احمد سیف؛ افسانه ی عزیزجون

احمد سیف

افسانه ی عزیزجون

 

یک افسانه ویتنامی

برای پسرم: مزدک

 

بچه های نازنازی

شا پرک های خنده لب

جمع بشین قصه بگم من براتون

قصه از غصه و از خنده بگم من براتون

اون زمونای قدیم

که اگه چیزی بود، اون یه چیز خدا نبود

ولی آدما بودن مث حالا

گل و گنجشگ و گیاه

وزغ و مار و پلنگ

کوه ورودخونه و دریا

خونه های گاه گلی، زندگی مث شما

بی غل و غش

آدما مث شما، یکدل و صاف

اون دورای دور

جائی که تنگ غروب

خورشید خانومو سر می برن

توی یک ده، لمیده دامن یک کوه بلن

مادری بود و یکی یک دونه پسری

پسری یه دسه گل،

صورتش گرد و قلمبه، گل ‏آفتاب گردون

و دو تا چشمونش، اگه که رنگ شبق، ولی بادومی

چش نگو، بادوم بود

از صبح سحر تا طاق عصر

مادره جون می کند

تا کمر تو گل و لا، تو شالی زار، شالی می کاشت

آخرسال که می شد، اونچه رو که کاشته بود، درو می کرد

سهم اربابو می داد

پاکار ده  هم می اومد، چیزی می برد

آقا میراب، بیست- یک، گاهی اوقات، ده- یک می گرفت

حاکم هم سهمی داشت

اگه که چیزی می موند، بعضی وقتا نمی موند

مادره می بردتش بازار شهر و نقد می کرد

زندگی یه کمی سخت و زمونه واقعا، تنگ و ترش

با این همه، مادره غصه نداش

شاید هم داش، ولیکن چیزی نمی گف

اگه وقتی هم بود، نخ ریسی می کرد

پولکی در می آورد

شوهرش بیچاره، آدم خوبی بود، ولی اما، طاعون اونو کشت

مادره موند و همین، یکی یک دونه پسر

پسره اسم نداش

گاهی وقتا، مادره «عزیز جونم» صداش می کرد

اسمه روش آخر موند

«عزیزجون» یواش یواش بزرگ می شد

سه ساله، یه کمی بیشتر، ولی چار سالش نبود.

گرچه فرز و چالاک، بزکوهی رو می موند

چشای بادومیش، تیزتر از چشم عقاب

ولی کن «عزیزجون» حرف نمی زد

به نظر لال نمی اومد، اما همیشه ساکت بود

مادرش خیلی پکر، دلخور و دل نگرون

و «عزیزجون» بروبر نگا می کرد

«پسرم حرف بزن، آخه یه چیزی بگو!»

و عزیزجون: هیچی نمی گف، ساکت بود.

یه روزی وسط روز، صدای شیپور می اومد

مادره خسته تن و دل مرده

پاشد و رفت روی ایوون هراسون..

چون صدا … عادی نبود

توی میدون، وسط ده، پای یه چنار رفته تا به عرش

تک سواری یه نفس شیپور می زد

مرد و زن، پیروجوون، همه سوی میدون، همه هم دل نگرون

وقتی میدون پرشد

تک سوار، با صدائی محزون که از ش غم می ریخت، گف:

«براتون خبری دارم، ناخوش خبری.

دو سه تا استان شمال، همه شون سر سبز، همه شون گل بارون، ای دریغ از دس رفت.

همه شون ویرونه،

دشمنا، خون خوارا، هر جا که رسیدن،

اونچه که سوختنی بود، سوزوندن، هر چه که بردنی بود، رو بردن.

بی محابا، همه جا، شکم مادرا رو،

پاره کردند و جنین بر نیزه،

عصمت دخترکان را بردن، سرو پستان بریده، همه جا.

وضع آن گونه خراب، واقعا خیلی خراب، که به سربازا…

همه بی جیره و بی پول، و قراولها…

شکما شون خالی،

ته مونده امیدی هم نیست.

پادشا خواسه که شما بر خیزین…

خودتون مملکتو دربابین.

شرف وعزت آدم اگه رف، دیگه سخته که بیاد.

تا زمونی که یکی، آره، یک دونه از این خون خوارا،

توی این دنیا باقیس.

از پا نشینین.

اگه آزادی می خواین؟ برخیزین…. مملکت از دس رفت…»

تا «عزیزجون» اینه شنید،

یه دفه به حرف اومد

«ننه جون… برو و جارچی رو با خودت بیار، خونه،

من باهاش حرف دارم»

مادره بهتش برد، مادره خشکش زد

توی چشمهاش، همه نور

ولی بی حرکت موند

و «عزیز جون» یک بار دیگه گف:

«ننه جونم: برو و جارچی رو با خودت بیار

من باهاش حرف دارم»

نیم ساعت بعد،

«عزیزجون» با جارچیه حرف می زد،

با صدائی که  صداش عادی نبود

مث آدم بزرگا، حکم می داد

«برو و اینه بگو به پادشا،

که تو این ده، همه مون مطیع فرمان توایم. جون ما ناقابل.

