فهیمه فرسایی؛ «آئیننامهی انضباطی»
فهیمه فرسایی؛
«آئیننامهی انضباطی»
روبرویم دو صلیب بزرگ در زنجیرهایی طلایی برق میزدند. زنجیرها از گردن دو دختر زیبای آلمانی آویزان بودند: قد هر دو نزدیک به ۱۷۰ و وزنشان حدود ۷۲ کیلو بود. هر دو شلوار جینِ تنگِ کشدار پوشیده بودند و کفش ورزشی که تازه مد شده بود. کفش اولی از چرم سفید بود و مال دومی از کتان سیاه. اولی با زنجیرش بازی میکرد؛ صلیب را به چپ و راست تاب میداد و گاهی چند لحظهای به لب پایینش آویزان میکرد تا دوباره کش و قوس دادنش را شروع کند. این روزها کسی مسیحیبودنش را به رخ دیگران نمیکشد؛ به خاطر آبروریزی تجاوز به پسرها و دخترهای جوان از طرف کشیشها. خیلیها کارت عضویتشان را پس دادهاند و دیگر به کلیسا مالیات نمیدهند، ولی این دو نفر؟…
گوشیام در جیب پشتی شلوارم به لرزش افتاد و مرا از فکر بیرون آورد. دو سه بار کف زدم تا ولولهی سالن را خاموش کنم. با صدای بلند گفتم:
«خُب، کوله پشتی، کیف، کت، کاپشن، گوشی و ساعت همه کنار دیوار. گوشیها هم لطفا خاموش.»
همه به جنب و جوش افتادند جز شماره ۱۳ که بعدا فهمیدم اسمش فیلیپ والتر بود. راحت سر جایش نشسته بود و با این که ساعتی به مچ داشت تکان نخورد. والتر آستین پیراهنش را تا سر انگشتها پایین کشیده بود که ساعت جلب توجه نکند. آن روز حوصلهی چانه زدن با هیچ کس را نداشتم. میخواستم هر چه زودتر ورقهها را پخش کنم و به پیامهایی که برایم فرستاده میشد، برسم. رفقا همگی به تکاپو افتاده بودند. ممکن نبود دو جمله بگویند و دستکم سه بار از کلمهی «مسئولیت» و «وجدان» استفاده نکنند. مسئولیت و وجدان شده بود اسم رمز همبستگی با تظاهرکنندگان در ایران. گوشیام بعد از چند بار لرزش دوباره آرام گرفت. بیاختیار دستم بهطرف جیبم رفت. گوشی را بیرون آوردم و روشن کردم. سَرسَری اولین پیام زیگنال را خواندم: دانشجوها شعار میدادند: «قسم به خون آبان، ایستادهایم تا پایان». اگر ولفگانگ کُهل، سرپرست ممتحنها، مرا مشغول دستیام میدید، گرفتار میشدم. گوشی را که چند بار دیگر در دستم لرزید تو جیب پشتیام سُراندم و به طرف در رفتم. گفتم:
«لطفا کارت شناسایی و کارت دانشجوییرو هم هر دو روی میز.»
در میان قیل و قال دانشجوها به طرف در رفتم و درجهی حرارت سالن را که روی کُنتر الکتریکی ثبت بود، خواندم. ۲۴ درجه. بدون آن که عدد را بفهمم یا بتوانم بهخاطرش بسپارم، چند بار زیر لب تکرارش کردم. بیدلیل. فکرم درگیر شعار دانشجوها بود و داشت خبری که پیشتر در رابطه با اعتراضها خوانده بودم بالا و پایین میکرد؛ این که رؤسای بعضی از دانشگاهها طبق «آئیننامهی انضباطی دانشجویان» از ورود کسانی که گویا در «اغتشاش و تخریب اموال عمومی و هتک حرمت محیط دانشگاه دخالت داشتند» جلوگیری کرده بودند. فکر کردم، زورگویی که شاخ و دم ندارد.
