ساسان قهرمان: رقصی چنین، میانه ی این میدان
ساسان قهرمان:
رقصی چنین، میانه ی این میدان…
یک دست جام باده و یک دست زلف یار
رقصی چنین میانه میدانم آرزوست!
غزلیات شمس
می توان براهنی را دوست نداشت. می توان او را نفهمید، نپذیرفت، بر نگاه و سخنش مردد ماند، یا از او رنجید. کسانی نپذیرفته اند. کسانی رنجیده اند. اما نمی توان او را ندیده گرفت. می توان گفت در او گاه منیتی خودمحور راه بر طرح و درک سالم دیدگاهش می بندد. می توان گفت ملی گرایی قومی اش او را گاه در برابر جهانیتش قرار می دهد. می توان از او خشمگین شد. کسانی گفته اند. کسانی شده اند. اما نمی توان گفت بیهوده، بیراه می گوید. می توان گفت گاه زود برمی آشوبد، دیدگاهها و تئوریها را گاه به طرزی گیج کننده ترکیب می کند، و گاه از این شاخ به آن شاخ می پرد، اما نمی توان گفت حرفی از خود ندارد، که تنها ترجمان دیگران است، که زنده نیست. با تک تک سلولهایش و در تک تک ثانیه های عمر او و ما و شما. نمی توان گفت. نگفته اند.
به قول رضا براهنی ــ نمیدانم این را او گفته است یا نه، اما میدانم که فقط از او میتوانستهام شنیده باشم ــ مرگ حضور مدام زندگی است، و زندگی، حضور مدام مرگ. مرگ و زندگی انسانی را نمیگویم، مرگ و زندگی تن. مرگ و زندگی واژه را میگویم و با واژه، اندیشه را. ببینیم که در همین چند ساله، چند زندگی از ما گرفته شد، شاملو، گلشیری، مختاری، میرعلایی، و ببینیم چگونه مرگ اینان ــ و نه تنها اینان ــ که فروغ و اخوان و نیما و تا هزار سال و هزار هزار سال، در واژهشان، و با واژه در اندیشهشان، زندگی مدام است! مرگ آنها همه حضور مدام زندگی است و همچنان تا بار.
آن سوی دیگر این معادله را به هر که بگویی، اما، روان و تنش خواهد لرزید. کیست که بتواند بپذیرد که زندگی در او حضور مدام مرگ میتواند باشد؟
بسیاری، مرده زاده میشوند. همانند که هستند. همانند که مهرش بر پیشانیشان خورده، یا دست فلک را گرفتهاند و مهرش را بر پیشانی خودشان کوبیدهاند. مرده زاده میشوند و مرده میمیرند. بسیاری، زندهاند، و چون پلنگ پنجه بر تن این کوه می سایند و بر بام آسمانش فراز میشوند و زیر نگاه ماه، مرگشان میشود حضور مدام زندگی. بسیاری اما نیستند که پلنگ و ماه و کوه را در خود بیافرینند و هر لحظه بکوشند تا پنجه بر جان خود خرد کنند و ناخن بر چشم خود خلند و از خود فراز شوند و در خود فروغلتند و ماه درون خود را بجویند و به جانب او پر گشایند و در خود خاک شوند و از خاک خود برخیزند. زندگی براهنی، حضور مدام چنین مرگی بوده است، تا هر لحظه از آن زندگانی جوانه زند باز.
