کیامرث باغبانی؛ آشور، مِمِت، آشور
کیامرث باغبانی؛
آشور، مِمِت، آشور
صدای آژیر بلند شد. میان خیابان ایستاد. آسمان را پایید. دید که هواپیما دور و بمب سرازیر شد. بی اختیار خود را در جوی کنار خیابان انداخت. موج انفجار زمین را لرزاند. دود و خاک که خوابید، بلند شد. صد متر دورتر کشته ها نقش زمین بودند. در همان حال گیجی به خود گفت که چرا اینجا مانده است. مرگ را نزدیک به خود دیده بود. سرباز فراری بود، ترس از دستگیری و اعزام به جبهه هم داشت. زود از آنجا دور شد.
شب برای چارهجویی به خانه دوستی رفت. تا نیمهشب به گپ و گفت و نوشیدن گذشت. به وقت برگشت، دوست پافشاری کرد تا او را با موتور به خانه برساند. در بین راه به تور گشت سپاه خوردند. قرار شد که اگر ایست دادند، او پیاده شود و دوست بگریزد؛ چنین هم شد. به جرم مستی دستگیر شد. او را به بازداشتگاه بردند و در اتاقی کوچک با دهها نفر دیگر تا صبح و زمان بازجویی زندانی کردند.
با آمدن صبح و پریدن مستی، آشور فریاد می زد که از اقلیت مذهبی است و طبق قانون اجازه نوشیدن دارد. اما او هیچ مدرکی دال بر ادعای خود نداشت. همبندیهای شوخ و حسود دستهایش را گرفتند و شلوارش را پایین کشیدند. معلوم شد که ختنه نشده است! مدرکی معتبرتر از دودول برای تبرئه او در محکمه اسلامی نبود. بازجوی مسلمان به ناچار آشور را آزاد کرد، البته پس از ترساندن او و تفتیش و تکاندن جیبهایش.
دوستش آشنایی مرزنشین داشت. چند روز بعد با هم به روستای مرزی رفتند و برنامه عبور از مرز گذاشته شد. قرار بر این شد که هر وقت خبر رسیدن آشور به آنکارا دریافت شد، دوست آشور مبلغ صدهزار تومان و سه کیسه گندم به قاچاقچی بدهد.
شب با راهنمای محلی در منطقه آزادِ بین دو کشور، به طرف مرز ترکیه به راه افتادند. نیمه شب به تور گشت افراد بسیج محلی افتادند. خوشبختانه جاشها فقط قصد اخاذی داشتند که با کمی چانه زدن مشکل حل شد. در روستایی چسبیده به مرز، راهنما او را به خانواده ای معرفی کرد و خود برگشت.
پسر جوان خانواده که قرار بود او را به آنطرف ببرد هر روز اوضاع پاسگاه مرزی را بررسی می کرد. پس از یک هفته قرار بر حرکت شد. آشور می دید که پسرک چندبار بدجوری به کفشهای او خیره شده بود. او پیش از هر اتفاق ممکنی، کفشش را به پسرک بخشید و گالشهای کهنه او را گرفت و پوشید. کوهها و دره ها طی شد و آخرسر به روستایی در کشور ترکیه وارد شدند.
پس از یکی دو روز استراحت قرار بود که پیاده چند روستا و پاسگاه را دور بزنند تا بتوانند به وان سفر کنند. آشور اما طرح دیگری داشت. از راهنمای ترک خواست تا کارت شناسایی یک نفر که سنش به او بخورد را پیدا کند. با عوض کردن عکس کارت آشور به وحید تبدیل شد. با مینی بوس به وان رسیدند.
پس از چند روز برای ثبت نام در “یو.ان.” راهی آنکارا شدند. در کافه بین راه آشور در نوشیدن زیادهروی کرد و از اتوبوس جا ماند. راهنما دیر متوجه شده بود و مجبور شد که برگردد و آشور را مست و آزاد و سرگردان در خیابان پیدا کند. آخر سر به آنکارا و جلوی اداره یوان رسیدند. آشور کلمه رمز را به آخرین راهنما داد تا اولین راهنما پول را درفت کند: «کلید به قفل رسانده شد!»
