فریبا ثابت؛ و این خون ها هم‌چنان جاری است  

فریبا ثابت

و این خون ها هم‌چنان جاری است  

 

به یاد نیلوفر تشید، که در ۱۶ سالگی تیرباران شد

 

پاهایم می لرزید و قلبم به طپش افتاده بود.

نگاهی به ابراهیم انداختم و دستم را روی زنگ در فشار دادم.

زنی در هم شکسته،  پریشان با چشمان بی فروغ در آستانه در ظاهر شد.

چند لحظه ای مبهوت هم دیگر را نگاه کردیم.

ما را نشناخته ؟

ما که اسم مان را به نگهبان ساختمان داده بودیم .

و ناگهان فریادی که نمی دانم از شادی بود یا از اندوه و درد و خشم!

مهندس بیا ببین کی آمده!

آه …… این زن آشفته و پریشان حال همان زن با صلابت خوش پوش و خنده روئی بود که در راهرو دادگاه نظام شاهی در سال ۵۰ که پسرش علیرضا وابراهیم محاکمه می شدند و در دادگاه اول به اعدام محکوم شدند، با تحک فریاد برآورده بود:

چرا جوان ها را اعدام می کنید من فقط بچه خودم را نمی گم من همه بچه ها را می گم.

این همان زنی بود که سال ها در دهه ۵۰ هر ماه یک دو بار بین زندان شیراز و مشهد برای ملاقات پسرهایش در رفت و آمد بود؟ همان که محبوب همه زندانیان و خانواده های زندانیان سیاسی بود و به همه روحیه می داد؟

این زن در هم شکسته همان زنی بود که پس از آزادی زندانیان سیاسی در سال ۵۷ درب خانه اش به روی همه رفقای بچه هایش باز بود؟

ایا این همان زنی بود که با روحیه ای بی نظیر در زندان جمهوری اسلامی حتی با وجود تیرباران شدن دختر ۱۶ ساله اش برای همه مادری می­کرد؟

آیا ان همان زنی بود که………….

انگار چیزی در درونم ذوب می­شد.

 

رقفای علی و نیلوفر، بچه های خودم

او همیشه خودش در را باز می کند گویا منتظر کسی است.

در را پشت سرمان  می بندد.

با چشم های پراز اشک هر کس  درگوشه ای می نشیند. سالن پر است از قاب های عکس علی و نیلوفر. عکس های دیگری هم هست  با گل های زیبا.

هر کس در سکوت به جایی خیره شده است. چه می توانستیم بگوییم؟

 

آخرین دیدار با علی در زندان در سال ۶۵ در ذهنم جان می­گیرد؛ پس از چهار سال دستگیری و شکنجه های فراوان از او تنها یک  اسکلت باقی مانده بود. در سال ۶۷ خبر اعدامش را شنیدیم.

یادتون می­آد همیشه می گفتم از بچه ها فقط این نیلوفر برام می مونه.

کی فکر می­کردم  او اولی­اش باشه.

نیلوفرم از شش هفت سالگی با زندانی شدن اون دو تا  بچه ها، با سیاست آشنا شد. همیشه در سکوت هم درد من بود، دست­هایم را می گرفت و سرش را تو بغلم می گذاشت. با شور و شادی آب روی آتش دلم می ریخت و اون شب و روزهایی بی پایان که منتظر اعدام جگر گوشه ام بودم مرهم دردم بود.

وای صدای خنده­هاش هنوز تو گوشمه…..

وای وای روزگارم سیاه شد.

یادت میاد گفتم فقط این نیلوفر برام می مونه.

دستش را می­برد به طرف سینه­اش و گردنبندش را نوازش می کند و می بوسد.

اقلا از علی این را به یادگار دارم خودش در زندان با سنگ برام درست کرده

اما از نیلوفر چی ؟

هیـــــــــــــــــچی …

آنقدر سریع گلوله قلبش را شکافت که فرصت هیچی نبود.

در کوهنوردی خنده ه­های نیلوفر فضا را پر می کرد و حس شادی به ما می داد و خستگی از تن­مان بدر می­کرد.

