متین پدرامی می نویسم تا بماند در حافظه تاریخ

متین پدرامی

می نویسم تا بماند در حافظه تاریخ

 

همسرم حمید خواجه گیری در سال ۱۳۶۵ دستگیر شد. او به شش سال حبس محکوم شده بود ولی تابستان ۱۳۶۷ در اوین اعدام شد.

من و حمید دانشجوی دانشگاه تربیت معلم بودیم و هرکدام جداگانه در فعالیتـهای دانشجویی شرکت داشتیم. آشنایی ما در برنامه های کوهنوردی و دیدارهای حاشیه درس و فعالیت بیشتر شد تا اینکه تصمیم به ازدواج گرفتیم. دخترم، گلناز، در اواخر سال ۱۳۶۱ به دنیا آمد. تولد او همزمان بود با آغاز دستگیری های حزب توده و ضربه های پی در پی به سازمان ما، فدائیان اکثریت که ما ناچار به زندگی مخفی شدیم. بیشتر دوران کودکی دخترم در ترس و بیم زندگی مخفی و دیدارهای یک‌سویه ی ما با خانواده های­مان گذشت. یعنی آنها نمی­توانستند به خانه ما رفت و آمد کنند و ما در بیرون از خانه آنها را می­دیدیم.

در سال ۱۳۶۴ از طرف ” بنیاد مهاجرین جنگ تحمیلی”  خانه­ای در یک شهرک دراختیار ما قرار گرفت. حمید و خانواده اش پیش از جنگ ساکن آبادان بودند، و از آنجا که خانه­شان در روزهای شروع جنگ در بمباران­های عراق از بین رفته بود، ناچار به مهاجرت به تهران شده بودند.

خانه­ای که در آنجا ساکن شدیم، دوطبقه بود. ما  در طبقه بالا و خانواده ی حمید در طبقه پایین زندگی می­کردند. کوچه های شهرک خاکی و خانه هایش حداقل کمترین امکانات  شهری را دارا بود، نه آب اشامیدنی، نه مدرسه ی مناسب و نه وسیله ایاب و ذهاب.

یک سال بعد، یعنی شهریور ۱۳۶۵، حمید دستگیر شد. من به وضع آن شهرک از این جهت اشاره کردم تا بگویم که به چه دشواری در روزهای ملاقات به دیدار حمید می­رفتم. صبح­های زود با اتوبوس و گاه با تاکسی خودرا به اوین می رساندم. همراهانم دخترم بود، که فقط سه سال داشت، و  پدر و مادر حمید که در حال از دست دادن بینایی خود بودند. تمام آن سختی ها اما، با دیدن چهره خندان و چشمان پر فروغ حمید آب می­شد و زندگی­مان رنگ و معنا به خود می­گرفت.

سپس روزهای سخت انتظار ملاقات بعدی بود در آن خانه پرت و دور افتاده. تنها دلخوشی­ام آن دیدارها و نامه هایی بود که ماهی یک بار از حمید دریافت می­کردم، کوتاه در هفت یا هشت خط بر روز کاغذ کاهی فرم زندان. روزها را برای آزادی حمید می­شمردم. فکر می­کردم شش سال می­گذرد و او به خانه باز می­گردد.

 

حمید اما هرگز برنگشت.

دریافت خبر اعدام همسر عزیزم و تحویل ساک لباس او همراه شد با فوت مادرم. نیروهای امنیتی عزاداری برای عزیزانمان را ممنوع کرده بودند. با اینهمه خویشان حمید از شهرهای مختلفی که پس از جنگ در آن سکونت گزیده بودند، به دیدن­مان آمدند. من گاه در خانه پدری، که خالی از مادر بود و گاه در خانه خودمان سوگواری می کردم.

سختی آن روزها اما، فقط درد و رنج همزمان از دست دادن دو عزیز نبود، درد بزرگتر فهماندن این درد و زخم به دختر کوچکم بود و مشکل دیگر پنهان کردن واقعیت در محیط خفقان و پلیسی آن دوران بود.

از تابستان ۶۷، در موسسه ی کیهان در بخش مجله کیهان بچه ها مشغول کار شده  بودم. مجبور بودم به دلیل ترس از اخراج، اعدام همسرم را مخفی نگه دارم چرا که برای داشتن استقلال مالی نیاز به کار داشتم. تمام بغض و اندوهم را پنهان می کردم یا اگر به تمامی قادر به آن نبودم، طوری جلوه می­دادم که در از دست دادن مادرم عزادارم.

روزی دوستی پرسید: لحظه ای که خبر اعدام حمید را شنیدی، چه حالی داشتی؟

گفتم: تا به حال نیش زنبور را چشیده ای؟ انگار در یک لحظه هزاران زنبور به مغزو قلب و دست و پا و دهانت نیش زده باشند، می سوختم و جیغ می­زدم.

آن لحظه ها هیچگاه از یادم نرفتند و هیچ رنجی پس از آن، مرا از پا نینداخت، بس که آن زخم و رنج عمیق و جانسوز بود.

 

به دخترم چه بگویم

بعد از چند ماه که کمی بر اوضاع مسلط شدم، تصمیم گرفتم تا پیش از شروع مدرسه­ها دلیل نرفتن به ملاقات و ناپدید شدن حمید را از زندگی­مان برای دخترم توضیح دهم. آن سال گلناز به کلاس اول می­رفت. بدون شک و بی اغراق، سخت ترین و رنج آورترین لحظه ی عمرم، لحظاتی بود که باید ماجرا را به زبانی ساده برای او تعریف می­کردم.

تا آن روز فکر می کردم، لحظه ی شنیدن خبر اعدام حمید و سایر رفقا، سخت‌ترین لحظه ی زندگی ام بوده. اما حالا می­دیدم که سخت تر از آن هم وجود دارد:  گفتن حقیقت به دختر کوچکی که عاشقانه پدرش را دوست داشت و سخت دلتنگ پدرش بود و قادر به درک مرگ نبود چه برسد به دلیل مرگ پدرش. او از اعدام چه می­فهمید؟

دوران مدرسه ابتدایی گلناز با سختی­هایی همراه بود که می توانم بگویم مختص خانواده­های اعدام شده­ها است. یاری مدیر مهربان و معلم های دلسوز و آگاه آن مدرسه باعث شد که آن روزها هم به نحوی بگذرد. به آنها گفته بودم که چه برما گذشته، اما در موارد دیگر همچنان مساله را پنهان می کردم. به گلناز هم گفته بودم که با کسی در این مورد حرفی نزند.

سالها بعد، ما همسران جانباخته که کودکانی داشتیم، با هم قرار گذاشتیم که بچه ها را در یک زمان با هم به خاوران ببریم.

آن روز، یکی از روهای آخرسال و در آستانه ی نوروز بود؛ روزی  که دختران و پسران ما با چشمان پر از اشک، خاک سرد وغمبار خاوران را با گلهای رنگارنگ خود پوشاندند.

دخترم پرسش­های بی پاسخ زیادی داشت و تا مدتها مرا به خاطرانتخاب نحوه زندگی و مشی سیاسی من و پدرش مورد سوال قرار می داد. بعدها خواند و خواند تا خودش از درون صفحه های تاریخ و جامعه با پدرش آشنا شد.

 

اکنون پس از سی و چهار سال هنوز نمی توانم آن زخم و درد را آنطور که باید تبدیل به کلمه کنم، اما می نویسم و می گویم تا بماند در حافظه تاریخ .

متین پدرامی، آذر ۱۴۰۱

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۱