سرور کسمایی؛ انفرادیه‌ها  

سرور کسمایی؛

انفرادیه‌ها      

اثر رضا خندان (مهابادی)

 

نشر باران، سوئد

تاریخ نگارش ۱۳۹۰

تاریخ انتشار ۱۴۰۱

 

ادبیات زندان در سال‌های اخیر یکی از پربارترین بخش‌های ادبیات فارسی را در زمینه رمان و داستان از یک سو و خاطره‌نویسی از سوی دیگر رقم زده است. هرچند مرز این دو گونه ادبی که یکی به قلمرو آثار تخیلی (فیکسیون) و دیگری به حوزه واقعیت مستند تعلق دارد، به روشنی تعریف شده است، اما برخی از آثار متعلق به ادبیات زندان گاه از آستانه یکی گذر کرده و قدم به حوزه دیگری گذاشته است. در رمان‌ها و داستان‌های زندان گاه بار خاطرات شخصی چنان ملموس است که از آن‌ها مدارک تاریخی و مستند طراز اولی ‌ساخته است، و گاه نقش تخیل و کارکردهای پیچیده ذهنی در خاطرات به حدی برجسته است که صفحاتی از آن‌ها را تا سطح درخشان‌ترین رمان‌ها برمی‌کشد. هم به سبب این هم‌پوشانی شاید، آثار درخشانی آفریده شده است که تعاریف معمول را پشت سر گذاشته و سبکی خلق کرده است که به‌آسانی در این یا آن خانه از تعاریف مرسوم ادبی نمی‌توان ‌گنجاند. اثبات این ادعا خود البته نیاز به نقد ادبی مفصل رمان‌ها، داستان‌ها و خاطرات بیش از سه دهه دارد تا ویژگی‌های این گنجینه ادبی را برجسته سازد.

 

این نوشته اما تنها به یکی از تازه‌ترین، اثرگذار‌ترین و نوآورترین این آثار که به تازگی توسط نشر باران در سوئد منتشر شده است، بسنده می‌کند. اثری که خود یکی از بهترین نمونه‌های آن‌چه در بالا گفته شد تواند بود، مجموعه داستانی سخت تخته‌بند زمان و مکان سلول انفرادی که با وام ‌گرفتن از برخی از سنت‌های ادبیات مدرن ایران (هدایت، چوبک، نجدی…) و بهره‌گیری از تکنیک‌ها و تجربیات روایی به‌کار رفته در آن‌ها امکان خلق اثری متفاوت و نو را فراهم آورده است. اثری به‌ظاهر ساده اما تو در تو که در آن جایگاه نویسنده، راوی و شخصیت‌ها گاه یکی می‌شود.

 

پیش از بازکردن کتاب باید بدانیم که نویسنده آن، رضا خندان (مهابادی)، چندین دوره از زندگانی خود را در زندان‌ به سر برده است و هم‌اکنون نیز سومین سال حبس خود را از سرمی‌گذراند. از این‌رو او نه تنها با روزمرگی زندان و تنهایی و فراموشگی سلول انفرادی و زیر و بم نوسان‌های روانی انسان در بند به‌ خوبی آشناست بلکه در خصوص راه‌‌های خلاقانه گریز از آن و مقاومت ذهنی در برابر آن نیز تجربه زیسته دارد.

 

ساختار کتاب:

انفرادیه‌ها از چهار بخش تشکیل شده است که هر بخش در یک سلول و از زبان و دیدگاه یک راوی روایت می‌شود. کتاب زیر عنوان مجموعه داستان منتشر شده است، بنابراین در خوانش اول می‌توان این‌ چهار روایت را مستقل از یکدیگر خواند و تعبیر کرد، اما ارتباط نهانی میان ‌‌‌آن‌ها و بازشناسی و این‌همانی شخصیت‌ها و رویدادها این گمان را نزد خواننده زنده می‌سازد که شاید چهار بخش کتاب در ‌پیوند با یکدیگر معنی دیگری داشته باشند و در خوانش نهایی بتوان آن‌ها را چون اجزای پازلی واحد کنار هم نشاند.

