مسعود کدخدایی؛ پروستات بابام

مسعود کدخدایی؛

پروستات بابام

هر چی می‌کشم، از تخمای بابام می‌کشم. اون از اینکه تخم ما رو انداخت تو این دنیای بی در و پیکر و بی‌رحم و مروّت، اینم از حالا که مصیبت پروستاتش افتاده گردن من. نه! فاصله از بدبختی خونواده‌رو نمی‌شه با زیاد کردن فاصله‌های کیلومتری زیاد کرد. اصلش می‌دونیه چیه؟ نظرم اینه که اینجا، تو اروپا و علی‌الخصوص تو اسکاندیناوی و همین سوئد، یه کلمه‌هایی مثِ آبرو، غیرت، ناموس، رفاقت و این‌جور چیزا یعنی پشم. یعنی کشک. اسمش رو هم گذاشتن “فرهنگ بالا!” خیر سرشون.

جونِ تو با اینکه این همه سال تو این مملکت زندگی می‌کنم، هنوزم همین‌جوری انگشت به فلون موندم که اینا دیگه کی هستن بابا!

الآنه سه سّاله که من این فیلیپ رو می‌شناسم. اونم نه از این شناختنای الکی! شناختن، یعنی اینکه در هفته‌ای که هفت روزه، ما هفت روز آویزون همیم.

ما تو کارخونه‌ی وُلوو، با هم تو یه تیم کار می‌کنیم. این‌جا خیلی از کارها رو تیمی انجام می‌دن. ما جزو تیمی هستیم که مسئولیتِ اتاق ماشینای سواری، از اوّل تا آخرش با ماس. از وقتی که فلز رو می‌دیم زیر دستگاه پِرِس، تا وقتی که روبوت‌ها اونو جوش‌کاری می‌کنن و بعد تا اونجا که برسه به رنگ‌زدن و بِرِه اون تهِ کار که بایستی شیلنگ آبو رو ماشین دربسته بگیریم که ببینیم آب توش نفوذ می‌کنه یا نه، یعنی مسئولیتِ بدنه و اتاقِ ماشین، از بِ بسم‌الله تا وقتی از کارخونه می‌ره بیرون با ماست. تو این مدت من و فیلیپ همه‌ش با همیم دیگه. تازه از اون‌جا که مُرخص می‌شیم، نه اینکه هر دو مجردیم و یالقوز، بقیه اوقاتمونو هم با هم می‌گذرونیم. تازه دیسکو میسکو و حال و هولمون هم همه‌ش با همه. رو همین حسابا، جونِ تو، هیچ انتظار نداشتم که وقتی از این دیلاق دو متری یه تقاضای اونقده کوچیک می‌کنم تو روم وایسه و نه بیاره. آخه نه اینکه ما با رفیقامون تو ایرون یه جور دیگه بودیم؟ حالا فکر می‌کردیم اینام آدمن ارواح عمه‌شون! به حرضت عباس، جون آقام، اگه معرفت هَس تو میکانیکای ایرونه و بس. مگه می‌شه رفیقات نه تو روت بیارن؟ اون وَخ می‌دونی چی می‌شه؟ همون فردای فرداش دیگه ملّت حیفشون میاد یه تُفِ خشک و خالی هم تو روشون بندازن.

اما آقایی که شوما باشین! ما می‌خواستیم یه پولی واسه بابامون که مریضه و می‌خواد پروستاتشو عمل کنه بِفرسیم ایران. من تو همین اتاق که الآن توش نشسته‌یم، همین‌جوری لبه‌ی این کاناپه نشسته بودم. دوتا آرنجمو همین‌جوری زده بودم رو زانوام و داشتم دو دستی این تسبیح شامقصودو که یادش به خیر اوسّام آق مرتضا اَ مشهد واسه‌م آورده بود می‌گردوندم. آخ آق مرتضا! اِندِ مردونگی بود! رفاقت سرش می‌شد. ننه‌م که عمل کرد، اگه کمک اون نبود، به ابوالفضل مرده بود. یه سال بیشتر طول کشید تا قرضشو پس دادم. هر وقت هم دیر می‌شد، هیچ به روم نمی‌آورد. بگذریم که بعد فهمیدم مرتیکه با اون سن و سالش چشِش دنبال خواهرم بوده.

