مهدی استعدادی شاد: معنویت و دو راهی اطاعت یا گزینش؟
مهدی استعدادی شاد:
معنویت و دو راهی اطاعت یا گزینش؟
(نگاهی به زندگینامۀ سید حسین نصر)
مقدمه
مصاحبه ای با سید حسین نصر را میخوانم که چندسال پیش رامین جهانبگلو با وی داشته و زیر عنوان “در جست و جوی امر قدسی”(نشر نی، چاپ دوم ۱۳۸۵) انتشار یافته است. در مطلب حاضر قصد دارم خوانش و شرحی از کتاب را به دست دهم که در خود راز و رمزهایی را نهفته دارد.
در هر حالت سید حسین نصر، که گویا از سالها پیش مراد فرقۀ “مریمیه” و مرشد طریقتی عرفانی بشمار میرفته، یکی از آن چندتن نظریه پرداز رویکرد بومیگرایانه ای است که میخواست ما را سوار کجاوۀ فرسودۀ “بازگشت به خویشتن” کند. کجاوه ای که راننده اش سوخت حرکت را با نفرت و انزجار از غرب و بیزاری از مدرنیته و تحول میگرفت.
در واقع نصر به دهههایی از سلطنت پهلوی دوم، یکی ازمدیران اصلی و برنامه ریزان سیاست فرهنگی کشور بوده است: از ریاست دانشگاه ادبیات تهران تا ریاست دفتر همسر شاه. با اینجال وی گرایشی نظری را در ایران نمایندگی کرده که فرای دوره بندی نظامهای سیاسی دوام آورده است. زیرا شاگردانش چون غلامعلی حداد عادل و نصرالله پورجوادی در جمهوری اسلامی نیز روسای نهاد “فرهنگستان” و “نشر دانشگاهی” بوده اند. این عناصر را باید کسانی دانست که احمد کسروی در اثر صوفیگری خود به ضررشان برای جامعه اشاره کرده بود که جایگاه اداری خود را در دستگاه دولتی بنفع عقاید ضد اجتماعی خود بخدمت میگیرند.
۱- نخست برای آماده سازی زمینه تاریخی بحث و نیز برای تقابل با یک تنه به قاضی رفتنهای سید حسین نصر به اشاره و رهنمودهایی نیازمندیم؛ بویژه که او نوعی ایده الیسم تهی از تاریخگرایی را تبلیع میکند. از این رو به روایت روشنگرانه یورگن هابرماس از تاریخسازان نظری آلمانی در قرن بیستم ارجاع میدهیم. روایتی که به سهم خود البته میتواند پاسخی به آن هیستری ماتریالیسم ستیزی باشد که رژیم برآمده از کودتای بیست و هشت مرداد ۳۲ مُبلغ و مُروج آن بوده است. بخشی از این تبلیغ و ترویج متکی بر رویکردی بومیگرایانه را به غیر از تلاش سید حسین نصر در عرضه “امر قدسی” از جمله در اثر علامه طباطبایی ( به تحریر مرتضا مطهری) با نام “اصول فلسفه و روش رئالیسم ” باید جُست که ردیه ای علیه افکار دکتر تقی ارانی در نوشته هایی نظیر”عرفان و اصول مادی” بوده است. ارانی که پیش از کسروی به انتقاد از ایدئولوژی بومی مرکب از شریعت و عرفان اسلامی برامده بود قربانی عقب ماندگی فرهنگی و جریان بنیادگرایی حاکم بر ایران شدند.
یورگن هابرماس در کتاب “چهرههای فلسفی- سیاسی”(چاپ ۱۹۸۱)، به سرگذشت برخی از متفکران آلمانی نیمۀ اول قرن بیستم پرداخته است؛ از جمله به ارنست بلوخ که وی را یک “شلینگ مارکسیست شده” خوانده است.
از این “معرفی نامه”، اکنون یکی دو گوشه را با هم بخوانیم:
“… تا جایی که مارکسیسم فلسفۀ اروپایی را از آن خود کرده و البته بی آن که در دیگ نقد استعلایی به حالت مذاب در آمده باشد، آری آن مارکسیسمی که ارنست بلوخ هم در آن سهم دارد، به یک انتقال معرفتی چشمگیر اقدام کرده است. چون به آشکار سازی برخی از سنن نظری توفیق یافته که در چارچوب مباحث فلسفی رایج به حاشیه توجهات رانده شده بودند.”
“… در واقع فلسفۀ مسیحی در دورۀ قرون وسطا کلاف پیچیدۀ هلنیستی را باز نکرد. شناخت معنای نحلۀ نئوافلاتونگرایی تازه در در دورۀ رُنسانس مطرح گشت و آلمانیهایی نظیر پاراسلسوس بر برخی از نقاط تلاقی شبکه گسترده شده کلاف هلنیستی دست گذاشتند و بر حضور سنت قدیمی در زمانۀ جدید نوری افکندند که برله رشد آگاهی عمومی تاثیر داشت.