 

سه نفر از راویان کتاب در یک راهرو و در سلول‌های کنار هم به‌سر می‌برند و چهارمی در راهرویی عمود بر راهروی اول. هر سلول دو دریچه دارد: یکی دریچه‌ای کوچک و میله‌دار که در بالای در تعبیه شده است و از بیرون باز و بسته می‌شود و چشمی ‌است برای نگهبان تا در همه ساعات شبانه‌روز حالات و رفتار زندانی را زیر نظر داشته باشد. کارکرد اصلی این دریچه اما، چنان‌که خواهیم دید، از درون به بیرون است: اهدای زاویه دید به زندانی. دریچه دیگر اما روزنه یا منفذ توری‌دار است زیر سقف که گوشه‌ای از آسمان در آن پیداست. روزنه‌ای برای تابش آفتاب و بوی باران، برای بغبغوی عاشقانه کبوترها، برای بال و پر دادن به آرزوها، برای پرواز خیال به سوی عشق و آزادی.

 

تصویرهای مشترک این روایت‌ها (عکسی از عکس‌های پرونده، چشم‌های ذغالی، مچ دست بریده، صدای زن در راهرو و …) همه به ظاهر یکی هستند اما از آن‌جا که از ذهنیت ویژه چهار راوی‌ تراوش کرده‌اند، با هم تفاوت‌هایی دارند. ‌هر راوی نه تنها بخشی از سرنوشت خود را روایت می‌کند، بلکه تا جایی که ممکن است راوی گوشه‌هایی از سرنوشت شخصیت‌های سلول‌های دیگر نیز هست. چرا که به قول یکی از آن‌ها «من بودن تنها در ارتباط با دیگران امکان‌پذیر است. اگر دیگری نباشد منی هم در کار نیست». به همین دلیل محیطی دوار و چرخشی به‌وجود می‌آید که در آن راوی‌ هر سلول خود یکی از شخصیت‌های‌ روایت سلول دیگر است. شاید هم همه این راویان یکی هستند و از ذهن خلاق نویسنده سلول اول تراویده‌اند.

 

انفرادیه اول: سلول ۲۷۶

راوی انفرادی اول نویسنده‌ای است سی و سه ساله که سی و شش روز از دستگیری‌اش می‌گذرد. روایت او واگویه‌ای است به اول شخص مفرد. هرچند بیش از یک ماه است که به بازجویی برده‌ نشده، اما هر لحظه در خواب و بیداری بازجویی شده، کابوس دیده است و در التهاب این‌که دست‌نوشته‌هایش به دست بازجو‌ها افتاده باشد، با خود فکر می‌کند برای توجیه آنها بگوید «این‌ها شخصیت‌های داستانی‌اند. آدم واقعی نیستند. شخصیت‌هایی که می‌خواهند خودشان سرنوشت‌شان را رقم بزنند و روایت کنند.» بازجو اما ادعای او را رد می‌کند چرا که چند تن از آن‌ شخصیت‌ها دستگیر شده و به زندان آورده شده‌اند.

 

« تو خودت رو زدی به دیوانگی. می‌گویم گرفتیم آوردیمش این‌جا. شخصیت داستانیه؟ – چی‌چی رو گرفتید آوردید؟ یه شخصیت داستانی رو؟ هه! خنده داره.»… «سردر نمی‌آورم. یعنی آدم‌های داستان از داستان زده‌اند بیرون؟ عجب! نه، مگر می‌شود؟»

 

بله، می‌شود! در ادبیات مدرن سابقه دارد که شخصیت‌های داستانی سرنوشت خویش را به دست گیرند و حتی از محدوده داستان خارج شده و راه خود را از نویسنده جدا کنند. این‌جا نیز اشارات راوی/ نویسنده محبوس در سلول ۲۷۶ این گمان را از همان ابتدا در دل خواننده زنده می‌کند که به غیر از خود او شخصیت‌های تخیلی‌اش نیز در سلول های کناری اسیر هستند. به عبارت دیگر نه تنها خود نویسنده که ثمره تخیلش نیز به بند کشیده ‌شده است.

