مسعود کریمخانی (روزبهان)؛ اینجا یک چیزى کم است
مسعود کریمخانی (روزبهان)
اینجا یک چیزى کم است[۱]
از “کلیدر” ِ دولت آبادى -بلوغ ِ بربریت ِ ما- تا “خاکستر” ِ حسین سناپور -رمانى که تصادفاً روى میز من است- بیش و کم چهل سالى مى گذرد.
در این چهل سال دنیا دیگرگون شده است، دیگر شده است. مانیز، همچون تکه اى از این دنیا دیگر شده ایم، و ادبیاتمان هم.
پیش تر، به ویژه در دههى چهل، شعر وجه غالب ادبیات ِ ما بود. بهترین آثار شاعران ِ نیمایى در این دهه است که منتشر مىشود. مهم ترین اتفاق ِ ادبى در این دهه، انتشار “تولدى دیگر” ِ فروغ بود؛ کتابى که شعر را از دنیاى روستازده ى نیما و نیماییان بیرون آورد، از دنیاى سنتى مردانه خارج کرد و روح ِ زندگى شهرى و مدرن را در آن دمید. با شعر فروغ، مدرنیته وارد حوزه ى شعر ما شد.
آنچه در حول و حوش جنبش سیاهکل گذشت تأثیر سازنده اى بر ادبیات ما نداشت، و منجر به تنگ شدن ِ عرصه ى شعر شد.
شعر، شعار شد. در این شعار شدن، هرکس شجاع تر بود شاعرتر تلقى شد. جدل خسرو گلسرخى با یدالله رؤیایى بر این بستر است. همین است که آدمى مثل براهنى را چنان گیج مى کند که نتواند ارزش و اهمیت رؤیایى را دریابد و باید دست کم بیست سال مى گذشت تا او به این گیجى پى ببرد و تازه برود زیر چتر شعر رؤیایى بنشیند !سعید سلطانپور محصول دیگر این جریان است.
شعر متعهد، و ادبیات ِ متعهد به طور کلى، چیزى جز شعار نبود. انقلاب، از بطن شعار بیرون آمد، و در متن شعار بار داد.
روشنفکرمان، تازه پس از انقلاب مى خواست بداند در دنیا چه خبر است. اول انقلاب کرده بود بعداً مى خواست بداند که انقلاب چیست! در این خواستن دانستن است که به سراغ کتاب هاى “جلد سفید” مى رود.او آگاهى خود را در چنین کتاب هایى جست و جو مى کرد؛ تا به یارى آن دنیایى را که از آن بى خبر مانده بود تحلیل کند.
در این حال و هواى پیش و پس از انقلاب است که “کلیدر” گل مى کند. “گل محمد”، نماد فهم ِ روشنفکر انقلابى ماست؛ راهزنى نیمه روستایى-نیمه ایلیاتى که تن و جان ِ آدمى زاده را از خربزه باز نمى شناسد، و مى کُشد، و مى کُشد…
و شگفتا که کسى نپرسید که گل محمد و یارانش چرا کشتند، به کدامین جرم. و هیچ کس نگفت جامعه اى که قهرمان ِ تحصیل کردگان و روشنفکرانش، قهرمان کتابخوانانش گل محمد باشد شایسته ى آزادى و دموکراسى نیست. اما هنوز هم بسیارند کسانى که اسباب موجه ساختن ِ چنین قاتلى را فراهم مى آورند. توجیهى که به کار تطهیر همان روشنفکران ِ برآمده از شعار مى آید
و هَم، در این حال و هواست که “همسایه ها”ى احمد محمود دوباره منتشر مى شود و خوانده مى شود و “داستان یک شهر” او روانه ى کتابفروشى ها و کتابخانه هاى کتابخوانان مى شود.
شاید احمد محمود، در نام گذارى رمان “داستان یک شهر”، اشارتى به “داستان دو شهر” ِ چارلز دیکنز داشته باشد. هر چه هست مى توان آثار او را با همین “داستان دو شهر” مقایسه کرد تا روشن شود که در کجاى تاریخ جا خوش کرده بودهایم.