آره! داشتم می‌گفتم! این تسبیح، جون تو خیلی خوش دسّه. رِیلِش درست، اندازه‌ش مَشت، فاصله دونه‌هاش به قاعده! وقتی یه‌سر باهاش می‌رم، یاد اون وقتا می‌افتم که از قیصر یاد گرفته بودیم کفشامونو نوک پا بندازیم و عین ملک‌مطیعی کُتِمون رو یه وری رو دوش. من از همون موقع یه تسبیح کهربای خوشگل داشتم. اون موقع تازه پشت لبم سبز شده بود و یه نرمه ریش و سیبیلی هم داشتم که هی هر روزه دُزّکی اونا رو پاک‌تراش می‌کردم. اَ بَس نرم بودن، آق مِیتی صافکار بِشون می‌گفت پشم کُسِ فرشتگان. ناکِس اذیّت می‌کرد! هِی تند و تند می‌زدمشون تا زودتر دربیان و نشون بدم مرد شده‌م. آخه محله‌مون پرِ بچه‌باز بود. مگه همونا نبودن که رضا خوشگله‌رو کرده بودن مزه‌ی عرق؟ اون دَفه، ننه‌م می‌گفت همون حسن سیاه که رضا خوشگل بچه‌ش بود، ناکس بدجوری حالا نونو به نرخ روز می‌خوره. لاکردار اونم چه نونی! می‌گفت یه ریش گوذوشته این هوا! می‌گفت حالا رفته تو کار تجارت دخترا واسه عربا. دختر سکینه‌ی ننه‌علی رو فروخته به شیخ‌نشینا. بعد از اونکه علی رفت رو مین و شوهر ننه‌علیِ بدبخت هم مرد، می‌گن بیچاره اونقده نِشِس گریه کرد که چشاش آب آوُرد. ناسِلومَتی اینا بودن دیگه هم‌محله‌ای‌های ما.

یه روز یکی از این بچه‌هایی که تا اومدن خارج یه‌راس رفتن سراغ درس و مشق، یه جورایی فهمیده بود یه زمونی ما اَ با معرفتای شهر بودیم. دانشجو بود. بِهِش رسونده بودن ما از اونایی بودیم که پوریای ولی رو بنده بودیم و لقمه‌ی حروم نخورده بودیم و واسه همینم آبمون با خیلی از ریفیقای قدیم و هم‌محله‌ای‌هامون تو یه جوق نرفته بود و نخواسّه بودیم یه وجب ریش بذاریم تا شیطون زیرش لونه کنه. آره! اون یه روز اومدش سراغم و گفت می‌خواد باهام مصاحبه کنه، اونم در باره‌ی چی؟ در باره زندگی من. اینَم بگم که تا از ایرون بیام بیرون، یه پای ثابت زورخونه بودم. البت، زورخونه دیگه رونق اون‌وقتا رو نداشت. دیگه خیلی نبودن اونایی که می‌اومدن اونجا. اما من بودم. بودم تا وقتی که هوای فرنگ زد به کله‌م. مُرشد و گود زورخونه‌رو بوسیدم، پشت کردم به گذشته و به خیال خودم رو کردم به آینده و اومدم این‌ورِ آب.

اما اینا چیه که می‌گم؟ من که نمی‌خواستم اینارو بگم!