آن آگاهی سپس در آثار “یاکوب بوهمه” جان گرفت و سپس در مناطق جنوبی آلمان از این مکتب به مکتب دیگر رسید تا سرانجام با نسل هگل و شلینگ و هولدرلین مرتبط شد. گرچه در پیش، این رویکرد “مونادهای” لایبنیتز را تا حدی رنگ آمیزی کرده بود.
در هر حالت آن آگاهی بر دوش “فلسفۀ طبیعت” شلینگ از آستانه گمانه زنیهای استعلایی گذشت و توانست در زمینه گستردۀ آموزه دیرینه شناسی جهان موثر واقع شود. در حقیقت همان عناوین “فلسفۀ طبیعت” و “عمر جهان” بدین معنایند که آن اندیشۀ سابقه دار چگونه بر مداری به دور کانونهای مادی و روندهای تاریخی چرخیده است. آن کانونها در واقع چیزی جز سنت ادبیات نهانی ماتریالیسم تاریخی نیستند. چنان که مارکس یکبار در حین چالش و جدلی با نظریه ماتریالیسم مکانیکی قرن هفدهی انگلیس و قرن هژده فرانسه در اشاره ای مشخص به یاکوب بوهمه بدان ارجاع داده است.
آن ارجاع را در اثر “خانواده مقدس” او مییابیم. وقتی مینویسد:» در میان ویژگیهای زایشی ماده آن حرکت نخست عالی ترین است. آنهم نه فقط از منظر مکانیکی یا ریاضی بلکه از زاویۀ غریزه و رانش، جان زندگی و نیز نیروی تنشی که همچون درد و رنج، برای آن که طرز بیان یاکوب بوهمه را رعایت کنیم، رنج ماده است.”
۲- امروزه جامعه ای را “مُدرن” میخوانیم که پلورالیسم(کثرت پذیری) منابع الهام را اشاعه دهد. در این صورت، و چون سوداگری از ارکان اولیه “مُدرنیسم” بوده است، از “بازار آزاد” عرضه مذاهب سخن میتوان گفت. بازاری که متقاضیان متفاوتی را با خواسته های شور و شوقی و نیازهای الهامی جورواجور راضی میکند.
این امر آن تفاوت مُهمی است که جامعه مدرن با جوامع قرون وسطایی دارد. جوامع قرون وسطایی، بنا بر وضعیّت جغرافیای فرهنگی، همواره بر وجود منبع یگانه الهام تاکید داشتند که تداوم انحصارش را حاکمیت سیاسی تامین میکرده است. چنین بوده که در جوامع قرون وسطایی آن منبع الهام یگانه بر نقش “یاور متعال خودی” استوار میگشته و بخاطر حفظش با “خدایان یکتای غیرخودی” سرزمینهای همسایه به جنگ بر میخاسته اند.
البته لازم به یادآوری است که “یاور متعالی و خودی” فقط در دین رسمی بازتاب نداشته بلکه همچنین در جریانات حاشیه ای نیز محوریت داشته است. جریاناتی که اغلب با دین فروشان رسمی زاویه داشتند.
در واقع ما چندین برابر ادیان رسمی ابراهیمی( یعنی یهودیت، مسیحیت و اسلام) با جریانات حاشیه ای روبرو هستیم که معمولا زیر سقف “طریقت”های عرفانی جمع هستند. منتها تمامی این انشعابات از ادیان رسمی هم بر حقیقت و موجودیت خود تعصب ورزیده و یک لحظه از مدعای یگانه راه و روش رستگاری مشروع دست نمیکشند.
در واقع تا زمانی که اروپا نظام قرون وسطایی را تجربه میکرد، این وحدت عقاید برآمده از “خدای یکتا”، برغم کثرت گروه بندی های متفاوت و رقابتهای درونی اش، کُل ریتم زندگانی را تعیین میساخت.
از اینرو عجیب نیست که تمامی ابتکارات انسانی و فاعلان شناسایی در پی تجربۀ شور و شعف و وجد زیر عبای “قدیسان” پنهان میگشتند و در نهایت به گُفتمانی یاری میرساندند که از آن بیانگری حاکمیت بود.
لیکن این خودسانسوری افراد استثنایی، در قیاس با کلیت عوام، خبر از چالشی نهانی میداد که “فرد نابغه” با “پیام آوران” و نمایندگان ادیان رسمی داشت.
جامعۀ مُدرن این چالش را علنی کرد. چنان که هم حق دین انحصاری حکومت را زیر سوال برد و هم در کنار تعیّن معیارهای اخلاقی حیطۀ هنر و علم را در اختیار عموم گذاشت تا در پی آزمایش و تحقق ابتکارات خود شوند.
