رعنا سلیمانی؛ رحیمزاده و شهین
رعنا سلیمانی؛
رحیمزاده و شهین
(فصلی از رمان یک روز با هفتصدهزارسالگان)
سه بعدازظهر
پیرمرد عصاقورتداده با اوقاتتلخی جلوی در آپارتمان ایستاده است. تند بهسمتش میروم و سلام میکنم. بادی به غبغب میاندازد. میگوید: «بالأخره تشریف آوردید؟»
«بله؟»
رحیمزاده میپرسد: «اتفاقی افتاده؟»
شانه بالا میاندازم. « چطور مگه؟ من چیزی نمیدونم.»
میگوید: «پس کی میدونه؟»
میگویم: «راستش همین الآن رئیس به من زنگ زد که بیام اینجا.» موبایل را به دستگاه میزنم.
صورتش سهتیغه اصلاح شده است و جلیقهی تنگ و ترشی تن کرده. با لحن محکم و خشمی که توی چشمهاش موج میزند میگوید: «پس اینطور! شماها فکر میکنید با یه احمق سروکار دارید؟» دستهایش را به پشتش قلاب میکند. ادامه میدهد: «چند بار بگم خوش ندارم نرهخری سرش رو بندازه پایین بیاد اینجا زن من رو تروخشک کنه!»
این را میگوید و بهسمت هال میرود. گوشهای بزرگ و پهنی دارد که از پس کلهاش بیرون زده است. من هم دنبالش میروم. همینطور که راه میرود و پشتش به من است سخنرانی میکند: «یه عمر برا مملکتم زحمت کشیدم. سرهنگ نیروی هوایی بودم. میفهمی یعنی چی؟… اونوقت، شماها میآین اینجا و برام گربه میرقصونید؟»
میگویم: «با من هستید؟» لرزشی توی صدای خودم حس میکنم.
«معلومه که با توام. من مثل شماها نبودم که خرم گم بشه بیام اینور آب. مجبورشدم، یعنی مجبورم کردن.»
میدانستم دق دلش برای چیست. همیشه همین داستان را سرهم میکند. از اینکه تبعیدی است خودش را ارجوقربدار میداند و به آن افتخار میکند و به افرادی مثل من که خودخواسته وطنشان را ترک کردهاند بدبین است و برایشان ارزشی قائل نیست.
وارد اتاق پذیرایی میشوم. شهین با پیراهن آبی روی یک مبل سهنفرهی طلایی سلطنتی نشسته است. تروتمیز لم داده و مشغول مکیدن انگشت شست دستش است. انگار ککش هم نمیگزد که شوهرش سر من دادوفریاد راه انداخته است.
میگویم: «سلام شهین خانم.»
با چشمانی که مردمک سیاهش به بیرنگی میزند زل زده است به دانههای نرم و مات نور خورشید که مثل حشرههای ریز و دراز از لابهلای پردهی مخملی در هوا پیچوتاب میخورند. پای راستش را روی فرش دستباف سرخ اناری کف هال آرام به چپوراست میکشد.
سمت چپ میزی است که رویش یک شال ترمه با طرح بتهجقه و رگههایی طلایی آویزان است. روی میز آینه و شمعدان نقره گذاشته شده است. سمت راست آینه عکس سیاه و سفیدی است از رحیمزاده با لباس نظامی. چندین مدال و نشان روی سردوشی و سینهاش دارد. دیگری عکسی است از جوانیهای شهین و رحیمزاده. شهین روی شانهی رحیمزاده لم داده، دامن کوتاهی دارد که رانهای چاقش از زیر آن پیداست. عکسهای دیگری هم هست از فارغالتحصیلشدن پسرها و دخترهای جوان که بهنظر میرسد بچهها یا نوههاشان باشد.
