ژاله پیرنظر؛ مروری بر خاطرهنویسی زنان ایرانی در مهاجرت
ژاله پیرنظر؛
مروری بر خاطرهنویسی زنان ایرانی در مهاجرت
بازنویسی متن سخنرانی در دانشگاه کالیفرنیا در برکلی (۲۰۲۱) برای “آوای تبعید” اوت ۲۰۲۲
با سلام به همگی، با اجازه شما متن سخنرانیام را با یک پرسش شروع میکنم: در طول تاریخ طولانی ما، چرا زنان ایرانی، مادران ما، مادربزرگان ما، هیچگاه از خود ننوشتند؟ چرا ما در تمام تاریخ مکتوبمان، برگهای به نگارش یک زن ایرانی از احوال خود نداریم؟ میدانیم که دانش و توانایی نوشتن از دیرباز در انحصار خواص جامعه بوده و تاریخ را همیشه مردان نوشتهاند. بیتوجهی مفرط به زنان و نقش آنان در تاریخ هزارانسالهمان به راستی چشمگیر است. این درست است که زنان ایران نه فقط دسترسی به سواد و آموزش نداشتند و با نوشتن به کلی ناآشنا بودند، آنها حتا محکوم به سکوت بودند و عدم ابراز وجود. ناپیدایی و بیصدایی زن در صحنه اجتماع، حمل به نجابت و حیا میشد، حتا بس پسندیده بود.
اگر در درازای قرون، حجاب همواره وسیلهای بود برای پوشاندن و مستور نگاه داشتن بدن زن از دید نامحرم، اما حجاب دیگری هم بود. حجابی سنگینتر و وزینتر، تنیده و بافته از تاروپود سنتهای دیرین، سنتهایی بس عقبگرا ساخته و پرداخته از اعتقادات تبعیضآمیز و خرافات عامه. و این یکی حجاب، با تنومندی و وزن بیشتر بر روی زنها سنگینی میکرد. این حجاب کهنه فرهنگ ما بود که به یک سرپوش موجه تبدل شد بر روی آنچه ما امروز تعارض و تبعیض و خشونت علیه زن، زنستیزی، حقکشی و بیمقدار شمردن او مینامیم.
درددل نمیباید علنی میشد. به صدا درآمدن و بازگو کردن آنچه بر زبان ما میرفت، قطعاً نوعی پردهدری به شمار میرفت و غیرقابل بخشش بود.
به ما آموختند که آبروداری باید کرد. از خود نمیگوییم، اسرار هویدا نمیکنیم، خودسانسوری میکنیم. حرف خانه را بیرون نمیبریم. شرایط بس ناجور درون خانه و زندگیمان را در بیرون کاملاً “جور” جلوه میدهیم.
تنها در اواخر قرن نوزده- پیش از انقلاب مشروطه بود که این دیوار سکوت قرنها ترک برداشت و صدای تکوتوک زن ایرانی در دوران قاجار به گوش ما رسید. بهطور مختصر و فشرده به پنج نوشته اشاره میکنم:
۱-بیبیخانم استرآبادی در ۱۹۰۳ کتابی را به انتشار درآورد که در پاسخ به کتاب “تأدیبالنسوان” (ادب کردن زنان) نوشته بود. لحن او صریح و خشمگین است و سپس خطاب به زنان هم به نگارش “معایبالرجال” دست میزند.
کتاب سرنوشت جالبی دارد. چند سال پیش از مشروطه تهیه شد اما مفقودالاثر، سانسور و یا فراموش میشود. صد سال بعد، یعنی درست در سال ۲۰۰۳ این کتاب در آمریکا توسط دکتر حسن جوادی و دکتر افسانه نجمآبادی به انگلیسی ترجمه میشود و انتشار پیدا میکند.
صدای بیبیخانم با تأخیر یک قرن به گوش ما میرسد. کتاب با دو عنوان منتشر شد:
„Failings of Men“ و „Vile Devices of Men“
۲-حمیده خانم جوانشیر متولد آذربایجان در سال ۱۹۰۷ به ازدواج میرزاجلیل محمدقلیزاده، پایهگذار و سردبیر نشریه پرنفوذ “ملانصرالدین” درآمد. “ملانصرالدین” با استفاده از طنز و کاریکاتور و یا نگارش مقالات روشنگرانه به مبارزهای جدی با بیعدالتیها، خرافات و عقبماندگی فرهنگی در جامعه پرداخت و تا سالیان دراز با همکاری و یاری حمیدهخانم، نشریهای پرخواننده و پرنفوذ در قفقاز، آذربایجان و ایران بود. حمیدهخانم همچنین به نگارش شرح زندگی و فعالیتهای خیرخواهانه خود همت گماشت. مجموعه یادداشتهای او و خاطراتش به زبان آذری به انگلیسی ترجمه شده. دکتر حسن جوادی، مترجم این اثر، آن را با عنوان “Awake” منتشر کرده است.[۱]
۳-تاجالسلطنه متولد ۱۸۸۴ دختر ناصرالدینشاه قاجار در حرمسرای پدر پا به دنیا میگذارد. او معلم سرخانه داشت و باسواد بود. با ادبیات رمانتیک اروپا آشنا بود. تار میزد و پیانو مینواخت. در باره اندرون حرمسراها با جزئیات نوشته. در نه سالگی ازدواج میکند. شوهرش با زنان و مردان دیگر رابطه داشته. سه بار دست به خودکشی میزند. در خاطرات خود از دسیسهبازیهای زنان به ضد یکدیگر، زنستیزی درون حرمسراها، حسادتها، زهرخور کردن یکدیگر، انداختن بچهها به جان یکدیگر، اعتیاد، جادو و جنبل و پرپرشدن زندگی دختران در عنفوان جوانی میگوید. تاجالسلطنه از طرفداران جنبش مشروطه میشود و به انجمن “نسوان وطنخواه” میپیوندد و چه بسا از اولین فمینیستهای زمان ماست. کتاب خاطرات او توسط دکتر عباس امانت به انگلیسی ترجمه شده است.
Crowning Anguish
۴- کتاب خاطرات پروانه بهار که به انگلیسی ترجمه شده:
The Poet‘s Daughter
پروانه خود اشعار پدر -ملکالشعرا بهار- را ترجمه کرده. نبوغ شعری پدر، پیشآهنگ بودن او را در راه آزادی و ضدیت با جنگ ستوده و چگونگی سرودن شعر “مرغ سحر” را شرح میدهد.
۵- ستاره فرمانفرمایان: متولد ۱۹۲۲ در خانواده قاجار، دختر میرزا فرمانفرمایان است. مادر او زن سوم از هشت همسر شاهزاده قاجار بود و ستاره خود فرزند پانزدهم از سیوشش فرزند است. متولد شیراز و دانشآموز دبستان بهائیان آن شهر و سپس تحصیلکرده مدرسه مسیونرهای Prsbyterian در تهران. در سال ۱۹۴۴ عازم آمریکا شد و در رشته جامعهشناسی لیسانس گرفت و در USC در رشته تعلیموتربیت کودکان فوقلیسانس خود را تمام کرد. در بازگشت به ایران اولین مؤسسه مددکاران اجتماعی را بنیاد گذاشت و به سوادآموزی، احداث مهدکودک، بهداشت عمومی پرداخت. او سهم به سزایی در افزایش آگاهی عمومی، سواد و اعتلای موقعیت زنان ایران داشت. کتاب خاطرات او متنی است هدفمند در راه تشویق زنان به شرکت در پایهریزی نهادهای مدرن و کسب و آموزش لازم برای جامعهای مدرن. کتاب او به انگلیسی با عنوان Daughter of Persia منتشر شده است.