مدعی، حالا دست فراز خواهد آورد که:” آی! آرام! شاملو، مگر بی جوان مرگاندن آن شاعر جوانسر رمانتیک درونش می توانست به شاملوی ما فرا روید؟ یا فروغ مگر بی کشتن آن دخترک “اسیر” و “عصیان” و “دیوار” مگر می توانست “تولدی دیگر” داشته باشد؟ و نیما، مگر تا آن شولای هزار ساله ی شعر را بر تن خود ندرید، توانست قبای خود را بر این شب تیره بیاویزد؟”
می خوانمش که: برمیاشوب! نکتهام اینجا این ویژگی در زندگی ادبی و تئوریک براهنی است، که نه تنها به عنوان یکی از معدود نویسندگان دورهی معاصر ایران، و بر خلاف بسیاری دیگر، در برابر سیطرهی متن یک شکل، یک صدا و یک زبانه، متون چند صدایی پدید آورده است، بلکه صداهای درون خود را نیز رها کرده است تا او خود نیز نمودی از پیچیدگی انسان و متن امروز باشد، انسانی چند صدا که باید مدام خود را خط بزند، مدام از خود بگذرد، مدام در خود بمیرد تا در زندگیاش هم حضور مدام زندگی باشد. یکبار مردن بسنده نیست. باید مدام بمیری تا زنده ی مدام باشی.
رضا براهنی امسال هفتاد ساله میشود. با ما، او یکی از پرهیاهوترین و پرشتاب ترین دورههای تاریخ را تجربه کرده است. هفتاد سال لحظهای در تاریخ دراز بشریت بیش نیست. اما به جرات میتوان گفت که در این تاریخ، هرگز جهان در طول هفت دهه این همه تغییر را چنین پرشتاب از سر نگذرانده است. هفتاد سالی، هر روزش سرشار از شتاب و هیاهو و تغییر، نه تنها در عرصهی جنبشهای اجتماعی، که در عرصهی دانش، هنر، ادبیات، فلسفه، تئوری، علم، سخن کوتاه، در همه ابعاد زندگی بشر و طبیعت و کیهان.
از آغاز قرن گذشتهی میلادی که با نشانهشناسی سوسوری و فرمالیسم روس، نگاهی تازه به جهان زبان، به زبان جهان جوانه زد، تا روئیدن شاخههایی چون ساختگرایی و ساختگشایی از آن ریشه، از به بار نشستن نوعی تجربهی عملی از اجتماعیت مارکسیسم تا فروپاشی محلی ِ آن تجربه، از طرح فلسفهی وحدت وجود تا زنیتمداری و زنیت نگاری، از کوبیسم تا جریان سیال ذهن، از پیام رسانی رسانه ها، تا پیام شدن رسانه ها، و از این شمار، بیشمار، یا از آن سو، فاشیسم، دو جنگ جهانی و بیشمار جنگهای کوتاه و بلند منطقهای، یا در ایران خودمان، دو انقلاب ریشهای و جنبشهای پراکنده در میان، پاگیری حکومتها و جنبشهای ملی و محلی و کمرشکنیشان، از شب رضاخانی تا تحول در ساختار زندگی اجتماعی و فرهنگی، تغییر نوع حکومتی چند هزار ساله، مهاجرتی در آغاز، مهاجرتهایی در میان و مهاجرتی فراگیر در پایان این دوره، تحول بنیادین مهمترین نمود حیات ادبی ما ــ شعر ــ و پیدایی و پاگیری سریع فرمهای جدید ادبی در پی آن، همه و همه، چهرهی هشت ــ ده دهه ی جهان شتابناک ما را میسازد، و براهنی، بیش از پنج دهه از عمر فعال اجتماعی و فرهنگیاش را در پیوندی وسیع و عمیق با این حوادث گذرانده است. یک دست جام باده ی تحقیق و بررسی تئوریک ادبی و اجتماعی، یک دست زلف یار آفرینش ادبی، رقصی چنین میانه ی میدانش بوده است. به تعبیر خود او، هنر پیش از مدرن، بیان مستمر جهان مستمر است، هنر مدرن، بیان مستمر جهان قطعه قطعه شده است، و در هنر دوران پس از مدرن، با بیان قطعه قطعه شدهی جهان قطعه قطعه شده سر و کار داریم. چنین است بیان براهنی از خود و از جهان، در خود و در جهان.