به نقشهی ترتیب نشستن دانشجوها که کنار کُنتر الکتریکی نصب بود، خیره شدم. باید کنترل میکردم که دانشجوها مطابقِ نظمِ نقشه بنشینند. نگاهم روی میز اولِ نزدیکِ در، لغزید و روی جدول اسامی دانشجویانی که احتمالا در طول امتحان به آبریزگاه میرفتند، ثابت ماند. طبق «آئیننامهی انضباطی»، دانشجویان میبایست اسم و فامیل و ساعت رفت و برگشتشان به توالت را در جدول ثبت کنند.
صدایی از میان سالن پرسید: «خانم شما این جا تو کدوم دانشکده درس میدین؟»
ساعت مچیام را با ساعت دیواری مقایسه کردم. هر دو زمانِ واحدی را نشان میدادند. شروع کردم ورقههای سئوال و جواب را پخش کردن. گفتم که همگی مشخصاتشان را روی برگهی جوابها بنویسند و به ورقهی سئوالها که از پشت جلویشان گذاشته بودم، دست نزنند. شانزده نفر بیشتر نبودند و دو نفر دو نفر سر هشت میز جا گرفته بودند. بیش از نیمی از ظرفیت سالن خالی بود. از این سالن فقط در مواقع امتحان یا جشن و سرور و پایکوبی استفاده میکردند و درش اغلب قفل بود. باید دنبال جایی برای خودم میگشتم که هم بتوانم دانشجوها را کنترل کنم و هم اگر کسی سرزده وارد شد، غافلگیر نشوم. پرسیدم:
«امروز چه رشتهای رو امتحان میدین؟»
«حقوق اداری آلمان و اروپا».
نوبت به کنترل شمارهی دانشجوها و جایی که نشسته بودند، رسید. گفتم اشل ترتیب نشستن را لطفا در نظر بگیرند و سر جاهای تعیین شده بنشینند، نه به دلخواه. دختری که به نظر چینی میآمد، بلند گفت:
«من که از جام تکون نمیخورم. راحتم.»
گفتم: «همه باید مطابق نقشه بنشینند، حتی شما».
طبق آییننامهی انضباطی دانشکده، دانشجویان نمیتوانستند هر جا که دوست داشتند، بنشینند. با این قاعده احتمال تقلب، تبانی و رد و بدل کردن یادداشت تا اندازهای منتفی میشد.
گفت: «من شماره هفتام و همینجا باید بنشینم.»
با تعجب پرسیدم چطور مطمئن شده که شماره هفت است، بدون آن که پیشتر نقشه را دیده باشد. گفت نیازی به دیدن اشل ندارد. هر وقت در سالن ۳۲۴ امتحان میدهد، شماره هفت است. و با تاکید اضافه کرد:
«همیشه.»
حق با او بود. بعد از آن که ردیف و شمارهاش را کنترل کردم، دیدم که اسمش جیسون است و سر جای تعیینشدهی خود نشسته است. جیسون مدتی به من نگاه کرد؛ از این که حرفش را به کرسی نشانده بود، خوشحال بود. پیروزمندانه لبخندی زد، شیشهی پلاستیکی سبز رنگی را که دَمِ دستش بود، برداشت و محتوایش را که معلوم نبود چه بود، تا ته سر کشید. یک قوطی نوشابهی انرژیبخش «زورو» و نان و کالباسی بستهبندیشده در کاغذی شفاف هم کنار ورقهاش گذاشته بود.
روی میز همهی دانشجوها چندین بُطری نوشابه، شکلات و نان و پنیر یا انواع کالباس قرار داشت. از آن همه خوراکی تا ساعت ۱۲ که امتحان تمام میشد، تنها مشتی آشغال باقی میماند. فقط روبروی کریستوفر کروپ که از کلهی تراشیدهاش پیدا بود دورهی نقاهت بیماری سرطان را میگذراند، چیزی نبود. به او وقت اضافی داده بودند و میتوانست تا ساعت ۲ و ۱۲ دقیقه به سئوالها جواب بدهد. یعنی من تا ساعت ۲ و ۱۲ دقیقه در آن سالن، زندانی بودم و قاعدتا نمیتوانستم خبرهای تظاهرات و درگیریها را بگیرم و پخش کنم. مگر آن که خودم «تقلب» میکردم. کار ممتحنی چندان خوشآیندم نبود. ولی به پولش شدیدا احتیاج داشتم: هر چند به کسی بروز نمیدادم، ولی حقوق بازنشستگیام کفاف خرجهایم را نمیداد. گوشیام لرزید. از جیب بیرون آوردمش و خواندم: «ما آمدیم دوباره، آبان ادامه داره».
