بهجت امید؛ هر مهاجری باید ماهیت خود را پنهان کند (دینا نیری)
بهجت امید؛
هر مهاجری باید ماهیت خود را پنهان کند (دینا نیری)
رمان “سه نفر، یک روستا است”، از دینا نیِری، نویسندهی ایرانیتبار در انتشاراتی مار mare آلمان به چاپ رسیده است. ویژگی بارز این بنگاه که در نیمهی سالهای ۱۹۹۰ آغاز به کار کرد، در نشر آثاری خلاصه میشود که در آنها بهگونهای به دریا و آبهای پهناور اشاره شده باشد یا این دو پدیده در بافت داستان نقشی بازی کرده باشند. به این دلیل ساده که پایهگذار این انتشاراتی، نیکلاس گلپکه (Nikolaus Gelpke) خود پژوهشگری در رشتهی زیستشناس دریایی بوده است.
دینا نیری، زادهی ایران است و در ده سالگی، پس از دو سال زندگی با مادر خود در اقامتگاههای پناهندگان، به آمریکا مهاجرت میکند. او پس از اتمام تحصیلات در پرینستون و هاروارد به هلند میرود و دو سال ساکن آمستردام بوده است.
او نویسندگی را در کارگاههای نویسندگی دانشگاه آیوا آموخته. از نیری تاکنون دو رمان منتشر شده است: “یک قاشق چایخوری خاک و دریا” در سال ۲۰۱۳ و “پناهنده” در سال ۲۰۱۷.
مصاحبهی زیر، برگردان گفتوگویی است که ویراستار بنگاه نشر “مار” با دینا نیِری در سال ۲۰۱۸ انجام داده است:
مار: نیلو، شخصیت اصلی رمان تازهی شما، در کودکی با برادرش از ایران به آمریکا فرار کردند؛ جایی که چندان با آغوش باز ازشان استقبال نشده. در ابتدای رمان شما به شرح این بخش نپرداختهاید و از زمانی آغاز کردهاید که نیلو سی ساله است و ظاهرا به عنوان زنی جهاندیده زندگی بیدغدغه و مدرنی را در اروپا میگذراند. داستان نیلو در بسیاری از موارد و مراحل، به زندگی خود شما شباهت دارد. آیا این رمان واقعا داستان خود شما است؟
دیانا نیری: من این داستان را رمانی واقعی ـ تخیلی و شبهزندگینامهای مینامم. زیرا بخش بزرگی از زندگی و احساساتم را در این رمان جاری کردهام. نیلو شباهت زیادی به من دارد. اما با وجود همهی این شباهتها، داستان تخیلی است. تفاوت من و نیلو تنها در رشتهی تحصیلی و شغلهای ما نیست. ما همچنین با ماجراهای فرار و درام زندگی تبعید خود، بهطور یک سان کنار نیامدهایم. زخمها و آسیبهایی که نیلو از این وقایع تلخ دیده، با دردها و ناراحتیهای من تفاوت دارند. به این خاطر هم، واکنشهای نیلو شدیدتر است.
بیشترین شباهتهایی که زندگی من و نیلو با هم دارند، چهار بار دیداری است که من در طول زندگیام با پدرم داشتهام. او وقتی من ده سال داشتم و با برادر و مادرم به آمریکا فرار کردیم، در ایران ماند. من در سی سال گذشته تنها توانستهام در موارد استثناییای که او ویزای توریستی گرفته و به خارج آمده، ملاقات کنم؛ مثل پدر نیلو. این دیدارها تقریبا همانطور که در کتاب شرح دادم، اتفاق افتادند. این موارد را در مقالهای که برای “نیویورکر” نوشتم، هم شرح دادم. از این طریق میشود پی برد، تا چه اندازه رویدادهای رمان با واقعیت زندگی من همخوان است.
یک واقعهی دیگر هم هنگام نوشتن الهامبخشم بود، این که یک پناهجو در میدان کلیسای جامع آمستردام خود را آتش زد. سرگذشت این شخصیت در رمانم واقعی نیست، ولی این حادثه در سال ۲۰۱۱ واقعا اتفاق افتاده است. نام این مرد کامبیز روستایی است و من در حال حاضر در حال پژوهش هستم تا کتابی دربارهی زندگی او بنویسم. برای این که به پرسش شما پاسخ بدهم، میگویم که “سه نفر، یک روستا است”، یک به یک رویدادهای زندگی مرا بازگو نمیکند، ولی داستان نیلو خیلی به سرگذشت من نزدیک است.
