علی حسینی؛شهر آشوب
علی حسینی؛
شهر آشوب
امسال از همان اول سال پریشانى غریبى در شهر آرام و کوچک ما در حال جان گرفتن بود. چیزی مثل یک بیمارى مُسرى که آهسته و پنهانى جان و روح آدمیان را تسخیر میکند. در زمستان پیش، بر خلاف معمول، با بارندگی بى سابقهاى رو برو شدیم و از اول بهار هم وقتى آفتاب به فرق شهر میرسید، چنان پایین مىآمد که انگار قصد داشت شهر را به آتش بکشد و یا خون را در سر خلایق بجوش بیاورد.
بعد از ظهر یکى از روزهاى داغ خرداد در دفتر دم کرده دبستان مشغول مرتب کردن کارنامهها بودم تا در آخر ماه به دست دانش آموزان بدهم و با پایان سال تحصیلی، هم از شر آنها و هم از گرما و گرد و بویی که دبستان را پر کرده بود، خلاص بشوم. در میان دود سیگار و از لابلاى تلق و تلوق پنکه سقفی گفتگوی معلمها به گوشم میرسید.
آموزگار کلاس ششم که گویی، گفتهای را شب پیش از کتابی حفظ کرده باشد، ادیبانه مىگفت: ”هیچ اتفاقى اتفاق پذیر نیست مگر آنکه امکان وقوعاش وجود داشته باشد. بطور مثال وقتی پدیده ”B“ از پدیده ”A“ زاده میشود، مى توان نتیجه گرفت که پدیده ”A“ بطور نهانی آمادگى زاییدن پدیده ”B“ را در درون خود داشته است، و . . .“
آموزگار کلاس سوم وسط حرف او دوید و با آب و تاب گفت: ”شما که دارید حرف مشهور ارسطو را براى ما دیکته مىکنید آقا، اگر اشتباه نکنم، گفته است که استعداد پنهانیِ که سبب آفرینش پدیده ”B“ مىشود، باید در نهان پدیده ”A“ وجود داشته باشد.“
همان موقع ناله زنگ بلند شد و من رو به معلمها که آماده رفتن به کلاسها بودند، گفتم: ”به زبانى ساده، هر اتفاقى که اتفاق بیافتد، اتفاق پذیر بوده است.“
آموزگار کلاس پنجم زد زیر خنده: ”صد آفرین به آقاى مدیر که لب کلام را گفت.“
با رفتن معلمها، سر و صداى دانش آموزانی که تا چند دقیقه پیش کلاسها را روى سر گذاشته بودند، خاموش شد. دوباره مشغول بررسى کارنامهها شدم و آرام آرام هوس شیرین سفرى تابستانی به شمال داشت در ذهنم جان میگرفت که یکمرتبه فراش داخل دفتر دوید و گفت: ”چه نشستى آقاى مدیر؟ بدو که سر رفتن،“ و با چنان سرعتى برگشت زد که تنها پوزخند شیطانىاش روبرویم زنده ماند. ناچار کارنامهها را به گوشه میز هل دادم و بیحال از جا بلند شدم. گفتم، خدا به خیر کند. اینبار چه شده. پا به حیاط که گذاشتم، اول چیزی غیرعادی ندیدم، معلمها سر کلاسها بودند و آفتاب هم مثل هر روز تند مىتابید. گرما بود و گرد و خاک. در گوشه حیاط، روبروى تولتها، تعدادی از دانشآموزان دور فراش جمع شده بودند. ولولهاى میانشان بود و این پا و آن پا مى کردند. نزدیکتر که رفتم، بویی تیز همراه با گرما چشم و دلم را سوزاند. نه مىشد نگاه کرد و نه مىشد دستمال را از جلو چشم و بینی برداشت.
