مهدی استعدادی شاد؛ سرگذشتی با آقا بزرگ
دوره، دوره ی رونق رُمان ۱۹۸۴ بود. رُمانی که جورج اورل انگلیسی به سال ۱۹۴۸ نوشته است.
حکایت رُمان نامبرده به دههها در غرب بر سر زبانها بود. زیرا که نه فقط مردم کتابخوان عطش کنجکاوی خود را نسبت به آینده محتمل سیرآب میکردند بلکه اولیای امور هم میخواستند از آن برای تبلیغات علیه شرق توتالیتر یا خرس قطبی استقاده کنند. فیلمش را هم ساختهاند تا منظور خود را از طریق اکران سینما گستردهتر پخش کنند.
الان دقیق دیگر نمی دانم سال ۱۹۸۴ بود یا یکسال بعدش؛ که با آقا بزرگ آشنا شدم.
پس از آشنایی اولیه، مدتی به دیدارش می رفتم که در بخش شرقی شهر زندگی می کرد. چند سالی بطور منظم سه شنبهها از غرب برلن راه میافتادم تا سر ساعت یازده روز برسم. آنجا یکی و دو ساعتی میماندم. اما همیشه دقایقی قبل از ساعت یک خداحافظی میکردم و بیرون میآمدم. در خانه وقت خواب قیلوله فرا رسیده بود.
در شهری تقسیم شده، که نمونههای مختلفی از رفتارمردمان بلوک شرق و غرب را در خود جا می داد، آقا بزرگ عادت بچههای دبش تهرون را به جا می آورد.
یکساعتی دراز میکشید. گویا در تمام عمر از یک تا دو بعد از ظهر همیشه در زندگیاش چرتی زده است.
گاهی به شوخی می گفت،”- آقا به جدّم قسم که خواب ظهر کیفی دارد. ناگفتنی.
و این به جدّم گفتنهایش به اشارههای مختلفی منجر می شد که معمولا بعد از آن جمله میآمد.
در آن دیدارهای دو ساعته از زمین و زمان گذشته سخن می رفت؛ البته بیشتر او می گفت و اینجانب که سالها جوانتر بود فقط میشنید.
هر بار کتابهایی را که از ایران برایش می فرستادند نشان می داد و نظر می پرسید. نظرپرسی از عادت های آشکار او بود.
حتی توی جلسات عمومی اگر کسی چیزی می گفت ناشناخته یا جالب، فوری در دفترچه همراهش یادداشت می کرد. سپس با حوصله سراغ طرف میرفت و میخواست تا برایش توضیح دهد که منظورش چه بوده است. این طوری دست کم قضیه برای او روشن میشد.
آن عادت یادداشت کردن شاید به دورهای از کارش بر میگشت که در مورد فرهنگ ایرانی و ادبیات فارسی به فرهنگنامه نویسی مشغول بود. نوعی گرته برداری و فیش نویسی مداوم برای کار در دانشگاه آلمانی و لغتنامه.
بعد ها که خودمانیتر شدیم و اعتمادش به من افزایش یافت، نامههایی را برای خواندن نشانم میداد. نوشتههایی که برخی با دستخطهای ناخوانا برایش میفرستادند و برای درک آنها از قدرت بینایی من کمک می گرفت.
پس از دو سال آشنایی و دیدارهای هفتگی حتی راجع به هزینه کردن و خریداری این و آن وسیله زندگانی هم با من صلاح مشورت می کرد. مثلا میپرسید، آیا فایده دارد برای تعمیرات شمیران- اسم کلبه ای که بیرون برلن شرقی داشت- پول خرج کند؟
دقیق آن ماه پاییزی در سال ۸۵ یا ۸۶ را بخاطر ندارم که آقا بزرگ ذره ذره از سفری می گفت که به پاریس داشته است. آن زمان سفر شهروندی مقیم جمهوری دموکراتیک آلمان به غرب کار بی دردسری نبود. گذر از مرز میان اردوگاههای متخاصم جهانی عبوری آسان به شمار نمی رفت.
