خسرو دوامی؛ کلوپ بیلیارد آرزو
خسرو دوامی
کلوپ بیلیارد آرزو
ما هفت نفر بودیم که با هم، از ایران فرار کردیم. من بودم و رفیقم قدرت و پسر دو سالهاش ارانی، مسعود خان بود و حسین ترابی، فریدون محرابی و همسرش نیلوفر. بین ما، قدرت چپی بود، اما من از سیاست میترسیدم و دلم میخواست نویسنده شوم. مسعود خان میگفت، افسر فراری نیروی هوایی بوده. حسین ترابی طرفدار سلطنت بود؛ خود را تاجر فرش معرفی می کرد و نوازنده ویولون در ارکستر گلهای رادیو. فریدون محرابی بیلیارد باز بود، اما دوست داشت از او با عنوان قهرمان زیبایی اندام و فعال سیاسی یاد کنند. از همسرش نیلوفر فقط، تصویری مغشوش در خاطرم مانده.
من و قدرت، از کودکی هممحل و همکلاس بودیم. قدرت تنها فرزند پدر و مادری پیر بود و از همان سالهای اول دبیرستان سیاسی شد. گاهی کتابی، جزوهای به کلاس میآورد، گاهی هم در تظاهراتی، اعتصابی شرکت می کرد. کلاس دهم بودیم، اواخر سال تحصیلی، چند لباس شخصی، قدرت را جلوی درِ دبیرستان، به جرم پخش نشریات چپی ها دستگیر کردند. بعد از چند شب، با پادرمیانی ریش سفیدهای محل و ضمانت پدرش آزاد شد. دیپلم که گرفتیم، هر کدام به سویی رفتیم. قدرت دانشکده فنی قبول شد و من رفتم سربازی. مرخصی که می آمدم، قراری می گذاشتیم و همدیگر را می دیدیم. تازه خدمتم تمام شده بود که پدر و مادر قدرت به فاصله چند ماه از یکدیگر، بیمار شدند و مردند و او تنها ماند. سال اول دانشکده ادبیات بودم که پدر و مادرم تصمیم به مهاجرت گرفتند. برادری بزرگ داشتم که در جوانی به آمریکا رفته بود. خانواده اصرار می کردند من هم بروم، اما من توی حال و هوای خودم بودم. دلم خوش بود که سری توی سرها درآورده ام. داستانی، شعری می نوشتم و اینجا و آنجا چاپ می شد. سال دوم دانشگاه بودم که پدر و مادر من هم کوله بارشان را بستند و رفتند پیش برادرم. مدتی از قدرت بیخبر بودم تا خبر دستگیری دوبارهاش در محلهمان پیچید. چندبار خواستم به ملاقاتش بروم، ترسیدم. یک سال بعد، دو سه ماه مانده به انقلاب، آزاد شد. اهالی محل، چنان استقبالی از او کردند و با چنان کبکبه و دبدبه ای آوردندش خانه که هیچوقت از خاطرم نمی رود. سراسر کوچه را چراغانی کرده بودند. همسایه ها دسته دسته با سبدهای گل به دیدنش می آمدند. روزهای انقلاب بود. جوانترها مجالی به دوستان قدیمی نمی دادند. شبهای اول سراپا گوش و چشم، می نشستند و قدرت برایشان حرف می زد. یک شب در جمع رفقا اصرار کرد که من هم چیزی بخوانم. اول نپذیرفتم. همه اصرار کردند و من با ترس و لرز قصه ای را خواندم. وسط داستانخوانی چند نفر عذری آوردند و رفتند، چندتایی چرت می زدند، آخر کار هم دو سه تایی با سرزنش من، پنبه کار را زدند. مانده بودم چه بگویم. قدرت سکوت کرده بود. تنها که شدیم، پرسیدم، نظر ندادی، فکر کردی دلخور می شم؟ گفت، سپهر! هیچوقت فکر کردی هدفت توی زندگی چیه؟ ده بیست سال دیگه می خواهی به کجا برسی؟ جوابی نداشتم. از آن روز به بعد کمتر با هم شاخ تو شاخ می شدیم. یک جوری رعایت هم را می کردیم. دوستی مان سر جای خودش بود، اما هر دو پذیرفته بودیم که با هم فرق داریم. چند ماه بعد از انقلاب، قدرت خانه ی پدری را اجاره داد. گفت، می روم شهرستان. پرسیدم کدام شهرستان؟ دیدم هربار جایی را می گوید، دیگر پاپیاش نشدم. ماهی یکبار می آمد تهران و شبی هم در خانه من می ماند. یک روز با هم رفتیم دیدن خاله ام. آن روزها خاله من و دختر هاش، مثل خیلی های دیگر انقلابی شده بودند. چشم قدرت به دختر خاله هام که افتاد، رفت بالای منبر و معرکه گرفت. آنها هم محو حرفهاش شده بودند. فردایش رفت. سه چهار ماه از او خبری نداشتم. یک روز تلفن زد که می خواهم بیایم ببینمت و خبر خوبی را بهت بدهم. فردای آنروز آمد جلوی خانه، با جعبه ای شیرینی در دست. دختر خاله بزرگم مریم، خنده کنان با یک گلدان پشتش ایستاده بود. خندیدم. پرسیدم، خبرت این بود؟ می خواستند ازدواج کنند. شوهر خاله ام راضی نبود. سعی کرد رأی مریم را بزند، نشد. من را واسطه کرد، حریفشان نشدم. آنروزها کسی گوش شنوایی نداشت.
دو ماه بعد، بی حضور پدر مریم، مراسم عروسی را در خانه ی من برگزار کردند. قدرت کت من را پوشیده بود، که به تنش گریه می کرد، مریم هم یک پیراهن عاریه ای صورتی بلند. اغلب میهمانان، رفقای قدرت و مریم بودند. مردهایی با سبیلهای پهن، و زنهایی آرایش نکرده، با پیراهن و شلوار و با موهای بلند دم اسبی. دستها را در هم گره می زدند، در دایره ای می چرخیدند، پاها را به زمین می کوبیدند و می خواندند. از مراسم آن شب چند حلقه عکس و فیلم گرفتم. عکسها و فیلمهایی که فردای مراسم همراه دوربین ها گم شدند و حسرت ثبت زندگی آدمهای یکدوره پر التهاب از زندگی ما در دلم ماند.
دو سه روز بعداز مراسم به دیدنم آمدند. قدرت را هیچوقت آنقدر خوشحال ندیده بودم. چشمهای مریم برق می زدند. دست مریم را گرفته بود، دست دیگرش را انداخت دور شانه ام و خواند: اگر بار گران بودیم و رفتیم، اگر نامهربان بودیم و رفتیم. پرسیدم، کجا؟ جایی را پراند که باور نکردم. اوضاع داشت به سرعت تغییر می کرد. گفتم، قدرت تو حالا هم دوست منی، هم شوهر دختر خالهم. تو را به جَدِت بیشتر دقت کن! گفت، سپهر! تو را به جدت اینقدر نترس!
چند ماه از آنها خبری نداشتم. همان ماهها پدرم به ایران برگشت و خانه را فروخت. اصرار داشت که من هم بروم. پشت گوش انداختم. چیزی تا گرفتن مدرکم باقی نمانده بود. نزدیک دانشگاه آپارتمان کوچکی اجاره کردم. یک روز طرفهای میدان انقلاب بودم. توی شلوغی کسی از پشت دستش را گذاشت روی شانه ام. برگشتم، قدرت بود، کیف در دست؛ روبوسی که کردیم، مریم را دیدم، روسری آبی بر سر، از آن طرف خیابان سمت ما می آمد.
چند روز در خانه ی من ماندند. سحر می زدند بیرون و شب، با خرواری اعلامیه و مجله – روزنامه بر می گشتند. بعد دوباره غیبشان زد. بار دوم که آمدند، پنج شش ماه گذشته بود. روز دوم گفتند می خواهیم خوشحالت کنیم. دیدم مریم دستش را روی شکمش گذاشته، می خندد. گفت، قراره عمو بشی. تبریک گفتم. پرسیدم، اسمش؟ مریم گفت، اگر دختر بود، اسمش را می گذاریم زیور، اگر پسر بود، ارانی!