آره! اون پسره گفت می‌خواد در باره‌ی زندگیم با من مصاحبه کنه. می‌گفت اونو می‌خوادش برا یه مجله‌ی ایرونیِ خارج کشور. حرفایی می‌زد که تو کَتِ من یکی نمی‌رفت. وقتی دید من از رفاقت‌های تو ایرون که می‌گم آهِ سرد می‌کشم، گفت خیلی از کارهایی که اون‌جا، یعنی تو ایرون انتظار داریم یه رِفیق واسه ما بکنه، اینجا جزو وظایف دولته و واسه همین‌م، اینجا معنی رفاقت فرق می‌کنه. اما می‌دونی آخرش چی بِهِش گفتم؟ گفتم آقا زندگی ما توی ایرون تو دوتا دوره خلاصه شد، بعدش هم گوزمال شد و رفت!

بِهِش گفتم آره! تو دوتا دوره و دو کلوم، بعدش هم والسّلوم، فاتحه، تموم.

چشاش گِرد شد ننه‌مُرده! بِهِش گفتم همینو بنویس و برو به سلامت. گفتم بنویس که ما، نصف اول عُمرمون رو که هنو ریش و میش درنیاورده بودیم، همه‌ش با ترس و لرز گذروندیم. آخه همه‌ش حواسمون بود که گاییده نشیم. نصف دومش هم، آقایی که شوما باشین، همه‌ش صرف این شد که هِی حواسمون باشه که نکنه یه وقت شیطون زیر جلدمون بره و خدای نکرده کسی رو بگاییم؛ هرطرف قضیه هم که وایساده بودی، اگه رِفیق مِفیق نداشتی، اوضاعت بدجوری خیط بود. نه! حالا تو بگو! این تن بمیره، بد گفته بودم؟ تو اون مملکت یا باید بگایی یا گاییده بشی. غیر اینه؟ از بچه‌گی تا لبِ گور. خُب فرهنگ ما این بود دیگه! این تن بمیره غیر این بود؟

البته این روزا که دیگه تو ایرون غیرت و آبرو و ناموس و این چیزا دیگه بدجوری از مُد افتاده. این علی که از بس بی‌مزه‌س همه بِهِش می‌گن علی بامزه، یه روز گفتش خبر داری یه پرده‌هایی تو ایرون می‌دوزن از سدّ کرج محکم‌تر؟

گفتم آخه بامزه، سد چه ربطی به پرده داره؟

گفت دِ همین دیگه! مگه نشنیدی این روزا دکترا پرده‌های پاره رو دوباره به هم می‌دوزن و دختره رو دُرُس مثِ روز اولش باکره تحویل شادوماد می‌دَن.

گفتم یخ کنی که همه‌ی ستون مهره‌هام یخ زد! حقا که بی نمکی!

حسین چپ‌دَس هم همون روز از دانمارک اومده بود پیشمون. اون به علی بامزه گفتش اگه فاطی، یعنی آبجیِ قیصر تو همون فیلم، امروزه روز بودش، لابد یه سر می‌رفت پیش همین دکترا و براش یه سدّی می‌بستن جلوی آبروش، اون‌وَخت داداشاش هم کشته نمی‌شدن.

اما من که نمی‌خواستم اینا رو بگم! شاید واسه اینه که عقده‌ی حرف زدن دارم. آخه به زِبون اینا حرف زدن یه چیزه، به زِبون خودمون حرف زدن یه چیز دیگه.

آره! جونم واسَه‌ت بگه، داشتم مهره‌های تسبیح رو از این دَس می‌دادم تو اون دَس. تلویزیون هم مثل همیشه روشن بود و با اینکه زُل زده بودم بِهِش، حواسم پیش بابام بود و اینکه چه‌جوری پولو عملشو جُفت و جور کنم که زنگ درو زدن. فیلیپ بود. گفتم خب! باشه! چرا که نه؟ به همین فیلیپ می‌گم. کی از او نزدیکتر؟

اینَم بگم که من نه یه کم، که خیلی ناپرهیزی کرده بودم، اگه نه پول داشتم ها!