خم میشوم پنجههای بههمچفتشدهاش را با فشار از هم باز میکنم و دستش را که از آب دهانش خیس شده است بیرون میکشم. لبهای بیخون و کج و معوجش از هم باز میماند. هوای اتاق مثل تنور داغ است. انگار دیوارها تب کرده باشند. بوی تنباکوی قلیان که پیچیده در فضای اتاق و شرجی خاک نرم پای گلدانها با برگهای پهن و گوشتیشان که دور تا دور اتاق چیده شده هوا را بیش از هر چیز سنگین کرده است. بهصورتش نگاه میکنم. دهانش همانطور به شکل قبل مانده است. دو دستش را میگیرم. «حالا… یک، دو، سه!»
خودش را روی مبل ولو میکند. رحیمزاده از پشت سرم میگوید: «شهین جان بلند شو!»
دستش را میگیرم. با زورکمی از روی مبل بلندش میکنم. ناگهان ناخنهای بیرنگش را آنچنان در کف دستم فرو میکند که جیغ میکشم و دستهایش را رها میکنم. شهین با صدای گروپی یکوری روی مبل میافتد. رحیمزاده که با فاصله ایستاده و نگاه میکند، میگوید: «چرا این جوری میکنی، آخه؟ مگه پشه لگدت زد؟»
بعد دستش را بهسمت شهین دراز میکند و میگوید: «شهینجان، تصدقت بشم بلند شو!»
شهین همینطوری گردنکج به روبهرو نگاه میکند. از مچ دستش میگیرم، مدتی طول میکشد تا بتواند تعادلش را حفظ کند، با قدمهایی لرازن و آرام بهسمت توالت میبرمش. تلوتلوخوران مثل گربهای که سبیلش را کوتاه کردهاند کج ومعوج راه میرود. رحیم زاده با لحن زاری میگوید: «این بیچاره که از قصد کاری نمی کنه. تازه زور نداره که توی هوچی شلوغش میکنی!»
شهین کنار کاسهی توالت میایستد. شانههای جلوآمدهاش جوری بهنظر میرسد که انگار میخواهد از شکمش محافظت کند. دستهاش بلندتر از پاهایش کنار خط شلوارش اویزان است. موهای کمپشتش مثل فلز زنگزده به حنایی میزند و پوست سفید سرش پیداست.
کمی میچرخانمش تا روی توالت بنشیند. رحیمزاده داد میزند: «آروم، آرومتر!»
بیاعتنا به حرفش شلوار و پوشک شهین را تا زانویش پایین میکشم. رحیمزاده میگوید: «صبرکن، عجلهت برا چیه؟ چرا آنقدر بیملاحظهای؟» مکثی میکند و ادامه میدهد: «اصلاً میدونی این آدم چهکاره بوده؟ هاه؟… مامای بیمارستان اخگر بوده. میفهمی؟… صد نفر مثل تو زیر دستش کار میکردن. اینجا هم معلم زبان فارسی بود. به نسلهای زیادی درس داده.»
شهین همینطور دارد به کاشی سفید کف نگاه میکند. رحیمزاده ادامه میدهد:.«سه تا دستهگل تحویل این جامعه داده. آره. یکی از پسرها جراحه، یکی هم مخترع. دخترمون هم رئیس بخش بیمارستان بزرگ شهره. بله،… همین بیمارستان کارولینسکا !»
بیاینکه نگاهش کنم میگویم: «شما بیرون باشید من مراقبش هستم.» دندانهام را روی هم فشار میدهم و زیر لبی میگویم: «گور بابای خودتون و بچههاتون و اون خدماتی که به نسلهای گذشته و آینده کردین!»
بوی تند ادرار و مدفوع ساعتها ماندهی توی پوشک حالم را به هم میزند. رحیمزاده بیاعتنا به حرف من پشت سرم ایستاده و شلنگ را دست گرفته. میگوید: «حیفی آخه برا این کار! بهتره بری تو پارلمان سوئد کارکنی.»
میتوانم پوزخند توی صورتش را حس کنم، ولی برنمیگردم بهسمتش که نگاهش کنم. میگویم: «لطفاً شما بفرمایید بیرون! خودم میدونم چهکار کنم.»
شلنگ را از دستش میگیرم و در را به رویش میبندم. از پشت در میگوید: «باید بشوریش نجسه.»