شما سال گذشته مقالهای برای گاردین نوشتهاید و در آن داستان مهاجرت خود و ورود به آمریکا را شرح دادهاید و این سئوال را مطرح کردهاید که آیا پناهجویان باید تا آخر عمر سپاسگزار کشوری باشند که آنها را پذیرفته. چه انگیزهای برای طرح این پرسش داشتید؟
ـ یک دلیل خاص نبود. این سئوال اصولا برای من خیل مهم است: آیا باید ممنون آمریکا باشم؟ آیا این وظیفهی من بوده که خودم را از نو اختراع کنم؟ من سالها کوشیدم، خودم را با شرایط وفق بدهم. و به مرور زمان هم حسابی در این کار وارد شدم، یک کم شبیه یک سوسمار کوچک. این وضعیت، سرنوشت محتوم همهی نسلدومیهای مهاجر است. تو میتوانی خودت را با هر شرطی وفق بدهی، ولی تقریبا ناممکن است که بتوانی بفهمی کی هستی. این جستجویی است پایانناپذیر که باید به تنهایی انجام بدهی و کسی نمیتواند کمکت کند. آنها بیشتر سعی میکنند از تو کسی را بسازند که به نظرشان یک مهاجر خوب و سپاسگزار میتواند باشد. و به ندرت کسی موفق میشود، ترا آنطور که هستی بپذیرد. من از این بابت کسی را سرزنش نمیکنم، ولی این امر به یک سری کنش و واکنش با تاثیرات متقابل میانجامد که شاید در ابتدا با نیت خیر شروع بشود، ولی سرآخر تاثیر تعیینکنندهای بر زندگی من دارد. ولی احتمالا این هم از خصوصیات انسان است.
در زندگی روزمرهی نیلو در رمان اغلب مواردی پیش میآید که همسر فرانسویاش، گی، انتظار واکنشهای دیگری از آنچه او نشان میدهد، دارد: مثلا یک اتومات پول خراب است واکنش عصبی شدیدی در نیلو ایجاد میکند. چون این اتفاق او را به یاد محرومیتها و نیازهایی که در روزهای فرار داشته و برآورده نشدهاند، میاندازد. این که مثلا گی شیشهی ادویهای که مادربزرگش از ایران برای نیلو فرستاده، بدون فکر دور میاندازد، به یک بحران زناشویی ختم میشود. آیا به نظر شما رابطهی میان زوجها با فرهنگها و ریشههای متفاوت، از ابتدا محکوم به شکست است؟
ـ نه اصلا و ابدا این طور فکر نمیکنم. من در حال حاضر در حال زندگی با مردی هستم که از نظر پیشینهی فرهنگی تفاوت زیادی با من دارد و رابطهی بی مسئله و خوبی است. پیش از آن ولی با کسی دوست بودم که اصلا یکدیگر را نمیفهمیدیم. موقعیتهایی که در رابطه با دستگاه خودکار پول و شیشهی ادویه در رمان شرح دادهام، تجربهی شخصی خودم است. داستان شیشهی ادویه، مو به مو همانطور که شرح دادم، زمانی اتفاق افتاد که اختلاف من با همسر سابقم بهکلی بالا گرفته بود. شیشهی ادویهای که مادر بزرگم از ایران فرستاده بود، برای من خیلی ارزش داشت و وقتی متوجه شدم که شیشه را دور انداخته، بهکلی منقلب شدم. این برایم یک فقدان بزرگ بود. مسئله این بود که همسرم، اصلا نمیتوانست این حس را بفهمد. از نظر او ادویهها اصلا ارزش مادی نداشتند و نمیفهمید که چرا من عصبانی شدم. فکر میکنم که از این بابت حتی ناراحت شد. ولی نشان نداد. چون آگاه نبود که آن شیشه چه ارزشی برای کسی مثل من میتواند داشته باشد. من معمولا زیاد آشپزی نمیکنم. ولی چندین بار برای او و مهمانانم غذاهایی درست کردم که با آن ادویه پخته میشد. ولی او متوجه نشده بود. وقتی کسی چنین لحظات و نشانههایی را درک نمیکند و نمیفهمد که به چه دلیل دل آدم میسوزد، آن وقت یک جای قضیه در رابطه لَنگ است. دیگر مهم نیست که تحت تاثیر چه فرهنگی بار آمده. مهم این است که فرد واقعا به علایق شریک زندگیاش توجه کند و از خودش بپرسد، چه طبیعت و چه خصلتهایی دارد.