بعد از گذشت چند ماه، آشور راه گذرانِ زندگی در ترکیه را پیدا کرد. خانه بزرگی اجاره کرد که هر اتاقش را موقت به چند پناهجو اجاره میداد. بدون گواهینامه رانندگی میکرد و گاهی هم معمولن در اواخر ماه، مست گرفتار پلیس می شد. شب را در پاسگاه میگذراند و فردا صبح با اجازه پاسبان نگهبان که البته او را جناب سروان خطاب میکرد، به مغازه سر کوچه میرفت. از مغازه با یک بطری راکی و یک بسته سیگار برمیگشت که با کلید ماشین معاوضه می شد. شتر دیدی، ندیدی! البته بیشتر وقتها تا آخر ماه آینده.
آشور عاشق دختر همسایه شد. کم کم کار از «سلام و پرسش و خنده» به بوس و کنار هم کشید. عزم خود را جزم کرد تا با پدر دختر صحبت کند. از این بابت یکی دو بار کتک مفصلی خورد. اما طعم بوسه ها خیلی شیرینتر از تلخی مشت و لگد بود. آخرسر خانواده دختر در برابر سماجت او کوتاه آمدند تا دختر را به او بدهند.
تا اینجا همه کار بر وفق مراد آشور پیش میرفت اما مشکل بزرگ، تازه داشت مثل ماری از لای علفها بیرون می خزید. آشور تا آن روز خودش را به اسم وحید معرفی کرده بود تا از شر مسلمانان در امان بماند. ولی اگر مشکل همین بود که می شد راه حلی برایش یافت. اما رازی در میان بود که به زودی آشکار می شد و همه چیز را به هم می زد.
آشور دوست ترکی داشت به نام یونس که هرچند مسلمان اما از اقلیت شیعه بود و همیشه این موضوع را از اکثریت جامعه سنی پنهان نگه میداشت. چون اکثر ترکها همه ایرانیان را شیعه می پندارند، او با آشور یکرنگ شده بود بنابراین آشور از راز این دوست آگاه بود. آشور تصمیم گرفت تا در باره این سرِ مگو با دوست شیعه خود، یونس مشورت و چارهجویی کند.
یونس گفت این که غصه ندارد. شانس تو زده است. این ده گرم پوست ده هزار دلار میارزد. خودت را آمادهِ سفر کن. بیا با هم برویم به شهر زادگاه من. پسر پیشنماز مسجد محله، همکلاسی دوران مدرسه من است. با او پیش پدرش می رویم تا کارت روبراه شود.
پیشنماز از این کار بسیار استقبال کرد و درجا یک پیراهن و کلاه سفید به آشور هدیه داد. روز جمعه پس از نماز ظهر در مسجد محله جشنی بر پا شد. مومنان مسلمان و خیرین محله جمع شده بودند. پیشنماز آشور را روبروی خود نشاند و شهادتین را به او یاد داد و آشور با او تکرار کرد. بعد هم اسم جدید او اعلام شد. اکنون دیگر آشور عٌرفاً مَمَت شده بود. صلوات جمعیت بلند شد. همه حاضرین در مجلس به اندازه خود مقدار پول را در دستمال سفیدی که مرید مسجد می گرداند ریختند.
یکی از حاضرین که دکتر جراح و کاندید نمایندگی در آن شهر بود قول داد که در کلنیک خود عمل ختنه ممت را مجانی انجام دهد. در آن جشن نزدیک چند میلیون لیر که جمع شده بود را به آشور دادند. یونس هم از طرف پیشنماز مسئول شد تا کمکم آیین اسلام را به دوستش ممت یاد بدهد. به این ترتیب راز مگو برملا و مشکل حل شد. آشور، نه میبخشید، ممت تازه فهمید وقتی بعضی مادران ایرانی پسرشان را «دودول طلا» خطاب می کنند، یعنی چه!
هفته بعد نوبت عمل ختنه رسید. یونس و ممت به کلنیک دکتر مراجعه کردند. دکتر به شوخی به ممت گفت: «من که میدانم تو چرا مسلمان شدی و حاضری که ختنه بشوی؛ اگر برگشتی خودم این را از ته میبرم». ساعتی بعد ممت با یک شلوار کردی به پا در خیابان گشاد گشاد راه می رفت و البته خوشحال بود که با جیب پٌر، جواز ازدواج با دختر مسلمان را گرفته است.