در چنین جهانی، بر بال چنین سرعتی است که دیگر مدتهاست که پنداشته میشود که عصر دانشمندان و ادیبانی که ” سرآمد فنون و علوم عصر خود” باشند گذشته است. که پنداشته میشود علم و هنر و فرهنگ، چنان ابعاد گسترده و پیچیدهای یافتهاند که دیگر حتی نمیتوان در دو یا چند شاخه از علوم همریشه ــ علوم انسانی بالفرض ــ چندان به ژرفا رفت. جدی ترین چهرههای ادبی و علمی ما در این سالها به جانب دوراهه ای رانده شدند که انتخابشان، یا از ارتباط مستقیم با زندگی زنده اجتماعی به نوعی انزوای تکامل طلب براند و دید محدود و بستهی تخصصی ای را به آنان تحمیل کند، یا از سنگلاخ دانش و جدیت تخصصیاش برماندشان تا به آغوش گرم کرسی ِ هنری خانگی پناه برند. در چنین جهانی، بر کرانهی چنین پهنهای است که رضا براهنی، اگرچه مدعی دانش ژرف در علوم دقیقهی امروز نیست، اما در جهان علوم انسانی، یعنی ادبیات، فرهنگ، فلسفه، سیاست، جامعهشناسی، تاریخ و هنر… توانسته حضوری همه جانبه، زنده، پرجوش، و خلاق در عرصهی فرهنگ و ادب و اجتماع داشته باشد.
براهنی دانشمندی متخصص در یک زمینهی خاص و بسته نیست و نمیخواسته باشد. براهنی نمیخواسته و نمیتوانسته برود سالها در کنج پستویی یا مخزن کتابخانهای بنشیند و غبار از روی صندوقی پس زند و گنج را که یافت، نفیرکشان بر آن بخسبد چون اژدهای گنج. به او نمیتوان گفت که تنها بالزاک شناس، شکسپیر شناس، دریدا شناس، یا فوکو شناس است و نه حتی مثلا اسطوره شناس، فردوسی شناس، حافظ یا مولوی شناس، و نه پژوهشگر آثار و علوم گذشته، به معنای یک محقق و متخصص محدود. اما او به هریک از این شاخهها، و بسیاری شاخههای دیگر علم و هنر (از موسیقی و نقاشی و هنرهای نمایشی گرفته تا روانشناسی و سیاست و تاریخ) تا حدی که توانسته و لازم دانسته پرداخته است و در همهی این زمینهها هم دید و حرفهایی برای طرح کردن دارد. او اژدهای گنج خود است.
در عین حال، او چهره ی ویژه ای در میان نویسندگان و شاعران معاصر ماست که عنصر خلاقیت ادبی در او، مانع از آموزش و نگاه علمی و تئوریکش به مسائل جهان پیرامونش نشده، و دانش و نگاه علمی و تئوریکش به جهان، آفرینش ادبی و هنریاش را تحت الشعاع خشکی و بستگی و یکجانبهنگری نساخته است. در نوشتهها، مقالهها، پاسخها، توضیحات، و مباحث تئوریکی که مطرح یا تدریس میکند، نگاه و روش ویژهای دارد، ترکیبی موزون از دانش و آفرینش، که قصه و شعر او را به نظریهی تئوریک، و نظریات تئوریک او را به آفرینشی ادبی تبدیل میکند. برخورد او با “زبان” در هر دو شیوهی نگارش (آفرینش ادبی یا تحلیل و نقد) نیز از همین زاویه است که زاده میشود و اهمیت مییابد. چند دهه پیش به وسیله ی تئوریسینهایی ــ از جمله رولان بارت ــ مطرح شد که به ” مقاله” نیز میتوان و باید به عنوان یک متن ادبی آفریده شده (در همپایی با قصه و شعر) نگاه کرد. در ایران و در ادبیات معاصر، براهنی، اگر نه تنها، یکی از معدود کسانی است که در پدید آوردن متنهای غیر داستانی و غیر شعری خود، موفق به چنین آفرینشی شده است.