بىحوصله به فراش گفتم: ”بهتر نیست بگذاری اینها کارشون را تموم بکنن و برگردن توی کلاس؟“
دبستان پسرانه ما چند خیابان پایینتر از میدان شهر واقع شده است. شهرکى کهنه با خیابانها و کوچههاى تنگ و تو در تو و مثل لانه زنبور پر از وز وز آدم و زر زر موتورسیکلت و بوق ماشین. گلبانگ مداوم بلندگوى مسجدش هم از بالاى گلدستههاى زمردى، چهار جهت جغرافیایی شهر را شبانه روز هدف گرفتهاند. شهرکى که در چند سال اخیر به برکت انفجار جمعیت براى خودش شهرى شده و هر روز خانههاى کاهگلى و آجرى بدون هیچ نقشه و برنامهاى در زمینهاى کشاورزى اطرافاش پا دراز میکنند. شهرکى که این روزها آفت به جانش افتاده و کلافى از گرما و گرد و مگس، مدام در آسماناش میچرخد. از بد روزگار این آفت، نتوانسته بود زمان بهترى را انتخاب کند—خرداد ماه، جوشش آفتاب و گرماى بهار.
اولین جایی که گرفتار این مرض و یا آفتى که نمى دانم اسمش را چه بگذارم شد، دبستان ما بود. بلایی که در عرض چند روز از بیشتر جاهاى شهر نیز سر برآورد و در کوتاه مدتی چنان بلبشویی در کار و رفتار روزمره مردم راه انداخت که فکر میکنم در خاطره پیر شهر ما بى سابقه بود.
البته شهرک ما در عمر چند هزار سالهاش دشواریهاى زیادی را پشت سر گذاشته وبارها شیرینی پیروزى و شورى شکست را چشیده است. تعدادى آثار باستانى و ویرانههاى سنگى هم در اطرافش گواه نگه داشته است. ما شهروندان نیز، نه تنها از فداکارىهاى شهرمان باخبریم، بلکه افتخار هم مىکنیم. از مقاومتش در برابر یونانیان و اعراب گرفته تا بستن راه فرار آقا محمود خان افغان در پیچ گردنهاش، و رسیدن نادرشاه افشار و آزادى میهن و چه و چه که زبانزد دوست و دشمن است—خوانندههایی را که حس ملى گرایی و غرور به گذشته در آنها بیدار شده و تشنه آگاهى بیشتر در باره تاریخ شهر ما شدهاند، به کتاب ”تاریخ بى قرارىهای مردمی بى قرار“ نوشته ”رشیدالدین الرشیدى“ رجوع مى دهم—اما در نوشتههاى قدیمی، هیچ مورخی کلمهاى از این نوع بیقراری که این روزها به جان شهر افتاده رقم نزده است. شاید شرمشان آمده باشد که چنین بلیهای را ثپت در تاریخ کنند.
مثل هر جای دیگر دنیا که خلایق دور هم جمع شدهاند، شهرک ما نیز پر از کاسبکار و ادارى و بازارى، دوره گرد و پینه دوز و قالیباف، مسلمان و کلیمی، زرتشتى و بهایی، و خلاصه گدا و بیکاره و همه کاره بود. هر کس هم سرش به کار خودش بود، تا اینکه این فاجعه همه جا گیر شد.
چند روز پیش از گرفتار شدن دبستان ما، هر روز کف دستشوییها بیش از اندازه خیس میشد و آب و کثافت و بو روانه حیاط می کرد. پشه و مگس هم شبانه روز اینجا و آنجا در حال نواختن سمفونى وز وز بودند. بیچاره فراش هم بیقرار و جارو به دست مرتب دور و بر دستشوییها مى پلکید. یک روز غرولند کنان به دفتر آمد که: ”آقاى مدیر باید یه فکرى به حال این مبالا بکنین . . . خودتون دارین مى بینین. دو ماه بیشتر نیس که خالىشون کردیم، دوباره پر شدن. معلوم نیس چه مرضى به جونشون افتاده. این بچههاى تخم جن هم که همیشه خدا سرشون تو این سولاخاس. دیگه کارى که نکنن، نیس. . . تخم سگها وامیسن به مسابقه گوز دادن.“ بادى توی لپهاش انداخت، و پورررررر. . . صدایی همراه با نیشخندى از میان دندانهاى زردش نثارم کرد.