 

اما این شخصیت‌های تخیلی چه کسانی هستند و ما از آن‌ها چه می دانیم؟ راوی/ نویسنده سلول اول تنها به اشاره‌ ‌از آن‌ها نام می‌برد: دختر چشم‌آبی، مرد مسافربر، دانشجوی فلسفه، خانم معلم… برای آشنایی بیش‌تر با ‌آن‌ها باید منتظر بمانیم تا به سلول‌های بعدی سربکشیم و روایت‌شان را از زبان خودشان بشنویم. در این مرحله، تنها از دلواپسی نویسنده نسبت به لو رفتن آن‌ها و برملا شدن خویشاوندی‌شان با شخصیت‌های واقعی‌ای که الگوی آن‌ها بوده‌اند (اشاره به فرآیند خلاق زایش شخصیت و به امانت گرفتن ویژگی‌های آن‌ها از افراد واقعی) آگاه می‌شویم. و این اعتراف که گویا نویسنده همه اجزای هستی‌‌ معشوقش را به شخصیت‌های داستانی‌اش بخشیده است: خنده‌اش را به یکی، رنگ قهوه‌ای چشمانش را به دیگری، عطر کاج بدنش را به سومی و حسرت بوسه‌ای جانانه زیر باران را به چهارمی. به نظر می‌رسد نباید از او انتظار توضیح بیشتری در این باره داشته باشیم، چرا که برای حفظ جان‌ آن‌ها مایل نیست هویت‌شان را بر خواننده آشکار سازد و حضورشان را تنها از طریق نشانه‌های گذرا خاطرنشان می‌کند. نشانه‌هایی که از ورای دیوارهای بلند و قطور سلول قابل شنیدن و از خلال دریچه کوچکِ در قابل مشاهده است.

 

«صدای باز شدن در سلول کناری می‌آید. نمی‌دانم خیال می‌کنم یا واقعا صدای ضعیف ناله‌ای را از یکی از سلول‌ها می‌شنوم. صدای لخت کش آرام دم‌پایی‌ هم به سبکی بال پروانه‌ای از راهرو به گوش می‌رسد.»

 

یکی از نیازهای اولیه انسان در سلول انفرادی نیاز به صداست. «سکوت سلول سرسام‌آور است». بیش از هروقت دیگری گوش انسان به شنیدن احتیاج دارد. وقتی صدا نیست انگار هیچ چیز نیست. صدا می‌گوید کسی هست، حتی صداهای پیش پاافتاده و معمولی. صدا راه ارتباط زندانی با دنیای بیرون است، یا اتفاق‌هایی که در همان نزدیکی رخ می‌دهد و او نمی‌تواند شاهدشان باشد. هر صدا چیزی می‌گوید. تصویری می‌آفریند. صدای بازوبسته شدن در سلول‌ها، صدای چرخ حمل غذا، صدای لخت کش آرام دم‌پایی‌ها‌، صدای زمزمه یک مکالمه، صدای اعتراض. و البته صدای نرم اما محکم زنی که به اشتباه وارد راهرو مردان شده است و به راوی/ نویسنده دلگرمی می‌دهد. به خودش می‌سپرد که این صدا را به یکی از شخصیت‌های داستانی‌اش بدهد. آن زن کیست؟ پاسخ این پرسش را در روایت چهارم خواهیم گرفت، اما فعلا، میان بتون‌ها و آهن‌ها و از پشت دری قطور، صدای زن او را به دنیای زنده‌ها پیوند می‌زند  و به او که محصور در نور مرده مهتابی است، امنیت و آرامش می‌بخشد. در همان نور مهتابی هم با خیال معشوقش هم‌آغوش می‌شود و با خیسی سرد و لزج میان پا از خواب می‌پرد، شادمان از این‌که دیوارهای بلند و درهای قفل‌شده هم نتوانستند مانع آمدن عشقش بشوند.

 

در همان دیوارها و درهای قفل‌شده اما دریچه‌ای  کوچک و میله‌دار هست که «هرچند چیز چندانی نمی‌شود از آن دید»، اما برای گریز از اشک و آه، از اندیشه‌های اضطراب‌آور و اندوه‌زا، از کابوس‌ و رنج و عذاب سلول، راهی نیست جز چشم به آن گذاشتن و از خلال آن راهروی باریک بند را زیر نظر گرفتن تا شاید حضور بقیه شخصیت‌ها را دریابد، مثل آن چند لکه‌ خون چکیده بر کاشی کف راهرو پس از خودکشی مرد جوانی که رگ دستش را زده بود. در ادامه پی خواهیم برد که این همان اقدام نافرجام به خودکشیِ زندانی سلول ۲۷۴ است.