سالها پیش، در مقاله ای، زنده یاد محمد مختاری را با جامعه شناس و فیلسوف فقید فرانسوی، میشل فوکو قیاس کرده بودم و در واقع، به شکلی گفته بودم که اگر راه نفس بر او باز مانده بود، کار سترگی که در زمینه بازخوانی فرهنگ آغاز کرده بود، می توانست به پهنه نگاه و روش میشل فوکو فرا روید. دوستی که آن مقاله را پیش از چاپ دیده بود، به شوخی پرسید که اگر فوکو را در چهره مختاری ببینی، پس جای براهنی در این تصویر کجاست؟ در این پرسش، او شوخ بود و من نیز، به طنز و به جد، پاسخش گفتم که برای او هم دارم: براهنی هم تودوروف ماست. دلیل ساده ای هم داشتم: قصه نویسی و بوطیقای براهنی، سالیان سال پیش، در بنیان چیزی را طرح می کرد که بعدها دیده بودم به اشکال دیگر دغدغه ی تودوروف هم بوده است. این هردو، از اساسی مشترک به ساختار روایت نگریسته بودند و طرح کرده بودند، و نه تنها این، که زن نگاری های براهنی، و سماعش با زبان و در زبان، و جامه دریدنهایش در همزیستی با شخصیتهای قصه، و نفس دادنش به صداهای ارواح گمشده در این جهان تار، او را با بسیاری دیگر هم همزاد می کرد. از تولستوی تا باختین، از فلوبر تا سیکسو. اما تودوروف، اگرچه آثار خلاقه هم دارد، نه با آن آثار خلاقه شناخته می شود، نه آثار خلاقه اش چیزی را در جهان خلاقیت تکان داده اند. تودوروف، باختین و سیکسو، تنها بر توسن تئوری و تحقیق خود سوارند. بسیاری از ادیبان برجسته ی ما ــ در ایران و جهان ــ گوشه ای از این آسمان را گرفته اند و ستاره ی خود را بر آن نشانده اند. شاملو قصه نویسی را به جد نگرفت و گلشیری سرایش را. و این هر دو، اگرچه گامهایی نیز در تحلیل و نقد برداشته اند، همواره اصل برایشان همان بوده که ما نیز آنها را بدان می شناسیم. و آن دیگران که به تحلیل و تبیین نشسته اند، از سر آن خوان برنخاسته اند. نیما، بهار، خانلری، هیچ یک به پرورش و نمایش بیش از یک یا دو وجه از جان و توان خود راه ندادند. براهنی از خطه دیگری می آید. از خطه آفرینشگرانی چون الیوت، ازرا پاند، کالریج، ریلکه، جویس، اومبرتو اکو و آلن گینزبرگ، شاعران و نویسندگانی طراز اول و منتقدانی تیزبین و تاثیرگذار که با متنهای ادبی و تئوریک و فلسفی خود، هویت و اعتباری دیگر برای زبانهاشان آفریدند. اما، باز هم، اگرچه می توان براهنی را پاره ای از این پیکر در ادبیات معاصر جهان دانست، نه تنها هیچیک از آنان به تنهایی به تمامی زوایای آفرینش ادبی نپرداخته اند، تفاوت بنیادین دیگری هم میان ماهیت و نمود کار آنان و براهنی هست. او هم شعر نوشته است، هم رمان و هم قصه کوتاه، هم نقد کرده و متن تئوریک پدید آورده است و هم در همه حال به عنوان چشم و گوشی بینا و شنوا، زبان گویای ایستادنی بی مماشات در برابر هفت خوان حکومتها بوده است. یعنی، در حالی که مانند بسیاری از دیگر تئوریسینها و منتقدان برجسته ادبیات در زمان خود و به شیوه خود از آموزه ها و تجربه های نقد نو و سپس نقد ساختارگرا و پسا ساختارگرا بهره برده و آموزه های خود را نیز پدید آورده است، نگاه عمیقا اجتماعی، عمیقا سیاسی و عمیقا آزادیخواه پسا مستعمراتی را هم بر آن افزوده است، و در کنار احاطه اش به نگاه و روش کلاسیک غرب و شرق و ایران، بر خلاف بسیاری از چهره های اصیل ادبیات معاصر ایران، از کنار نگاههای جدید، چون نظریات نقد معطوف به خواننده، اصالت زن، و اقیانوس پسامدرنیسم ــ با تمام پهنه و ژرفایش ــ نیز آرام نگذشته است. بر آنها درنگ کرده است، در این درنگ آنها را درونی خود کرده است، با یکدیگر و با دانش و آفرینش خود ترکیبشان کرده و پس، از همه مهمتر و یکتاتر، بانگ خود را برآورده و ساز خود را زده است. نگاه او به پهنه گسترده ای از مسائل انسان امروز روشن و صریح و امروزی است. چون بسیاری از ما، بر پل سراط سنت و مدرنیت حیران نمانده است. چون بسیاری از ما، در نگاهی قالبی به انسانیت، جنسیت و عشق اسیر نمانده، شعرش را شعار و شعارش را شعر نکرده است.
