مسعود کدخدایی؛ موضوع خشونت در در داستان پاچه خیزک از صادق چوبک
مسعود کدخدایی؛
موضوع خشونت در در داستان پاچه خیزک از صادق چوبک
بعضی از داستان ها را می شود بارها خواند و با هر خوانشی به کشف یا احساس تازه ای رسید.
داستان پاچه خیزک صادق چوبک چنین داستانی است. این داستان پر است از واقعیّت، شوخی، تمثیل، خشونت و نیز پیشگویی.
پاچه خیزک به معنای فشفشه است و یا آتش بازی. این داستان که با ایجاز تمام نوشته شده و هیچ واژه ای در آن زیادی نیست گاهی چون آینه ای است که تصویر خود را در آن می بینیم و گاه چون جام جهان نما که آینده را نشان می دهد.
داستان چنین است که در یک ظهر خرداد ماه، در میدان دهی کارگران و برزگران در نسیم خنکی آرام نشسته اند و ناهارشان را می خورند که بقال با تله موش بزرگی که موش گنده ای در آن است از دکانش بیرون می آید و با شادی شکارش را نشان می دهد. همه دورش جمع می شوند و: «با آستین های بالازده و سینه های چاک و چشمان وردریده از دیدن تله مست شادی بودند.»[۱]
حالا باید تصمیم بگیرند که موش را چگونه بکشند. نعلبند می گوید چنان به زمینش بکوبیم که بمیرد. پالان دوز نقشه ی دیگری را با ریزه کاری چنین پیشنهاد می کند که درقفس را کمی باز کنند و دُمش را بگیرند و بکشند بیرون و همینکه نصف تنش آمد بیرون با ضربِ درِ قفسِ آهنی اول کمرش را بشکنند و بعد از قفسش رها کنند و چون «دیگه نمی تونه بُدُوه، با دوتا دسّاش راه میره و نصبه تنش دنبالش رو زمین می کشه. بعد که خوب تماشاش کردیم یه لَغَت می زنیم روش می کشیمش».
ژاندارم پیشنهاد می کند با تیر آن را بزند. اما شاگرد شوفر که لهجه ی ملیّتِ برترِ تهرانی دارد و به همین خاطر ژاندارم خودش را از او حقیرتر می داند پیشنهاد او را مسخره می کند.
نانوا می گوید موش را مثل بچه گربه ای که یک بار در تنور انداخت و افتخار می کند که کفّاره اش را هم داده، در تنور بسوزاند. برزگری می گوید یک سیخ دراز بیاورند و همانجا توی قفس کارش را بسازند.
در این میان شاگردشوفرِ پایتخت نشین با این حرف که: «تو شهر، ما هروخت موش می گیریم آتیشش می زنیم. همچین می دُوه بدمسّب مثه گولّ»دهان بقیه را می بندد.
هین جور که همه دارند برای چگونه کشتن موش پیشنهادِ روش می کنند، نفتکش بزرگی به پمپ بنزین آن جا وارد و مشغول پر کردن انبار بنزین می شود.
با توصیف های دقیقی از مکان و موقعیّت که چوبک در آن استاد است، موشِ بدبختِ پریشان را می بینیم که چگونه به آتش کشیده شده و یک باره شعله می کشد. موشِ آتش گرفته مانند فشفشه درمی رود و به هر سو می دود تا آنکه به پمپ بنزین می رسد و زیر نفتکش می رود و تا جمعیّت بخواهد به خودش بجنبد نفتکش منفجر می شود: «و باران بنزین بر سر مردم و دکانها بارید و دنبال آن ناگهان انبار بنزین، مانند بمبی ترکید و سیل سوزان بنزین مثل اژدها دنبال مردم فراری توی دهکده به راه افتاد.”