خوب، یک پیشینه مختصری پیرامون خاطرهنویسی زنان در ایران داریم. حال میپردازیم به بررسی ژانر خاطرهنویسی و ابعاد و ماهیت آن.
یکی دو دهه پس از انقلاب ایران، یک پدیده نو و بس استثنایی در جامعه ایرانی شکل گرفت و متحول شد و آن انتشار بیسابقه تعداد وسیعی بود از کتابهای خاطره به قلم زنان مهاجر در خارج از ایران. این نگارشها به زبانهای مختلف فرانسه، انگلیسی، سوئدی، عبری، و آلمانی به دست خوانندهها رسید.
در اینجا من بدون اینکه وارد بحث بشوم که مهاجر کیست، تبعیدی کیست؟ پناهنده و فراری کیست و اینکه این خاطرهنویسها را به ویژه در آمریکا که مورد بحث ماست، کدام گروه انجام دادهاند، میپردازم به اینکه تفاوت بین زندگینامه Auto Biography و خاطرهنویسی Memoir Writing در چیست.
عموماً پذیرفته شده است که مردان سیاسی در دولت و یا حول و حوش مراکز قدرت در اجتماع یادداشتهای خود را انتشار میدهند. و اینها عموماً به عنوان سند پذیرفته میشوند. این یادداشتها بیشتر ایدئولوژیک و روایتی است و برای ماندگاری در تاریخ به نگارش درمیآیند و نقش شخص نویسنده در اینها برجسته است. خاطرهنویسی توسط مشاهیر و شخصیتهای اسم و رسمدار هم بدینگونه پذیرفته است.
و اما در مورد خاطرهنویسی. این یک ژانز ادبی است و نه تاریخنگاری، به شاخههای متفاوت و متنوع تقسیم میشود. از جمله:
الف: خاطرات زندان و یا تبعید (مانند کتاب خانم شهرنوش پارسیپور که به انگلیسی ترجمه شده با عنوان Kissing the Sword، هاله اسفندیاری My Prison, My Home رکسانا صابری، شهلا طالبی Ghosts of Revolution و دیگران.
ب: خاطرات بازگشت: دیدوبازدید (To See and Again)، از تارا بهرامپور. „Honeymonn im Tehran“ نوشته آزاده معاونی، و دیگران.
پ: خاطرات گریز ناگزیر از ایران: شرح چگونگی فرار مخفیانه از مرزها و آوارگیها و غیره.
ت: خاطرات زنانی در مقام قدرت و شناسایی بینالمللی، مانند خاطرات هدفمندی به قلم زنانی مانند خانم شیرین عبادی، فرح پهلوی، مهناز افخمی و دیگران.
زنها بیشتر در این ژانر نوشتهاند و این بار از زندگی خود میگویند و لزوماً تداوم زمانی ندارد (مانند بیوگرافی و اتوبیوگرافی)، شخصی و موضوعی است. گاه هدفمند هستند و تابوشکن و گاه مینویسند تا با ضدخاطره مبارزه کنند (Collective Memory # Counter Memory) یعنی “خاطره جمعی” در مقابل “ضدخاطره”. یکی دو مثال میزنم.
در کشتار وسیع ارامنه در سالهای ۱۹۱۵-۱۹۱۴ در زمان امپراتوری عثمانی، این نسلکشی جمعی را جمعیتی عظیم تجربه کردند و کشته دادند. این تجربه پردرد و فاجعهبار در خاطره جمعی ارامنه حک شده است. اما هم در دوره عثمانی و هم در دولت فعلی در ترکیه، این کشتار وسیع نه تنها به رسمیت شناخته نشد بلکه دست به انکار آن زدهاند. سعی در خاطرهزدایی میشود و بازنوشت تاریخ. گاه خاطره و یادآوری فاجعه با این قصد نوشته میشود که فراموش نشود و در تاریخ ثبت بشود. و یا مثلاً خاطراتی جمعی که در جبهه جنگ بین ایران و عراق شکل گرفت. سربازان در جبهه شاهد بودند که چگونه پسران نوجوان ایرانی بدون هیچ تعلیم و تربیت نظامی و گاه بدون هیچ وسیله دفاعی به خاک میافتند و قدرت دفاعی در جبهه ناچیز و ناتوان بود. حال آنکه در رسانهها از پیشرفت قوای ایران، پس از گرفتن زمینها و پیروزی حق بر باطل سخن میرفت (خلاف خاطره در برابر خاطره جمعی).
در خاطرهنویسیها، شرح یک واقعه عموماً همراه با ترس، دلهره، و یا شوق و اشتیاق و سایر احساسات توام است. در اینجا از خود گفتن زنان، از من حرف زدن بالاخره مجال ابراز پیدا میکند، امری که در سنتهای ما هیچگاه مطرح نبود. و چه بسا زباندرازی و بیشرمی تلقی میشد.
ظاهراً در ایران هنوز نوشتن خاطرات توسط زنها کمتر پذیرفته است و زنهای نویسنده ترجیح میدهند که افکار و تجربهها و حرف دلشان را بیشتر در قالب رمان بنویسند Fictionalized Memoirs. در این شیوه نگارش، با فاصلهگیری از بیان راوی اول شخص، قصه خود را به بیان و صدایی دیگر به تصویر میکشند.
ماهیت خاطره: Occuracy of Memory, Texture of Memory
آیا خوانندگان این خاطرات شخصی Memoir به دنبال دقت عینی و سندیت تاریخی است؟ (Documentation)
Memoir واژهای است مشتق از کلمه فرانسوی برای Memory یعنی حافظه. خاطرهنویسی بر پایه حافظه و آنچه به یاد داریم استوار است. و حافظه هم، همه ما میدانیم، لزوماً همیشه قابل اعتماد نیست. حافظه به Selective Faculty ما برمیگردد. روانشناسان پژوهشهای زیادی را به این مبحث اختصاص دادهاند. حافظه سیال است، لغزنده و فرار است، خللپذیر و خدشهپذیر است و به مرور میتواند پارهای از آن رنگ ببازد.
تصاویر گاه در ابهام فکر سیر میکنند و انگار ما آنها را در قاب شیشه مات میبینیم. گاه با غلو و به صورتی پررنگ مقابل چشمانمان جلوه میکنند، گاه محو و کمرنگ. دیالوگها به دست فراموشی سپرده شدهاند و جزئیات گاه خیلی برجسته و یا گاه بیرنگ و ناآشنایند. باید بازسازی بشوند. Memory Recorstruct
خوب حالا یک مطلب دیگر: در بازسازی یک خاطره، به جز مددگیری از مخزن حافظه شخصی، و آنهم حافظه پس از گذشت سالها از واقعه در حالِ بیان امروز، بیشک عناصر دیگری هم در شکلگیری خاطره به صورتی که ما امروز بازسازی میکنیم، نقش دارند. حافظه دستنخورده نمانده است. عناصری تأثیرگذار چون گفتهها و روایتهای دیگران، برداشت گوناگون آنها از همان حادثه، گفتوگوی درونی خود ما با حافظه خود، خبرهایی که از رسانهها در این فاصله زمانی در باره ایران میشنویم، تحلیلهای مفسرین و اطرافیان و غیره. آیا چه مقدار از آنچه که به یادمان مانده میتواند زاده حس نوستالژی باشد و نه واقعیت حادث؟ دلتنگیها، حسرت گذشته و یا تأثیر قوی یک فاجعه، ترامای Trauma عمیق بر حس و ذهن و جسم و روان؟ حتا دیده شده که بخشی از حافظه در باره یک اتفاق، حال دیگر پاک شده و چیزی به یاد نمانده.
