خورشید رشاد؛ عطر عیسا

خورشید رشاد؛

عطر عیسا

همه‌مان فکر می‌کردیم که عیسا بالاخره رفته است. تا جمعه طرف‌های ظهرکه داشتم در بالکن سیگاری دوم را بار می‌زدم، با همین دوچشمم دیدم خودش را از پنجره‌ی طبقه چهارم برج آفتاب انداخت پایین. شاید سه ثانیه طول کشید، اما مطمئنم خودش بود. از بالکن آویزان شدم که بهتر ببینم. نه جسدی روی زمین بود و نه اهالی جمع شده بودند. سیگاری را خالی کردم و بساط چوق را گذاشتم کنار. باز خم شدم. عیسا بود. لخت مادرزاد. به پشت افتاده بود. انگار که روی زمین دراز کشیده باشد. خونِ دور سرش داشت به یک هاله‌ی طلایی تبدیل می‌شد. یکی دو نفری هم از کنارش رد شدند. نه نگاه کردند، نه صدقه انداختند. انگار نه انگار که جسدی روی زمین افتاده. باید می‌رفتم پایین.  حوصله‌ی تشریفات پایین رفتن را نداشتم. باید تی‌شرتم را از کف بالکن برمی‌داشتم. می‌تکاندمش تا بوش شاید برود، بعد تنم می‌کردم. حتا یادم نبود که شلوارم را کجا انداخته‌ام. فکر کردم لابد ناصر برای بردن جسد مامور خبر کرده. حوصله‌ی سر و کله زدن با مامور را که دیگر اصلاً نداشتم.

دیگر به چه زبانی باید نشان می‌دادیم که نمی‌خواهیم او در این محل باشد؟ حتا حاج‌آقا رمضانی امضا جمع کرده بود. اما او انگاری نه چپ‌‌چپِ نگاه‌ها را می‌دید و نه پچ‌پچ‌ها را می‌شنید. همین چند ماه پیش تو بقالی ناصر بوی تند عطر زنانه‌ روم را به طرف در برگرداند. او بود. یک پیرهن مردانه‌ی تنگ و براق مشکی پوشیده بود و سه دکمه‌ی جلوش را باز گذاشته بود. موهای بلند طلاییش را با حرکت سر عقب داد و اسکناس ده‌تومانی را صاف گذاشت کف دستِ آماده به خدمت ناصر. اگر دست‌های من اندازه‌ی دست‌های ناصر پشم‌آلود و کبره بسته بود، می‌کردم‌شان تو جیبم و فقط وقت ضرورت  در‌می‌آوردم. ناصر اسکناس را طوری گرفت که دستش بخورد به دست‌کشیده‌ی عیسا. او هم انگاری بدش نیامده باشد، به ناصر چشمک زد و با صدای اطواریش گفت: «ناصر جون یه مالبروی اولترا لایت!» ناصر با آن چشم‌های گاویش اول چند ثانیه‌ای روی ناخن‌های براق و سوهان‌زده ماند و بعد از ناخن کند و آمد بالا. مارلبروی اولترا لایت را با یک اسکناس پاره‌ی دوتومانی انداخت روی پیشخوان. عیسا ریزخند صورتی براقی زد و گفت: «لااقل یه دوتومنی خوب می‌دادی عزیز!» بعد هم کون برزیلیش را جنباند و با قر از دکان رفت بیرون. دوست داشتم صورتش را می‌چسباندم به دیوار. دو دست سفید و اصلاح‌شده‌اش را با دست چپم می‌گرفتم بالا و دست دیگرم را می‌پیچاندم لای آن موهای خوش‌عطر طلایی. ناصر با خال درشت گوشه‌ی چشم راستش ور رفت و گفت: «این اواخواهره هم بد کونی نیستا!»