۳- تاریخ بشریت به خود انگیزهها و جدالهای متعددی دیده است. یکی از چالشها میان آنانی برقرار بوده که میل برتری و چیرگی بر همنوعان داشته و در پی غنایم جنگ مربوطه بوده اند. غنایمی که در نهایت (یعنی در صیقل یافته ترین نماد آن) چیزی جز “امتیاز” اجتماعی نیست.
اما همچنین میدانیم که در تاریخ البته آن حرص و آز امتیازآوری بی واکنش نمانده است. چنان که دیگرانی را به صرافت مقاومت در برابر زیاده خواهی انداخته است. واکنشی که، در شکل تامل کرده و متکامل شده خود، منجر به عدالت خواهی گشته است.
عدالت خواهی در روند رشد خود اما فقط در پی این نبوده که بهره گیری از ثروت مادی را میان مردمان به تعادل رساند و مانع رشد شکاف دارایی و تنگدستی شود. اگر نیک بنگریم آن رویکرد همچنین خواهان شانس و امکان برابر در راه کسب شناخت و معنویت همگان هم بوده است.
براستی در توازنی که میان مردم در رابطه با کسب دانش برقرار خواهد شد، آن ضدیت و اختلاف هم برطرف میگردد که جمعیت را به خواص و عوام و یا به نخبه و تودۀ انبوه تقسیم میکند.
سوژۀ کنجکاو با اشرافی که بر جدلها و امتیازخواهیهای مادی و معنوی مییابد، مسئلۀ عرفان و تعالی جویی را نیز از روزنۀ دیگری مطرح میسازد و میخواهد بدان پاسخ دهد.
در واقع حتا معنویت جویی، که در قدیم با لباس فروتنی، پرهیزکاری وعرفانی ظاهر میشده، در خدمت لاپوشانی آن انگیزههایی میتواند باشد که گفتیم از میل برتری جویی بر همنوع برمیخیزد. و واویلا که این میل برتری جویی در آدمی همدست عارضۀ خودشیفتگی شود که میتواند بر هر جان و حیاتی پا بگذارد و قربانی بگیرد.
از این زاویه همچنین به آن مردانی بایستی بنگرئیم که خود را “مرد خدا” یا “کمر بستۀ حق” قلمداد کرده و خواسته اند نفع پروردگار را روی زمین بر کرسی بنشانند. در میان ما معروفترین اینان در قرن چهارده خورشیدی آیت الله خمینی بود. ولی اگر بر سلسلۀ آن “مردان خدا” مکث کنیم چهرههای دیگری را نیز میتوانیم انگشت نشان ئمائیم.
چهرههایی که گرچه به شهرت تاریخی خمینی نیستند اما از او کمتر تاثیر نگذاشته و برای فرهنگ رفتار جمعی نقش مخرب و بازدارنده ای ایفا نکرده اند.
یکی از این “ممتاز مردان” بدون تردید سید حسین نصر است که در شرح سرگذشت خویش در پی القای همین ارج و قُرب خودی به مخاطب است. از همان عنوان کتاب، که مصاحبه ای در حد و قواره یک زندگینامه را در بر دارد، یعنی از همان”جست و جوی امر قدسی” خوانش انتقادی را میشود شروع کرد. خوانشی که الزاما در راستای تبلیغ پندار و کردار گوینده نیست.
اما همانطوری که خواهیم دید این قضیه ربطی به نیت خوانش نمییابد. این که بخواهد از یکی از معماران نظام و طراحان اصلی سیاست فرهنگی در رژیم پهلوی دوم ایراد بگیرد. گفتار و بیانگری نصر، اگر خوب شنیده شود و مجذوب آرایش و پیرایه هایش نشویم، توان خودافشاگری دارد. حتا اگر در دورههای مختلف حیات جمهوری اسلامی در نشریات قانونی نظیر “مهرنامه” برای او مدام تبلیغ شده باشد.
ببینید؛ همان عنوان(جستجوی امر قدسی) در کتاب سرگذشت سید حسین نصر جمع اضداد است. چرا که اختیار فرد جستجوگر و نیز استقلال رای او در انتخاب موضوع را زیر سایه دستور و امری میبرد که قرار است از مقدسات صادر شود. چنین است که در آن عبارت قدس و مقدس دست بالا را میگیرند و روی دوش جستجوگر مینشیند.
۴- در اثر”جستجوی امر قدسی” ما با روای دانای کُل(حسین نصر) روبرو هستیم که با ستایش از دوران کودکی و نقش والدین عزیز خود میگوید.
مادری که از نوادگان شیخ فضل الله نوری است و پدری که از میرزابنویسهای دربار قاجاری. تردیدی نیست که از وصلت چنین نجیب زادگانی یک پسر “کال زری” هم پدید آید. کسی که بعدها میان خشکه مقدسان “آقازاده” خوانده شده و دنیا را از وجود قدسی خود قرین رحمت سازد.
