رضا بی شتاب؛ کو ماهِ من!

رضا بی شتاب؛

کو ماهِ من!

مادر «ابوالفضل امیرعطایی۱»:ماهم رفت، ماهت بمیرد آسمان

 

کو ماهِ من! با او چه کردی آسمان

آخر دلت آمد کُشی این نوجوان!

وقتی خبر آمد که او را کُشته ای

گویی وجودم مُرد وُ شد بی آشیان

آن لحظه ای کز خانه رفتی عشقِ من

گویی بهارم رَفت وُ شد فصلِ خزان

بندِ دلم پاره شد وُ از هم گُسست

ماهت بمیرد آسمانِ سَرگِران

سنگین دلا با کودکِ بیچاره ام؛

با ماهِ من؛ هرگز نبودی مهربان

من مادرم غمگینِ داغِ کودکان

خونین دلم من غمگسارِ مردمان

باران بیا در سینه ام غوغا شده

باران ببار از چشمِ من در سوگِ جان

ای کینه جو ای خیره سر، خوابی مگر!

نفرین به تو، از هم بپاشی ناگهان

ای وایِ من! کو قهرمانِ قصه ام!

بی او چه ارزد جانِ من یا این جهان

او روشنی وُ شادیِ این خانه بود

اُمّیدِ من با آرزوها نغمه خوان

با اشکِ شعر وُ مویه شویم گورِ او

کو واژه ای تا حالِ من گردد بیان

کو آه تا با ناله ام سودا کنم

از دستِ غارتهای تو با باغِ جان

کودک کُشی کِردارِ تو آیینِ تو

ای بی بها اُفتی به دامی بس گران

ایرانِ ما در سوگِ فرزندان گریست

تنها شد این سیمرغ وُ مُرد این باغبان!؟

ای کور وُ کَر ناآشنا با دردِ من

با قلبِ خود واگویه دارم بی گمان:

من یک زنم من مادرم مهسا منم

من آفریدم این جهانِ بیکران

عشق از من وُ آغوشِ من آمد پدید

هستی زِ من هستیِ من شد کهکشان

سرشارم از عشق وُ شعور وُ روشنی

چرخان وُ رقصان گیسوانم جاوِدان

ای ابلهِ بیهوده گو ای آدمک!

زن زندگی آزادی اکنون ارمغان

تو دشمنِ زیبایی وُ آزادگی

روز وُ شبت هذیان وُ مرگِ توأمان

من خود خدایِ روزگارم؛ ای خدا!

هنگامۀ بود وُ نبودت بی روان

دیگر بهارت را نمی خواهم بُرو

دیگر خدایت را نمی خواهم نهان

دستِ تو وُ دین وُ خدایت رُو شده

من بندِ دین بُگسسته اینک این زمان

ما از سکوتِ سردِ دنیا خسته ایم

ما شعله های سرکشیم وُ بی امان

آتش بگیرد خرمنِ این دشمنان

گر شعله ای از شعله ای گیرد نشان

همبستگی راهِ ستُرگِ زندگی

با من بیا تا فتحِ فردا قهرمان

ای دختران ای بانوان ای مادران!

عصیانِ ما طغیانِ ما اینک عیان

یکشنبه ۱۴ خردادماه ۱۴۰۲///۴ ژوئن ۲۰۲۳

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱-ابوالفضل امیرعطایی نوجوان ۱۶ ساله که با شلیکِ گلولۀ گاز اشک آور به سر، کُشته شد…