بعد از تحمل اداهایش، گفتم: ”فراش جان، تو هم حالا وقت گیر آوردى تا سر به سرم بگذارى؟“
گفت: ”چه سر به سرى آقا! بنده غلط بکنم سر به سر شما بذارم. به جان آقاى مدیر اگه دروغ بگم. بى پدر و مادرها مسابقه شاشیدن میدن و مى پاشن به هرچه در و دیواره. از بس پاک کردم دیگه نه دس برام مونده نه کمر.“
در آن بعد از ظهر داغ که از پشت سر فراش به حیاط رفتم، دستمال به بینی صبر کردم تا بچهها کارشان را تمام کنند وبعد از اینکه فراش را به دنبال برادران تمیزکار فرستادم، به دفتر برگشتم تا خودم را دوباره با کارنامهها سرگرم کنم. نمىدانم در آن گرما و نالهٔ پنکه و خواب و خیال سفرم به شمال چقدر طول کشید، که دومرتبه فراش به دفتر دوید که: ”آقا مدیر تموم شهر واگیر شده! مردم هم دارن دربدر دنبال برادران تمیزکار میگردن. میگن که با زن و بچههاشون سر به نیس شدن.“
گفتم: ”یعنى چه سر به نیست شدن؟“
گفت: ”یعنى فلنگو بستن. ده روزه که مغازه شون رو باز نکردن.“ نیشش باز شد. ”شاید ناکسها خبر داشتن که چى قراره به سر شهر بیاد.“
دیگر گوشم به حرفهاى او نبود. فکر و ذهنم گرفتار دانش آموزان شد. ماندم که با هفتاد – هشتاد تا بچه تخس و حرف نشنو چه بکنم. آن هم در گرماى جهنمى خرداد ماه—فصل خربزه و هندوانه و اسهال.
اما فراش بود که به دادم رسید . . . هر روز بچهها را دسته دسته به مستراح مسجد محله مىبرد و برمىگرداند. از این کار خیلی هم مىبالید. اولا، ابتکارى بود از خودش، دوما، بهانهاى شده بود تا روزى چند بار خادم مسجد را ببیند. یکى از سپورهاى شهردارى هم، همپایشان شده بود. سه نفری مى نشستند به سیگار دود کردن و حرف زدن از آشوب فاضل آبها که هر روز در گوشهاى از شهر سر در مىآورد. بردن و آوردن بچهها به مستراح مسجد هم ادامه داشت تا روزی که فراش سراسیمه به دفتر دوید و گفت: ”چه نشستى آقاى مدیر، بدو که منفجر شدن؟“
پرسیدم: ”چى منفجر شده؟“
گفت: ”مبالها آقا! مبالهاى مسجد سر رفتن.“
دوباره به فکر بچهها افتادم. انگار جلوم صف کشیده و دست لاى پاها، رقص بیصبری میکردند.
رو به فراش گفتم: ”با بچهها چه بکنیم؟“
شانه هایش را بالا پراند و همینطور که سلانه سلانه سیگارى روشن مىکرد، با نیشخندی گفت: ”والا من چه بگم آقا!“
بعد که نگرانیم را دید، آهسته پکی به سیگارش زد، فواره دودی به هوا داد و گفت: ”حالا ناراحت نباشین آقاى مدیر. یه کاریش مىکنیم.“
من هم که دیگر نه طاقت گرما و بو را داشتم و نه حال و حوصله اداهاى او را، به کارنامهها و تلق و تلوق پنکه و رویای سفرم به شمال پناه بردم.
بعد از آن روز بود که روزگار محلههاى پایین شهر که به ”شهر کهنه“ مشهور است، به وخامت کشید. هرجا مىرفتى، مردم را مىدیدی که با آب و جارو به جان مستراح، حیاط و کوچه افتادهاند—انگار سرگرمییی شده بود براى همه—سیلی از آب زرد رنگی راه افتاده بود توی کوچهها و پس کوچهها و طولى نکشید که پیاده روها و جوىهاى کنار خیابانها هم پر شدند. سپورهاى شهردارى هم با آب تانکرهاى آتش نشانی به شهر تمیز کردن افتادند. آشوبی از آب و گرما و بو بود و گلههاى مگس و پشه که روز به روز بیشتر میشدند.
فراش نیز، مرتب دستهای از دانش آموزان را مى برد و برمیگرداند.
پرسیدم: ”مستراحهاى مسجد که از کار افتادهاند، بچهها را دیگر کجا مىبرى؟“
سرش را بیخ گوشم گذاشت و آهسته گفت: ”پیش خودمون بمونهها. . . ملى.“
باورم نشد. فکر کردم گفت، ”کار ملى“. یعنى آنها را مى برد به تمیز کردن شهر.