بهرحال در آن شرایط سنی، سفر همیشه سخت است. حتی برای او که تر و تمیز لباس می پوشید. فاخرانه حرکت می کرد. لبخندی مهربانانه بر لب می داشت و در انظار عمومی غالبا پاپیون زده ظاهرمیشد. البته گه گاهی هم کروات میزد. خیلی بندرت یقه اسکی میپوشید.
سفر بهرحال سخت است؛ بویژه اگر به دههها در غربت زیسته و در خواب کابوسهای گمگشتگی را دیده باشی.
البته همان رنگ سفید موهای شانه خورده، حتی برای مامورگذرنامه و با هوش متوسط نیز باید کفایت کند. ولی معمولا کفایت نمیکند تا بفهمد مخاطب هفتاد را رد کرده و به نزدیکی هشتاد رسیده است. پس نباید او را زیاد معطل کند.
ولی طرف، مثل سایر همکاران پراکندهاش در سرتاسر کره خاکی، صخره سخت است. عدم انعطاف خود را نیز با این جمله بین المللی توجیه میکند که، “مامور است و معذور”. پس باید و باید که ده بار پاسپورت را بالا و پایین و عکس را با چهره تطبیق کند.
آقا بزرگ اما به ذات آدمی صبور است. بخاطر عادت قدیمی دوش آب سرد گرفتن صبحگاهی، پوستی با طراوت و سرسینه ای قبراق دارد. به روزهایی حتی گونه هایش گل میاندازد.
در هر صورت، برای هر آشنا و غریبهای، بایستی آدمی مطبوع و دلنشین جلوه کند. حتی برای آن ماموران عصا قورت دادهی دولت؛ در دوسوی دیوار برلین.
وانگهی مودب بودنش ، با سر و وضعی اطو کشیده ، بازتاب حضور وی را تکمیل می کند. طرف مقابل اگر قیافه شناسی معمولی بلد باشد، و حتی او را نشناسد که در فرهنگ زبان فارسی شهرتی دارد، با تکلمی که آقا بزرگ به آلمانی داشته بایستی می فهمیده که طرف از آکادمی و تدریس در دانشگاه میآید.
مامور اداره امور مرزی و جلب سیاحان بایستی حدس می زده که لقب پُرفسور را نیز مسافرسالمند یدک می کشد. در دعوتنامهای که آقا بزرگ نشان میداده عنوان پُرفسور ضبط شده است.
با این حال طرف بیچاره یک مامور است؛ و ماموران نیز همیشه معذور. اصلا فرقی نمی کنه در شرق حقوق می گیرد یا در غرب. بنابراین برایش سند و مدرک دولتی مهم است ونه دعوتنامۀ دانشگاهی. زیرا باید یکبار دیگر و برای یازدهمین بار مهرهای پاسپورت را ورانداز کند تا سرانجام بپرسد:
– مقصدتان کجاست؟
آقا بزرگ هم، کمی معذب و کمی هول کرده، بگوید: “- پاریس!
همیشه سر مرز و موقع کنترل است که غربت نشین یاد شوربختی خود میافتد چراکه با او برخورد مناسبی نمیشود.
آدمی را مثل چماق جلویت میگذارند تا یادت نرود که دنیا بی صاحب است و خدای نا کرده یابو برت دارد و بخواهی آزادانه در دشت و صحرا یکه تازی کنی و جوّلان دهی.
آقا بزرگ البته چون غیر آلمانی زبان فرانسه هم میدانسته، در هر دو سوی ترانزیتهای هوایی، پاریس را با لحنی تلفظ کرده که مامور گمرک محلی آن را بفهمد. هم در فرودگاه برلین و هم در فرودگاه پاریس .