اما خوانش سرگذشتش نشانگر این امر است که او نوعی عارضه و اختلال شخصیتی را همواره با خود حمل کرده است. این که شیفته گذشته ای باشد که آن را “طلایی” میپندارد.
فانتزی و تخیل، به جز خوبیهایش که در گشایش دریچه های تازه نهفته،هموار در معرض لغزش از لبه واقعگرایی هم هست که نابوده را بوده تصور کند. یکسو نگر شود و بدیها را نبیند و یا آنها را توجیه کند.
به هر حالت نزد نصر این “مرض نوستالژی”، در همه امور نظری و دماغی، او را زیر تاثیر خود دارد. چنان که پرستش “نماد طلایی” گذشته را همانا مترادف امر قدسی بگیرد. اینجا دیگر معنویت در روند شدن بدست نمیآید بلکه حاصل خودفریبی همچون پیشداده درک و دریافت است.
منتها شیفتگی نصر فقط به گذشته بر نمیگردد. آن “من منم قربان گوییها”ی مداوم روایتش و تاکید چندین و چندباره در مورد شاگرد اولی خود، تبارز مسئله ای بغرنج است. حالتی که خود شیفتگی خوانده میشود.
اوسپس در گزارش از زندگی خود، سفر برای تحصیل به ایالات متحده را حکایت میکند که در سال ۱۹۴۵ و پس از جنگ بین الملل دوم بوده است. سفری که در سال ۱۹۵۸ بپایان میرسد و بازگشت به ایران رقم میخورد.
او از مقطع دبیرستان ببالا، آموزش دیده سیستم دانشگاهی امریکا است. “عمو سامی” که برای سلطۀ آیندۀ خود بر جهان، کادر مدیریتی آموزش میدهد.
نصر، با تاکیدی تکراری و بهمین خاطر آزار دهنده، از قبولی و شاگرد اولی در مراحل آکادمیک امریکا میگوید. سپس از بازگشت به ایران و به مقام و مدیریت رسیدن میگوید. تلویحا میخواهد ما را از اهمیت چنین اقداماتی مُجاب و شیر فهم کند. در حالی که یک لحظه به تاریخ در جریان ایران کاری ندارد. تاریخی که چند سال پیش، یعنی در سال ۳۲، یک کودتا را با طراحی سازمان سیا علیه ملی گرایی شهروندان خویش تجربه کرده است.
منتها کمبودهای آن رسیدن به جاه و مقام سید اولاد پیمبری که حسین نصر باشد و نیز این بی اعتنایی به تاریخ معاصر، با وجود خودشیفتگی راوی تشدید میشود. نصر در گزارش برپا سازی دانشگاه ادبیات فارسی که “ریاست محترم” آن بشمار میرفته، حتا یکبار از جنبش دورانساز ادب مدرن فارسی نمیگوید. او به ابتکارات هنرمندانی نظیر نیما و هدایت و دیگر و دیگرانی از سر تکبر بی اعتنا است.
در حالی که برنامه ریز و مدیر دانشگاه ادبیات است به شاعر و نویسنده هم عصر کاری ندارد و نامی از ایشان نمیبرد. منتها هیچ موقعیتی را از دست نمیدهد که از همدستان هم نظر خود، گو در هر پشتکوه و دهکوره ای که باشند، با تجلیل نام برد.
بواقع اگر قدر و ارجمندی آن رویکرد هدایتی در اثر “وغ وغ صاحاب ” بدرستی شناخته میشد و همچون گونۀ ادبی در ادبیات ما تداوم مییافت، شاید سرگذشت نصر را در یک قطعه میشد جمع کرد و به مخاطب ارائه داد. چیزی نظیر این عبارتهای زیرین: یک بچه اشرافی از عصر قجر/ که رفته بود با کشتی به عالم فرنگ/ شاید برای این که لنگی ینگه دنیا را مرتفع کند/ بتدریج دگردیسی یافت.
رفته بود تا کند تحصیل عالیه /ریاضی و فیزیک را بیاموزد با نمرۀ بیست/ آنهم چه جایی بهتر از سواحل شرقی اتازونی / ولی بتدریج دگردیسی یافت.
چون از درد و رنج غربت غربیه/ ناگهان شد معممی بی عبا و عمامه/ مادر تجدد یافته و بی حجاب خود را دوباره نماز خوان ساخت/ چون بتدریج دگردیسی یافت.
او درس و مشق خوانده در هاروارد و ام آی تی/ آخرش معلوم نشد که کی عقل او را میپیچاند/ چرا که مانده شیفته خود، قرائت عمّ جوز و خوراک اشکنه/ ایکاش دگردیسی او را بدیلی دیگر بود.
به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۳