وقتی عقربهی بزرگ ساعت دیواری روی ۱۲ پرید و ساعت نُه شد، شروع امتحان را اعلام کردم. بعد از آن که دانشجوها ورقهی سئوالها را برگرداندند، سکوتی سنگین بر سالن حاکم شد که گاهی با صدای ورقزدن، تک سرفه و باز کردن شیشهی آب گازدار به هم میخورد. سالن خیلی بزرگ بود. طولش را میشد در عرض یک دقیقه رفت و برگشت. حدودا البته. ولی من آن روز حال و حوصلهی قدم زدن نداشتم. میخواستم روی صندلیای نزدیک پنجره که از در فاصلهی زیادی داشت، بنشینم و به پیامها برسم. یواشکی. دانشجوها در تهران شعار داده بودند: «بهش نگین اعتراض، اسمش شده انقلاب».
کارت دانشجویی دانشجوها را با کارت شناساییشان کنترل کردم و در انتهای سالن، روی نیمکتی نشستم. با اضطراب گوشی را روشن کردم و به در سالن نگاهی انداختم. خیالم راحت شد که بسته بود. باید مرتب زیر نظرش میگرفتم که اگر ولفگانگ یک باره آن را باز کرد و وارد شد، مچم را نگیرد. ولفگانگ خیلی خشک و مقرراتی است. دو سال است که به عنوان «ممتحن آزاد» با او همکاری میکنم، ولی هنوز یک بار هم لبخندی روی لبهایش ندیدهام. اگر مرا گوشی بهدست ببیند، میتواند در جا به دلیل عدم رعایت «آئیننامهی انضباطی» عذرم را بخواهد. دانشجویان دانشگاه علامه تهران به تعلیق دانشجویان از طرف مسئولان دانشگاه اعتراض کرده بودند. گویا بیش از ۱۰۰ نفر از آنها بدون احضار به کمیتهی انضباطی، تعلیق شده بودند. شعار «دانشجو تعلیق بشه، دانشگاه تعطیل میشه»، بیوقفه در سرم میچرخید.
[][][]
چند روزی بود که تردیدم را در مورد پخش خبرهایی که برایم فرستاده میشد، کنار گذاشته بودم. نه برای این که به رگ غیرتم برخورده بود یا احساس «مسئولیت» میکردم. (اصولا آدمیام که از قبول هرگونه مسئولیتی فراری است). بلکه به این دلیل که میخواستم «وجدانم» زیاد در عذاب نباشد. با اینحال اگر به تظاهراتی میرفتم، «مرده باد»، «زنده باد» نمیگفتم. چهل سالی میشد که شور و شوق و اعتقاد و عادت شعاردادن را ترک کرده بودم. درست همان روزی که سیگارکشیدن و مشروب خوردن را هم کنار گذاشتم؛ یعنی از آن روزی که یک پاکت سیگارR1 و یک شیشه جین ـ تونیک فرد اعلا خریدم و بعد از آن که همه را تا دانه و قطرهی آخر کشیدم و نوشیدم، سوراخ سنبههای گذشته پر ماجرایم را زیر و رو کردم: برای این که به بیعملی برسم و تصمیم بگیرم نخود هر آشی نشوم، لازم نبود هشیار باشم. سر آخر تکلیفم روشن شد و به گوشهنشینی رو آوردم. فیلم کوتاه ویدیویی که با واتساپ فرستاده بودند تا نیمه دیدم. دانشجوها فریاد میزدند: «فقر و فساد و بیداد، مرگ بر این استبداد».