با مزه بود؛ یادش بخیر که همیشه چه تاکیدی داشت. اینکه اسم و رسم فرانسوی را درست تلفظ کنیم. فکر میکرده و شاید هم به تجربه دیده که تلفظ درست واژهها در مخاطب ایجاد احترام میکند. بی خود نبود که قدما لفظ قلم صحبت میکردند.
از خودم چند بار ایراد گرفته بود که چرا اسم شارل بودلر را درست تلفظ نمی کنم. طوری کلمه بودلر را ادا می کرد که لبش غنچه میشد. بووو… دِدِدِ … ل ل ل …ررر… و کل این حروف را چنان میکشید که انگاری قصد جاده سازی دارد.
بعد با طعنه و کنایه و با نیز ارجاعی ضمنی به مباحث گذشته راجع به شعر مُدرن و نقش نیما و غیره و ذالک میگفت، از آدمی که اهل ادب است، تلفظ اشتباه و شلختهگری زبانی بعید است.
آقا بزرگ، دشمن ولنگاری بود. آن را دست کم لباسهای اطو زده اش نشان میداد.
من بی آنکه رسم جواب دادن به بزرگتر را داشته باشم، در دل میگفتم که این دیگر ادا و اطواره خاص ادیبان است که سخن دیگری را فوری ویرایش می کنند. مبادا در گوش تاریخ عبارت غلط تلفظ شدهای جا گیرد.
با او چند باری بحث و جدل پیش آمد. شاکی بود که چرا نیما را با بودلر مقایسه میکنم. آقا بزرگ مثل همیشه اول تلفظ بودلر را تصحیح میکرد و سپس آن طوری که رسمش بود، با صدایی پایین آورده و به نوعی در گوشی حرف زدن میگفت:
“- آقا جان، نیمای دهاتی را نباید با بودلر قیاس کرد که شهر نشین و آوانگارد بوده است.
آقا بزرگ به آن اندازه که به هدایت ارج میگذاشت ، البته نیما رو ارزنده و قابل پیروی نمیدانست.
در همین جا اینجا اعتراف میکنم که این حرفش مدتها بر من تاثیر داشت. من هم این خطا را تکرار میکردم که به نیمای برجسته اعتنای لازم را نداشته باشم.
بواقع نیما خیلی از این حرفها بزرگتر بود. این را بایستی همان موقع با صدای بلند و رسا اعلام میکردم تا خود را از زیر تاثیر آن حرفهای یواشکی و در گوشی آقا بزرگ رها کنم. ولی چه کنم که تا همین اواخر از عارضۀ شرم حضور رنج بردهام. همیشه خواستهام صریح باشم اما خجالت کشیدهام.
از عیب و ایرادم که بگذریم، شیوه آقا بزرگ نیز که حرفهای مهم را یواشکی و در گوشی میگفت به عادت کسانی بر میگشت که دچار همه دشمن بینی بودند. مدام از امکان وجود دستگاههای شنود ادارههای امنیت شرقی هراس داشتند.
آقا بزرگ در آن مسافرت یادشده به پاریس برخی از سیاستمداران را نیز دیده بود. از جمله شاهپور بختیار را.
روایتش را مهشید خانم امیرشاهی در رمان”درسفر” آورده است. آنجا راوی از ”سیمین ”( بزرگ علوی) بخاطر بی وفایی به ”خان”(بختیار) گله کرده است. در آن دوران آقا بزرگ را چنان دوست می داشتم که از انتقاد به او استقبال نمی کردم. حتی اگر نقد به حقی در موردش بود.
آقا بزرگ در پاریس اما بیشتر با اهل ادبیات و نویسندگان نسل بعدی گشته بود. غلامحسین ساعدی ، آن آدم دست و دلباز و رفیق دوست، میزبان اصلی او بوده است. گویا در یکی از آن چند مهمانی که به افتخار ورود آقا بزرگ به عروس شهرهای دنیا بر پا شده بود، وی از هموطنان گله کرده است.