اگه تو…. مملکتو آباد و آزاده می خوای،

اگه دشمنا باید خوار و ذلیل، به درک واصل بشن،

تو باید، برای من ، اسبی بسازی که قد اون، بلن ترک از اون چنار،

نیزه ای برام بیار، قدش از قد چنار، بیشتر اگه نیس، کمتر نباشه.

زره هم یادت نره،

زره رو می خوام به اندازه یه غول بسازی، قد غول! قد چنار…

برو و زودترک با این سه تا، برگرد بیا.

شرف و عزت آدم اگه رفت، دیگه سخته که بیاد»

جارچیه… دولا…. دولا تعظیم کنون، اومد بیرون

جستی زد سوار اسبش شد ورفت.

مادره مبهوت و گیج، یه نفس می خندید.

باچشاش، انگار «عزیزجونو» می خورد ولی چیزی نمی گف.

مادره ساکت بود.

توی ده صدای شیپور می اومد با ناقاره

زنای ده، توی میدون، همه شون در حال رقص، هلهله و شادی کنون

مردا هم، دایره زنگی می زدن

همگی خنده کنون، تو جنب وجوش

بی خودی تو دست و پا مث ملخ، می پلیکدن بچه ها.

یکی اون وسط می خووند:

«ننه جون: عزیزجونت به حرف اومد»

همه با هم:

«ننه جون: چشم تو روشن.

ننه جون: عزیزجونت با جارچیه چونه می زد: چشم تو روشن

ننه جون: عزیز جونت، نیزه می خواد قد چنار،

اسب می خواد، بلن ترک،

زره می خواه، به قد غول،

ننه جون چشم تو روشن»

ننه جون می خندید، ننه جون، بشکن می زد

و «عزیزجون» اون کنار، روی سکوی بلندی لب آب

دس و رویش رو می شست.

«ننه جون: غصه نخور، من می رم با دشمنا، خون خوارا، تا قیام قیامت، می جنگم،

تا همه آزاد نشن، خون خوارا، بر باد نشن. نمی شینم ننه جون،

برو و غذا بیار، ننه جون، من گشنمه، آب بیار، من تشنمه…»

ننه جون تا می توونست، نون و برنج و تخم مرغ

سبزی وقطاب و نخود،

گوشت آورد، مرغ آورد، ماهی آورد

و «عزیزجون» همه رو یک سره خورد

خورد و خورد…. و قد کشید

همه روزا، هم شبها، همه مردم ده با هم دیگه

کارشون پختن نون، سرشون گرم به پرکندن مرغ

و «عزیزجون» همه رو یک سره خورد

از همه بلن ترک، از همه رشید ترک، مثه غول، بی شاخ ودم

دیگه تو خونه خود، جاش نمی شد

قد اون، قد چنار،

بازوهاش، بازو نگو، مثه ستون،

سینه اش، سینه نگو، یه دشت گسترده و پهن

و «عزیزجون» همه صبح و همه ظهر وهمه شب

توی میدون، زیر اون درخته رفته تا به عرش

بی قرار نشسته بود

یه روزی تنگ غروب، انتظارش سر اومد

یکی اومد ز سر مزرعه، گف:

«چه نشستی که دارن اون چه که خواسی می آرن»

همه جا غلغله شد

همه مردا وزنها ، اومدن از خونه شون، همه شون پرسشگر

ذهن شون پر سئوال

روی یک ارابه که قدش، قد چنار، از چنار یه خورده ای کوتاه ترک

رون اون، اسب و زره

نیزه ای که قداون از چنار، بلن ترک

ده تا اسب عربی، یال شون رنگ شبق

ارابه رو می کشیدن.. کشون…. کشون

سی چهل سرباز قلچماق و ورزیده بودن

هن وهن کنون، نفس زنون… ارابه رو هل می دادن

جارچیه اومد جلو، وسط میدون، دل ده

دولا… دولا … تعظیم کنون

«اینم اون چیزا که تو خواسه بودی از پادشا!

مگه اسبی نخواسی که قد اون، قد چنار!

زرهی، اندازه اش، اندازه هیکل غول!

نیزه ای که از چنار، یه کمی بلن ترک!

اگه نوبتی باشه، حالا دیگه نوبت تست…

این تو و این دشمنا»

«عزیز جون» دستی به پشت اسبه زد،

اسب افتاد روی خاک، خرد وخمیر

نیزه رو ورداشت که وراندازش کنه،

نیزه شکس…

جارچیه خشکش زد ولی کن، هیچی نگف.