ما، به جلو نگاه مى کردیم و پس پس مى رفتیم و در این پس رفتن از هدایت و علوى هم عقب افتاده بودیم. این، به لحاظ جامعه شناسى قابل بررسى ست که چرا ادبیاتى که بوف کور و چشم هایش را دارد باید در کلیدر نزول اجلال کند! و شاید بیهوده نیست که چهره هاى نسل اول داستان نویسى ما، همه در غربت مردند، از هدایت و علوى و چوبک و جمال زاده تا رسول پرویزى. شاید آن ها از ما نبوده اند!
این عقب ماندن ما در شرایطى بود که “رمان نو”، هم پا و همراه اندیشه هاى پسامدرنیستى، دنیاى داستان نویسى را متحول کرده بود.
این تحول اما، بنیادهاى جامعه شناختى و فلسفى خود را داشت. آنچه ما نداشتیم. و هنوز هم نداری .رمان، “فروغِ” خود را مىطلبید که تحولى در آن پدید آورد و “به روز”ش کند. نبود.
شاید تنها کسى که مى توانست نفسى تازه در کالبد داستان نویسى ما بدمد گلشیرى بود.
هوشنگ گلشیرى هوش ِ معاصر داشت. در سفرهایش به غرب، زندگى غربى را فهمید. رمان “آینه هاى دردار”، که آن را پس از نخستین سفرهایش به اروپا نوشته است، بازگوى این فهم است، و این در حالى ست که -به طریق مقایسه- اسماعیل فصیح که درس خوانده و زندگى کرده ى در آمریکاست در “ثریا در اغما” نشان مى دهد که دست کم چیزى از زندگى ایرانى غرب نشین نفهمیده است.
گلشیرى در “جن نامه”، که از درخشان ترین، و بلکه درخشان ترین رمان اوست، به سمت عناصر سنتى مى رود، او در این رمان، حتى به نقد دوران مدرن مى پردازد، نقدى که از زاویه ى سنت صورت مى گیرد. و همین، او را از ادامه ى منطقى “آینه هاى دردار”، و مجموعه داستان ِ “دست تاریک دست روشن” باز مى دارد. و البته نادیده نباید گرفت که نوشتن “جن نامه” پیش از نوشتن آیینه هاى دردار آغاز شده بود. و بدینگونه، گلشیرى نیز نتوانست مهر خود را بر رمان نو بزند.
در اینجا، لازم است اشاره اى به فعالیت زنان نویسنده، در حوزه ى داستان نویسى بکنم. آنان در این زمینه نقشى بسیار جدى دارند، و بسیار بیش از مردان مى نویسند.
آنان، در بسیارى از آثارشان، با نگاه از سوى زنانه ى خود، به ستیز با چهره ى مردانه ى جامعه آمده اند. این نگاه را اگر نگاهى فمینیستى ارزیابى کنم اما، بلافاصله باید بیافزایم که از جنس فمینیسمى قدیمى ست، فمینیسمى که غالباً برآورده ى شکست در عشق و ازدواج است، و نه محصول رویکردى از زاویه ى حقوق شهروندى انسان امروز. همین است که در بن خود، به مبلغ ارزش هاى جامعه ى مردسالار بدل مى شود. رمان “چراغ ها را من خاموش مى کنم” نمونه ى خوبى از این دست است.
زویا پیرزاد، در این رمان موقعیت دینى خود را (از اقلیت هاى مذهبى) به شخصیت زن داستان مى بخشد و بدینگونه به القاءِ نوعى متفاوت بودن مى پردازد. او، در به کارگیرى این شگرد کاملاً مؤفق است اما کافى ست در رمان وى، کلیسا را به مسجد بدل کنیم تا روشن شود تفاوتى اگر هست تا چه اندازه سطحى ست، و چگونه نگاه وى آلوده ى ارزش هاى به ویژه اخلاقى ِ مردانه است. همین طور است شهرنوش پارسى پور، که در بخش هایى از “طوبى و معناى شب” مى درخشد اما در داستان هاى دیگرش به نوعى رازگونگى مى رسد.