اصلاً به این واژه “حفظ کردن” نگاهی بیاندازیم:
حفظ کردن:
- به خاطر سپردن مانند از بر کردن یک قطعه شعر یا شماره پاسپورت
- حفاظت کردن. از گزند زمانه دور نگه داشتن. محافظت، محفوظ نگه داشتن، سپردن به حافظه و حفظ کردن آن، منبعی میشود که خاطره از آن منبع استخراج میشود، شکل میگیرد، بازسازی میشود، بافته میشود، تغذیه میکند، و به صورت روایت به نگارش درمیآید.
بنابراین در خواندن و مرور Memoirهای شخصی، ما خوانندهها به دنبال حقیقت حتمی و دقت تاریخی بیبروبرگرد نیستیم. اهمیت این ژانر ادبی در شناخت بهتر ماست از تاریخ اجتماعی ما. سیمای زنان و مردان در آن و نگاهی به درون آنها و آنچه بر آنها میرود، بخشی از ادبیات است و نه لزوماً واقعهنگاری تاریخی. اینکاش از نسلهای پیشین تصاویری از اجتماع آن زمان و مادرانمان میداشتیم.
تمهای برجسته در خاطرهنویسی زنان مهاجر
تم اول: “تم خانه”؛ خانه اجدادی، خانه گمشده و از دسترفته -بیخانمانی- دربدری
آن زلزله که خانه را لرزاند/ چون شعله جهان خفته را سوزاند
یک شب همه چیز را دگرگون کرد/ خاکستر صبح را پر از خون کرد
(نادر نادرپور)
خانه هم خانه پدریست و هم مام وطن
خانه به یکبار تنها چهاردیواری و اختیاری و محل سکونت و امن نیست. خانه، وطن، خاک پیشینیان و اجداد، خانه در برگیرنده سنتها و باورها و ریشههای ماست. و ما ریشهکن شدیم. از “ما” به “من” تبدیل شدهام. آن منِ نالان کز نیستان مرا ببریدهاند، “این منم”.
به یک معنا، صرف نوشتن و به قلم درآوردن، نوعی درد دل و خودشناسی است. و کمک میتواند باشد به استحاله ما – از حالی به دیگر حال رسیدن- دگردیسی.
در اندیشه نسل اولیها که در دهههای ۱۹۹۰-۱۹۸۰ ایران را ترک کردهاند، این خانه -آمریکا- گویا یک اقامتگاه موقت است. “ما برمیگردیم”، “بلوا میخوابد”، “بوی نفت میده”، “بازهم انگلسیها برای ما خواب دیدهاند”. در خاطرهنویسیها زنان نوشتهاند که تا مدتها هنوز در چمدانهای گوشه اتاق زندگی میکردیم. بچهها را در مدرسه اسمنویسی نکردیم. اتاقها پرده نداشت. به هنگام خرید احتیاجاتمان مثل شامپو و خمیردندان، آرد و روغن و چای، کوچکترین اندازه موجود در مغازه را میخریدم. اگر صابون در بسته دوتایی فروخته میشد، به خود میگفتم دوتا لازم نداریم. ما داریم برمیگردیم. مقاومت در برابر یادگیری زبان جدید و آشنا شدن با این فرهنگ. “ما با اینها خورده نمیشیم”. و یادآوری دائم به فرزندان که ما تنها به خاطر شماست که به اینجا آمدهایم. ما در ایران خانه داشتیم و کاشانه و خانه زندگی و احترام. این غربت و بیپناهی را به خاطر شما به سرمون آوردیم. “از بد حادثه اینجا به پناه آمدهایم”. ما “آنجا” آنطور و “اینجا” اینطورو بین آن “آنجا”ی گاه رؤیایی و این “اینجا”ی نامأنوس، در این ناکجاآباد رفتهرفته خاطرات شکل میگیرند و هویت برونمرزی میخواهد شکل بگیرد و ترسیم بشود. و گاه دیده شده که اینجا شکاف عمیق در ذهن ما، خود محرک و انگیزهای میشودکه ما هویت خود را بازسازی کنیم.
خانم نویسنده خاطرات، حال در آپارتمان کوچک دانشجویی فرزندش روزگار میگذراند و دیوارهای ساختمان روبروی مقابل چشمانش پر است از شعارهای ضدایرانی و “گروگانها را آزاد کنید!”
زیاد میخوانیم که “من هویت خودم را از دست دادم. نه تنها کشورم، وطنم، زبان و خاطرات گذشتهام. بلکه آیندهای را هم که داشتم در آنجا برای خود میساختم و به آن تعلق داشتم، از دست دادهام. آینده هم از من گرفته شد. خودم را دیگر نمیشناسم.”
تعداد بالایی از خاطرهنویسها معتقدند که انقلاب ایران یک انفجار بود که بافت فکری و فرهنگی و ساختاری جامعه را دگرگون کرد. انقلاب ۵۷ در همه این نوشتهها، بدون استثناء، محور اساسی تکاندهنده و تحول است و شوک وارده در زندگی اینها. (به چهار نمونه اشاره خواهم کرد). بعضی با حیرت و حسرت به زبان میآورند که در همان مکان آشنا، خانه پدری، ما دیدیم که “خانه” دیگر خانه ما نیست. در آنجا هم ما در غربت بودیم و از خود بیگانه شدیم. ما با انسانها، اعتقادات و خشونتی روبرو شدیم که در مدار ما نبود. ما با آنها بیگانه بودیم.
تم دوم: تم ناتوانیها و بیماریهای روحی و جسمی Disabilities و تأثیر آن در خانواده
در کتابهای خاطرات که در خارج از ایران نوشته شده، نارساییها، بیماریها و ناتوانیهای روحی و جسمی به روشنی و بدون پردهپوشی بیان شدهاند. افسردگی، دلهره و اضطراب دائم در خردسالان و نوجوانان، اعتیاد و آسیبهای روانی، ترس از صدا، آتیسم و انزواطلبی در فرزندان و خانهنشینی آنان، لکنت زبان و غیره به قلم میآید که شاید اولبار است که با دلسوزی و مهر مادرانه، با توجه و پرستاری مدام، و در ضمن با استیصال و نابلدی طرح میشود. پروشسکا خاکپور، نویسنده ایرانی-آمریکایی زرتشتیتبار یک جلد خاطرهنویسی خود را به بیماری بیعلاج و مزمن خود اختصاص داده (نام کتاب Sick است)
تم سوم: تم زنستیزی نهادینهشده و تبعیضهای ظالمانه به ضد زنها در بطن جامعه و در بافت فرهنگی ما. این تبعیضها تنها زائیده فرامین دینی نیست و تنها به قانون و مواضع حقوقی برنمیگردد. البته با وضع قوانین ضد زنان و پایمال شدن و بیتوجهی به حقوق بشر در ایران، حقکشیها به روشنی دیده و حس و لمس میشوند. به نقل از زنانی که در خاطرات خود از جدایی و از طلاق یاد میکنند، “حقارت زن را در برابر همسر، قانون، خانواده، در کوی و برزن و جامعه زمانی میفهمی که پایت به دادگاه طلاق برسد. احساس میکنی هیچ نیستی و دیگر هویتی نداری.”