گفتم: ”این درست نیست با بچههای مردم!“
در میان نیشخند و دود سیگارى که از دهانش تنوره کشید، گفت: ”شما راه بهترى بلدى آقاى مدیر؟ بفرمایید! بنده مطیع فرمانم. خب چه عیبی داره؟ می برمشون توى باغ ملى. پشت درختها کارشونو مىکنن و برمىگردن.“
دوباره خودم را مشغول کارهای دفتر کردم.
با وجود اوضاع بد دستشوهای مسجد محل، باز زن و مرد و بچههای به ستوه آمده از درخواست طبیعی بدن، به آنجا هجوم مىبردند. وقتى خادم مسجد مجبور شد دستشوییها را قفل و زنجیر بزند، اوضاع شهر خرابتر شد. مردم عشایر و روستایی که براى خرید به بازار شهر مىآمدند و جایی به جز مسجد نمىشناختند—در حقیقت جاى دیگرى نبود—ناچار به باغ ملى رو آوردند. اول عدهای از اهالى سرزنش کردند، بعد خواستند جلوگیرى کنند، اما طولى نکشید که چشم و دل بستند و کم کم کار به جایی رسید که همه مجبور شدیم به پشت درختهاى باغ ملى پناه ببریم.
هر روز صبح در راه مدرسه، گوشم به بلندگوى مسجد بود که شروع به نصیحت و سرزنش مردم کرده بود: ”. . . آی مردم بدونید، این بلای نازل شده بر سر شهر، نتیجه بى دینی و اعمال بده. اعمال نامشروع. اعمالى که سالهای سال توی شهر رواج داشته. اعمالی که از چشم قادر متعال دور نمانده. همانطور که شهوت رانى و بیبند و باری مردم شهرهای سدوم و گومره از چشم او پنهان نماند، و درآخر همه را به آتش کشاند و خاکستر کرد. حالا هم، چشم روی کفر و بیدینی مردم این شهر نبسته. این بلا را بر سر شهر ما آورده تا عبرتى بشود براى همه. . . آی مردم آگاه باشید، این یک امتحانه از طرف قادر متعال. باید تدبیری بکنیم. باید جلو کارهای ناشایست را بگیریم، کارهایی که جوانهای ما را از دین دور میکند . . . و بدانید که این روزها خوردن خربزه و هندوانه و گوجه فرنگی و خیار معصیت دارد. هیچ مسلمانى نباید از این میوهها و سبزیجات بخورد. . .“
از فرداى آن روز، شهردارى از ورود کامیونهاى خربزه و هندوانه و خیار و گوجه فرنگى به شهر جلوگیری کرد. دکان چند سبزى فروش را که گویا میوه فروخته بودند، بستند و آنها را روانه زندان کردند. آفتاب هم مثل همیشه بیرحمانه بر سر شهر مىبارید. گرما و بو و مگس بود و پریشانى و بیقرارى. با اینکه مردم و سپورهای شهردارى شب و روز خیابانها را مىشستند، باز حال و روز شهر نه بهتر. بلکه بدتر میشد.
وضع دبستان ما هم طبق معمول تعریفی نداشت و گفتگوى بین معلمان نیز هر روز داغ تر میشد.
یک روز آموزگار کلاس چهارم گفت: ”چى میگى آقا جان؟ کار از بیخ و بن خرابه. این شهر از سالها پیش آبستن بوده، ما هم بی خیال و سر به راه خودمان. حالا هم که دیگر از دست ما کاری برنمیآید.“
آموزگار کلاس سوم گفت: ” از دست هیچ کس برنمیاد. باید شهر را تخلیه کنیم و همه برگردیم به زندگى در کوه و بیابان. مردم این شهر زندگى شهرى بلد نیستن که.“
آموزگار کلاس پنجم که پیرمردى آرام و کم حرف بود، گفت: ”اى بابا، صبر و حوصله داشته باشید. ما مردم به بدتر از ایناش هم عادت مىکنیم.“
با نبودن برادران تمیزکار، سردرگمى و ندانم کارى مردم در خالى کردن چاهها روال زندگی را بهم زده بود. هرشهری یکى – دوتا از این خانوادهها که به این نوع کسب و کار مشغولند، دارد. همانهایی را میگویم که به اسم کناس در هر دیاری می شناسیم و به علت طبیعت کارشان کمتر با کسى تماس دارند، معمولا خانهشان در حاشیههای شهر است و از دیگران دورى می کنند، در حقیقت دیگران از آنها دورى مىکنند. اما از چند سال پیش، کناسهای شهر ما، مدرن شده بودند. دیگر دلو و طناب و چوب درازشان را نمیدیدی و از لباس مندرس و بویی که همه ازش فرار مىکردیم خبرى نبود. در میدان شهر مغازهاى باز کرده بودند با تابلو ”برادران تمیزکار“ و با ماشین و پمپ و لوله و تانکر کارشان را انجام مى دادند.