اینجوری شد که هفته پیش این حسین چپ‌دَس به ما گفت پا شو بیا دانمارک تا آخر هفته‌رو با هم باشیم. دانمارک هم مثِ اینجا نیس که بخوای از “سیستمْ بولاگِت” مشروب بخری. هر وقت که اراده کنی همه جا هَسّ و خیلی هم از این سوئد ارزونتره. آقا دهاتی ندیده و انگور نرسیده! ما هم خودمونو خفه کردیم. شب بعد گفتش بیا بریم کازینو. ما هم گفتیم بریم! خیالی نیس. تازه از کارخونه مایه‌رو گرفته بودیم و کارتِ اعتباریمون پُرِ پول بود. بعد حسین دراومد که واسه کت و شلوار چی‌کار کنیم؟ گفتم: بله؟ گفت: آره دیگه! خِنگ خدا توی کازینو که سه‌قاپ بازی نمی‌کنن! وقتی می‌ری کازینو باهاس سر و وضعت مرتب باشه! بعدش هم گفت، حالا خودم کراوات که دارم و می‌تونم بِهِت بدم، اما مِثِ اینکه آب و هوای سوئد بِهِت ساخته و همچی خرس نکره‌ای شده‌ی که کت و شلوارای من تنِت نمی‌ره.

منَم گفتم به تخمم. سگ خورد. بریم یه دَس کت و شلوار هم بخریم. یادم اومد اونایی هم که پارسال خریده بودم دیگه تنم نمی‌رفت. همه‌ش تقصیر این غذاهای بیرونه. چی می‌گن؟ فَست فود. پیتزا، کبابِ چرب و چیل و مک دونالد. تو نمیری همه‌ی بچه‌های مجرد همینَن. یعنی کی وای‌میسه واسه‌ی خودش تنهایی غذا دُرُس کنه؟ روزا خوبه. کانتینِ کارخونه جواب شکممونو می‌ده، اما شبا می‌افتیم به چه کنم چه کنم و بعدشم یا می‌ریم یکی از این کبابی یا چلوکبابی‌های ایرونی، یا اگه حالش نباشه زنگ می‌زنیم یه پیتزا بیارن.

خلاصه کنم واسه‌ت داداش! با حسین رفتم و یه دَس کت و شلوار سورمه‌ای خوشگل خریدم با یه کراوات که نقشای قرمز داشت و یه پیرهن سفید. جلوی آینه که واسّادم، تو دلم گفتم حیف که ننه‌م نیس تا قربون صدقه‌ی شاخ شمشادش بره!

آقا ما رفتیم کازینو. من هم دروغ چرا، تا حالا کازینو نرفته بودم. زیر هتل رادیسون اس آ اس بود. دیدم کارت مارت می‌خوان. یه نیگا به حسین کردم، گفت خیالی نیس. گفتش کسی که واسه بار اول میاد، مشخصاتشو می‌نویسن تو کامپیوتر، بعد دیگه هر وقت بیاد، می‌بینن تو لیسته و می‌گن بفرما تو.

حسین که دید همین جوری دارم گیج و ویج نیگاش می‌کنم، گفت بابا تو دیگه چقده خری! خب اینجا حسابِ پوله. شبی چن میلیون دس به دس می‌شه. باید امنیت اینجا حفظ بشه یا نه؟

من هم گردن از مو باریکتر، گواهینامه‌مو دادم یارو. اونم مشخصاتمو زد تو کامپیوتر. باس اَ وسطِ دوتا از این گاردیای لندهورِ دو متری میون‌بُر بزنیم. من با این هیکلم که تو ایرون بِهِم می‌گفتن گُنده‌بک، یه سر و گردن ازشون کم آورده بودم.