هنگام عقد پدر عروس رو به ممت کرد و گفت: «دختر من مثل جام بلور است تاب ضربه و آزار و اذیت ندارد». ممت هم پاسخ داد: «باشد من هر روز تمیزش می کنم و می گذارمش سر تاقچه!». ازدواج به خوشی و خرمی برگزار شد. از آن روز به بعد کار ممت این شد که صبح زود برود نان داغ و کله پاچه بخرد و بیاورد خانه. عصرها هم وقتی کشاورزان با بیل و داس برای کار به باغ می رفتند او با دو تا بالش همراهشان راهی می شد تا زیر درختان استراحت کند. زندگی ممت آرام و بر وفق مراد می گذشت تا اینکه ممت به فکر مهاجرت به کشور سوم افتاد. خانواده ترک حاضر نبودند که دخترشان را با او به کشور دیگر بفرستند. رابطه ممت با همسر ترکش روز به روز سستتر شد تا اینکه به کلی از هم گسست. حال که ممت آزاد شده بود. پیگیر کار مهاجرت از ترکیه شد.
در آن دوران برای پذیرش گرفتن از «یوان»، عضو اقلیت مذهبی بودن کافی بود. اما آشور به تور هموطن عزیزی که مثل خیلیهای دیگر زندگی را با شیادی از قبَلِ تازهواردهای ناآشنا می گذراند افتاد. با مزد فراوان و منت بسیار برای آشور کیس پیچیدهای نوشته شد. اداره یوان هم که کیس را کپی پرونده پناهجوی دیگری دید آشور را رد کرد.
مدتی گذشت تا آشور صادقانه به یکی از مسئولین یوان اعتراف کرد که همه موارد نوشته شده در کیس او دروغ بوده است. این بار آشور از یوان پذیرش گرفت و به طور رسمی در لیست پناهجویان قرار داده شد تا به کشور ثالث فرستاده شود.
چیزی نگذشت که وقت مصاحبه با هیأت امریکایی به او داده شد. روز موعد آشور با آرایش و پیرایش تمام، گرانترین کت و شلواری را که خریده بود پوشید و شیکترین کراوت را به گردن بست و به دیدار هیأت امریکایی شتافت. در اتاق ملاقات، پیرزن و پیرمردی امریکایی با غرور و نخوت نشسته بودند و با حرکتی نه چندان مودبانه به آشور اشاره کردند که بنشیند. این برخورد ناخوشایند، کت و شلوار را بر تن آشور مثل پوست خشکیده درخت کرد. پرسش های آن دو پیر به نظر آشور بیربط آمد و کراوات شیک به گردنش مثل طناب دار شده بود. صبرش تمام شده بود، بلند شد و با توهین و تحقیر به آنها از آنجا خارج شد. در خیابان، کراوات را باز کرد و دور انداخت، دکمه های یخه پیراهن را باز کرد و کتش را روی دوش انداخت و به اولین میخانه پناه برد.
برنامه مصاحبه برای مهاجرت به استرالیا و هلند هم بهتر از امریکا نشد. طبع سرکش آشور، غرور آشوری اوایل تاریخ بشر را داشت. این بود که برخورد از بالا را تاب نمیآورد. او هیچ خدایی را بنده نبود. اما دنیا بزرگتر از آن بود که کشور کوچک فنلاند را در خود جای نداده باشد.
کشور کوچک فنلاند کمی جوانتر از پدر بزرگ آشور بود. فنلاند می خواست عضو اتحادیه اروپا بشود. از اینرو مجبور شده بود تا پناهنده بپذیرد. انگار این بار ضعف اعتماد به نفس سنتی مصاحبهگر هیأت فنلاندی در برابر روح سرکش آشور کم آورد. آشور پذیرفته شد تا زندگی آرامی را در فنلاند از سر گیرد.