در همین زمینه باید اشاره کنم به مسأله فرزندآزاری، جنگ روانی با فرزند پس از طلاق و جلوگیری از دیدار او با مادر و تلاش در سلب همه نوع حق از مادر. پدر میتواند اجازه سفر فرزندان را به همراه مادر مطلقهشان ندهد. مادران زیادی در این خاطرهنویسیها، بیان میکنند که ناتوان از تحمل دوری از فرزندانشان، در برزخی تیره به سر میبرند و همه راهها را در مقابل خود مسدود میبینند. “زن مطلقه انگار کالای آمادهای است برای سودجویی و بهرهبرداری مردان.”
تم چهارم: تم چگونگی برخورد به آسیب، هویت و بازسازی آن در مهاجرت
در شماری از کتابهای خاطره نوشته زنان در مهاجرت به نوشتههایی برمیخوریم که در آنها مراحل قدم به قدم نویسنده برای کنار آمدن با Trauma و یافتن امید مجدد و شور به زندگی ترسیم شده، یافتن اراده در خود و همت برای نگرش مثبت به امروز و فردا و ایجاد گشایش در گره کورهای دست و پاگیر در دور و بر زندگی و در ذهنیت نویسنده. این تم اگرچه در نوشتههای نسل دومیها پررنگتر است، ولی بالا زدن آستینها و به استقبال زندگی و مشکلهایش رفتن را در زنهای مهاجر نسل اول هم میبینیم. اینها اغلب تواناییهای بیشتری در خود جستوجو کرده و یافتهاند. چه بسا از مردان مهاجر در این راه موفقتر هم بودهاند و با سختیها دست و پنجه نرم کردهاند. اغلب در همان سالهای نخست زود شاغل شدهاند. از حسابداری و سکرتر گرفته تا معلم در مهدکودکها و تدریس کلاس خصوصی ریاضیات، فروشندگی، پرستاری از سالمندان، کار در بیمارستان، شیرینیپزی در منزل و امثال آن مخارج خانه را تأمین کردند. سختکوشی کردند، پیشرفت کردند و موفق شدند. تعداد زیادی هم نوشتن خاطرات خود را با انگیزه دلبستن مجدد به زندگی و پرورش فرزندان در این پرتو شروع کردند.
تم پنجم: به نگارش درآوردن تابوهای اجتماعی و خانوادگی. داستانهایی که خفه شدند، فجایعی که در خفا رخ داد. محرمآمیزی incest، تجاوز و آزار جنسی به هنگام نوجوانی به دست یک محرم خانوادگی – آنچه که هرگز در فرهنگ ما برملا نمیشد- و سرپوش گذاردن و انکار وقوع آن. کتک زدن زن و فرزند را تهدید به بیآبرو کردن. تم همجنسگرایی، خودکشی و اعتیاد در افراد خانواده و یا در شخص نویسنده خاطرات.
تمها در نسلها
اگر بخواهیم یک جدول زمانی برای این خاطرهنویسیها به دست بدهیم، من این نوشتهها را متعلق و وابسته به سه نسل اول و دوم و سوم میدانم و در اینجا نگاهی داریم به انعکاس این تمها در نسلهای سهگانه.
خاطرات نسل اول: ۲۰۰۰-۱۹۸۰ صرفنظر از اینکه زنهایی که در دو دهه ۱۹۸۰ و ۱۹۹۰ در آمریکا مهاجر شدند، چه immigrant بودند، پناهنده بودند، Asylum seeker و یا غیرقانونی undocumented بودند و تبعیدی و…به این مجموعه پراکنده یا به قولی “مجمعالجزایر نامتصل” یا “جزیرههای سرگردان” یعنی lranian Diaspora اشاره دارم.
در همه اینها حس نوستالژی/ احساس دلتنگی و تنهایی و حسرت نسبت به گذشته بس پررنگ دیده میشود. تعداد کتابهای خاطرات که توسط این مهاجران نوشته و انتشار یافته، بالای صد جلد است. اکثراً به زبان انگلیسی نوشتهاند. اولین اینها در سالهای ابتدای قرن بیستویک یعنی بالاتر از بیست سال پس از انقلاب ایران به نشر رسیدهاند. اکثر این افراد در این نسل، پذیرش جامعه جدید را بس صقیل و حتا عبث میدانند. روبه گذشته دارند و در دنیایی سیر میکنند که دیگر نیست. به نقل از نویسنده آمریکایی ویلیام فالکنر: «گذشته هرگز نمیمیرد. گذشته حتا نگذشته است.» (The past is never dead, It is not even past.)
«من از ایران فرار کردم ولی ایران مرا ترک نکرده.» هنوز صدای گریه بچه، یک بو، بوی آتش و دود، یا صدای شکسته شدن شیشه، یادآور جنگ و سالهای فاجعه است. تلاش در دفن کردن خاطره، خاطره اخراج تحمیلی از سر کار، تحقیر و تهدید توسط مأموران دولتی، از دست دادن عزیزان، گوش به زنگ بودن رسیدن خبر از ایران، رادیو ۲۴ساعته فارسی، رو آوردن به سفره انداختن، آش نذری، شاهنامهخوانی، جلسات رومی و کلاسهای سروش.
تمهای غالب در خاطرات نسل دوم:
این نسل بیشترین تعداد خاطرهنویسی را انجام داده است. عموماً در سنین پایینتر از ده سال به آمریکا آمدهاند. سالهای رشد و بالندگیشان را در این کشور گذراندهاند. زبان انگلیسی را خوب میدانند و بدون لهجه صحبت میکنند. خود را ایرانی- آمریکایی میشناسند و هویت خود را هم اینگونه ساخته، به هر دو فرهنگ علاقه دارند و از هر دو بهره گرفتهاند. با تیزبینی به ارزیابی از هر دو فرهنگ و تجربههای آن، در پرتو هر دو نشستهاند. این تمها پررنگ دیده میشوند:
-در جدل هستند با رسانهها و تصویر منفی ضدایرانی که تبلیغ میشود.
-زبان فارسی را در خانه یاد گرفتهاند، اما دارند فراموش میکنند.
-تحصیلات بالای دانشگاهی دارند- نسبتاً خودساختهاند و به مشاغل پردرآمد دست یافتهاند.
– با تکنولوژی سریع و فرز هستند و راهنمای پدر و مادر (نه همیشه!)