 

و نیز پی خواهیم برد که این دریچه کوچک، بنا به یکی از سنت‌های مدرن ادبیات ما، روزنه دید همه شخصیت‌ها به دنیای محدود زندگی بیرون و دنیای پهناور تخیل‌ خودشان است. چشمی به برون و چشمی به درون! از یک‌ سو با دیگری ارتباط برقرار کردن، از سوی دیگر به منٍ خود بازگشتن.

 

«این‌جا گرچه امکاناتی را از ما گرفته‌اند، اما امکانات دیگری خلق کرده‌ایم. با چشم‌هایمان حرف می‌زنیم. یا با حرکات پلک و ابرو با هم پیام مبادله می‌کنیم.»

 

نویسنده/ راوی سلول ۲۷۶ می‌داند که نباید به ذهنش زیاد میدان بدهد، چون او را با خود «به غریب‌ترین وضعیت‌ها و حال‌ها‌ می‌برد». او از پناه بردن به تخیل، از فکر کردن به داستان‌های نیمه کاره و شخصیت‌هایشان واهمه دارد با این‌حال این را هم می‌داند که «اگر کسی در یکی از این سلول‌ها باشد و از قوه خیال به هر صورتش، چه خیال‌بافی و چه تخیل، نتواند استفاده کند، آدم بیچاره‌ای است» چرا که تسلیم زمان خواهد شد.

 

زمان بزرگ‌ترین دشمن زندانی در سلول انفرادی است. جنگ زندانی با زمان است. او باید زمان را  بکشد تا نگذارد زمان او را بکشد. این‌جا حس زمان فرسودگی می‌آورد. با اندیشیدن به مقوله زمان راوی به مفاهیمی چون زمان عاطفی، زمان دیرگذر، زمان مانده و ورم‌کرده داخل سلول و تفاوت آن با زمان گذراتر داخل راهرو پی می‌برد.

 

درگیری با معضل زمان او را با معضل دیگری به نام مکان مواجه می‌کند. برای تسلیم نشدن به تیغ زمان تلاش می‌کند با پرداختن به جزئیات سلول خود را سرگرم سازد، سلولی که بر دیوارهای بلند آن رد پیام‌ها و چوب‌خط‌های ساکنین سابق آن حک شده است. همین جزئیات واقعی بار دیگر او را با چالش‌های روحی و روانی زندانی محروم از حقوق اولیه انسانی روبرو می‌سازد.

 

نویسنده/ راوی سلول ۲۷۶ بی آن‌که اطلاع چندانی از سرنوشت شخصیت‌های خود که در سلول‌های کناری اسیر هستند، به خواننده بدهد، با پرداختن به ابعاد گوناگون هستی انسانِ در بند، از تردید و تنهایی و فشارهای روحی، از احساس خفقان و اضطراب و از خود بیگانگی، از دل‌مردگی و هراس از فراموش‌شدگی، تا درد بدن و عضلات و مشکلات جسمی، تا کابوس و رؤیا و گریه و خنده ما را آماده خواندن روایات شخصیت‌های سلول‌های بعدی می‌سازد.

 

انفرادیه دوم: سلول ۲۷۲

راوی انفرادی دوم مردی است چهل و چند ساله دارای زن و سه بچه و پدر و مادری پیر. از تنهایی سلول رنج می‌برد و آن را به قبر تشبیه می‌کند. به همین خاطر پس از شش ماه مقاومت پر شور و شر و دو هفته سلول تنبیهی یا به قول خودش «گُه‌دانی» تصمیم گرفته است که «سرعقل بیاید» و تواب شود. روایت او نامه‌ای است به دوم شخص مفرد خطاب به بازجو.

