فیروزه خطیبی؛ “رقص فرنگیس”

چشم‌هایش را که بازکرد، نور آفتاب روی سقف بی‌رنگ اطاق یک خط باریک نقره ای نقش کرده بود. بالاخره صبح رسیده بود. سعی کرد از جایش بلند شود اما پاهایش بی حس بود. خواست از اسد بپرسد چرا پاهایش تکان نمی خورد، اما اسد خواب بود و خرو پفش گربه ها را که هرشب روی میزبغل تختخواب لم می دادند فراری داده بود. دست استخوانی وپرچین وچروکش را بدنبال زنگ احضار پرستار روی میله های محافظ تختخواب کشید. باز خواست پاهایش را تکان بدهد اما نتوانست.  دلش نیامد اسد را بیدارکند تا بپرسد چرا پاهایش تکان نمی خورند. مدتی با چشم به دنبال گربه ها گشت وچندین بار آن ها را صدا زد: “پیشی پیشی. کجایی؟” فکرکرد حتماً زیرتختخواب قایم شده اند. نور باریک آفتاب روی سقف حالا کمرنگ تر شده بود و قطره های باران روی شیشه پنجره را پوشانده بود. دیشب بازهم نتوانسته بود ادرارش را مهارکند و حالا می ترسید کسی به سراغش نیاید و خیسی زیرش همه تختخواب را بپوشاند. فرنگیس باران را دوست نداشت. از هوای ابری دلش می گرفت. دلش می خواست بلند بشود، برود دستشویی. دوتا استکان چای داغ درست کند و مثل قدیم ها، یکی از آن ها را برای اسد روی میز بغل تختخواب بگذارد. اما هرکاری می کرد بدنش سنگین شده بود و تکان نمیخورد. پیش خودش فکر کرد:”حتماً من رو فراموش کرده اند. حتما دیگر هیچوقت هیچکس به سراغم نمی آید.” دلش نیامد اسد را بیدارکند. گربه ها حالا با بدجنسی پریده بودند روی تختخواب  و هرکدامشان روی یکی از پاهای فرنگیس خوابیده بودند و نمی گذاشتند تکان بخورد. یک باردیگرسعی کرد پاهایش را تکان بدهد اما بی فایده بود. گربه ها بزرگ و سنگین بودند.  دوباره سعی کرد زنگ احضار پرستار را فشار بدهد، اما همانموقع دخترجوانی که فکر کرد تا آن روز ندیده بود وارد اطاق شد و با صدای بلند گفت: “گودمورنینگ فرنگیس” گربه ها با صدای پرستار فرار کردند و رفتند نشستند توی قاب عکس روی دیوار. فرنگیس که نمی خواست اسد از صدای بلند پرستار بیدارشود، با انگلیسی شکسته‌بسته‌ای که هنوز بعد از سال ها درست یاد نگرفته بود به او حالی کرد که شوهرش خوابیده. که یواش تر حرف بزند. اما دخترک بی توجه به این حرف او پتوی سفید را کنار زد و مشغول عوض کردن پوشک خیس شد. فرنگیس خجالت کشید و از خدا خواست اسد بیدار نشود. اما وقتی به آن طرف تخت نگاه کرد، اسد رفته بود. بغضش گرفت اما نخواست از پرستار که حالا پاهایش را می مالید بپرسد اسد کجاست.  به پاهای ورم کرده‌اش نگاه کرد. به انگشت‌های کج و معوجش که هیچ دستوری از او نمی گرفت و انگار هیچ ارتباطی با او نداشت. اگر می توانست پاهایش را تکان بدهد و بلند بشود خودش دنبال اسد می گشت. پشت تختخواب. روی زمین. پرستار حوله آب گرمی روی چروک های صورتش کشید و موهای بی رنگ خشکیده اش را برس کشید و آن را با سنجاق طلائی کوچکی که دیشب اسد ازموهایش بیرون کشیده بود پشت سرش گره زد. فرنگیس دلش برای اسد تنگ شد و دلش می خواست از پرستار بپرسد پس شوهرش که تا حالا کنارش خوابیده بود کجاست؟

اما این داستان هر شب بود. هر شب اسد می آمد. با همان پیژامه چهارخانه آبی، دمپایی های چرم قهوه ای.  بوی ادوکلن فرانسوی‌اش اطاق را پر می کرد. می آمد کنارتختش می نشست و توی چشم هایش نگاه می کرد. سنجاق طلائی که با گل های براق صورتی تزئین شده بود را به آرامی از توی موهایش بیرون می کشید. موهای سفید و کم پشتش  با نوازش های او، مثل روزهای اول آشنایی، بلوطی رنگ و شفاف می شد و مثل ابریشم روی شانه هایش می ریخت. پشتش را به سینه اسد می داد، مثل روزهایی که توی پس‌قلعه دربند، کنار رودخانه می نشستند و از نقشه های آینده شان با هم حرف می زدند. دست هایش، با انگشت های کشیده و باریک توی دست های گرم اسد گم می شد. سرش را که روی سینه اسد می گذاشت، نور مهتاب، اطاق سرد و سفید را پر می کرد. گربه ها دست از شیطنت برمی‌داشتند و کنار پنجره دراز می کشیدند.  دیگر فکر مرگ و تنهایی غریبانه به سراغش نمی آمد. این اسد بود که به او گفته بود از مرگ نترسد: “مرگ، شراب جاودانه‌گی است …مرگ، تجربه مزه کردن این شرابه فرنگیس. شرابی که تورو برای همیشه مست می کنه.”

پرستار یک بار دیگر وارد اطاق می شود. پرده خاکستری را کنار می زند و سینی صبحانه و دواهای روز را روی میزکوچکی جلوی فرنگیس می گذارد. روی برگ‌های خیس درخت لیموی توی حیاط بزرگ، از نور آفتابی که حالا از زیر ابرها بیرون زده، یک رنگین‌کمان کوچک پیدا شده. فرنگیس به سینی صبحانه اش نگاه می کند. یک فنجان شیرگرم و دو قطعه نان تست و مربا.  پرستار قبل از اینکه از اطاق بیرون برود رادیو را روشن می کند. صدای موسیقی “رقص اسپانیایی” با نور آفتاب و رنگین‌کمانی که روی درخت لیمو شکل گرفته درهم می آمیزد. موسیقی طرب انگیزی است.  فرنگیس به سینی صبحانه نگاه می کند. پرستار بازهم فنجان اسد را فراموش کرده. روی نان سوخاری، ذره های کره آب شده برق می زند. فرنگیس با نوای موسیقی از جایش بلند می شود و  مثل بخار شیرگرمی که از فضای بالای فنجان بیرون زده، به نرمی بطرف سقف سفید اطاق پرواز می کند. دستش را روی انعکاس  نقره ای نور آفتاب می کشد و چند لحظه ای همانجا گردش می کند. گربه ها از زیر تخت بیرون می آیند و کنار پنجره می نشینند و او را تماشا می کنند. فرنگیس با نوای موسیقی روی نان های سوخاری می چرخد. می چرخد و می رقصد.

  زمستان ۲۰۱۹ لس آنجلس

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۱۰