از چهل و پنج سال پیش، و پس از آن بی وقفه، در روندی که هفتصد صفحه قصه نویسی، هشتصد صفحه طلا در مس، آدمخواران تاجدار و تاریخ مذکر، و در کنار آنها، مجموعه هایی چون گل بر گستره ماه، مصیبتی زیر آفتاب و ظل الله نوشته می شد، پرهیبی از چهره او را می توان در قاب تصویری تشخیص داد که دو چهره برجسته دیگر جهان امروز نیز بر آن آویخته است. فوکو و دریدا، که دیدگاهای آنها نیز، برخاسته از سنت جامعه گرایی مقاوم مارکسیستی، به جانب تحلیل و تبیین و تعمیق و تغییر نگاه جهان از بنیانی نه تنها سیاسی، نه تنها فلسفی، نه تنها اجتماعی و نه تنها ادبی سیر کرده است. می دانیم که مارکسیسم، گذشته از برداشتهایی که از آن شده و الگوهایی که با نام آن آزمایش شده اند، شیوه ای تحلیلی را پیشنهاد می کند که از اساسی فلسفی، هم بر عوامل ساختاری، هم بر عوامل تاریخی و هم بر عوامل اجتماعی استوار است. مارکسیسم، باز هم بر کنار از برداشتها و الگوهایش، گذشته از دعوی جهان شمولی و انسان شمولی اش، بر عدالتی اجتماعی پای می فشرد که بیش از زادگاه و بستر اروپایی اش، جهان شرق، جهان مستعمرات و جوامع پیشا صنعتی ــ پیشا مدرن را مفتون خود ساخت تا آسمانی برای پرواز آرزوهای روشنفکران، آزادیخواهان و مردم دوستانش گردد. براهنی، اگرچه خود را در حزبیتی قالبی و نه حتی در مارکسیسم و سوسیالیسمی قالبی محدود و محصور نکرده است، اما همواره در خطی از جبهه مبارزه برای ترقی و رهایی ایستاده و برای خود هویتی اجتماعی، مردمی و در یک کلام، چپ قائل بوده است. در محدوده شناخت و تخصص و آفرینشش، بیش از چهار دهه، براهنی جهانی از فرهنگ و سنتی جامد و یک سویه و درک ناشده در برابر خود دیده است و وظیفه ای سنگین، برای ساختار شکنی آن، ساختارگشایی آن، تحلیل، و نوسازی آن. اما بسیاری از ما از کنار این تلاش و آفرینش براهنی در این چهار دهه می گذریم. جهان، براهنی ِ امروز را می بیند و نمی داند که او از کجا آغاز کرده، دغدغه اش چه بوده، و چگونه از این تپه سیزیف فرا رفته است و باز و مدام، و نه تنها جهان، که در ایران نیز و به زبانی که براهنی به آن می نویسد، آن دیگران، شناخته تر و پذیرفته تر بوده اند. باید دید اما، که چهره هایی چون بارت، دریدا، فوکو، لیوتار، و حتی ادوارد سعید، از بستر سنتهای جاندار و پرخون فلسفه و تئوری شناخته و پذیرفته و جاافتاده غرب ــ و بر این تاکید می کنم: جاافتاده، کلاسه شده و پذیرفته ــ از کلاسیسیسم و پیش از آن، از سقراط و ارسطو و افلاطون تا هایدگر و نیچه برمی خیزند و بر همان نیز تکیه می کنند. نه که ما نیز سنتهای خود را نداشته بوده باشیم، اما می دانیم که فلسفه ارسطویی و افلاطونی بسیار