بستگان آشور کوشش کردند تا او را از رفتن به فنلاند بازدارند. قول دادند تا او را به امریکا ببرند. اما با یک حساب سرانگشتی، آشور بهتر دید که به فنلاند برود. چون با رفتن به نزدیک خانواده، می بایست نصحیت گوش کند، سر کار برود و تشکیل خانواده بدهد. و صد البته هیچکدام از اینها خواست او نبود.
به دنبال آرامش بدون دردسرِ ناسازگاری با دیگران به فنلاند رفت. خودش بود و خودش. در دوره سی سالهِ ماندن در فنلاند، سه روز هم برای کسی کار نکرد. البته او برای حل هر مشکلی روش خاص خودش را داشت. یک بار که با صاحبخانه بر سر دیر شدن پرداخت اجاره خانه درگیر شده بود. صاحبخانه تلفنی آشور را تهدید کرده بود که با پلیس میآید و وسایلش را از خانه به خیابان میریزد. آشور با خونسردی پاسخ داده بود که بهتر است همراه با پلیس آمبولانس را هم بیاوری. صاحبخانه فنلاندی سادهدل با تعجب پرسیده بود که آمبولانس دیگر برای چه؟ آشور پاسخ داده بود که اگر اینجا بیایی و پلیس را خبر کنی تا مرا ببرد، حتمن آمبولانس هم باید خبر شود تا لاشه تو را ببرد! البته این ماجرا و بسیار ماجراهای دیگر تا به امروز ختم به خیر شده است.
آشور از همان ابتدا خیلی خوب با طیفی از فنلاندیها بٌر خورد و جور در آمد. خوش نوشی، خوش مشربی، بی خیالی و البته کم سخنی و گزیده گویی آشور، به طبع فنلاندیها سازگار بود. زبان محاوره ای فنلاندی را از آنان آموخت. خیلی زود دوست دختر پیدا کرد و البته خوب یاد گرفت که چگونه تجدید فراش کند و به سوی رابطه با دختر دیگر برود.
پس از گذشت سالها، آشور احساس می کرد که یک حفره بزرگ در زندگی و وجودش هست. دیگر دلش به هیچ چیز خوش نمی شد. به یاد دیار کودکی و جوانی می خوابید و خواب همه خوبیها و بدیهای وطن را می دید. یاری مجازی، عشقی حقیقی را در او برانگیخت. به وطن برگشت و پیوند همسری بست. اکنون «کبوتر دوبرجه» ای است که گاهی در سفر و گاهی در حضر است. یک بار در روز سفرش به وطن، دوستانش که میدانستند او آخرسر به فنلاند برمیگردد برایش ترانه سده نوزدهمی «روپه دزد» را خواندند.
(rosvo-roope – tapio rautavaara)
اگر جام شرابم پر کنی باز
بگویم قصه ای با نغمه ساز
ترانه «روپه دزد» شادیش کم
ولی بهتر بود از هرچه آواز
سرایم ماجرای دزد دریا
به دزدی رَد پای «روپه» پیدا
ولی هر جا که پا بنهاد آن یل
هزاران دل به او گردید شیدا
جوانتر بود با حٌسن و هنر بود
به کار خویش شاگرد پدر بود
بشد عاشق به بانویی، شبی دید
که آن دختر به دامان دگر بود
خیانت دید روپه شد دل آزار
برفت و گشت دزد مردم آزار
اگرچه قصه اش قرنی کهن شد
همه مردم ز کار او خبردار
به یادش هر زن «بالتیککنار» است؛
زنان «شهر پتر» در دل شرار است
به کوککولا بَرِ شاخاب فنلاند
کسی از دزدروپه در فرار است
شبی دوشیزه ای از «تالینا» بود
با روپه خورد و نوشید و بیاسود
به یادش هست بودش آتش دل
و از سیگار روپه بر هوا دود
زن «اولاند» دل از غم همی سوخت
که از دیدار روپه عشق آموخت
بشست و خشک کرد پیراهنش را
و دل با دکمه بر پیراهنش دوخت
سزای خود، به فنلاند آمد و دید
کَلَکبان شد کنار رود خسبید
خیانتکار بیوه همسرش گشت
و کمکم پای دارش رفت، نومید
به نقل از “آوای تبعید” شماره ۲۹