برف بازی در کوه را همیشه او شروع می­کرد. آن چنان فضایی می ساخت که باورکردنی نبود.

در آخرین برف بازی، با سنگی که در گلوله برف پنهان شده بود، پیشانی­اش شکست و خون  از آن جاری شد. با خنده به ما که دستپاچه شده بودیم می گفت:

چیری نیست چیزی نیست بخیه احتیاج نداره.

چهره زیبا و خندان، شیطنت کودکی، طراوت نوجوانی، شعور و آگاهی به مسایل روز همه از او در سن شانزده سالگی دختری مبارز پر از شور زندگی ساخته بود.

 

یادت می­آد می گفتم تو بچه­ها فقط این نیلوفر برام می مونه.

 

تو عروسی علی  مامان  اصرار داشت که همه با هم عکس یادگاری بگیریم.

می گفت شاید دیگه این بچه ها را نبینم.

اونجا بود که اولین بار گفت:

می دونم تو بچه ها فقط این نیلوفر برام می مونه.

 

در عروسی و شادی هم می توانستی پشت لبخندش دلهره از دست دادن را ببینی.

 

می­دونی وقتی تو زندان جهوری اسلامی بودم خیالم راحت تر بود به نیلوفرم نزدیک تر بودم.

آخه می­دونی اون بچه ها همه نیلوفرم بودن.

بذار برای بچه ها یک چایی بیاریم

آخه…………….

می­دونم  می­دونم

همین الان هم زندانی هستیم در این آپارتمان  کوچک در این گوشه دنیا. بچه هامون را کشتن، خانه و زندگی و اموال مان را گرفتند و ما را پرت کردن کیلومترها دور از خانه و کاشانه. حتی سرخاک بچه ها رفتن هم از ما دریغ شده. همین جا هم در امنیت نیستیم و تهدید می­شیم. مگر زندان دیگه چیه.

 

پدر که مثل کوه استوار بود، چقدر شکسته و داغان شده. غم بی نهایت را می توانستی در چهره اش ببینی. بیشتر اوقات ساکت  نشسته بود.

سکوتی فراتر از درد

نیلوفر را انتظار نداشتند. آخر هنوز بچه بود، شانزده سال بیشتر نداشت.

 

در سی خرداد سال ۶۰ در خیابان دستگیرشد. اول نشناختن­اش؛ اسم دیگری داده بود به همین دلیل خانواده نمی توانست سراغ­اش برود.

با تلاش زیاد فهمیدند چه اسمی داده. مادر یکی از دوستان رفت در زندان اوین تا شاید ملاقاتی بگیرد. اما شناسنامه خواستند. چند روز وقت برای تهیه مدارک لازم بود.

مدارک آماده شد و من و طاهره و مادر قرار گذاشتیم برویم ملاقات تا شاید بتوانیم زمینه آزادی­اش را فراهم کنیم اما زمان مهلت نداد. به خانه شان ریختند.

نیلوفر گویا به وسیله یک هم کلاسی حزب اللهی شناسایی شده بود. اوعضو شورای مدرسه بود و تاثیری بسزایی در پیشبرد مبارزات دانش آموزی داشت.

اما تنها به خاطر فعالیت خودش نبود بلکه برای رد یابی از دو برادرش به شدت شکنجه­اش کردند و او با وجود سن کم مقاومتش بی نظیر بود.

 

در ذهنم مجسم می­کنم که در زندان نیلوفر یاد مادرش که می­افتاد، بی اختیار اشکش جاری می­شد، آرزو کرده بود شاید که مامانش را در آغوش بگیرد وبگوید:

مامان من هم رفتنی هستم به من حکم اعدام داده­اند.

مامان، من برای اشک های بی پایان تو اشک ها ریختم. گفته باشد: بدرود عزیزانم.

و سحرگاهی جان جوان شانزده ساله اش را با گلوله نشانه رفتند. خونش بر زمین ریخت و با خون نیکاها، ساریناها، حدیث­ها، کیان­ها، یلداها در هم امیخت.

این خون ها از سال ۶۰ جاری است.

فریبا ثابت

پاریس    ۲۴ دسامبر۲۰۲۲

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۱