ناپدید شدن خانوادهاى که سالهاى سال و نسل اندر نسل به شهر ما خدمت کرده بودند، نه تنها معمایی، بلکه بهانهاى شده بود تا عده اى گناه فاجعه شهر را به گردان آنها بیاندازند. روزى نبود که فراش خبرى تازه از برادران تمیزکار و یا آشوب شهر برایم نیاورد. در بعد از ظهری گرم، هیجان زده به دفتر آمد که خبری موثق از برادران تمیزکار دارد.
گفتم: ”پس آن خبری که چند روز پیش آوردی حقیقت نداشت؟“
”کدوم خبر آقا؟“
”همان که گفتی یکی از برادرها افتاده توی چاه، آن برادر دیگه رفته درش بیاره و هر دو خفه شدن. و یا آن خبر که یک نفر همه را با زن و بچه کشته و انداخته توی چاه؟“
با تأنی گفت: ”نه آقا. اون خبر دروغه. آخه کى میتونه با این کناسهاى بیچاره دشمنى داشته باشه. خبر امروز موثق موثقه.“
گفتم: ”فراش جان دست بردار.“
گفت: ”به خدا قسم اگه دروغ بگم آقا. تو شهر چو افتاده که کناسها چن روز قبل از گم و گور شدنشون، ته چاه مبالی یه چیز گنده پیدا مىکنن. بعد که با مکافات میکشنش بالا، می بینن یه صندوق سنگیه. . . نگو بعد از اون روز آب شدن و رفتن تو زمین.“
شهرک ما پر از حکایتهایى است که عمرشان به درازای عمر شهر مىرسد. مشهورتریناش این است که یکى از خرابههاى باستانى کنار شهر، کاخ یکى از شاهزادگان ساسانی بوده است، که گویا با رسیدن اعراب، تمام جواهرات سلطنتی را داخل صندوقى سنگى ریخته و پیش از فرار، به ته چاه می اندازد. به این امید که روزى اعراب جمع مىکنند و مى روند و او هم دوباره به سر کاخ و زندگى و حکومتش برمى گردد. عدهاى از شهروندان ما هنوز به این امید دل بستهاند که روزی شاهزادهای از نسل شاهزادگان فراموش شده پیدا خواهد شد و سر و سامانی به مملکت خواهد داد.
چند روز به آخر خرداد، کارنامههاى دانش آموزان را که له له زنان زیر آفتاب به مدرسه آمده بودند به دستشان دادم. مثل سالهاى پیش، شور و شوقى از تعطیل شدن دبستان نشان ندادند. حال و هوای بازى و سر و صدا کردن هم نداشتند. لاغر و مردنی بودند، انگار به مرضی واگیر گرفتار شده باشند. نه از معلمها خبری بود و نه از فراش. ته حیاط، جلو دستشوییها ابر سیاهی از مگس و پشه چرخ میزد. دفتر را قفل کردم و چمدانم را برداشتم تا به گاراژ اتوبوس بروم. همانطور که در ذهنم با رویای سفر به شمال و دریا و جنگل دلخوش بودم، به میدان شهر رسیدم. شلوغ بود و بلندگوى مسجد هم جری تر از روزهای پیش مىغرید: ”آى مردم تا کى باید کثافت این شهر را تحمل کنید. بانیان این شهر، از شهردارى و شهربانى گرفته تا ژاندارمری، نه کاری میکنن و نه دل سوزی. وقتش رسیده که خودتون اوضاع رابه دست بگیرین. شهر را از کفر و کثافت پاک کنین. از آدمهاى بى دین پاک کنین. از آدمهای ناباب پاک کنین. این یک تکلیف الهیه. صبر خدا هم داره تموم میشه. برادرهای تمیزکار را هم هرجا که هستن باید پیدا کنید. نباید شهر را که به این حال افتاده ول میکردن و میرفتن. باید به سزای عملشون برسن. . .“
گرما و گرد و خاک در هوا موج میزد و همهمهاى در میدان بود. جلوتر که رفتم تا از کنار حلقه مردم نگاهی بیاندازم دیدم سه نفر با بیل و کلنگ به درو و پیکر مغازه برادران تمیزکار افتادهاند. خاک و گرد و گچ سر تا پاشان را پوشانده و سفید و هم شکلشان کرده بود. انگار از اصل همزاد بودهاند. یکى از آنها تا مرا دید به طرفم آمد. از نیشخند شیطانیاش او را شناختم.
