خودش به جای رقص از حرکات موزون استفاده کرده است.»[۳۱]

در تفسیر واژه‌ی رقص در این­جا به همین اکتفا کنیم که رقص هم نماد باکره‌گی‌ای است که بت بزرگ می‌پسندد هم می‌تواند آیین زنانی باشد که چون از خدمت بت بزرگ سر باز بزنند، باید لکاته‌گی پیشه کنند.[۳۲]

پس رقص آن‌جا که نماد پذیرش یک بت است خط نمی‌خورد، اما آن‌جا که نشان آزادی است، واژه‌ای ممنوعه است. انگار واژه‌ی رقص آن‌جا مجاز است که حضور سایه‌ی مرد قوزی را یاد‌آوری می‌کند.[۳۳]

روزی سارا و دارا به مردی برمی‌خورند که در پیاده رویی بساط کتاب‌فروشی علم کرده است. مردی که این کتاب‌ها را بساط کرده است، نصرت رحمانی است؛ شاعری نام‌دار با نام مستعار ن. و. شراب. [۳۴]

نصرت رحمانی به سارا پیش‌نهاد یک «معامله» را می‌دهد: دست‌نوشته‌‌ی قدیمی‌ی خسرو و شیرین در مقابل روسری‌ی سارا. سارا روسری را به شاعر می‌دهد و کمی بعد به‌هم‌راه دارا به‌سرعت از بساط کتاب‌فروشی دور می‌شود.[۳۵]

دست‌خط  منظومه‌ی خسرو شیرین تنها به‌شرطی به سارا بخشیده می‌شود که او علیه رسم آزادی‌کش حاکم شورش کند؛ یعنی روسری‌ی ناخواسته از سر بردارد.[۳۶]

آرزو و اراده‌ی بذر‌افشانی‌ی روزگاری دیگر را در خطی دیگر بخوانیم.

 

۴

فریادِ باران می‌شوید رَسمِ مرگ‌سِرِشتان را.

 

آبان‌ماه ۱۴۰۱

نوامبر ۲۰۲۲‌

 

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۰

۱ -گلشیری، هوشنگ. (۱۳۸۰)، شاه سیاه پوشان، سوئد

-[۲]  رحمانی، ایرج. (۱۳۸۰)، اتفاق آنطور که نوشته می‌شود می‌افتد، کانادا

[۳]–  Mandanipour, Shahriar. (2009), Censoring An Iranian Love Story, Translated from the Farsi, by Sara Khalili, New York

-[۴]  شیدا، بهروز. (۲۰۰۳). جستارِ تاراج تن جراحت جان، در  کتابِ گم‌شده فاصله‌ی دو اندوه، سوئد

-[۵]  شیدا، بهروز. (۱۳۸۵). جستارِ دست‌های خسته‌ی نویسنده‌گانِ خرابِ کافه‌ها، در کتابِ پنجره‌ای به بیشه‌ی اشاره، سوئد

-[۶]  شیدا، بهروز. (۲۰۱۴)، جستارِ سایه‌ی سنگین نیمه‌تمامی‌های ما، در کتابِ بارانِ برهوتِ بوف کورها

-[۷]  شیدا (۲۰۰۳)، صص ۱۸ – ۱۷

۲- همان‌جا، ص ۲۷

 -[۹]  همان‌جا، ص ۲۹

-[۱۰]  شیدا (۱۳۸۵)، ص ۹۸

-[۱۱]  همان‌جا

-[۱۲]  همان‌جا

-[۱۳]  همان‌جا، ص ۹۹

-[۱۴]  همان‌جا، صص ۱۰۴ – ۱۰۳

-[۱۵]  همان‌جا، ص ۱۰۴

-[۱۶]  همان‌جا

-[۱۷]  همان‌جا، ص ۱۰۵

-[۱۸]  همان‌جا

-[۱۹]  همان‌جا، ص ۱۰۶

-[۲۰]  همان‌جا، ص ۱۰۷

-[۲۱]  شیدا (۲۰۱۴)، ص ۱۲

-[۲۲]  همان‌جا، ص ۱۳

-[۲۳]  همان‌جا

-[۲۴]  همان‌جا

-[۲۵]  همان‌جا، صص ۱۴ – ۱۳

-[۲۶]   همان‌جا، ص ۳۲

-[۲۷]  همان‌جا، ص ۱۴

-[۲۸]  همان‌جا، ص ۱۵

-[۲۹]  همان‌جا

-[۳۰]  همان‌جا، صص ۱۹ – ۱۸

-[۳۱]  همان‌جا، ص ۲۱

-[۳۲]  همان‌جا، ص ۲۳

-[۳۳]  همان‌جا

-[۳۴]  همان‌جا، ص ۲۴

-[۳۵]  همان‌جا، ص ۲۶ – ۲۵

-[۳۶]  همان‌جا، ص ۲۶