شکایت از این که چرا حتی فرهنگ دوستان مقیم برلن از او سراغی نمی گیرند. تلفظ فرانسوی برلین را با تاکید گفته بود و نیز این که از هم حزبیهای سابق انتظاری ندارد.
گفته، با کمی لحن حُزن آلود، که آنها مرا کنار گذاشتهاند. اما جوانان چرا از من جویای حال نمی شوند. چرا سراغی نمیگیرند و مرا از انزوا و تنهایی بدر نمیآورند.
این سفره دل گشودن، البته، ناشی از نوشیدن شراب گورای فرانسوی نبوده است. آقا بزرگ اصلا اهل زیادهروی نبود. عادت نداشت در خوردن و نوشیدن افراط کند. منضبط بود.
گویا تنهایی و انزوا در روزگار دراز غربت و تبعید بوده که اورا دلگیر و پکر می ساخته است.
او البته خودش زیاد اهل بروبیا و مهمانی و معاشرت نبود. ولی کنارکشیدن از کار حزبی وی را در برلن شرقی به گوشه نشینی وادار کرده بود.آنهم بعد از ماجراهای غم انگیز بعد ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ و نیز بی اعتنایی خیل هم حزبیان به او. زندگی منزوی داشت. فقط همان چند نفر دستیار دانشگاهی و همکار از او جویای حال میشدند.
البته در سالهای بعدی نیز کنفدراسیونیهای فعال در برلین نیز با او حشر و نشر نیافتند. چرا که جز ابواب جمعی آنان در اعتراض به پهلوی دوم نگشته بود.
برخی از دبیران کنفدراسیون با غرور میگفتند، همین که یک بار شایعه شد او از سفارت شاهنشاهی تقاضای پاسپورت کرده برای تکفیر و تنها گذاشتنش کافی بوده است.
البته میشود حدس زد که با آن سر و وضع مرتبی که آقابزرگ داشته، ظاهرش به هیچ وجه برای مائوئیستهای افراطی و متظاهر به ژنده پوشی خوشایند نبوده است. شما کافی است رنگهای شاد کروات و پاپیونهایش را یکبار دیده باشید. در نتیجه حتی میانه روهای معتدل کنفدراسیونی نیزجرات آمد و شد با وی را نکردهاند.
با این حال برای رعایت انصاف نکته زیررا نیز بایستی اضافه کرد. این که برخوردها با آقابزرگ، همیشه به سردی واکنش سیاسی کاران نبوده است که او را منفعل یا سازشکار ارزیابی میکردند. وی بخاطر داستانهایش در میان اهل ادب و فرهنگ احترام خاص خود را داشته است و به هیچ گرفته نمی شده.
در یکی از آن مهمانیهای ایرانیان پناه یافته در پاریس صحبتی جانبی هم شده بود. زیرا خانم هما ناطق در پاسخ به شکایت آقا بزرگ علوی از تنهایی و انزوا، گفته بود:”- که در برلن دوست جوانی هست و علایق ادبی هم دارد. اگر مایل باشید به او خواهد گفت که خدمت شما بیاید.
آقابزرگ از پیشنهاد استقبال کرده بود .
آن دوست جوان من بودم که خانم ناطق از سر شوخی گاهی میرزا مهدی آلمانی صدایم میزد. نامهای از او دارم که خطابش میرزا مهدی است. ناطق بر همین منوال تلفنی مرا گفته بود که از آقابزرگ سراغی بگیرم تا بیش از این حس مطرودی در غربت نکند.
از توصیه و پیشنهاد خوشم آمد. در اولین جلسهای که آقابزرگ را در برلن غربی دیدم خودم را معرفی کردم. برخورد مطبوعی داشت. خیلی خونگرم مرا تحویل گرفت. آدرس خانه خود را داد تا به او سر بزنم.
