مجید نفیسی: پنج شعر بیحجاب
مجید نفیسی
پنج شعر بیحجاب
یک. دختر اصفهان
(پس از شنیدن خبر اسیدپاشی به زنان اصفهان)
دختر اصفهان! دوستت دارم
بخاطر جسارتِ زیبایت.
اگر باید چادر سر کنی
می گذاری تا روی شانه ات فروبلغزد.
اگر باید روسری به سر اندازی
می گذاری تا فرق سرت پس نشیند.
آن کس که باید رو بگیرد
مردکِ بیماری ست
که امروز ریش و دستار گذاشته
تا ناتوانیَش را بپوشاند.
اگر از آسمان اسید ببارد
یا از زمین خون بجوشد
دختر اصفهان!
چهره ی زیبایت را مپوشان
دست دلدارت را بگیر
از کنار رودخانه ی بی آب بگذر
و با آن لهجه ی شیرینت
از دوست داشتن بگو.
بیستم اکتبر دوهزاروچهارده
دو. به ابتهاج محمد شمشیربازِ باحجابِ آمریکایی
ابتهاج محمد شمشیرباز باحجاب آمریکایی!
هنگامی که روسریت را تنگ می بندی
و شمشیر برهنه ات را تند بر می کشی
آیا می دانی که در زادگاه من ایران
به روی دختران “بد حجاب”
اسید می پاشند
و به پایشان تازیانه می زنند؟
یک تکه پارچه بیش نیست
و با این همه در پس آن
نشانی ست از خون
از هنگامی که انبوه دختران در آستانه ی انقلاب
آن را به نشانِ آزادی به سر بستند
و دستاربندان پس از انقلاب
آن را چون پرچمِ خودکامگی برافراشتند.
ابتهاج محمد هر چیز با حجاب بهتر است؟*
یک حجاب ستیز شاید عکسِ آنرا بگوید.
مگذار لباس، نشانِ آدمیت شود
و راهمان را به آزادی انتخاب ببندد.
این پارچه که تو نشانِ ایمان خود می شماری
در سرزمین من انگِ ولایت است.
آن روز خواهد آمد
که گردآفرید رزمنده ی بی نقابِ ایرانی*
با گیسوانی گشوده
پا به میدان بگذارد.
پنجم اوت دوهزاروشانزده
*- “هر چیز با حجاب بهتر است” شعاری ست بر یک “لباس گرمِ حجابی” طراحی شده توسط ابتهاج محمد اولین بانوی شمشیرباز مسلمان آمریکایی در بازیهای المپیک.
*- گردآفرید در شاهنامه نقابی به چهره دارد تا جنسیتش آشکار نشود.
سه. سانسور عشق
ملا ممیز میگوید که اندامهای زن
باید از ترانههای کتابم پاک شوند
مانند این دوبیتی که پنجاه سال پیش
در روستای پوده شنیدم:
“از آن بالا میاند یک دسته دختر
همه سینهسفید مثل کبوتر
الهی خیر نبیند مادرشان
که نگذاشت بوسه گیرم از لباشان.”
ناشرم نمیداند که بخندد یا بگرید
ناچار به جای “سینه” و “لب”
چند نقطهچین میگذارد.
اما ملا ممیز، نقطهچین را نمیپذیرد
زیرا نشان از جای خالی میدهد.
ناگهان به یاد عزت میافتم
که در زندان اوین به خاک افتاد
و در گورستان کافران دفن شد
در گوری گروهی بی هیچ سنگ گوری.
نه! نه! ناشر جان!
جای خالی را مپوشان
بگذار نقطهچین به جا بماند
ورنه فردا هیچ کس نخواهد دانست
که عشق را در کتاب من
تکهتکه کردهاند.
بیستوپنجم اکتبر دوهزاروبیست
چهار. روزی که چادر زوری نیست
روزی خواهد آمد که خواهرانم
دیگر به زور چادر به سر نکنند.
بگذار آن روز به تابستان افتد
تا با هم به باغ رویم.
چادر اول را چون بقچهای میبندیم
تا با آن بارهامان را ببریم.
چادر دوم را چون فرشی میگستریم
تا روی آن بنشینیم.
چادر سوم را چون سفرهای پهن میکنیم
تا گرد آن غذا بخوریم.
آنگاه من بالای درخت توت میروم
و چهار خواهرم با سر باز
چار گوشهی چادر چهارم را میگیرند
تا برایشان توت بتکانم.
آن روز, توت خوردن چه مزه دارد
روزی که خواهرانم دیگر
از هیچ کس رو نمیگیرند
و چادرها به یخدانها باز میگردند
تا چون آیندگان از این رسم بپرسند
تنها پارچههای نفتالینزده را بیابند.
بیستودوم مه دوهزاروبیستویک
پنج. روسریهامان را برمیداریم
روسریهامان را برمیداریم
تا با آن برایت
کفنی بدوزیم.
نه! از دستارت
طناب داری نخواهیم بافت.
تو سالهاست
که مردهای.
میگوئیم: زن
میگوئیم: زندگی
میگوئیم: آزادی
و با سومین بانگ
خدای مردهمان
فرومیریزد.
بیستم اکتبر دوهزاروبیستودو