کمی بعد همراه با شهین از توالت خارج میشوم. آهنگی از حمیرا جای سکوت خانه را گرفته. «یه بهار و دو بهار و تا حالا گذشته ده بهار/ دنیا داد میزنه دیگه بسه انتظار، دیگه بسه انتظار!»
شهین را روی مبل مینشانم و موهایش را با برس پرنقشونگارش شانه میکنم. خیلی آرام به رحیمزاده میگویم: «خب، حالا چهکار کنم؟»
رحیم زاده با لحن کمی مهربان میگوید: «هیچی، بشین جانم!» و بعد به سمت آشپزخانه میرود. صدای ترانه از آشپزخانه میآید: «شاید که امشب به طلوع صبح فردا نرسه/ شاید این تشنهی خستهپا، به دریا نرسه!»
رحیمزاده با یک سینی مسی گرد انگشتی وارد میشود. سینی را با سه لیوان آب هندوانه میگذارد روی میز. میگوید: «هوا گرم شده. خنکه بخور میچسبه!»
لیوان نیدار را برمیدارم و به دهان شهین نزدیک میکنم. رحیمزاده دو بالش را که شبیه مخدههای قدیماند کپه میکند و با دقت پشت کمر شهین جا میدهد. انگار امیدوار است که شهین حرفی بزند یا تشکری کند یا نشانی از زندگی داشته باشد، پلکی بزند و یا اخمی کند. اما هیچ خبری نیست. همانطور نگاهش ثابت مانده به نقطهای روی دیوار.
رحیمزاده میگوید: «طفلکی دیگه هیچی نمیفهمه!» صدایش را یک پرده آورده پایین. انگار که نخواهد شهین حرفش را بفهمد.
نی را میگذارم لای لبهای شهین. نفسش بوی غذای سوخته میدهد. با چشمهایی گردشده و نفسی که گویی حبسش کرده همهی محتویات لیوان را با نی هورت میکشد.
حمیرا همچنان دارد میخواند: «نمیدونم واسمون چه خوابی دیده روزگار / تو رو قسم به اون خدا نذار بگذره بهار، نذار بگذره بهار…»
لیوان آبهندوانه را برمیدارم. رحیمزاده سرش را میخاراند و میگوید: «تو دلت لک نزده؟»
میگویم: «برای چی؟»
«برا هندونههای شیرین ایران، بوی بهارنارنج و ترنجش، بوی نم بارون بهاریش روی خاک، صدای بقبقوی قمریهای پشت پنجره، چاقاله بادوم…» و نفس عمیقی میکشد.
میگویم: «راستش اونقدر مشغول کارم اصلاً نمیرسم به این چیزها فکر کنم.»
دوباره بلند میشود و مخدهها را مرتب میکند و شهین را که یکوری شده برمیگرداند سر جایش. «آره،… زندگی مدرن همینه. کار و کار. برای همینه که هیچوقت شیرینی و صفای زندگی سنتی رو نداره!»
دست میبرد روی لپش و پشتبندش چشمهایش مرطوب میشود، میگوید: «دوشنبه وقت دندونپزشکی دارم. لعنتی سر این دندونها خیلی عذاب کشیدم.»
از کشوی میز جلوی مبل یک ورقه قرص برمیدارد، دو قرص میاندازد توی دهانش و همراه با آبهندوانهاش سرمیکشد.
میگویم: «میشه یه مسکن هم بدین به من؟»
«تو هم دندوندرد داری؟»
«نه سردرد گرفتم.»
یک ورق قرص برمیدارد و میگیرد سمتم. میگویم: «یکی کافیه!» و کف دستم را میگیرم مقابلش.
میگوید: «نه، دو تا با هم باید بخوری تا اثر کنه. به حرف من گوش کن دخترجان!»
قرصها را بدون آب بالا میاندازم. رحیمزاده به آشپزخانه میرود و با لیوان آب برمیگردد. «ناهار خوردی؟»
به ساعت دیواری بزرگ نگاه میکنم: «نه، ممنون باید برم.»