خلاصه از این بادی بیلدینگی‌ها رد شدیم و رفتیم تو. یه‌هو دیدیم یا ابوالفضل! ای بابا! این‌جا که پر ایرونیه! البته چِش‌بادومیا از اونا هم بیشتر بودن. حالا بگو نصف جمعیت اینا بودن، نصفی هم از این مو زردای اروپایی.

آقا ما رفتیم و یه مشت ژتون خریدیم. من رو رولت، یا همون که حسین بِهِش می‌گفت چرخ بخت، همون چرخی که شماره‌هارو دور تا دورش نوشته‌ن، دوتا ژتون گذوشتم رو شماره هفت. آقا بُردم! بعد شیر شدم. رفتم سراغ بِلَک‌جَک و بعدشم پوکر. تا چندتا ژتون می‌اومد تو دستم، هنوز خوب لمسشون نکرده، می‌دیدم از دستم رفته! بعضیا یه‌دفعه ده بیست‌تا ژتون می‌ذاشتن رو یه شماره و زرتی هنو یه دقه نشده همه‌شو می‌باختن. حالا ژتونا هم که همه ده کرونی نبودن که! پنجاهی و صدی هم داشتن. کرون دانمارک هم لاکردار از کرون سوئد بیشتره که!

آقا هر چی این ملت تو روز با دیوث‌بازی و کلاه گذوشتن سر این و اون درآورده بودن، تو شب می‌اومدن اونجا می‌کردنش ژتون و می‌زدنش به کیر گاو. بعد ژتون نه اینکه پول نیس و سَبُکه! تو فکر می‌کنی این که یه تیکه پلاستیکه! واسه همین فکر نمی‌کنی که این لامسّب پوله که داری می‌دی به گا. بعدش هم بیشتر جاها یه دختر خوشگل عینهو پنجه‌ی آفتاب پشت میز وایساده که نگو! به قمر بنی‌هاشم اگه دروغ بگم! بی‌ناموسا همه‌رو یکی یکی گل‌وَرچین کرده‌ن. همه کمر باریک، با یه باسن خوش‌تراش، سینه اینقَده! نه بزرگ، نه کوچیک. اونم با لباسای سکسی! ما ندید بدیدای شرقی هم که وقتی همچی لعبتی می‌بینیم، از خجالتِ گُل روی اونم که شده، مگه رومون می‌شه که یه ژتون ده کرونی بندازیم جلوش! آخرش برنده‌ی اصلی همونان به علی.

آخ آخ! یه دفعه دسّم پُرِ ژتون شد. دو بار پشت سر هم برده بودم. ده‌تا ژتون پنجاه کرونی‌رو با هم گذوشتم اون رو. تا چشمتو به هم بزنی شد دو برابر. دختره‌ی مو طلاییِ چش‌آبی یه چین بانمکی به اون دماغ کوچولوی خوشگلش داد که دلم غش رفت. بعد با اون انگشتای سفید و کشیده، با اون ناخنای آلبالویی‌رنگِ فندقی، یه جوری به خودش اشاره کرد که نگاه منِ شرقی خاک برسر رو کشوند به چاکِ وسطِ پستوناش. تو نمیری تو اون لحظه همه‌ی وجودش واسه من شده بود وسّطِ اون دوتا ممه‌ی نازِ ورقلمبیده‌ش. پدر سگ داشت اشاره می‌کرد که یعنی از این بُرده‌هات یه سهمی هم به من بده. به جون ننه‌م اگه خودت هم بودی نمی‌تونستی ندید بگیری، اونَم وقتی که چَپِت پُره و بیس‌تا ژتون پیش روته و ده‌تا هم تو مشتت. مگه می‌شد بگم نه! اینه که چارتا ژتون سُر دادم اون جلو. اون هم خرمن طلای موهاشو با یه تکونِ پر از ناز از رو صورتش کنار زد و با سر خوشگلش ازَم تشکر کرد. بعد با اون چوب سر کجِش ژتونا رو کشید جلوی خودش. شیتیل گرفتنشون هم کلاس داره ننه سّگا! مث قاب‌بازیای ما نیس که یه نره‌خر مثِ علی گوزو اونجا باشه که یه دَس به سیبیلای گنده‌ش که کون خرو پاره می‌کرد بکشه و بگه: “اَخ کن بینی!”