گفتم: ”فراش چکار مىکنى؟“
به سمت آن دو نفر دیگر که سخت مشغول کلنگ زدن بودند اشاره کرد و گفت: ”نمىبینی آقاى مدیر؟ با خادم مسجد و سپور شهردارى داریم دکون برادراى تمیزکار رو باز مىکنیم.“
گفتم: ”مىبینم! ولی برای چه؟“
گفت: ”این جورى که نمیىشه آقا؟“
پرسیدم: ”چه جورى؟“
نگاه چشمهاى قرمز شدهاش را نثارم کرد: ”که شهر خر تو خر باشه. هرکی هرکی باشه. هرکه هرجا دلش خواس بشاشه. باید به شهر سر و سامونى بدیم. خوبیات نداره که هرکه سرشو بندازه پایین راه بیفته بره توی باغ ملى. اول کارى که مىخوایم بکنیم اینه که باغ ملى رو قسمت بندى بکنیم. هر صنفى باید محل خودشو داشته باشه. بازارىها یک جاى باغ. فرهنگىها که خودمون باشیم یکجا. شهردارى و شهربانىام یکجا. عموم هم یکجا. اونهاییام که از اطراف مىیان به شهر همینطور.“
گفتم: ”حالا چرا مغازه مردم را خراب مى کنید؟“
چنان محکم گفت: ”مغازه مردم نیس دیگه آقا،“ که جا خوردم. ”مغازه مال شهره، باید لولهها و پمپها رو برداریم و چاهها رو خالی کنیم.“
گفتم: ”خودت را به دردسر مىاندازى.“
گفت: ”چه دردسرى آقا؟ اصلا ناراحت نباش.“ و سرش را جلو آورد: ”پیش خودمون باشه، پشتیبان داریم، از بالا. . .“
در آن هواى دم کرده و پر از بو، دلم داشت بهم می ریخت. سر و صداى مردم، بوق ماشینها و تاق تاق موتورسیکلتها، صداى کلنگ زدن و خورد شدن شیشهها توى کلهام میپیچید. چمدان را برداشتم و کج کردم به سمت گاراژ اتوبوس میهن نورد. فراش فورى همراهم شد و چمدان را از دستم گرفت.
گفت: ”آقاى مدیر اصلا ناراحت نباش، برو تابستون خوبی داشته باش. غصه اینجا رو هم نخور. یه جاى خوبى توى باغ ملى برا مدرسه خودمون دست و پا مى کنم.“
جلو باغ ملى، عده اى پیر و جوان، زن و مرد و بچه، با عجله در حال رفت و آمد به داخل باغ بودند. چندتایی هم آفتابه به دست داشتند، با قطرههای آبی که از تهشان میچکید. انگار سالها بود که به این نوع رفت و آمدها عادت داشتهاند. آفتاب به فرق آسمان رسیده بود و کلافی از بخار و گرما از روی آسفالت تبخیر میشد. گویی داشتند شهر را از زیر مى جوشاندند.
جلو گاراژ، فراش چمدان را زمین گذاشت. عجله داشت که به کلنگ زدنش برگردد. چند قدم دور نشده ایستاد و گفت: ”کار خدا رو چه دیدی آقاى مدیر، شاید دست ما هم ته چاهی به صندوق گنجى برسه.“