دیرتر از غرب در ایران طرح شد، یا از هضم فلسفه اسلامی گذشت و شمایلی دیگر یافت. و آن پله های نزدیکتر، امثال مارکس و نیچه و هایدگر و اخلافشان نیز، چنان در آینه مقعر انبان فرهنگی ما معوج شد، که بازشناختنشان از حسین و مسیح و هیتلر و استالین ناممکن می نمود. و پس، زمانی که براهنی، اندیشه و زبان جوانش را در برابر این جهان می نشاند، چه در انبان فرهنگ خود داشت؟ تاریخی سراسر گسست و پر نشیب و اندک فراز، تاریخی سراسر لرزه و تخریب و گریز، سراسر راه دگر کردن و فراموشیدن، تاریخی تبر به کف، تا این سنتها و نگاهها و دیدگاهها را ریشه بریده، رگها گشوده، پیوندها تارانده و هر پاره اش به قعر اقیانوسی یا پشت کوه قافی افکنده باشد. براهنی باید خرسند باشد که در غیاب سنت سلامت و پویای نقد، روش و تئوری، با جان سختی، پیگیری و نوجویی اش، در کنار جانهای شیفته دیگر این فرهنگ، توانسته باشد گفتمان و زبانی بیافریند که در جهان آن زبان و متن، متدولوژیها، تئوریها، دیدگاهها و روشها، بتوانند به خاک بنشینند و دانه بترکانند و ریشه بدوانند و ساقه برویانند.
از براهنی آموخته ام که ادبیات، یعنی با ابزار واقعی به نتیجه ی فراواقعی رسیدن. و پس، می آموزم که اصلا این مرز بین “واقعی” و “فراواقعی” نه ثابت، که سیال است و پس، تمام این سیر آنجا معنا می یابد که بدانی آفریدن یعنی پا گذاشتن بر دوش این جهان و فرارفتن از خود و او، تا آفریدن جهانی ــ جهانهایی دیگر. در این سفر، در این رهسپاری طولانی، رسیدن آیا مطرح است یا مسیر؟ و آموخته ام که مسیر ما، مسیل است؛ که ما مدام در تاریکی گام می زنیم ، در این تاریکی است که می آفرینیم و مدام کیهان خود را منبسط می کنیم. مدعی به پوزخندی می ولنگد که “حرف تازه نگفتی حریف، عارفان ِ هفت سده پیشتر نیز گفته بودند که سیر راه عین مقصد است.” اما کور خوانده است. از سیر در سلوک براهنی است که آموخته ام، همواره، نه رسیدن به مقصدی معین و نه گام زدن در مسیری معین، چنان که سیر و سلوک عارفان ما بود، که این روند شکستن و آفریدن است که ما را به پیش می برد و زنده می دارد. تخریب بی امان معنای از پیش معین جهان و کشف مدام دیگری. کشف مدام تفاوت. و در این تفاوت و فاصله است که وحدت خود را می یابد و می آفریند.
در چنین جهانی، با چنان بالهایی، و با چنان پرپرزدنی در تاریک روشنای حضور و غیاب جانهای شعله وری است که براهنی، غایبان رویاهای ما را حاضر می کند تا در سماع جنون آمیز متن و زبان، با صد صدا بخوانند و پای کوبند.
تا نفس برآید، رقصی چنین میانه ی میدانش باد.
متن سخنرانی ساسان قهرمان در مراسم بزرگداشت دکتر رضا براهنی ۲۵ جون ۲۰۰۵ ــ دانشگاه تورنتو