باز آویزان شدم. عیسا دراز به دراز افتاده بود روی زمین. نه از خون خبری بود، نه از هاله. روی سیگاری‌ یک سیگار آتش کردم. پاکت خالی سیگار را مچاله کردم و انداختم توی کوچه. فکر کردم اگر عیسا زنده‌ بود، لابد مثل روز‌های قبل رفتنش ‌می‌آمد دم پنجره. سیگارش را روشن می‌کرد. کوچه را دید می‌زد. گاهی هم بالا را نگاه می‌کرد و با من چشم تو چشم می‌شد. بارها از خودم پرسیده بودم، آدم وقتی فقط خودش تنها در خانه‌ است، چرا باید این‌همه بزک و دوزک کند؟ حتا می‌توانستم رد ماتیک را روی سیگارش تصور کنم. از همان چندماه پیش که یکهو غیب شد، تقریباً هرشب خوابش را دیده بودم. تا چشم‌هام را می‌بستم، خودم را می‌دیدم در مغازه‌ی ناصر. صورت عیسا را می‌چسباندم به دیوار. تا  دستم را می‌بردم لای آن مو‌های بلند طلایی، عیسا تبدیل می‌شد به یک ماتیک صورتی جیغ. همه‌چیز در دکان ناصر اتفاق می‌افتاد، اما دکان ناصر میدان تره‌بار بود. من با تن ماتیکی در میدان تره‌بار بودم. اهل محل زن و مرد چادر سیاه به سر زده بودند. اهل محل با انگشت نشانم می‌دادند. پریشب اما خواب عجیب‌تری دیدم. داشتم بین دودکش‌ها و ساختما‌ن‌های بلند، روی شب راه می‌رفتم. دودکش‌ها بلند و بلندتر می‌شدند و من ریسه می‌رفتم. انگار دودکش‌ها قلقلکم می‌دادند. دود همه‌جا را گرفته بود. دود بوی عطر زنانه می‌داد. با بوی عطر رفتم در لوله‌ی یکی از دودکش‌ها. دودکش افقی بود. مثل یک تونل. صدای خنده‌های یک زن از ته تونل می‌آمد. من می‌دانستم که دودکش‌ها او را هم قلقلک می‌دهند. صدای خنده نزدیک می‌شد. انگار او هم به طرف من می‌دوید. اندامش را می‌دیدم اما صورت نداشت. دست بردم دور کمرش. صدای خنده‌اش تُن مردانه گرفت. تنش پر از مو شده بود. مثل دست‌های ناصر. صورتش را دیدم. عیسا بود.

 