– هویت در اینها در حال شکلگیری است و با گزینه صورت میگیرد. اینها انتخاب میکنند کدام چیزها را در این فرهنگ و یا در آن یکی میپذیرند؟ کدام جنبهها را میپسندند؟
– به تبعیض بین پسر و دختر در خانواده و نیز در حیطه بزرگتر اعتراض دارند. (نوشته سارا ساعدی: Americanized; Without a green Card)
افسردگی و اضطراب در نوجوانی. نمونه خوب این مطلب در متن “اوضاع داریوش کبیر چندان تعریفی ندارد” Darius the great is not OK دیده میشود. این کتاب شرح بیماری افسردگی در پسر جوانی است به نام داریوش. او در انزوا و تنهایی مطلق، در ناتوانی و بیصدایی بزرگ میشود و نام امپراتور کبیر را هم با خود حمل میکند. تنها خانواده ایرانی در یکی از شهرهای ایالت میسوری هستند، “شهر سفیدها”. تنها خانواده بهایی این شهرند و در مدرسه و اطرافیان “سفیدپوستان” مورد تمسخر و ریشخند همه روزه قرار میگیرند و رفتهرفته در خود متوجه احساسات و کشش به همجنسگرایی میشود. پسر جوان روز به روز به قعر افسردگی کشانده میشود. تمام تلاش او در این است که خود را موجه و قابل پذیرش بنمایاند. باید به خانوادهاش بقبولاند که افسردگی یک بیماری است نه تنبلی و فرار از مسئولیت. Mental Illness (بیماری روانی)
-تم دیگر در این نسل اشاره به تعصبات موجود در خانوادههای خود مانند نژادپرستی به ضد سیاهپوستان
– حفظ و آبروداری مسموم، دید شوینیستی نسبت به زنان که دختر بالاخره باید هرچه زودتر ازدواج کند، اصرار در گزینش رشته تحصیلی و کالج نزدیک خانه برای دختران خانواده.
– اعتراض به مسخره کردن و تهدید فرزند همجنسگرا در خانواده
– سرپوش گذاشتن به روی بیماریهای روانی و مسخره کردن دکتر روانشناس
– خرید کادوهای “روکمکنی” در حالیکه بضاعت اینگونه حاتمبخشیها به روی خانواده باز نیست.
– تعارفات پیچیده و حرف زدنهای دوپهلو به در که دیوار بشنود.
این نسل دومیها نسبت به سفر به ایران یک دیدی رمانتیک و رؤیایی دارند. یک مثال در این مورد دو کتاب خاطره به نگارش آزاده معاونی است. در کتاب Lipstick Jihad، آزاده که متولد آمریکاست در اثر تعریفها و نوستالژی پدر و مادر یک دید رؤیایی نسبت به ایران دارد و به عنوان خبرنگار به تهران میرود. شیفته مهر و محبتهای مادربزرگ و وقت گذراندن در کنار او و در آشپزخانه معطر او میشود. توجه دائمی پسر و دخترخاله و عمو و دایی و خاله نسبت به خود و دیدار از بازار و سایر دیدنیها برایش فوقالعاده جذاب است. به ایرانیان مقیم خارج پرخاشگر است که آنها اصلاً ایرانیهای واقعی نیستند. در زمان جنگ و ویرانیها ایران را ترک کردهاند و از دور ایران ایران میکنند. به آمریکا برمیگردد. بار دوم به ایران میرود و در کتاب Honeymoon in Tehran شرح نگرانیهای خود و همسرش را میشنویم که کلیه حقوق روزنامهنگاری از او سلب شده، تحت تعقیب است. همکاران روزنامهنگارش مانند رکسانا صابری در زندانند و… عاقبت به آمریکا برمیگردد.
بعضی واژههای معرفیشده توسط این نسل -رفتهرفته- در زبان انگلیسی راه مییابد که عبارتند از: شاه، حجاب، ملا، رمضان، عید نوروز، چادر، آقا، بابا، حاجی، جهاد، آیتالله، حج، کباب، تهدیک و غیره.
تمهای غالب در خاطرهنویسی نسل سوم
این نسل زاده آمریکاست و در آمریکا زندگی میکند و در آن ریشه دوانده است. این نسل به این امر واقف است که باید خودش هویت فرهنگی و فردی خود را بسازد، آنچه که در ایران امکانپذیر نبود. اغلب فارسی نمیدانند، نه میفهمند و نه حرف میزنند. سواد فارسی ندارند. با تکنولوژی پیشرفته و اخذ مدارج بالای دانشگاهی، به محیط و کار خود در جامعه آمریکا کاملاً مسلط و حاکم هستند. اغلب فرزندان دورگه هستند و با یک فرهنگ دیگر هم آشنایند. در جامعه و در سیاست آمریکا فعالند -دمکرات و یا جمهوریخواه- در علوم، شیمی، فیزیک، تحقیقات علمی، ژورنالیسم، مبارزه با سرطان، بهداشت عمومی، در ستارهشناسی و سازمان ناسا، موسیقی و هنرهای دراماتیک، فیلمسازی، پزشکی، تکنولوژی پیشرفته، تدریس در دانشگاهها و… پیشقدم و موفقند و در همه زمینههای اجتماعی و سیاسی شرکت پررنگ دارند. از انقلاب ایران و تاریخ ایران کمتر اطلاع دارند. انقلاب ۱۹۷۹ دیگر محوری نیست که زندگی اینان به دور آن در حرکت باشد. امکان و علاقه سفر به ایران کمرنگتر از همیشه است و به سطح کنجکاویهای توریستی تقلیل یافته. در آمریکا “اسیمیله” شده. اغلب در رسانههای مجازی فعالند و به قول خودشان Weblogistanو کمتر دست به قلم بردهاند. در Twither که نام مستعار رایج است، فرصت خوبی دارند برای بروز هرآنچه دلشان بخواهد. در فضای مجازی با احساسات قوی و فعالیت پیگیر در دفاع از حقوق زنان میکوشند.
داستان “جاده” نوشته مهرنوش مزارعی نمونهایست قابل توجه در این راستا. در این داستان سه زن – نماد سه نسل مهاجر مورد گفتگوی ما – درون اتوموبیلی در حرکت بروی یکی از بزرگراههای عظیم شهر لسآنجلس هستند. در دو طرف این بزرگراه آسمانخراشهای پرعظمت صف کشیدهاند و ماشینها با سرعت زیاد در حرکتاند. سرنشین جلوی ماشین خانم مسنی است که در کنار راننده نشسته و درددل میکند: «لعنت به این دنیای بیوفا. دیدی چه به سرمان کردند؟ اون همسایه بیچشمورو را بگو چه کرد. اصلاً دست من نمک نداره. چقدر به این زن و خانوادهاش رسیدم.» رادیوی ماشین نوار ترانهای از خواننده خوشصدا و محبوب هایده پخش میکند که: «مستی هم درد مرا دوا نمیکنه/ غم با من زاده شده، مرا رها نمیکنه» دختربچه خانم راننده که در صندلی پشت ماشین نشسته با انزجار و گله صدایش را بلند و بلندتر میکند که: «این موسیقی را قطع کنید، بلنده. مرا به گریه میاندازه. دوستش ندارم. اصلاً شما چرا نگذاشتید من با بچههای مدرسمون برم پارک؟ من شما را دوست ندارم.» و زن راننده در بین این دو سعی میکند تفاهم و آرامش به وجود بیاورد که خروجی از بزرگراه را به اشتباه رد میکند و در مسیر جاده – مسیر زندگی – حیران است و به دنبال راه درست که به منزل برسند.