صداش تهمایهای از محبت و التماس دارد. میگوید: «نه، باید نیمساعت اینجا بمونی. هر پرسنلی که میآد اینجا باید نیم ساعت تا یه ساعت اینجا باشه! لوبیاپلو درست کردم. ما خوردیم.» اشارهای به شهین میکند: «مگه نه شهین جون؟»
شهین بهنظر میرسد آرامتر از پیش و حتی با جثهای کوچکتر در مبل فرو رفته است. انگار اصلاً اینجا نیست. اما حضورش سنگین است. نه لبخندی و نه حرفی. لحظهای چشمهای سرد و بیرنگش را از روی پرده مقابل برمیدارد و به نقطهای دیگر خیره میشود. در عمق نگاهش هیچ نشانهای از زندگی نیست. در نگاهش انگار آرزوی مرگ دارد. نمیدانم، شاید تصور من است.
پیرمرد به آشپزخانه میرود و یک بشقاب بزرگ پر از لوبیاپلو در دست برمیگردد. میگوید: «بخور!»
عطر زعفران و برنج وسوسهام میکند. بشقاب را میکشم جلوم و شروع به خوردن میکنم. میگوید: «میدونی، اروپا مثل یه درختیه که وقتی از دور بهش نگاه میکنی قشنگه. سایه داره، میوه داره. اما از نزدیک هیچی بهش نیست.» آه بلندی میکشد. «من که راستش از اروپا فقط دردش رو فهمیدم. از این انسانهای غربی مغرور هیچ محبتی ندیدم. اصلاً نمیدونم این همه غرور رو از کجا آوردن؟ اصلاً برای چی؟ در حالیکه ما شرقیها همه چی داشتیم.»
توی دلم میگویم گور بابای همه! چه اونوریها چه اینوریها. آنوقت میگویم: «از قدیم گفتن داشتم داشتم مهم نیست، دارم دارم مهمه.»
میگوید: «الآن رو نگاه نکن! خیلی چیزها داشتیم. از علم و ثروت بگیر تا فرهنگ و عدالت و افتخار.»
میگویم: «شرق الآن فقط جنگ و بدبختی و دربهدری داره!»
دوباره آهی میکشد و بعد از مکثی طولانی میگوید: «آره، درسته. همینه. وقتی آدم در یه مکان اشتباهی بهدنیا بیاد تو یه مکان اشتباهی هم از دنیا میره.»
زمان بهکندی میگذرد. احساس بدی دارم. لوبیاپلو توی گلویم گیر کرده. ته حلقم احساس تلخی مشمئزکنندهای دارم. با سختی قاشقی دیگر میخورم و میگویم: «چه کار دیگهای باید بکنم؟»
«هیچی، بشین!»
غمی ناگهانی و نامنتظره آشفتهام میکند. با تمام وجود دلم برایشان میسوزد. با چهرهای درهمکشیده به آنها نگاه میکنم، دونفری که در غربتند و منتظرند مرگ به سراغشان بیاید. نمیدانم چرا مرگ برای کسانی که چشمبهراهش نشستهاند نمیرسد. چرا باید این همه زجر بکشند تا بمیرند. اصلاً خودشان چرا تلاش میکنند جانکندنشان طولانیتر بشود!
بهنظرم همه چیز پوچ و بیفایده میآید. راستی نتیجهی این همه انتظار چیست؟ لابد دارند تلاش میکنند برای زندگی. در ازای چه چیز؟ چه چیز در انتظارشان است؟ احتضار، احتضار بیپایان و آخرش هم زوال.
خواننده خفه شده است. من هم در سکوت دستانم را روی پاهایم گذاشتهام و مثل شاگرد مدرسهایها منتظر نشستهام تا رحیمزاده مرخصم کند. فقط صدای خسخس نفسهای رحیمزاده و ملچملوچ مکیدن انگشت شهین را میشنوم.
بشقاب خالی را به آشپزخانه میبرم و میگویم: «ممنون، خیلی خوشمزه بود. دیگه باید برم.»
ناراحتیاش را با لبخندی نشان میدهد. «حتماً عجله داری!»
«عجله ندارم، کار دارم.»