رازآمیز بودن، اگر از پیچیدگى فکر و فشردگى حرف باشد، غالباً امرى گریزناپذیر است. اما، براى پنهان کردن ِ فقدان ِ حرف است که بسیارى، به رازگونه نوشتن رو مىکنند. نوشتههاى شهرنوش پارسى پور از این دست است.
از میان همه ى زنان ِ نویسنده، از این دو تن نام بردم چون ضمن آنکه به روزگار خود خوش درخشیدند اما بنظرم به انتهاى خود رسیده اند، وامیدوارم داورى من درباره ى آنان خطا باشد.
رمان نویسى در ایران، بر بستر رمان نو پیش مى رود و پیوسته نویسندگانى به بازار کتاب راه مى یابند که هر یک به معنى واقعى “چهره”اند. آنچه در رمان هاى اینان به ویژه اهمیت دارد آن است که خود را از روستا زدگى، از فضاهاى سنتى، از سنت زدگى، از سیطره ى ایدئولوژى، و از قهرمان پرورى نجات داده است.
انسان رمان ِ امروز ِما، شهروندى ست که براى به دست آوردن ِ حقوق شهروندى خود مى کوشد. آنان، آدم هایى معمولى هستند، دنیاهاشان هم دنیاهایى ست که همه ى ما با آن سر و کار داریم. همه چیز در اتفاقات ِ روزمره مى گذرد. خیابان، اتومبیل، کافه، کارخانه، اداره، محل کار، کارخانه، بیمارستان، سینما، تلفن، شب نشینى، تعطیلات… عناصرى هستند که رمان هاى ما را مىسازند.
حضور عناصر مدرن زندگى، از نگاه مدرن نویسندگانمان خبر مى دهد، اما، این نگاه آنقدر فرانمى رود که به نگاهى جهانى تبدیل شود. هنوز زمان مى خواهد که نویسنده ى ما، جهان را چنان بشناسد که همزبانِ خود را در فرهنگ هاى دیگر پیدا کند.
به روشنى مى توان دید که رمان ما بندِ ناف ِ خود را از گذشته بریده است و به مسائل امروز رسیده است، اما نتوانسته است مسائل امروز را به سکوى پرش تبدیل کند.
آنچه در رمان هاى امروز ما، به ویژه درخشان است تنوع فرم است، بطورى که مى توانم بگویم این رمان -بى آنکه فرمالیستى باشد- رمان ِ فرم است.
در این دو-سه دهه ى اخیر، ترجمه و تحلیل آثار فلسفى و جامعه شناسى، به ویژه در موضوع ِ نوشتن و زبان، تأثیر شگرفى بر ادبیات ما گذاشته است، و این، نشان مى دهد که تا چه اندازه نویسندگانمان نیازمند مطالعهى این نقدها و تحلیل ها هستند.
در دنیاى غرب، فیلسوف و جامعه شناس، پشت ِ سر ِ ادبیات ایستاده است و به نویسنده ى غربى نگاه مى بخشد و او را در جهانى کردن ِ روزمره هایش یارى مى رساند.
رمان ما، جهانشمول نیست و باید آن را صرفاً ایرانى دانست، و این، ناشى از همین کمبود، یعنى فقدان ِ نقدهاى فلسفى و جامعه شناختى، و فراتر از آن، فقدان چنین دیدى نزد خود نویسندگان است.
تا به این افق برسیم هنوز باید بدویم. اینجا چیزى کم است.
به نقل از “آوای تبعید” شماره ۱۰
[۱] – به خواستِ دوست نازنینم اسد سیف، برآن بودم نقدى، یا دست کم شرحى، بر اوضاع و احوال ِ رماننویسیمان، آنگونه که اکنون هست، بنویسم. در عمل، دیدم بدون بررسى گذشته نمىتوان به اکنون رسید، و نیز، هم آن گذشته و هم این اکنون نیاز به بررسى بسیار مفصلى دارند که نه با وقت من جور است و نه همهى آن کتابهایى که نیاز دارم در دسترسم هست. به همین حداقل اکتفا کردم که امیدوارم به آن صرفاً به عنوان فهرست مطالبى در این زمینه نگاه شود. فهرستى که شکل مقاله به خود گرفته است. درود بر شما