خوب این اقتباس من است از متنی که در همان سالهای دهه اول مهاجرت نوشته شده و طرحی است ساده که واقعیت زندگی سه نسل از زنان مهاجر را ترسیم میکند. و این سه نسل به تناوب کتاب خاطره نوشتهاند. زن مسنتر در حالیکه ماشین با سرعت زیاد به جلو حرکت میکند، در تفکر گذشته و فضای ایران و غم آنچه از دست داده، سیر میکند. زن دوم مسئول راندن به جلو، به حرکت درآوردن چرخ زندگی، همگامی با سرعت لازم جاده و ایجاد تعادل فکری است بین آنچه گذشته دردمند و شوکآفرین بوده و سازندگی لازم برای حال و آینده. دختر کوچک او بیخبر و بیتوجه نسبت به عالم ذهنی این دو، در حال رشد و بالندگی است و در فضای نو. او بخشی از این فضای نو است و با آن دو دیگر بیگانه.
معرفی چهار کتاب خاطره
در سالهای ۲۰۰۳ و ۲۰۰۴ تقریباً همزمان، چهار کتاب خاطره Memoir به زبان انگلیسی در آمریکا انتشار پیدا کرد که متعلق به زنان مهاجر ایرانی از دو نسل اول و دوم بود. هر چهار کتاب خاطره بسیار موفق، پرسروصدا و برنده جایزههای متعدد شدند. به بررسی این چهار کتاب خاطره میپردازیم. من این چهارتا را انتخاب کردم چون نمونههای خوبی از انعکاس “فرهنگ تبعید” هستند و چون در قیاس با خاطرهنویسیهای زیاد دیگر در آن دهه، اینها دارای سبک نگارش و سبک ادبی ویژه و محتوای منحصر به خود هستند.
۱-کتاب اول “لولیتاخوانی در تهران” نام دارد. Reding Lolita in Tehran آذر نفیسی استاد ادبیات انگلیسی و ادبیات تطبیقی در دانشگاه تهران بود. درست در دوران بلافاصله پس از انقلاب، او شاهد حمله به صحن دانشگاهها، اخراج استادها و پاکسازی توام با خشونت و ضرب و شتم بود. نفیسی به اعتراض از دانشگاه استعفا میدهد. این عمل به ویژه پس از خودسوزی یکی از دانشجوهاست که در صحن عمومی دانشگاه صورت میگیرد و آذر نفیسی شاهد این حادثه هولناک میشود. در همین دوران با وحشت شاهد کشتار دیگری است. اینبار وقتی بود که مدیر سابق دبیرستان دخترانه او در تهران، دبیرستان رضاشاه کبیر، یعنی خانم فرحرو پارسا (وزیر در کابینه پهلوی دوم) را دستگیر کردند. او را در کیسهای انداختند و سنگباران کردند. نفیسی در پناه خانه خود، در عزلت و انزوا فرومیرود و با افسردگی به سر میبرد تا اینکه به ابتکار خود و هفت دانشجوی دختر دانشگاه تهران همه هفته در روزهای پنجشنبه در خانه استادشان آذر نفیسی جمع میشوند و کلاس درس ادبیات انگلیسی را در آنجا دایر میکنند. با خواندن رمان و بحث و تحلیل متون، و با الهام و با بررسی شخصیتهای زن در آنها، از جمله “لولیتا” در رمان معروف ناباکوف، این زنان به سوی فضاهای طرحشده در این ادبیات و فضاهای دیگر پرواز میکنند. در این گریز باهم صمیمیتر میشوند، به دور از سانسور و خفقان بیرون، در خانه احساس امنیت و نزدیکی بیشتری دارند، تلخیهای زندگیشان سبکتر و قابل تحملتر مینماید. نفیسی به مدت دو سال خاطره ملاقاتهای مخفیانه خود را با این دانشجویان در حصار پوشیده خانه خود و با خواندن و مرور و بحث پیرامون این کتابها دنبال میکند و شاهد توانمندی بیشتر دانشجوهایش میشود. کتابهای مورد بررسی اینهاست: Pride and prejudice, The geat Gatsby, Daisy Miller, Lolita اینگونه خاطرهنویسی، درهمآمیزی با شخصیتهای مجازی رمان و تنیدن آنها با شخصیتهای زنده و فعال پیش رو، شیوه نوین نگارش ادبی و نیز خاطرهنویسی است. کتاب آذر نفیسی بسیار محبوب شد و به مدت ۱۱۷ هفته متوالی در لیست پرفروشترین کتابهای New York Times قرار گرفت و چندین جایزه ادبی از آن خود کرد و به دهها زبان ترجمه شد.
به زودی انتقادهای شدید از جانب ایرانیهای تبعیدی به “لولیتاخوانی” این کتاب خاطره را و مطالب آن را سیاسی کرد. آذر نفیسی را “جاده صافکن استعمار و امپریالیسم” خواندند. او را همصدا و حتا بلندگوی رسانههای روز نامیدند که تصویر زن ایرانی را قربانی خشونتها و ستمهای سالهای نخست پس از انقلاب معرفی میکرد. کتابش را “آب به آسیاب نئوکانهای دست راستی و جنگطلب آمریکا” نامیدند. در زمانی که کتاب در اوج محبوبیت و بس پرخواننده بود، کتاب و شخص آذر شدیداً مورد حمله از جانب بعضی همکاران و استادان دانشگاهی ایرانی در آمریکا واقع شد و کتاب در مرکز بحثها سیاسی قرار گرفت.
کتاب خاطرات بعدی که در همان سال به بازار آمد، Funny in Farsi نام دارد و به قلم فیروزه دوما میباشد. این کتاب شرح خاطرات یک دخترخانم جوان، شوخطبع و شاداب ایرانی است که در هفت سالگی به همراه خانواده به آمریکا میآید و در کالیفرنیا بزرگ میشود. پدر سابقاً در آمریکا تحصیل میکرد ولی فیروزه و مادرش انگار به سرزمین عجایب پا گذاردهاند. مادر زبان نمیداند و فیروه مترجم اوست. پس از مدتی افراد دیگر خانواده، عمو و عموزادهها به آنها میپیوندند. زبان مسأله است و فرهنگ ناآشنا. فیروزه با کنجکاوی و بامزگی تمام، این ابهامات و حیرت خانواده را به ذهن میسپارد و بر روی کاغذ میآورد. مثلاً «اینها چرا هاتداگ میخورند» یعنی سگ داغ؟ خوب چرا؟ یا در روز شکرگزاری Thanksgiving چرا میافتند به جون بوقلمونها؟ جاافتادن تدریجی مهاجرهای تازهوارد را به شیرینی، مهربانی و مزاح بیان میکند. تأکید او نه به روی غصهها و هجران و حسرت گذشته، بلکه در ساختن هویت جدید برای خود است. اگر در سالهای اول فیروزه نام خود را به جولی Julie تبدیل میکند، تا “آمریکایی” بشود، ولی کمکم با فرهنگ ایرانی – آمریکایی خود خو میگیرد، آن را ارج میگذارد، میپذیرد و به هر دو، هم ایرانی و هم آمریکایی، علاقمند میشود و آن را از آن خود میکند، دوباره فیروزه میشود. ندانمکاریهای عموجان، عموزادهها و مادرش را با جوک و مزاح بر روی کاغذ میآورد. گروگانگیری در سفارت آمریکا در ایران زندگی خانواده را تغییر داد. پدر بیکار شد و فیروزه در کلاس و در مدرسه حتا توسط معلم خوبش مورد تبعیض قرار میگیرد. «ناگهان حالا اینها از ما میترسند.» فیروزه بعدها با یک فرانسوی کاتولیک ازدواح میکند و با فرهنگ دیگری هم از نزدیک آشنا میشود. اینبار زنی است مستتقل، مثبت، خودساخته و موفق. کتاب Funny in Farsi به زبان فارسی ترجمه شده و گویا دو فصل آن را حذف کردهاند.