داستان دستگاه خراب پول را من زمانی تجربه کردم که تازه با دوست پسر کنونیام اسبابکشی کرده بودم. همان وقتها ما صاحب فرزند شدیم. بعد از این که من مثل نیلو در کتاب، حسابی از کوره در رفتم، چون دستگاه کارت بانکم را قبول نمیکرد، شروع کرد با من حرف زدن. گفت: «دینا، واقعا خیلی عجیب بود. توضیح بده که چه اتفاقی افتاد.» بعد هر دو ماجرا را از دید خود روی کاغذ نوشتیم. وقتی دربارهاش صحبت کردیم، هر دو خیلی خندیدیم. این که من عصبانی شده بودم، باعث ناراحتی او نشد. بلکه فورا سعی کرد بفهمد چرا عصبانی شدم. اگر مسایل اینطوری حل و فصل شوند، آنوقت تفاوتهای ملی ـ فرهنگی نقش مهمی بازی نمیکنند.
نیلو پس از ورود به آمریکا، مدت زیادی میکوشد ارزشهای غربی را از آن خود کند و به یک “آمریکایی کامل“ تبدیل شود. بعد از این که چند بار با پدر و یک گروه از پناهجویان ایرانی در آمستردام دیدار میکند، متوجه میشود که از این طریق، به نوعی وجود خود را انکار کرده است. به نظر شما مهاجران باید بتوانند از ریشههای خود فاصله بگیرند تا از سوی فرهنگ دیگر پذیرفته شوند؟
ـ فکر میکنم وقتی گفتم که من مدتی مثل یک سوسمار کوچک عمل کردم، میخواستم به همین نکته اشاره کنم. آدم برای این که در محیط جدید پذیرفته شود، باید اندکی ماهیت خود را پنهان کند. پناهجویان ولی ریشههای خود را به هر حال از دست میدهند. در واقع اگر انسان حق انتخاب برای بازگشت نداشته باشد، در همان لحظهای که زادگاهش را ترک میکند، از اصل و ریشهاش هم جدا میشود. این روند نه به تصمیم فردی شخص بستگی ندارد، نه به این که بعدها به چه شکلی در میآید و نه به تلاش فرد برای این که از سوی محیط پذیرفته شود. اما اگر فرد امکان این را داشته باشد که در مورد بازگشت خود تصمیم بگیرد، آن وقت مسئلهی پشتسر گذاشتن، رها کردن و جدایی، آن هم به صورت فعالش، مطرح میشود. به این دلیل ساده که توانایی و امکانات ما برای این که هویت خود را تعریف کنیم، محدود است؛ درست مثل توان تمرکز و توجه و طول عمرمان. وقتی ما آگاهانه تصمیم میگیریم و همهی تلاش خود را بر این هدف متمرکز میکنیم که از ابتدا شروع کنیم و کس دیگری بشویم، آنوقت باید بخشی از خاطرات و گذشتهمان را رها کنیم. من فکر میکنم که در زندگی همیشه باید سبک و سنگین کرد. چون ما فقط زمان معینی را در اختیار داریم.
در پایان رمان، نیلو جسارت این که زندگی جدیدی را آغاز کند، به دست میآورد و زندگی زناشویی و محل زندگیاش را ترک میکند. با این وجود تعادل خود را از دست نمیدهد و بیریشه و تکیهگاه نیست. برای این که مادر و پدر او که به همان اندازه از زندگی پیشین خود ریشهکن شدهاند، از او حمایت میکنند و با او یک واحد کوچک اجتماعی را پایه میریزند. خودِ شما در جواب این سئوال که میهنات چه کسی یا کجا است، چه پاسخی دارید؟
ـ وطن من دخترم است. من مثل نیلو که در پایان در کنار مادر و پدرش خود و خانهاش را یافت، میهنم را در وجود دخترم پیدا کردهام. وقتی شروع کردم ریشههای او را در زمین محکم کنم و برایش خانهای بسازم، متوجه شدم که من هم سهم بزرگی از آن را دارم و با وجود همهی مسایل و دشواریها، ظرفیت زیادی برایم باقی مانده است. من حالا احتیاجی به این که در صدد جستجوی گذشتهام بربیایم، ندارم. به جای آن برای دخترم چیز تازهای میسازم.
نوشتن به وطن دیگر من تبدیل شده است. وقتی مینویسم میتوانم گذشته و آیندهام را بیابم و دنیاهای جدیدی خلق کنم که فقط به من تعلق دارند و آنها را با دیگران تقسیم میکنم.
به نقل از “آوای تبعید” شماره ۱۰