 

در این اعتراف یا ندامت‌نامه راوی حس سرافکندگی و شرمساری از خود زندانی تحقیر‌شده و فرآیند ذهنی فروشکستن زندانی‌ای که می‌خواهد رضایت بازجو را به‌دست آورد، می‌شکافد. اما تنها به شکنجه‌های روانی بسنده نمی‌کند بلکه با لحنی بی‌پروا از یکی از روش‌های شکنجه‌ سفید پرده برمی‌دارد: شکنجه‌‌ای حاکی از جلوگیری از ساده‌ترین کارکردهای طبیعی بدن تا از آن ابزار فشار بر جسم و جان زندانی بسازد و او را در نظر خودش خوار و ذلیل کند: منظور منتظر گذاشتن طولانی زندانی دچار فشار روده و مانع شدن او از رفتن به دستشویی است. شکنجه‌ای به ظاهر ساده اما فاجعه‌بار که با از دست دادن اختیار زندانی بر بدن خود، حرمت و کرامت او را نیز نزد خود به باد می‌دهد، و هدف آن چیزی نیست جز مسخ یا به قول راوی «کرم شدن» زندانی تا هرچه آسان‌تر بتوان او را له کرد.

 

«برای دانستن حقیقت این چیزها را باید دانست اگرچه شکل و قیافه زشتی داشته باشند. امیدوارم اوقات‌تان مکدر نشود. مرا ببخشید که این‌طور بی‌پروا هر حرفی می‌زنم. یک مقدار هم تقصیر این قلم است که گاهی به راه خودش می‌رود.»

 

اما آن‌چه در آن تونل تاریکی و سکوت، در میان «اشک و شاش و گه» برای مقابله با روند «کرم شدن» به یاری راوی می آید، باز هم نیروی تخیل است. او که در نوجوانی آرزوهای بزرگی چون فیلم‌نامه‌نویس شدن یا بازیگری سینما داشته است، حال برای گریز از خفت و خواری موقعیت خود، به نوشتن سناریویی خیالی روی آورده است.

 

داستان فیلم‌نامه او که در زندگی واقعی با مسافرکشی امرار معاش می‌کرده است، در ماشینی می‌گذرد که مسافر تحت تعقیبٍ آن ناگهان فرار می‌کند و به جای او راننده توسط ماموران امنیتی دستگیر می‌شود. هرچند راوی سلول ۲۷۲ نویسنده‌ حرفه‌ای نیست، اما چون یک نویسنده حرفه‌ای به نحوه نوشتن سناریو می‌اندیشد. با این حال هر از چند گاه حواسش از نوشتن پرت و متوجه «تاریکی گود و سرد  سلول» و «معنای سکوت» در آن می‌شود. یا تصویر دستِ از پتو بیرون افتاده و مچ خونین جوان سلول همسایه، صدای داد و هوار زنی راه گم کرده و یا خاطره چشم‌های ذغالی عکسی که یکی از مدارک پرونده است، جلوی چشمش می‌آید.

 

«همانی بود که قبلا دیده بودم. مردی با چشم‌های ذغالی! این چشم‌ها را در مرد مسافر دیده بودم، در یکی از زندانیان هم که چند سلول پایین‌تر از من بود، فکر کنم شماره ۲۷۶، در او هم دیده‌ام. اما هیچ‌کدام صاحب این عکس نیستند. زندانی ۲۷۶ حتی خال گوشتی کوچک روی گونه که در این عکس هم هست را دارد، اما صاحب این عکس نیست.»

 

انفرادیه سوم: سلول ۲۷۴

راوی این سلول دانشجوی ۲۷ ساله فوق لیسانس فلسفه است که به زندان آورده‌اند تا از طریق او نامزدش (دختری با چشم‌های آبی) را سر عقل بیاورند. او حالا پس از ۲۰ هفته خیالات، خواب و بیداری، رفت و آمد میان تخیل و واقعیت، تصمیم به خودکشی گرفته است چون خود را مقصر قتل دوست دخترش می‌داند. روایت او به دوم شخص جمع و خطاب به مورچه‌های سرگردان در سلول است.

 

«ای کوچولوهای بی‌خبر! چه دنیای کوچکی دارید. کاش من هم جای یکی از شما بودم. یک تکه کوچک پنیر یا نان به دهانم می‌گرفتم و می‌رفتم توی انبار می‌گذاشتم و باز برمی‌گشتم. همین جور تا شب، تا فردا، تا وقتی بمیرم تمام شود. دیگر هزار و یک درد و رنج و فشار را تحمل نمی‌کردم. دیگر یک تصور، یک تصویر این قدر عذابم نمی‌داد.»