در بعضی دبیرستانها در آمریکا این کتاب حتا تدریس میشود و زاویه دیگری از فرهنگ تبعید به نمایش گذارده میشود. لحن و نگرش ساده و شیرین او آمیخته با طنز و زاویه دید دختربچه کنجکاوی که باید نقش بزرگتر از سن خود را بپذیرد و واسطه بین محیط کاملاً ایرانی خانه و دنیای خارج باشد که گاه حتا خصمانه است، همه و همه کتاب را جذاب و خواندنی میکند.
۳-کتاب خاطرات سوم که خدمتتان معرفی میکنم، حقیقتاً به شیوهای بس نوین و هنری بیسابقه تهیه شده است. کتاب Persepolis در دو جلد، خاطرات مرجانه ساترآپی را به صورت گرافیک/تصویری به ما ارایه میدهد. سال انتشار ۲۰۰۳ است. بر پایه این کتاب فیلمی هم توسط خانم ساترآپی و همکاران تهیه شد، با تصویرهای حرفهای و ماهرانه و بسی دلنشین. این فیلم کاندید جایزه اسکار هم شد. به چندین زبان ترجمه و با استقبال زیادی مواجه شد. ساتراپی کتابش را به زبان فرانسه تهیه کرد و ترجمه انگلیسی آن مد نظر ماست.
مرجانه ساتراپی خود را متعلق به “نسل سوخته” میداند. نسلی که «انقلاب به ما تحمیل شد و سپس جنگ ویرانگر ایران و عراق به دنبال آن». مرجانه پرورشیافته دوران خشونتهاست. اما “پرسپولیس” روایت چند نسل در خانواده ساتراپی است. او دختربچه شیطون، سرزنده، پرشور و زباندرازی است که از بچگی شاهد نابسامانیهای دردناک در خانواده و در کشورش است. اعدام عمو انوش، تفتیش دائم و ارعاب زنان در خیابانها مادر را به خشم و گریه میکشاند. تجاوز به حریم خانه به دنبال رد پای الکل، تهدید در مدرسه، بمباران زمان جنگ و ویرانی “خانه”ی همسایه، “بابا لوی”، بیخانمانی در درون خانه، نابسامانی و زورگویی قدرت، به طور همه روزه. مرجانه را به اتریش میفرستند تا در یک کلیسا تحت نظر مادران روحانی کاتولیک به مدرسه برود.
در اتریش مرجانه تنها و بیکس به جمع یک گروه جوانان حاشیهای میپیوندد، یعنی اینها تنها گروهی بودند که او را در جمع خود راه دادند. مرجانه نوجوان تشنه کسب هویت است و احساس تعلق. کمکم اهل مواد مخدر میشود و معتاد. در محل اقامتش مورد شماتت و اتهام دزدی قرار میگیرد. رفتار خشن و دیکتاتورمنش خواهران روحانی، راهبههای کلیسا، او را به یاد خشکمذهبی و خشونت در مأموران دولتی در ایران میاندازد. سرگردان است و سردرگم. معتاد، بیپول، گرسنه، بیمار. در انزوا و سیگار و اعتیاد و تاریکی و ترس به سر میبرد و بالاخره دچار بیماری سل و بیخانمانی میشود. در خیابان از هوش میرود و کارش به بستری شدن در بیمارستان میانجامد.
سرانجام پس از چندین ماه تأخیر و بیخبری از مرجانه، پدر و مادرش تلفنی از او دریافت میکنند، هر سه بغض در گلو دارند. پدر به او میگوید «مرجانه برگرد به خانه، هیچ پرسشی از تو نمیکنم. به خانه برگرد.» -تم خانه. “خانه” در برابر آوارگی، درد، شکست و پریشانی فکری قرار میگیرد.
بازگشت به ایران اما برای مرجانه و خانوادهاش مشکلی را حل نکرد. بلکه مشکلزا هم بود. مرجانه عوض شده بود و خانه هم دیگر آن خانه نبود. مرجانه در قعر افسردگی و انزوای فکری فر میرود. خود را نمیشناسد، با خانواده و محیطش ناسازگار است. احساس بیهویتی و عدم تعلق میکند. ازدواج کوتاهمدت و ناموفقاش هم او را از خود بیگانهتر میکند. با خود در جدال است.
سرانجام تنها به مدد تلاش و همت و سختکوشی خود مرجانه، رفتهرفته هویت خود را بار دیگر بازسازی میکند. از مادربزرگ و اصالت وجود او الهام میگیرد و با ریشههای بازیافته خود را دوباره میسازد. “دوباره میسازمت” نام پرسپولیس هم در این رابطه برگزیده شده. مرجانه بار دیگر خانه را ترک میکند و به فرانسه میرود.
در بطن نوشته مرجانه Traumaی انقلاب قرار دارد و او شاهد دست اولی است از آنچه به سر این نسل آمد. او با برملا کردن زندگی شخصی خود، خانواده و اطرافیانش، بدون پردهپوشی، همه را در موازات با تحولات انقلاب به نمایش میگذارد. فدا شدن عزیزان مردم، سرنوشت عمو انوش، ناکامیها و پراکندگیها، همه در توازی است با آنچه خارج از چهاردیواری “خانه” جاریست. حدیث “من” در تقابل است با آنچه بر “ما” میرود. او در لابهلای نگارش خاطرات شخصی، خاطرات جمعی یک ملت را ورق میزند. آن را برای آیندگان رقم میزند تا از گزند ضدخاطره در امان بماند.
۴-کتاب چهارم. کتاب خاطرات چهارم، به مانند کتاب یادشده، برنده جایزههای متعددی شد. همزمان با آن سه در سال ۲۰۰۴ به انتشار درآمد. نام کتاب عبارت است:
Journey from the Land of No: A Girlhood Caught in Revolutionary Iran
رؤیا حکاکیان خاطرات خود را از سالهای نوجوانی و در مسیر انقلاب ایران در تهران بازگو میکند. او در یک خانواده یهودی و فرهنگی بزرگ میشود. پدر مدیر مدرسه است، کتابخوان، شاعر و اهل ادبیات. رؤیا تنها دختر خانواده است. سه برادر بزرگتر دارد. نازپرورده و عزیزکرده است. اهل کتاب است و رفتهرفته اهل قلم و شعر و ادبیات. برای خود کتابخانه شخصی دارد و در جلسات شعرخوانی با دوستان اشعار فروغ فرخزاد و سهراب سپهری میخوانند. باهم به کوهنوردی میروند و در اعتراضات دانشجویی شرکت دارند. اعلامیه پخش میکنند و امید به پیروزی انقلاب دارند و اتمام دیکتاتوری. رفتوآمدها در جلسات مخفی کتابخوانی و حتا گوش دادن مخفیانه به نوارهای صوتی آیتالله خمینی در اتاقهای دربسته در منزل دوستان نزدیکش، دختران مسلمان همسایه و یا بهایی و مسیحی ادامه دارد.