از جا بلند شدم. از میان راهرویی که میان میزها درست شده بود تا جلوی تختهی سفید رفتم. همه مشغول نوشتن بودند. از روی نقشهی سالن نام دختر موقهوهای را که کنار پنجره نشسته بودم خواندم: کارا لودس. کنارش آنالنا کورت نشسته بود که موهای بورِ مشزده داشت. کارا ورقههای جوابش را طوری روی میز پخش کرده بود که آنالنا بتواند نوشتههایش را به راحتی بخواند. هر دو گوشوارههای مروارید به گوش داشتند. آنالنا دو قطعه مروارید داشت و کارا یک دانه. نزدیک میزشان رفتم، برگههای جواب کارا را از دیدرس آنالنا دور کردم و زیر ورقههای دیگرش سُراندم. هر دو سر بلند کردند و به من لبخند زدند. تازه متوجهی عینک آنالنا شدم که رنگ قهوهای روشن قابش با رنگ بلوز گلمگلیای که به تن داشت، هماهنگ بود. ظاهرا کارا گردن درد هم داشت. چون نوار حرارتی سفیدی به پشت گردنش چسبانده بود. با این حال وقت تقلب راحت سر را به چپ و راست میچرخاند. من هم لبخند زدم. هر چند داشتم فکر میکردم که هر دو بعد از پایان تحصیل از کارمندهای تنبل و راحتطلب دولت از آب در میآیند. دوباره به سر جایم برگشتم و مشغول خبرخوانی و خبرپراکنی شدم. گاهی فراموش میکردم کجا هستم. همراه دانشجوهای دانشگاههای مختلف ایران تحصن و اعتراض میکردم و خط و نشان میکشیدم که اگر «یک دانشجو کم بشه، اینجا قیامت میشه». سمبهی دانشجوها خیلی پرزور بود.
ناگهان در باز شد و ولفگانگ قدم به سالن گذاشت. دستپاچه شدم؛ مدتی طول کشید تا از «قیامت» تهران به بهشت سالن امتحان کلن منتقل شوم. نمیدانستم اول باید گوشی را پنهان کنم یا از جا بلند شوم و بهطرفش بروم. البته میتوانستم هر دو کار را با هم انجام بدهم. ولی توان انجام هیچ کدام را نداشتم. همانطور کرخت و گوشی به دست سر جایم نشستم تا ولفگانگ به نیمکتم نزدیک شود. در حالی که به گوشیام چشم دوخته بود، خشک پرسید:
«همه چیز مرتبه؟»
بالاخره از بُهت درآمدم و آهسته جواب مثبت دادم. چنان گیج شده بودم که صدایم هم در نمیآمد چه برسد به این که در بارهی «همه چیز» گزارش هم بدهم. با سر اشاره به گوشی کرد و گفت:
«کار واجبی دارین؟»
نمیدانستم چه جوابی بدهم. از نظر من و تظاهرکنندگان که به پخش خبرها و همبستگی بینالمللی امید بسته بودند، واجبتر از آن، کار دیگری وجود نداشت. ولی دو بار با تاکید گفتم «نه، نه» و خلاصه توضیح دادم که همه چیز روبهراه است. وقتی از سالن بیرون رفت، تازه هزار جور جواب و عکسالعمل به خاطرم خطور کرد. ولی کار از کار گذشته بود. حتما بعد از امتحان، احضارم میکرد و به دلیل عدم رعایت «آئیننامه انضباطی» دانشگاه عذرم را میخواست. روی همدستی و همدلی ولفگانگ حساب کردن، کاری باطل بود.
مستاصل بودم که چه کنم. فکر کردم حالا که به عنوان «خاطی» بیرونم میاندازند، بهتر است وظیفهی مراقبت از دانشجوها را کنار بگذارم و فقط بنشینم و تا پایان ساعت پیامها و ویدیوهایی که برایم میفرستادند، پخش کنم. ولی اضطرابم بیش از آن بود که راحت روی صندلی بنشینم و خبر پست کنم. ذهنم از هر فکری خالی شده بود، جز دغدغهی بیکار شدن. ولفگانک از دانشجوهای قدیمی همین دانشکدهی «کارمندسازی» بود و به سختگیری و منضبط بودن، معروفِ خاص و عام. میگفتند «آئیننامه انضباطی»، کتاب مقدس (اِنجیل) ولفگانگ بود و پیادهکردنش بر هر ممتحن و دانشجویی واجب. گویا به خاطر همین روحیّه میخواسته پس از پایان تحصیل، کارمند ادارهی کار بشود. ولی دست سرنوشت او را به این دانشگاه کشانده بود تا بتواند به جای یک کارمند ادارهی کار، صدها نمونه از آن را تربیت کند!