 

اما آن تصویر آزاردهنده که این جوان برای فرار از آن قصد خودکشی دارد، کدام است؟

 

«وقتی پارچه قهوه‌ای را از روی صورتش کنار زدند و بوی کاج با رنگ مرگ تو صورتم خورد، نمی‌دانم خواب بودم یا بیدار، هشیار بودم یا ناهشیار… اما یادم هست که پارچه را کنار زدند و من خط بسته پلک‌هایش را دیدم و صورتش را… دیگر چیزی نفهمیدم. فقط در لحظه آخر شنیدم که کسی به من گفت: تو او را کشتی!»

 

این صدا از آن کیست که مسئولیت قتل معشوق را به گردن عاشق می‌اندازد؟ آیا صدای وجدانش است یا صدای بازجویی که با صحنه‌سازی قصد وادارکردن او به دادن اطلاعات دارد؟ شاید هم صدای جامعه است. «جامعه‌ای که به کسی اجازه بیرون رفتن از خطوط از پیش‌ رسم‌ شده را نمی‌دهد». جامعه‌ای که در آن تاوان اشتباه به بهای جان آدم‌ها تمام می‌شود.

 

«من قاتل او و خودم هستم چون عشق را در وجود خود کشته‌ام.»

 

هرچند واگویه راوی با مورچه‌ها واگویه دیگری از ادبیات مدرن ایران را با عنکبوت گوشه اتاق در ذهن خواننده تداعی ‌می‌کند، اما لحن روایت، این‌همانی شخصیت‌ها و برخی وسواس‌های ذهنی راوی گاه یادآور فضا و حال و هوای بوف کور است. بویژه که توصیف او از معشوقش با دسته مویی که روی پیشانی‌اش افتاده و لب‌های بی‌رنگی که با کمی فاصله روی هم قرار گرفته‌اند، بی شباهت به دختر اثیری نیست. بگذریم که زاویه دید او هم به دنیای بیرون ( یا شاید بهتر است بگوییم به دنیای درون) دریچه‌ای است تنگ و کوچک. اما راوی گاه برای خیال‌پردازی حتی نیاز به دریچه هم ندارد.

 

«این دیوار روبرویی را می‌بینید، مدام اندام یک زن را نشان می‌دهد که بی‌حرکت مثل یک مرده به دیوار تکیه داده. یک دسته از موهایش ریخته روی پیشانیش و باد آن را تکان می‌دهد. لابد می‌گویید قاطی کرده‌ام. نه، قاطی نکرده‌ام…من اینجا هر روز روی پتو دراز می‌کشم و سرم را تکیه می‌دهم به دیوار و چشم‌هایم را کمی تنگ می‌کنم و خیره می‌شوم به برآمدگی اندک قسمتی از دیوار روبه‌رو که نور مهتابی افتاده روی برجستگی‌ها و فرورفتگی‌هایش، می‌بینم که مردی کلاه به سر از خیابان رد می‌شود. خیابان خلوت است و هوا ابری. یک تک درخت آن جاست. مرد کنار تک‌درخت می‌ایستد و مدام این طرف و آن طرف را نگاه می‌کند. انگار منتظر کسی است. شاید منتظر یک زن؛ زنی که همیشه بوی عطر کاج می‌دهد…»

 

از دید راوی، در سلولی آن‌سوتر، «مرد سی و چند ساله‌ای هست که انگار دائم پشت دریچه ایستاده… چشمان سیاهی دارد مثل ذغال و نگاهی نافذ مثل گداختگی مغز ذغال. فقط لبخند می‌زند و عجیب این که لبخندش برایم آشناست. خیلی فکر کرده‌ام که او را کجا دیده‌ام، چیزی به یادم نیامده». دو سلول جلوتر هم مرد میانسال چهل‌ و چند ساله‌ای هست که وقتی از جلوی سلول او رد می‌شود تا به دستشویی برود، برایش شکلک درمی‌آورد.

