دو شعر از اسماعیل خویی
کندو
فضای بسته ای از گفت وگوی که بینشورانِ ما دارند
درست همچون کندویی ست
که ازدحام وهیاهوتمامِ زنبوران اش را دیوانه کرده است:
چنان وچندان کاینان،
اگر چه نوش هم می سازند،
به هر بهانه که پیش آید،
پیوسته،
دسته دسته،
به هم می تازند؛
وز کینه ای که پیدا نیست
کز چیست،
یا چراست،
به یکدیگر نیش می زنند:
بی آن که هرگز دریابند
که نیشِ زهرآگین شان را
به دشمنان،
که در میانه ی ایشان نیستند،
نه،بل،فقط به همالانِ خویش می زنند.
و گِردِ کندو
کُنامِ خِرسان است و گونه گونه ی میمونان؛
که دستبُرد و شبیخون بر درونه ی آن کانونِ نوش و نیش
مُدام بیشتر از پیش می زنند.
و دسته دسته ی زنبوران،
از خشمِ کورِ خویش،
هر بار،
آشفته تر
و بی تمیزتر از پیش
نیش به هم بیش می زنند!
یکم فروردین ۱۳۹۷،
بیدرکجای لندن
نگاه کن!
نگاه کن که چه چیزی کجا و کی بینی:
بسا،وگرنه،که تنها سرابِ وی بینی!
تو آفتاب نبینی به غار در شبِ تار:
نگاه کن که چه چیزی کجا و کی بینی؛
و«در چه نور؟»هم،البتّه،شرطی از کار است:
جُز آفتاب ،که او را به نورِ وی بینی.
و یاد دار که نَبوَد سراب تنها آنچ،
به نیمروز،به صحرایی از دُبی بینی.
گلِ یخ است،اگر باشد آن،نه یاسِ سپید:
گلی که ، در شبِ برفی،به ماهِ دی بینی؛
وَ یا که برفِ ز گرمای پوست آب شده ست:
اگر به روی کسی قطره های خی بینی!
به هوش باش که عادت ز دیده می بَرَدَت
هر آنچه را که همه روزه پی زپی بینی.
وَ شک مدار که دیدارِ راستینی نیست:
اگر که کوهِ دنا را به خاکِ ری بینی!
و شاد باش که عیبی به دیدگانِ تو نیست:
به هیچ فصل ،نه گر گُل به شاخِ نی بینی!
نمی دهد چو کفافی به مستی آنچه خوری،
بسا که شربتِ آلوست آنچه می بینی!
منا! به نورِ خِرَد چشمِ خویش روشن دار:
نگاه کن که چه چیزی کجا وکی بینی.
یکم فروردین ۱۳۹۷،
بیدرکجای لندن