شمارههای تلفن را هم رد و بدل کردیم. قرار شد هر بار عصر روز قبل تلفنی بزنم. بدور از هر ملاحظهای قرار سه شنبه آتی را گذاشت که ساعت یازده پیش او باشم.
کاری که بعدها فهمیدم از او عجیب بوده است.
با شناخت بیشتر آقابزرگ فهمیدم که طبع محافظه کاری دارد و در رابطه گرفتن با دیگران دست به عصا راه می رود.
الان بایستی اعتراف کنم که سوای توصیه پیشکسوتان، خودم نیز انگیزه رفتن پیش آقا بزرگ را داشتم. از یکسو به صورت زنده و بقول فرهنگیها لایف او را می دیدم. اینطوری میل مشاهده گریام ارضا میشد.
ازسوی دیگر همچنین هم صحبتی با نویسندهای را تجربه میکردم که از جمله روایتهای “چمدان”، “چشمهایش” و ” گیله مرد” را نوشته است.
او در دوران ما تنها بازمانده از گروه ربعه یا محفل چهارتایی ها محسوب میشد. گروهی که دور جاذبه صادق هدایت شکل گرفته و به روزگاری نماد دگراندیشی انتقادی مملکت بود. آنهم مملکتی که داشت پاورچین پاورچین از بلایا و نکبت دورۀ قاجار دور میشد.
اعتراف میکنم که دیدن آقا بزرگ همیشه برایم یاد صادق خان هدایت را زنده می ساخت. آقا بزرگ وقتی از زیرکی و بذله گویی هدایت می گفت، حتی در پیرانه سری، هیجان زده می شد. ذوقی در صدایش می شکفت. شاخههای حرفش پُر از شکوفه میگشت.
با وجود فراموش کردن خیلی چیزها، هنوز اما آن روز خاص را بیاد دارم.
ریش تراشیده و لباس مناسب پوشیده، از مرز ایستگاه ” فریدریش استراسه ” عبور می کنم. سوار مترو زیرزمینی ، سه ایستگاه را پشت سر می گذارم. از خروجی ” فرانکفورتر آله ” بالا می آیم. به دست راست می پیچم. جلوی عمارت شماره ۲ در بلوار فرانکفورت می ایستم. ساختمان چند طبقهای است.
نخست زنگ در خانۀ پروفسور علوی را پیدا میکنم. سپس دکمه را فشار می دهم.
پس از لحظهای، در باز می شود. سه تا پله را بالا می روم تا به دالان دوم وارد شوم. متاسفانه خدا برای آدم تنبل می بارد. آسانسور خراب است. پله های سه طبقه را سریع بالا می روم. عجله دارم. لحظه دیدار نزدیک است. زنگ در آپارتمان را می زنم.
خانم آلمانی که شصت و چند ساله می زند در را باز می کند. سلام می کنم و می گوییم به دیدار آقای علوی آمدهام. زن سلام مرا جواب می دهد و رو به پشت سر می کند و می گوید:”- بوسی ! مهمان!
آقا بزرگ و همسرش، همدیگر را بوسی صدا می زنند؛ که حدس می زنم می بایستی از بوسه فارسی برخاسته باشد.
از آن لحظه دیگر آیین و فریضه چند ساله دیدار آقا بزرگ شروع شده است. خانم همیشه در را باز می کند و من یکراست به سمت اتاق کار آقا بزرگ می روم که او در آستانه اش ایستاده است.
با ورود به اتاق کار سر گذشت آشنایی و معاشرت با آقا بزرگ هم شروع می شود. معاشرتی که تا این جا فقط ماه عسلش روایت شد. اما آن دیدارها دو نقطه عطف در مسیری فراز و نشیب دار داشته است.
یکی ماجرای فروش کتابها است و دیگری سفری که آقا بزرگ به ایران زیر نعلین خلافت خلیفه کرد.