 

راوی جوان اما دیگر نه حوصله پشت دریچه رفتن دارد نه حوصله خندیدن، درست از شبی که نیمه هشیار و نیمه خواب جسد روی برانکار را نشانش داده و پارچه قهوه‌ای روی صورت آن را کنار زده‌ بودند. جسد پلک‌هایش را باز نکرده بود تا او چشم‌‌های آبی‌اش را ببیند. تنها نشانه‌ آشنایی که از او دریافته بود بوی عطر کاج بود که چون تکه‌ای یخ به صورتش خورده بود. خواب بوده یا بیدار؟ نمی‌داند و به دانستن حقیقت همان‌قدر نیازمند است که از آن هراسان است.

 

«آیا باورتان می‌شود که کسی پوستش مثل برگ گل باشد، بوی کاج بدهد و چشمش گاه مثل آسمان آبی و گاه مثل جنگل سبز باشد، آن‌وقت دیگر پلک‌هایش را باز نکند و بوی عطرش دیگر بوی زندگی ندهد؟»

 

شک و تردید و احساس گناه سرانجام راوی را بر آن می‌دارد که حالا که معشوقش نیست و بار گناه مردنش به گردن اوست، به زندگی خود پایان بدهد. ۲۷ سال بی‌اختیار زندگی کرده است، و حالا تنها اختیار او در زندگی همانا مرگ است. پس رگ دستش را با تکه‌ای شیشه می‌زند و با خون خودش جمله‌ای روی کفپوش می‌نویسد و به آخرین مور گرفتار در سلول هشدار می‌دهد: «مواظب باش توی جمله من گیر نیفتی، چسبناک است… خودت را از آن… دور… دور… کن». آ‌ن‌گاه دست‌ها را می‌گذارد میان پاها و مثل جنین در رحم مادر می‌آرمد.

 

و نور زرد مهتابی به جمله خون‌بار کف سلول می‌تابد:

 

«………شا….. شیدم….. به…. دنـــ….. یا…… یـــ……. تان…….»

 

انفرادیه چهارم: سلول ۴۲۳

راوی این سلول خانم معلمی است که با دختر ده ساله و مادرش زندگی می‌کرده، اما پنج ماه پیش دستگیر و به انفرادی منتقل شده است. روایت او واگویه‌ای است «از اتفاقات روزمره، گاه برای دخترش، گاه برای مادرش، بعضی وقت‌ها برای یک دوست یا برای خود ذهنی‌اش.» به موازات آن، مکالماتی هم با دو زن زندانی دیوار به دیوار خود از پشت دریچه‌ دارد.

 

این روایت با شرح کابوس راوی آغاز می‌شود که سقوط دخترکش را از روی بام  می‌بیند‌، اما با از خواب پریدن التهابِ کابوس جای خود را به خوشی و امید می‌دهد و راه را برای حسیاتی تنانه چون گرمای پرتوی خورشید، زایش طبیعت، تمنای جنسی و  حس باروری باز می‌کند. زن ابتدا صدای بغبغوی کبوتر نر را از روی بام می شنود، سپس متوجه شروع عادت ماهانه‌اش می‌شود و دست آخر نگاهش به دانه‌های گندمی می‌افتد که زیر پارچه نمدار کنار روشویی جوانه زده است. بهار در راه است و او به فکر جلوه‌های باززایی طبیعت.

 

«انگار در هوا رایحه تازه‌ای هست. رنگ آفتاب هم پررنگ‌تر شده… درخت انجیر میان حیاط خانه برگ‌های تازه‌اش را نشان می‌دهد و درخت مو روی داربست جان می گیرد.»

 

«آفتاب قشنگ خوابیده روی دانه‌هایم؛ عشق‌بازی دانه و آفتاب! می‌خواهم بروم و پارچه را کنار بزنم و ببینم جوانه زده یا نه. اما دلم نمی‌آید خلوت‌شان را به هم بزنم.»