[][][]
بلند شدم و در حال قدم زدن دانشجوها را زیر نظر گرفتم؛ فقط ۵ نفر از دخترهای کلاس زنجیر به گردن داشتند با آویزههای قلب طلایی و ستارههای نقرهای. آنالنا در انگشت وسطی دست راست و چپیش دو حلقهی نقرهای هم داشت. هر وقت سر از ورقهی امتحانیاش بلند میکرد و به نقطهای خیره میشد، نگرانی و تردید در نگاهش موج میخورد. ناگهان متوجهی فیلیپ والتر شدم که زیر میز در حال بازی با ساعت مچیاش بود. لابد داشت دنبال تقلبش میگشت. فکر کردم اگر ولفگانگ ساعت را به مچ فیلیپ دیده باشد، دلیل محکم دیگری علاوه بر «خبر پراکنی» برای توبیخ کردنم پیدا کرده است. نفسم به شماره افتاد. از اهمالم شرمنده شدم. ولی حالا که قرار بود کارم را از دست بدهم، لازم نبود به والتر تذکر بدهم که تقلب نکند و ساعت را در کیفش کنار دیوار بگذارد. فکر کردم مستر والتر در آینده حتما میخواهد کارمند ادارهی فرهنگ شهر بشود.
فیلیپ والتر را به حال خود رها کردم و به جای آن به لیست کسانی که تا آن وقت به توالت رفته بودند، خیره شدم. ۱۰ نفر بودند؛ تعداد مردها بیشتر از زنها بود. هر کدام بین سه تا چهار دقیقه غیبت داشتند. ولی پسرها سریعتر کارشان را انجام داده بودند و حدود یک دقیقه زودتر از دخترها به سالن برگشته بودند. تهیه فهرست اسامی کسانی که به مستراح میرفتند، ابتکار ولفگانگ بود: با مرور لیست، میتوانست هر لحظه حضور و غیاب دانشجوها را دنبال کند.
[][][]
گوشیام همچنان در جیب پشتی شلوار میلرزید. بیرونش آوردم و به کل خاموشش کردم. تا وقتی کریستوفر کروپ ساعت ۲ و ۱۲ دقیقه ورقهاش را تحویل داد و سالن را ترک کرد، با خودم کلنجار رفتم که وقتی ولفگانگ احضارم کرد و خبر اخراجم را داد، زیر گریه نزنم و عادی برخورد کنم. گاهی هم تصمیم گرفتم که اصلا به «دعوتش برای گفتوگو» ترتیب اثر ندهم و یک راست بعد از تحویل ورقهها به خانه بروم. با این کار بیشتر گزک به دستش میدادم که عذرم را به عنوان ممتحنی وظیفهنشناس بخواهد.
ناگهان ولفگانگ جلویم سبز شد. فکرم را جمع کردم و در حالی که ورقهها را تحویل میدادم، تصمیم گرفتم پیشدستی کنم و به او بگویم که حالم از آییننامه انضباطی دانشکدهاش و مقرراتی که وضع کرده، به کل به هم میخورد و از آن گذشته باید آن را درِ کوزه بگذارد و آبش را بخورد: چون وقتی همه مثل جیسون چینی، همیشه از قبل میدانستند که قرار است کجا بنشینند، به راحتی میتوانستند هر جایی تقلب، جاسازی کنند. البته به شرط آن که درِ سالن همیشه باز بماند.
هر دو ساکت وارد اتاق ولفگانگ شدیم که پر از کتاب، بستههای کاغذ و ورقههای امتحانی بود. گفت که بنشینم و خودش هم کنارم نشست. ولفگانگ عادت داشت وقت اخراج ممتحنهای وظیفه نشناس، نه پشت میز خود، بلکه کنار دست آنها بنشیند تا جوّ رییس مرئوسی حاکم نباشد. فکر کردم لابد الان میخواهد دربارهی اهمیت رعایت مقررات دانشکده داد سخن بدهد، به ساعت مچی فیلیپ والتر اشاره کند که من نادیده گرفته بودم و سر آخر هم مرا به خاطر این که وقتم را به جای نظارت به «بازی با گوشی» صرف کردهام، خاطی جلوه دهد. با لحنی خشک پرسید:
«امروز چطور بود؟ خیلی طولانی نشد؟»
غافلگیر شدم. معمولا قال قضیه را در چند جمله میکَند و وارد «گفتو گو» با کسی نمیشد، بلکه در تکگفتاری کوتاه، موارد خطاها را توضیح میداد و میگفت که متاسفانه باید به همکاری با خاطی خاتمه دهد. نمیدانستم چه جوابی بدهم. گفتم:
«زیاد نه.»