پک آخر را که زدم، فکر کردم بروم پایین و تا ناصر نبسته بساط کره‌خوری را به راه کنم. این‌طوری می‌توانستم سر و گوشی‌ هم آب بدهم. شلوارم افتاده بود کنار در. شلوارم را کشیدم بالا. دمپایی را پام کردم و در را پشتم بستم. تو کوچه  فقط صدای لخ لخ دم‌پایی من می‌آمد. عیسا با آن کفش‌های تق‌تقیش آبروی هرچه مرد را برده بود. نمی‌دانم کفش زنانه‌ی به آن بزرگی را از کجا می‌گرفت. رفتم جلوی برج آفتاب. هیچ جسدی آن‌جا نبود. ناصر از جلو  دکانش با دست صدام کرد. فکرکردم او حتماً می‌داند قضیه از چه قرار است. تا رسیدم، مچم را گرفت و من را برد توی دکان: «اوه اوه! چشا‌ رو! کاسه‌ی خونه! نفازلین بدم؟» قاه قاه خندید. خواستم مچم را از قهقه‌ی ناصر رها کنم. محکم‌تر نگه‌داشت: «آقا بگو پیش پات کی‌ اینجا بود؟» ماتم برد. آهسته گفتم: «عیسا؟» خنده‌اش افتاد پایین و اخم‌هاش درهم رفت: «اکه هی!  تو آمار محل رو از تو بالکنت بهتر از من داری.» نمی‌فهمیدم چه شده. آخر خودم دیده بودم که عیسا افتاد. یعنی بعدش بلند شده، رفته است بقالی ناصر؟ هرکس دیگری آن‌طور از طبقه‌ی چهارم می‌افتاد، لااقل دست و پاش می‌شکست. گفت: «دیدی؟ انقدر خوب عملش کرده‌ن که آدم فکر می‌کنه از اول زن بوده!» صورتم را برگرداندم به طرف کوچه. نگاهم دنبال یک زن می‌گشت: «کی کیو می‌گی؟ نمی‌بینم.» ناصر قاه‌قاه خندید. چندبار محکم زد پشتم. دوست داشتم از کتفم یک دست می‌آمد بیرون، مچ ناصر را می‌گرفت و آن‌قدر می‌پیچاند تا خنده‌اش قطع شود. یک بسته نان لواش از روی بسته‌های نان جلوی در برداشتم و گفتم: «یه ده‌تا تخم مرغ، دوتا کره، یه مگنا قرمز.» از ردیف پشتم یک بسته چیپس و پفک برداشتم و گذاشتم روی پیش‌خوان: «با اینا! تخمه تموم کرده‌ی؟» چرخید طرف یخچال و دو بسته کره‌ی دویست و پنجاه گرمی درآورد: «عیسا رو می‌گم! امروز سر صبی اومد پنیر و سیگار بگیره. یه لچک کشیده بود سرش گل‌ من‌گلی! با همون اطفار و همون قد و قواره و همون صدا. گفتم: «سلام عیسا خانوم! دیگه زدی به سیم آخر؟» برگشته می‌گه: «آقا درست صحبت کن! من خواهرشم.» ما هم هالو! چیه؟ چرا رنگت پریده؟ بیا یه آب‌نبات بردار!» رفت طرف پیشخوان و از پشت شیشه یک آب‌نبات برداشت و از همان‌جا خم شد و داد دستم. ده تا تخم مرغ از یک شانه‌ تخم مرغ درآورد و گذاشت تو پلاستیک: «تخمه هم نداریم! چل و چار تومن. بزنم به حساب؟» فکم خشک شده بود. به زور گفتم: «شاید خواهرش بوده! آخه عیسا…» کره و سیگار را کرد تو کیسه. همان‌طور که مشغول کار بود خندید و سرش را به علامت تأسف تکان داد. زیر لب زمزمه کرد: «هر معرفتی که مرد بنگی داند…» و باز خندید: «آره! خواهر دوقولوش بوده حتماً! برا همین هم همون عطر عیسا رو می‌زنه و مثل عیسا پنیر پگاه می‌خوره و مالبروی اولترا می‌کشه! اسمش هم لابد مریمه!» کیسه را داد دستم و گفت: «بفرما! زدم به حساب.» یک نخ سیگار از پاکت کشیدم بیرون و پاکت را باز انداختم توی کیسه. رفتم دم در دکان. به آن‌ور خیابان خیره شدم. همان جایی که عیسا بایستی افتاده باشد. سیگار را گذاشتم لای لب‌هام و با فندک دم دری ناصر آتشش کردم. طبقات را تک‌تک رفتم بالا. نگاهم ماند روی طبقه‌ی چهارم. پنجره‌ی عیسا بازِ باز بود. باد ملایم پرده را گاهی به طرف کوچه و گاهی به داخل خانه می‌برد. یکی آمد دم پنجره. باورم نمی‌شد. عیسا بود. سیگارش را آتش کرد. همین‌طور خیره خیره سیگار می‌کشید و نگاهم می‌کرد. خجالت هم نمی‌کشید. لابد ماتیک زده بود. لابد ماتیکش روی سیگار رد انداخته بود. خواستم براش یک ماچ صدادار بفرستم. کوچه خلوت بود، اما تیزترین گوش‌ هم نمی‌توانست از طبقه‌ی چهارم صدای ماچ توی کوچه را بشنود. دوست داشتم بروم جلو برج آفتاب. روی زنگ‌ها را بخوانم تا به عیسا برسم. انگشت اشاره‌ام را بگذارم روی زنگ و فشار بدهم. دوست داشتم عیسا در را باز کند و من در را پشتمان ببندم. سیگار را انداختم. باید تا قبل تمام شدن سیگار عیسا می‌رسیدم خانه، کلید را می‌انداختم روی میز و می‌دویدم تا بالکن. باید تا قبل تمام شدن سیگار عیسا یک‌ نخ سیگار آتش می‌کردم که مبادا فکر کند برای او آمده‌ام. قبل کلید انداختن به در محوطه چشمم باز برگشت روی پنجره‌ی عیسا. پنجره باز بود، اما عیسا رفته بود.

پایان ‌

اردیبهشت ۱۳۹۸، گوتینگن، آلمان

*این داستان که برگرفته از مجموعه داستان «سودابه درآتش» اثر خورشید رشاد، نشر مهری لندن ۲۰۲۱  است، یکی از داستان‌های برتر جایزه داستان صادق هدایت سال ۱۳۹۹ نیز به شمار می‌آید.

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۲۹