آره! اونجا یه بَلبشویی بود که نگو. یه‌دفعه بغل دستی‌ت که یه کُپّه ژتون جلوش بود دسّاشو می‌برد بالا و انگاری که دارن تخماشو می‌کشن، داد می‌زد و همی‌جوری با چشای ورقلمبیده نیگا نیگا می‌کرد که چه‌جوری یارو با اون چوب سرکج پولارو می‌کشید و می‌برد می‌نداخت تو سولاخی اون‌ور میز. حسین همه‌ی پولاشو باخت. از من هم قرض کرد. سه‌پلشک! بازم بُز آوُرد. اونارو هم باخت. بعد رفت سراغ پول‌خورده‌هاش. با اونا یه کمی برد. بعد یه کمی دیگه. وقتی قرضای منو داد، گفت دیگه بازی نمی‌کنه. اما حالا دیگه من نمی‌تونستم بازی نکنم. هنوز این ژتونه نیومده بود تو دستم، فوری می‌رفت. همه‌رو که باختم، اون بغل دستی‌م که یه پاکستانی بود و از رو رنگی که پوستِ انگشتا و زیر ناخناشو‌ سبز کرده بود می‌شد فهمید سبزی‌فروشه، یه نگاهی به من انداخت و پرسید: ایرانی؟ ایرانی؟

سر و صدا خیلی زیاد بود. با سر گفتم: آره!

اون هم دوتا صدی از ژتونایی که جلوش کپه شده بود انداخت برام و به انگلیسی گفت: “وی آر بِرادِر!”

خواستم اونا رو بِهِش رد کنم که دوتا دیگه هم گذوشت روشون و به جیباش اشاره کرد که اونا هم پر ژتون بود. من هم اونارو گرفتم و تا چشاتو هم بزنی، به سلامتی جناب‌عالی باختمشون.

خلاصه سرتو درد نیارم. اَ کجا به کجا رسیدم! جون تو هیچ نمی‌خواستم اینا رو بگم! خُب این کله‌ی من اگه دُرُس کار می‌کرد که حالا این‌جا نبودم!

بگذریم! اون شب من و حسین چپ‌دَس با کون لخت و دماغ آویزون از اونجا اومدیم بیرون.

فرداش برگشتم سوئد و چهارشنبه از خونه‌مون زنگ زدن که بابام سرطان پروستات گرفته و باس عمل شه و پول می‌خوان. حالا هم مگه مثِ آدم می‌گفتن که چی شده! جونمو به لبم رسوندن تا خبرو دادن. واسه این بود که به فیلیپ رو انداختم.

خودمو جمع و جور کردم و به فیلیپ که رو همین کاناپه، بغل دسّم نِشسته بود و تلویزیون تماشا میکرد گفتم که اوضاع این‌جوریه!

فیلیپ کنترل تلویزیون رو ورداشت، کانالشو عوض کرد و همون‌جوری که روش به تلویزیون بود گفت: عجب! بیچاره!

گفتم: فیلیپ! احتیاج به یه مقدار پول دارم.

همون‌جوری که کانال عوض می‌کرد گفت: واسه چی؟

گفتم: خب می‌خوام واسه بابام بِفرِسّم که عملش کنن. حالا می‌خوام ببینم تو داری که پنج‌هزارتا به من قرض بدی؟

البَت می‌دونستم که خیلی بیشتر از اینا داره.

گفت: از داشتن که دارم، اما چرا از بانک نمی‌گیری؟

گفتم: آخه چند روز طول می‌کشه تا تقاضای وام کنم و اونو به حسابم بریزن، بعد می‌کشه به تعطیل آخرِ هفته و می‌ترسم که دیر بشه.