«کجا میخوای بری؟»
«کلی مریضهای دیگه هستن. تا همین حالا هم دیرم شده!»
از جایش بلند میشود. حالا هیبتش به صورت مترسکی خمیری و چروکیده درآمده. تا دم در دنبالم میآید برای بدرقه. با نگاه کردن به آن چشمان ملتمس بهکلی منقلب میشوم و میگویم: «باید پول دربیارم.»
میگوید: «میفهمم. جبر روزگاره، سرنوشت بشر همینه که همهی عمر زحمت بکشه تا بتونه به زندگی ادامه بده.»
میگویم: «راستش من برا هر قدمی که برمیدارم کار میکنم، حتی برا نفسکشیدنم هم باید کار کنم. غربت به کسی خوشآمد نمیگه و زندگی تو غربت با کسی تعارف نداره!»
با دکمهی پیراهن سفیدش بازی میکند. « بذار نصیحتی بهت بکنم. این کار احمقانهست. داری عمرت رو هدر میدی. فردا کمردرد و دستدرد میگیری. کی میخواد ازت مراقبت کنه. زن من هم اوایل که اومده بودیم کار گیرش نیومد، یه مدت رفت خانهی سالمندان و شش ماه اونجا کار کرد. اما یه سال از کمردرد خونهنشین شد تا بالأخره رفت چند تا دوره دید و شغل معلمی پیدا کرد. تو هم باید یه فکر اساسی کنی.»
راست میگوید، هر روز مثل فرفره دور خودم میچرخم، بالاوپایین میروم. خیابانها، پلهها و راهروها را میروم و برمیگردم. از این اتاق خواب به آن توالت و این حمام و بعد باز هم اتاق خوابی دیگر. برای هزار کار کوچک پیشپاافتاده پیرم درمیآد، برای چی؟ برای چندرغاز. آنوقت چه؟ چندغازی که گیرم آمده با مالیات و وام بانک و قبضهای جورواجور تهش درمیآید و بعد چه؟ تف هم کف دستم باقی نمیماند.
نفس بلندی میکشم و کفشهایم را میپوشم. میگوید: «صبر کن!» میدود سمت هال. با یک جعبه قرص مسکن برمیگردد. «بیا بگیر، شاید لازمت بشه.»
سرم را به نشانهی تشکر کمی خم میکنم. «سپاس!»
میپرسد: «برا شیفت شب تو میآیی؟»
«نه، من امروز شما رو تو برنامهی کاریم نداشتم. شب نمیدونم کی میآد.»
میگوید: «تو میتونی بیایی؟ اشکالی هم نداره اگه دیر بیای.»
میگویم: «سعی میکنم. مرسی از غذا!»
میگوید: «مرسی از خودت. کمی حرف زدیم سبک شدم. آدم دیوونه میشه وقتی کسی رو نداره باهاش دو کلمه به زبون مادریش درددل کنه.»
میگویم: «کار مهمی نکردم، یه گپ دوستانه بود.» از پلههای ساختمان که پایین میروم صدای بسته شدن در را میشنوم. دری که پشتش فقط سکوت است و سکوت، و یادآوریهای رنجبار گذشته.
قبل از سوارشدن به ماشین، رحیمزاده از پنجره سرش را میآورد بیرون و داد میزند: «اگه تو نمیآیی کی قراره شب بیاد پس؟»
دستبردار نیست. سرم را رو به بالکن بالا می گیرم و دستهام را سایهبان چشمانم میکنم. «میپرسم بهتون خبر میدم.»
دستهای سار از روی درخت تبریزی بزرگ پر میگیرند و در آسمان شناور میشوند. به یاد مادربزرگ میافتم که وقتی به ده میرفتیم زمان برگشتمان که نزدیک میشد میگفت: «دلتنگی مثل یه پرندهی کوچیکه. وقتی میآیی کوچ میکنه ازت دور میشه و وقتی میخوای بری برمیگرده».
این رمان را نشر ارزان در سوئد منتشر کرده است.
به نقل از “آوای تبعید” شماره ۲۹