این داستان گوشه کناره های زیادی دارد که توجه را جلب می کند. گفتنی های بسیاری در لابه لای سطرهای آن نهفته که نویسنده از گفتنِ مستقیمشان پرهیز کرده است. او با چنین کاری این امکان را به خواننده اش داده تا به نکته های بسیاری فکر کند. از جمله مرا بر آن داشت تا نکته های زیر را در آن ببینم:
- به نابودی کشاندن سرچشمه های طبیعی ملتی به دست خودش
- به آتش کشیده شدن هستی ایرانیان به خاطر «نفت»
- نتیجه ی شومِ تصمیم گیری های احساسی
- پسامد نتیجه گیری های فوری و بدون محاسبه ی انجامِ کار
- پیامدِ برنامه ریزی نکردن و اهمیّت ندادن به پروسه ی کار
- مشکل نداشتنِ مدیریّت در انجام کار
- خشونتِ نهادینه شده در فرهنگ ایران و تربیتِ ما
- سادیسم ویرانگری که شکنجه را لازم و یا تفریحی می پندارد
یکی از پرسش هایی که با خواندن داستان پاچه خیزک برای من پیش آمد این بود که آیا همین خشونت تنیده در فرهنگ و تربیتِ ما نبود که در روزهای انقلاب به اوج خود رسید و کشتن اسیرانِ دست بسته را بی محاکمه مجاز داشت؟ و آیا نمی توان پیشگویی آن انقلاب را در این داستان دید؟
در زمستان ۱۳۸۳ کتابی به نام جهودکُشان[۲] منتشر شد که من در معرفی آن مطلبی نوشتم. هارون وهومن این کتاب را که از دوران قاجار (حدود ۱۲۸۰ تا ۱۲۸۵ خورشیدی) از نویسنده ای ناشناس به جا مانده تصحیح کرده است. چیزی که بیش از هرچیز در این کتاب به چشم می خورد خشونتی است که مردم عادی خواستار آنند. صحنه هایی در این کتاب هست که مرا بر آن داشت تا عنوان مقاله را بگذارم «جشن شکنجه و شوق کشتار». نویسنده ی ناشناسِ کتاب، میدان اعدام را که آنزمان میدان بزرگ نام داشته، در روز برپایی مراسم کشتار و شکنجه که همچون یک جشن همگانی همراه با سُرنا و نقاره برگزار میشده، چنین تصویر میکند:
«ما مردم شهر و هر جایی [هر محلی[، پیش از وقت، برای تماشای موعود، در میدان بزرگ ازدحام نموده، از چهار طرف، بالا و پایین و کنار دیوارها، روی درختها و جلو دکاکین، جای سوزن انداختن نبود.
در یکطرف میدان، چند باب خیمه به جهت «بزرگان» و «رجال دولت» و «سُفرا» افراشته، و فراشان با ترکهها، مشغول جابهجا کردن مخلوق بودند. میوهداران و دوغفروشان، به آواز بلند و مختلف، تعریف و توصیف متاع خود نموده، مردم را به دوغ تازه و میوه نوچین دعوت میکردند.
در وسط میدان، میرغضبان، با لباسهای قرمز و کلاههای مخصوص، ردیف ایستاده، در تهیه شغل شوم خود حاضر و منتظر فرمان بودند.»
و پس از شرح چگونگیِ آوردن وسیلههای گوناگون شکنجه، نویسنده ی ناشناسِ کتاب اجرای آن مراسم شوم را در برابر چشم ما زنده میکند.
روایت شکنجه گران زندان های هر دو رژیم و نیز آموزگارانی که گویی پیچ و تابِ کودکان در زیر شکنجه های بدنی و زبانی برایشان لذّت بخش است در جامعه به فراوانی وجود دارد. و از این ها همه بدتر مردمی هستند که به دیدار شلاق زدن، اعدام و سنگسار می روند.
اما وقت که می بینیم: «از دوران هخامنشی تا کنون ایران مجموعاً ۴۴۴ تجربۀ جنگی داشته، به طور متوسط هر ۵,۵ سال یک جنگ، که از این تعداد ۲۳۲ حمله از بیرون به داخل فلات و ۲۱۲ حمله از ایران به خارج صورت گرفته است.»[۳]دیگر چندان جای تعجبی نمی ماند که چرا خشونت خواهی و خشونت پسندی در فرهنگ ما چنین پرقدرت به ایفای نقش پرداخته و می پردازد.
اریش فروم میگوید در وجود همهی ما تا اندازهای مازوخیسم و سادیسم وجود دارد که در رابطههای گوناگونِ روزانه و نیز رابطههای برنامهریزی شده پیوسته آنها را بهکار میبریم. اما اگر تعادلِ میان این این دو روحیّه که در همهی آدمها هست بههم بخورد و یکی از آن ها برتری یابد، به بیماری تبدیل میگردند و مهم تر اینکه از میان رفتن تعادل و برتری یافتن سادیسم یا مازوخیسم در میانِ شمارِ زیادی از مردم یک جامعه، میتواند تعادل آن را بههم بزند و جامعه ای سادیستی یا مازوخیستی به وجود بیاورد[۴]، چنانکه در داستان چوبک با جامعه ای روبرو می شویم که شوقِ آزار چنان آنان را از خود بی خود می کند که هست و نیست خویش را نیز به آتش می سپارند.
به نقل از “آوای تبعید” شماره ۱۰
[۱] . چوبک، صادق: روز اول قبر- لوس آنجلس: شرکت کتاب، چاپ جدید: ۱۳۶۹
[۲] . جهودکشان. تصحیح: هارون وهومن-سوئد: کتاب ارزان، چاپ اول: زمستان ۱۳۸۳[فوریه ۲۰۰۵]
[۳] . مقاله «مرز در شاهنامه فردوسی» نوشته ی پیروز مجتهدزاده و ابوالفضل کاوندی کاتب- ایران نامه، سال ۲۸، شماره ۳- ۱۳۹۲
[۴] . فروم، اریش: گریز از آزادی. مترجم: عزت الله فولادوند- چ. چهارم- تهران: جیبی، ۲۵۳۶ [۱۳۵۶]. ص. ۱۷۲