گفت: می‌تونی بری وام فوری بگیری. گفت می‌تونی هر لحظه که اراده کنی از همین دستگاه‌های اتومات که همه‌جا هست بگیری.

گفتم می‌دونی که اینا بهره‌شون سر به جهنّم می‌زنه.

خیلی خونسرد گفت اگه زود بازپرداختش کنی زیاد نمی‌شه. پشت‌بندش هم اضافه کرد که این تلویزیون کوفتی چیه داری؟ یه کم زیادتر قرض کن یه تلویزیون خوب هم بخر و بقیه‌شو بفرس واسه بابات.

گفتم: اینِش دیگه به تو نیومده که راه نشونم بدی. من می‌خوام ببینم می‌تونی تا بیس روز دیگه که سر برجه این پولو بِهِم قرض بدی یا نه؟

گفت: نه!

به سوئدی گفتم: مادرتو گاییدم!

یه دفعه کنترل تلویزیون‌رو انداخت رو میز و بلند شد. راسّیاتِش با اون قیافه‌ای که گرفته بود، بفهمی نفهمی ترس وَرَم داشت. هیکلش وایکینگی و دوبرابر منه پدر سگ. تو هول و ولا بودم که گفت: تو؟ تو مادر منو گاییدی؟

اما وختی تا این‌جا اومده بودم که دیگه نمی‌تونستم جا بزنم. عین اون زمونا یه‌دفه همه‌ی عضلاتم جمع شد و خون به کله‌م دوید و آماده شدم برا دعوا و تو صورتش براق شدم که آره! مادرتو گاییدم.

بعد دیدم دستشو به شکمش گرفت و حالا نخند و کی بخند!

آقا من و می‌گی؟ همین‌جور هاج و واج مونده بودم که این چه مرگشه که من فحشش می‌دم و اون می‌خنده!

خنده‌ش که فروکش کرد، همون‌جور که اشکِ چشاشو پاک می‌کرد گفت: پس بگو اون پیری هنوزم می‌تونه از این کارا بکنه! اون‌وخت دوباره افتاد به خندیدن و ادامه داد: پس تو با پیرا هم حال می‌کنی!

من که راسّیاتش خیلی عصبانی شده بودم، گفتم حالا که این‌جوره خواهرتو هم گاییدم!

اومد جلو و تو چشام زل زد و گفت خدای من! به نظرم تو یه چیزیت می‌شه. آخر دفعه کِی رفتی دکتر؟ تو تا حالا به من دروغ نگفته بودی! این غیر ممکنه!

پرسیدم چی غیر ممکنه؟

گفت اینکه تو با خواهر من تو رختخواب رفته باشی. آخه اون پنج ساله که تو آمریکاس، من و تو هم که فقط سه ساله هم‌دیگه رو می‌شناسیم. تا جایی هم که یادمه، تو هم تا حالا به آمریکا نرفته‌ای و همه‌ش اینجا بوده‌ای. پس منظورت چیه؟ بیچاره! فکر کنم باید بری پیش روانشناس.

سرش داد زدم: پاشو برو بیرون! پاشو گم شو از جلو چشام! بیرون! بیرون!

در اتاق رو نشونش دادم و اونم پس پسکی رفت و جوری نیگام می‌کرد که انگار دیوونه شده‌م. در رو پشت سرش به هم کوبیدم و داد زدم: مادرتو گاییدم! اصلأ خوار مادرتو گاییدم که بعد این همه سال بازم زبون همدیگه‌رو نمی‌فهمیم. خوار مادرتونو گاییدم که ما رو آلاخون والاخون کردین! خوار مادرتونو که تخم لقِ خارجو تو دهن ما شکستین! خدااااااااااااااااااااااااا!