 

با این‌حال روح او دوباره «کنج سلول میان دندان‌های کوسه‌وار خیال‌های منفی جویده می‌شود» و احساس غربت و تنهایی بر جانش می‌نشیند. با دیدن دیوارها یاد پدرش می‌افتد که همیشه چون دیواری در برابر او قد می‌کشیده، توی گوشش می‌زده و برای تنبیه در انباری زیر پله حبسش می‌کرده است. تنها روزنه آزادی در غربتِ جانکاه سلول پنجره تور توری زیر سقف است. آسمان ابری و هوای بارانی پشت آن او را به یاد برادرش می‌اندازد که دوست داشت زیر باران در حیاط خانه سیگار بکشد. او هم حتما در یکی از همین سلول‌ها و راهروهاست، اما کدام؟ برای پاسخ به این پرسش، روزی در بازگشت از بازجویی به دنبال یافتن ردی از برادر راهش را به سوی راهروی مردان کج می‌کند تا با سر و صدا راه انداختن صدایش را به گوش برادر برساند. ( صدایی که راویان دیگر نیز می‌شنوند.)

 

مکالمات پشت دریچه یا به‌ قول یکی از دخترهای زندانی « چت سلولی» خانم معلم از سمت دیوار راست با دختری بیست و یک ساله و ظریف که به خاطر سرتراشیده‌اش به «آقا پسر» معروف است، جریان دارد و از سوی دیوار چپ با دختر دیگری با لقب «آبی». خانم معلم از قصه زندگی این دو دختر اطلاع دارد چون پیش‌تر با آن‌ها هم‌سلولی بوده است. از این رو قصه آقا پسر را برای مخاطب ذهنی خود (و همینطور خواننده) روایت می‌کند، اما از روایت کردن قصه دختر چشم آبی که او خود پیشتر از دهان آقا پسر شنیده است، چشم‌پوشی می‌کند (شاید به این دلیل که آن را راوی سلول ۲۷۴ قبلا برای خواننده روایت کرده است). حالا هر کدام از این سه دوست در یک سلول جدا هستند و با یکدیگر تنها از طریق دیوارها و دریچه‌ها بده بستان دارند.

 

از همان دریچه هم خانم معلم شاهد رفتن آبی به بازجویی است و تمام روز در انتظار بازگشتش با اضطراب در سلول بالا و پایین می‌رود، گوش تیز می‌کند و کشیک می‌کشد. در بازگشت آبیِ بی‌جان و ناتوان در راهرو از حال می‌رود و نگهبان‌ها او را روی برانکار می‌گذارند و با پارچه‌ای قهوه‌ای رویش را می پوشانند. (صحنه‌ای که راوی سلول ۲۷۴ به مرگ دختر تعبیر کرده و به خاطر آن دست به خودکشی زده بود).

 

اما روز بعد، بازگشت آبی به سلول و دیدن لبخند او از دریچه خانم معلم را از چرخه اضطراب و کلافگی نجات می‌دهد و امید را در دلش زنده می‌سازد. و با صدای ریزش باران و بوی خاک نم‌دار دوباره به یاد دانه‌های گندم زیر پارچه می‌افتد.

 

«آفتاب از رویش برخاسته و نشسته است کنج سلول. پارچه را کنار می‌زنم. صدای گریه نوزادی را می‌شنوم. آ… آ… نوک‌هایشان بیرون زده است… جوانه زده‌اند. زیر صدای باران نشسته‌ام روبه‌روی دیوار. میان من و دیوار جوانه‌ها هستند. نگاه‌شان می‌کنم. گویی خودم آن‌ها را زاییده‌ام… دست می‌کشم روی پستان‌هایم، سفت و کمی دردناک هستند. می‌گویم «جوانه زدند.»»

 

و باران که در روایت نویسنده/ راوی مرد سلول ۲۷۶ با حسرت بوسه‌ و لحظه‌های عاشقانه از کف‌‌رفته پیوند داشت، اینجا نمادی است از تمنا و تنانگی زنانه خانم معلم که با وجود سنگینی نگاه دریچه، آرزوی روی بام رفتن و شستن خمودگی سلول و چه بسا میل به یک هم‌آغوشی جانانه در سر دارد. زنی که بدنش نماد زندگی است و آرزویش آزادی!

 

بدین ترتیب نویسنده اثری تخیلی، به یمن پیوند عمیق خود با واقعیت جاری در بطن جامعه، از دل «تاریکی و سکوت و بی‌تحرکی» سیاهچالی به نام انفرادی، حقیقتی را برمی‌کشد که این روزها در خیابان‌ها جوانه زده است.

 

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۱