حرفم را سریع قطع کرد:
«معلومه، چون شما بیشتر مشغول گوشیتون بودید تا دانشجوها!»
و با سر حرفش را تایید کرد. نمیتوانستم انکار کنم. گفتم:
«کمی.»
«نگران فامیل و دوستاتون هستین که در ایران به تظاهرات میرن؟»
دوباره گفتم: «کمی». راستش فامیل و دوستی در ایران نداشتم. همگی مهاجرت کرده بودند. روی صندلی جابهجا شدم تا بیتابیم را نشان بدهم.
«حالتون رو میتونم خوب درک کنم. ولی وظیفه وظیفه ست. و شما وظیفه داشتی …»
حوصلهی گوش کردن به موعظههایش را نداشتم. وسوسه شدم گوشی را روشن کنم و همانطور که داشت صحبت میکرد، چند تا ویدیو و پیام را برای دوستان بفرستم. ولی ساکت ماندم. عجلهای نبود. وقتی بیکار میشدم، میتوانستم ۲۴ ساعته خبرپراکنی کنم. ولفگانگ همچنان در حال «راستیآزمایی» بود.
«از طرف دیگه میشه گفت که شما به وظیفهای که در قبال تظاهرکنندگان حس میکنی، عمل کردی…»
تعجب کردم. تفاهم نشان دادن، نقطهی قوت ولفگانگ نبود. از کنارم بلند شد و خشک پرسید:
«قهوه مینوشین؟ البته تاره دَم نیست.»
با این که عادت داشتم بعد از ساعت ۱۲ قهوه نخورم، بیحال گفتم:
«بله، لطفا. سیاه.» و بیدلیل تاکید کردم: «بدون شیر.»
به طرف بساط قهوهاش رفت و مثل یک وکیل مبرز در حال سخنرانی دربارهی جنبههای مختلف وظیفه و فوایدش، فنجان قهوهای برایم ریخت و به دستم داد. کنارم ننشست. رفت پشت میزش.
«من هم از خبرهای ایران بیخبر نیستم!»
قهوهی سرد مثل دُم مار تلخ بود. کوتاه گفتم: «جالبه.»
جالب نبود. چون همهی رسانههای چاپی و غیر چاپی، چه مهم و چه غیرمهم، دایم در بارهی وقایع ایران خبر میدادند.
«خیلی امیدوارم که موفق بشه.»
کوتاه گفتم: «منم.»
با لحنی عذرخواهانه گفت:
«ولی متاسفانه نمیتونم در هیچ تظاهراتی شرکت کنم. چون کارمند دولتم!»
از تنها کسی که انتظار نداشتم در تظاهرات حمایتی از اعتراضهای مردم ایران شرکت کند، همین ولفگانگ مقرراتی و اخمو بود. برخوردش به نظرم غریب میآمد. فکر کردم با حاشیه رفتن و کشدادن موضوع، لابد میخواهد از قُبحِ عملِ اخراجم از کار، کم کند که بعدا دچار عذاب وجدان نشود. فنجان قهوه را با یک حرکت در گلویم خالی کردم و در حال نیمخیز گفتم:
«اگه کاری نیست، مرخص بشم.»
او هم نیمخیز شد و گفت:
«نه، خواهش میکنم.»
مردد سر جایم بیتکلیف ایستادم. ولفگانگ از پشت میز به طرف در رفت، بازش کرد و دوباره گفت:
«… خواهش میکنم؛ فقط میخواستم بگم من مراتب امروز رو نادیده میگیرم و به بالا گزارش نمیدم. روز خوش.»
۲۸ نوامبر ۲۰۲۲ ـ کلن
به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۰