و کنترل تلویزیونو چنون کوبیدم تو تلویزیون و یک لگد هم بِهِش زدم که خورد شد و هر تیکه‌ش افتاد یه گوشه. بعد همین‌جوری بی‌چاره و درمونده رو این کاناپه دراز کشیدم. تازه بعدِ این همه سال انگاری حالا داشت دوزاری‌م می‌افتاد که وقتی اینا از بوم تا شوم تو روزنامه و رادیو و تلویزیون هِی بحثِ اختلافِ فرهنگی می‌کنن یعنی چی! همین‌جوری با خودم فکر می‌کردم که آیا فرهنگِ ما خوبه که لُپّ کلامش اینه که “یا بگا یا گائیده‌شو”، یا فرهنگِ اینا که می‌گه “نباس بذاری گائیده شی، چون اگه گائیده بشی تقصیر خودته”.

من که نمی‌خواستم پول فیلیپ رو بخورم! اما اون می‌گه مشکل تو، مشکل خودته و خودت باهاس حلّش کنی. اون نمیاد مشکل کس دیگری رو مشکلِ خودش بکنه. اما پس رفاقت چی می‌شه؟ اگه مشکل رفیقم مشکل من نباشه، پس رفاقت یعنی چی دیگه؟ آخه چرا همه‌چیز اینا برعکسه؟ از همین بگیر که از چپ به راست می‌نویسند و برو جلو.

بخوای نخوای همینه دیگه! یاد حرف اون پسره افتاده بودم که می‌گفت اینجا خیلی از وظیفه‌های خونواده و رفیقو جامعه و سیستم به عهده گرفته. این‌جوریه دیگه! اینَم از بهترین رفیق سوئدی من! تو این‌جور موقعیتا، من نمی‌رَم سراغ دوستای ایرونی خودم. آخه یه کار دوزاری که واسه‌ات بکنن، تا روز قیامت از رو کولِت پایین نمی‌یان و تا صور بِدَمِه می‌ری زیر دِینشون. اما فیلیپ اگه کاری واسه‌ت بکنه بعدش دیگه هیچ انتظاری ازت نداره. اصلأ یادش می‌ره. یادش هم که بیاری، می‌گه خُب می‌تونستم و کردم اگه نه نمی‌کردم.

خلاصه تو همین فکرا بودم که همون‌جا خوابم برد و بعد یه مرتبه با صدای زنگ در بیدار شدم. یعنی از جام پریدم. آخه این‌جا بی‌خبر قبلی، کسی درِ آدمو نمی‌زنه. چشامو مالیدم و این‌ور و اون‌ورمو نیگا کردم. تلویزیونِ شکسته‌رو که دیدم تازه یه چیزایی یادم اومد. درو بازکردم. دیدم اِه! این که باز فیلیپه! همین‌جوری می‌خندید و سرشو تکون تکون می‌داد که یعنی تو دیگه کی هستم بابا! منو از جلوی در کنار زد و اومد تو و گفت ننه‌ش گفته که من دروغ گفته‌م، اما ای کاش راس گفته بودم، چون خیلی ساله که دیگه چیزی گیرش نیومده!

بی‌غیرت اینو می‌گفت و می‌خندید! می‌خندید و سرشو تکون می‌داد که یعنی ببین با کی طرفه! می‌بینی جون تو؟ اون باهاس تعجب کنه که با کی طرفه یا من؟

اما من که نمی‌خواستم اینو بگم! چه می‌دونم. از قدیم و ندیم گفته‌ن، حرف حرف می‌یاره. خلاصه کنم برات! زنگ زدم به خونه و گفتم یه قرض و قوله‌ای بکنن و بابام رو عمل کنن، منَم سر برج که شد و حقوق گرفتم، واسه‌شون پول می‌فرستم. همین دیگه. چقده حرف زدم. حالا دیگه باس برم سر کار. بیا اینَم کلید که اگه رفتی بیرون بتونی بیای تو. به اَمون خدا.

 

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۲۹