مثه یک قرقی ترسون، جستی زد، سوار اسبش شد و رفت…

مردما هم، همه حیرون، همه پرسشگر،

ذهن شون پر سئوال…

مدتی بازم گذشت..

«عزیزجون» دیگه بی تابی می کرد

روزبه روز بلن ترک… رشید ترک…

انتظارش سر اومد..

یه روزی صبح سحر… یکی اومد از سر مزرعه گف:

«چه نشستی که دارن اونچه که خواسی می آرن»

همه جا غلغله شد…

همه مردا وزنا، اومدن از خونه شون، همه شون پرسشگر…

همه شون دل نگرون

روی یک ارایه که قدش از اون چنار، یک کمی بلن ترک

روی اون اسب و زره… نیزه ای که قد اون، اندازه قد چنار

سی تااسب عربی

یال شون افشون و از رنگ شبق، سیاه ترک

ارابه رو می کشیدن… کشون … کشون

پنجاه، شص سرباز قلچماق وورزیده بودن

هن وهن کنون، نفس زنون ارابه رو هل می دادن

جارچیه جلو اومد، وسط میدون، دل ده

اومد اون جائی که اون جا «عزیزجون» نشسته بود

«اینم اون چیزا که تو خواسه بودی از پادشا!»

«عزیزجون» دستی به پشت اسبه زد، پرید ورو پشتش نشس

نیزه رو ور داش که وراندازش کنه

زره روتن کرد، تو نگو، قالب تن

با صدائی که صداش عادی نبود روکرد و گف

«کی میاد همراه من،

به جنگ خونخوارا بریم؟

کشورو… مملکتو از دس شون آزاد کنیم،

تا که بشه آباد کنیم؟»

خیلی ها ازاون میون گفتن که ما.

پس دیگه راه بیفتیمّ! پاشین! پاشین!

شمشیربه بندین به کمر، سپرهارو هم وردارین

نیره ها تون، نوکشون تیز، روی دوش….

بهتره… دیگه بریم.

و خودش مثه یکی کوه بلند، روی اسب آهنی نشس

اسبه انگار پر می زد.

از دهنش شعله  وآتیش می اومد

یال اون سفید تر از برفای مونده روی کوه

همین جور رفتن و رفتن..

سرراه، توی هر ده، توی شهرا، پایه کوه، توی دشت و مزرعه

دشمنا رو کشتن…

خون خوارا رو همگی تاروندن…

آخرین دسته شون رو، وقتی گیر انداختن

توی یک دره تنگ

هیچکسی زنده نموند…

همه خطه سرسبزشمال،

همه جا گل بارون

همه آزاد شدن….

دشمنا… خون خوارا، همه بر باد شدن

خبر فتح «عزیزجون» که رسید

همه مردم ده،

همه خوشحال شدن،

ده شون خندون شد.

مردما یکی یکی، گروه گروه.. وسط میدون دهل زنون، رقص کنون، جمع شدن

«ننه جون» تو این میون، تو نگو از خوشی و خوشحالی

پر در آورد.

روی زمین، راه نمی رف، پر می زد

مردم ده همگی جمع شدن

که باید یکی دو منزل،

مابریم پیشبازه شون..

براشون گوسفند وگاو..

اسب و شتر… قربونی کنیم..

خلاصه…

خبر اومد که «عزیزجون» و تمام رفقاش دارن میان

مردم ده، همه شون خنده کنون…

با دهل و شیپور و طبل و ناقاره

دو سه منزل رفتن…

و از آن دور می دیدن که «عزیزجون» روی اسبش نشسه مثه یک کوه

مثه یک کوه بلن..

نیزه اش از اون چنار بلن ترک…

تاامروز هیچکی نفهمید که چی شد

اسب «عزیزجون» تو نگو، بال در آورد

سم کوبید روی زمین…

یه دفه

پرزد و رف تو آسمون..

دو تائی با همدیگه، گم شدن توی هوا…

وسط ابرای غلیظ

از اون وقتا تا کنون

مردم ده

واسه یاد «عزیزجون»،

وسط میدون ده…بغل… همون چنار

یه دونه مقبره ساختن..

در و گل دسته طلا….

میرن اونجا و به یادش، گاهی وقتا.. زار و زار… زار می زنن

مث ابرای باهار

و از اون مراد می خوان…

××××××

خوب … بچه های نازنازی

شاهپرکهای خنده لب!

خوابیدین؟

خواب کفتر ببینن!

چی می شه؟

اگه که من، مثه شما، خواب کفتر ببینم  .

راسی راسی …

چی می شه؟