ماجرای سفر از زمانی آغاز شد که آقابزرگ پیش گروه نویسندگان از ایران آمده از آرزوی خود گفت. این که میخواهد برای آخرین بار هم که شده زادگاه خود را ببیند.
اخوان که مهربانیش بیش از همیشه گل کرده است میگوید آقا شما لازم نیست بترسید. قبل از هر چیز سید هستید و تبار به اولیاء میبرید. بعد هم میشود از سران مملکت پرسید که دیدار شما به موطن اصلا اشکالی دارد. آنجا شفیعی کدکنی قبول مسئولیت میکند تا از طریق روابطی که دارد از این موضوع سر در آورد. این که بازگشت آقا بزرگ به ایران بی خطر است یا نه.
روبروی صندلی مخصوص آقا بزرگ نشسته، مراسم مهمان نوازی شروع می شود. در اتاق کار چند دقیقه بعد و در آغاز خوش و بش ما، خانم علوی فنجان چای را با یک تکه بیسکوست جلویم می گذارد. احوالپرسی کوتاهی میکند. سپس میرود به اتاق دیگر یا آشپزخانه که نمی بینمشان. فقط چند باری صدایش میآید که با تلفن حرف میزند.
در آن چند ساله، فقط یکبار وارد اتاق پذیرایی شان میشوم.هنگامی که به همراه شاعر و نویسندگان آمده از ایران به دیدار آقا بزرگ می رویم. پیشنهاد را اخوان ثالث می دهد. می گوید که ادب حکم می کند خدمت آقا بزرگ برویم.
سپس از برلین غربی با سه تا ماشین روانه برلین شرقی می شویم. بدین ترتیب اخوان، گلشیری، کدکنی ، دولت آبادی و خانم گلرخسار شاعر تاجیکی و نیز گروه مترجمان همراه، خدمت آقا بزرگ میرسیم.
به دعوت ” خانۀ فرهنگهای جهان ” در برلین یک هفتهای جشنواره ادبیات فارسی برگزار میگردد. احمد شاملو هم دعوت است. اما بخاطر گرفتاری شخصی نمیآید.
از چند عکسی که در آن دیدار گرفته شده و بر جا مانده و اینجا و آنجا در مطبوعات و بعدها در اینترنت درج گشته، می توان مبلمان و کاغذ دیواری خانهی آقا بزرگ را دید.
من اما کنجکاوی دیدن چه چیزیهایی را نداشته و بنابراین ظرایف اشیا دقیق به یادم نیست. از آن خانه فقط همان اتاق کار نویسنده را در یاد دارم که برایم جالب بوده است. اتاقی که، در چهار طرف دیوارش، کتابها را نمایش میدهد. از زمین تا سقف، بی اغراق، کتاب کنار و روی هم قرار دارد. حتی بالای قفسه ها نیز کتاب چیده شده است. اما همه چیز درهم است.
یکبار آقا بزرگ را به صرافت میاندازم که کتابها را از روی موضوع نظم دهیم. پیرمرد با آن که حوصله و توان کار جسمانی ندارد، اما توی رو در بایستی می پذیرد.
خانم خانه هم استقبال می کند که کار گردگیری شش ماه یکبارش آسانتر می شود. سه – چهار بار از دیدار با آقا بزرگ یعنی حدود هفت و هشت ساعتی صرف تنظیم کتابخانه می شود. گرچه من بالای نردبان رفته به حرفهای آقا بزرگ گوش می دهم که هر چند دقیقه یکبار می گوید : “- آقا سر جدّم مواظب باش!
آقا بزرگ همیشه به شوخی این جدّم را با تشدید می گوید و آخر جملههایش را با نمک میسازد. آنهم آقا بزرگی که از قدیمها در روایتهای چمدان و چشمهایش با شجاعت ستودنی از عشق آزاد سخن به میان کشیده است.