در فضای سکولار، غیردینی و مدرنی که در آن بزرگ میشد، رؤیا کاملاً احساس تعلق و راحتی میکند، اگرچه این فضا همیشه برای خانواده حکاکیان واقعیت نداشت. پدر رؤیا، حقنظر حکاکیان، در خانواده یهودی در شهر خوانسار به دنیا میآید و در همانجا به مدرسه میرود. رؤیا برای ما شرح میدهد که در این شهر متعصب و مذهبی آن دوران، یک سال در فصل زمستان به مدت چندین روز بیوقفه باران شدیدی باریدن گرفت و بند نمیآمد. معلم و ناظم مدرسه به حقنظر، پسربچه کوچک، گفته بودند که تا بند آمدن باران، اجازه و حق آمدن به سر کلاس را ندارد. پس از سه چهار روز خانهنشینی، روزی مادر او، مادربزرگ پدری رؤیا، دست بچه را میگیرد و به اعتراض به مدرسه میآید. اعتقاد خرافه عامه بر این مستقر بود که اقلیتهای دینی به هنگام بارش باران حق بیرون آمدن از خانه و عبور در خیابان و کوچهها را ندارند. مبادا که قطرات باران احیاناً چکیده از بدن و البسه این غیرمسلمانان به مسلمانی اصابت کند و او را نجس نماید.
مادر حقنظر کوچک، نگران عقب ماندن فرزند از درس و مشق، به سراغ مدیر مدرسه میرود و اعتراض و نگرانی خود را طرح میکند. مدیر مدرسه دست پسربچه را میگیرد و او را به سر کلاسش میبرد. آنجا در مقابل معلم و سایر همکلاسیها از حقنظر میخواهد که برود یک لیوان آب برای او بیاورد. پسرک اطاعت میکند و با لیوانی آب برمیگردد. مدیر به او فرمان میدهد از آن آب بخورد. او میخورد. سپس مدیر لیوان را از او گرفته و خود در برابر چشمان همه آب را تماماً سرمیکشد و بعد اعلام میکند: «اگر آشامیدن این آب برای من حلال است و قابل پذیرش، به مدرسه آمدن این پسر و سر کلاس رفتنش بلامانع است و از امروز این دانشآموز سر کلاس میآید.» مدیر مدرسه در آن روز بارانی، بالغ بر هشتادوپنج سال پیش، در آن مدرسه متروک و قدیمی درسی فراموشنشدنی به بچهها داد.
رؤیا میگوید که البته در سالهای بعد، به دنبال این روز، با اعمال سیاستهای سکولار و غیردینی زمان پهلوی و نیز با گرایش بخشهای بزرگی از جامعه شهری به پذیرش مدرنیته و مبارزه با خرافات دینی، وضعیت زندگی جوامع غیرمسلمان در جامعه بهبود پیدا کرد. در سالهای دبستان و دبیرستان خود رویا، ایرانی بودن و یهودی بودن او و خانوادهاش در تهران مشکلی در بر نداشت. هویتی بود پذیرفتهشده و باعث افتحار. پدر یک ایرانی وطندوست بود و در برابر همکیشانی که در انقلاب احساس خطر میکردند و زمزمه سفر به خارج از ایران داشتند، شدیداْ مقاومت میکرد.
یک روز بعد از ظهر رویا به خانه برمیگردد و با تعجب بر دیوار مقابل خانهشان نقش یک صلیب شکسته میبیند. در برابر این سمبل رژیم نازیهای آلمان در زمان جنگ جهانی دوم، شعاری هم به چشم میخورد: «جهود برو گمشو»
در خانه اوضاع را پریشان میبیند. آیا خانه هنوز خانه و مسکن امنشان بود؟ سالها با این همسایهها همزیستی داشتند. نان و نمک خورده بودند. خاطرات دوره خوانسار برای پدر زنده میشود. تعصب کور و بغض و کینه ضدیهودی فضای محیط و زندگی در «خانه» را پر کرد. به نقل از پدر در کتاب «ما را دارند بیرون میکنند. ما خانه دیگری نداریم؟ کجا بریم؟ چرا بریم؟»
حلقه اختناق سیاسی و اجتماعی تنگتر میشود. هر روز جامعه اقلیتهای دینی در رعب و وحشت بیشتر فرو میرفت. پس از کشته شدن رهبران این جامعه و پس از تردد بسیار، سرانجام خانواده حکاکیان نیز خانه را ترک کردند.
همزمان و پس از انتشار کتاب خاطرات رویا حکاکیان، چندین زن ایرانی یهودی از نسلهای اول و دوم و اخیراْ از نسل سوم خاطرات نوشتهاند. آنچه مثبت است اینکه برای اولبار پس از قرنها این زنان اقلیت دینی که هرگز در ایران صدایی نداشتند و شنوندهای هم نداشتند، شرح حال خود را بیان میکنند و امکان پیدا کردهاند که مهر سکوت از لبها بگشایند.
و اما در خاتمه
با این مرور اجمالی که داشتم، آیا آینده این ژانر ادبی یعنی خاطرهنویسی زنان مهاجر ایرانی را چگونه میبینیم. همانطور که ابتدای صحبتم را با پرسشی شروع کردم، در خاتمه هم پرسشی را طرح میکنم تا در بارهاش تأمل کنیم.
آیا نوادههای زنان ایرانی مهاجر، نسل سومیها و پس از آنها، هنوز از خود کتاب خاطرات در ارتباط با مهاجرت و ایران خواهند نوشت؟ اینها ایران را چقدر میشناسند؟ فارسی میدانند؟ لازم است بدانند؟ خاطرهنویسی اینها که متولد خارج از ایرانند آیا بازتاب کدام تجربه شخصیشان از ایران و یا مهاجرت از آن خواهد بود؟ حال اگر این بنمایهها دیگر وجود ندارد، آیا ما شاهد پایان این ژانر ادبی هستیم؟
در امر نوشتن از خود در سطح جهانی تحول زیادی صورت گرفته است. دیگر نه به صورت خاطرهنویسی که به صورت استفاده از شبکههای مجازی به قول خودشان فضای Weblogistan فارسی. حال اگر افراد نسل سوم و چهارم دست به خاطرهنویسی بزنند، آیا “ایران” در خاطرات این زنان، که دیگر زبان و فرهنگ و تجربه ایران در مخیلهشان رنگ و بو باخته و به قول فروغ فرخزاد “ذهن اینان از خاطرات سبز تهی شده”، حال چه مینویسند و چگونه خواهد بود؟ آیا این ژانر یک مقطع تاریخی محدودی داشت و دارد به پایان میرسد.
یا اینکه نوشتههای خاطرات توسط سه نسل به بعد دیگر به مجموعه دیگری تعلق دارد و آن این است:
ادبیات اقوام در آمریکا
و یا چندگانگی فرهنگی در ادبیات آمریکا
آینده این ژانر را چگونه میبینیم؟ در اینجا صحبتم را تمام میکنم.
به نقل از “آوای تبعید” شماره ۲۹
[۱] – این اثر با عنوان “مونس روزهای زندگی: خاطراتم در باره جلیلمحمد قلیزاده” با ترجمه دلبر ابراهیمزاده به زبان فارسی نیز منتشر شده است. نشر پژوهش در تهران آن را در سال ۱۳۷۹ منتشر کرده است.