در آن منظم چیدن کتابها، به آثاری بر میخورم که آقا بزرگ چاپ اولشان را دارد. یک حس غریبهای به من میگوید که شاید لای این چاپهای اول بتوان بو و عطر نویسندگانی را استنشاق کرد که فقط نام و اثرشان را می شناسم.
از این رو کتابهایی از جمالزاده ، هدایت ، چوبک و … را گاهی با مکث تورق میکنم. به این امید که رایحه حضورشان دوباره برخیزد و به مشامم برسد.
من به این کتابها دل میبندم ولی سپس سرخورده و اندوهناک میگردم. وقتی کتابها را پزشکی از برلن غربی میخرد تا شاید آن را به دکور خانه اش بیفزاید.
این جمله بارها از ذهنم میگذرد که طرف حتما جلوی غریبه و آشنا قُمپز در میکند که کتابها را از که خریده است. ثمره یک عمر با ادبیات زندگی کردن و جمع آوری متن و کتاب آقا بزرگ را طرف با چند هزار مارک آلمان میخرد و لابد در گوشهای از خانه اش انبار میکند.
در آن معاشرتهای چند ساله با آقا بزرگ نقطۀ عطف دوم به آن باری میرسد که تصمیم سفر به ایران را گرفته است.
سه شنبهای است که به دیدارش رفتهام. غافلگیر میشوم. چون که پیش از من سهراب شهید ثالث هم به آنجا آمده است.
نیمساعتی به خوش و بش سه نفره میگذرد. زودتر از دیدارهای معمول خداحافظی میکنیم. آقا بزرگ خسته است. یا شاید هم از وقت تصمیم به سفر بیشتر میخوابد تا یادهای گذشتهاش از ایران را دوباره ببیند.
آن روز نیز آسانسور خراب است. با سهراب، این شاعرسینماگر بدقلق و تلخ و در عین حال لبریز از محبت، پلههای سه طبقه را پائین میآئیم. با هم اشتراک نظر داریم که سفر آقا بزرگ به ایران همان و استفاده تبلیغاتی از وی توسط رژیم همان.
بعدها میفهمیم که حق با ما بوده است. چون روزنامه نگار روزنامه دولتی او را در مصاحبه سفیر فرهنگی جمهوری اسلامی در غربت لقب میدهد. این لقب را تیتر هم میکنند.
فاصله چند ایستگاه از مسیر راه آهن زیر زمینی را توی خیابان میپیمائیم. شهید ثالث مُصر است که پیرمرد را منصرف کند. پکر است از تصمصم وی.
از اینرو از من میخواهد که هفته آینده نیز با آقا بزرگ صحبت کنم و از ریسک بالای سفر برایش بگویم. میگوید که یک قرار دارد که اگر بتواند آن را جا به جا کند او هم خواهد آمد و دو نفری با آقا بزرگ حرف خواهیم زد.
سهراب اما هفته آینده ظاهر نمیشود. من زیاد پاپیچ آقا بزرگ نمیشوم. او تصمیمیش را برای رفتن گرفته است.
چند ماه بعد که توی پاتوق سهراب، وی را میبینم، چلوکبابی “دوین” واقع در خیابان اولاند و متعلق به برادران ارمنی، دیگر حرفی از رفتن آقا بزرگ نمیزنیم. ماجرا طی شده است. هر دو سرخوردهایم از این موضوع.
او از فیلم تازهاش میگوید. این که در حال مذاکره با تهیه کننده است و بازیگر مورد نظر. در ضمن نوشانوشی داریم. با خودم فکر میکنم که روزی باید این سرگذشت دیدار با آقا بزرگ را بنویسم.
هوای برلین سرد و از آن بادهای استخوان سوز میوزد.
سهراب دست و دلباز با اصرار پول میز را حساب میکند. هر دو مست از دوین بیرون میزنیم و سر چهار راهی از هم خداحافظی میکنیم.
آنموقع حتما آقا بزرگ در خانه اش به خواب بوده است.