خنده ام گرفته بود. زیور عشق کودکی قدرت بود. پرسیدم، حالا زیور یک چیزی، ولی ارانی هم شد اسم؟
اخمهای قدرت رفت تو هم. گفت، مگه چه ایرادی داره؟
گفتم، اولا که اسمش تابلوست، بهش شناسنامه نمی دن. دوماً، اگه این بچه قرتی شد، یا یک آدم مذهبی از آب درآمد، تکلیف چی می شه؟
هر دو عاشق ارانی بودند. قدرت گفت، نگران نباش! اسم شناسنامهایش را می گذاریم سپهر. آن روزها بگیر و ببندها زیاد شده بود. از عاقبت کار می ترسیدم. گفتم، به خاطر بچه هم که شده، بیشتر رعایت کنین. قدرت گفت، عمو سپهر، به خاطر ما هم که شده، یک کم کوتاه بیا وموعظه را بگذار کنار.
بعد از چند روز، دوباره رفتند. این بار غیبتشان طولانی شد. جنگ شروع شده بود. بعد از مدتی دانشگاه ها هم تعطیل شد و خانهنشین شدم. دلم شور قدرت و مریم را می زد. اوایل به خاله ام تلفن می زدند و او خبرشان را برایم می آورد، بعد دیگر تماسی نگرفتند. همدانشگاهیهای سیاسیم تار و مار شده بودند. گهگاه اتفاقی یکی دوتاشان را می دیدم. نشانی قدرت و مریم را می دادم. کسی خبری نداشت. اوایل خاله ام هفته ای دو سه بار زنگ می زد. می پرسید، از رفیقت خبری نشد؟ می پرسیدم، شما چطور؟ بعد، شاید می ترسید، شاید هم ناامید شده بود، دیگر زنگی نزد. کم کم به نبودنشان عادت کردم.
اواسط شصت، روزها برای امرار معاش مسافر کشی می کردم، شبهایم هم به وقت کشی می گذشت. خانواده خیلی فشار می آوردند که بروم خارج. تنهایی خرد و خرابم کرده بود. کم کم خودم هم خسته شده بودم. دلم می خواست راهی باز می شد و برای مدتی هم شده، خارج می رفتم و نفسی تازه می کردم. آن روزها مرزها بسته بود پاسپورت به کسی نمی دادند. بعد از مدتی این در و آن در زدن، توی بانک کار گرفتم. حالا شبها مسافرکشی می کردم. یک شب اتفاقی توی ماشین با یک جوان کُرد آشنا شدم. حرف توی حرف افتاد. از وضع خودم برایش گفتم. صحبت مرز شد و آدمهایی که آن روزها دسته دسته فرار می کردند. پرسیدم، قاچاقچی آشنا نداری؟ شماره تلفنم را گرفت. یک هفته بعد زنگ زد. گفت، فلان روز، فلان ساعت، بیا میدان توپخانه. رفتم، دیدم با یک کُرد دیگر آمده. طرف را به من معرفی کرد و خودش رفت. اسمش ارشد بود. گفت، به من میگن، کاک ارشد. رفتیم توی یک قهوهخانه نشستیم. قصدم را با او در میان گذاشتم. پرسید، بهایی هستی؟ گفتم، نه! سیاسی هستی؟ گفتم، نه! گفت، بیلیارد بازی؟ خندهام گرفت. کلوپهای بیلیارد را بسته بودند وبیلیاردبازهای حرفهای از کوه و کمر پناه می بردند به ترکیه. گفتم مگه فرقی هم می کنه من چی کاره باشم؟ گفت، البته که فرق می کنه. خطر رد کردن بعضی ها بیشتره، بعضی ها کمتر! بهش اطمینان دادم که بی خطرم. قبول کرد که من را تا ترکیه ببرد. دوسوم پول را اول می خواست، بقیه اش را، وقتی رسیدم. پرسیدم، قبلاً این کار را کردهای؟ خندید و لیست بلندبالایی از آدم های مشهور فراری را ردیف کرد جلوم. شماره اش را گرفتم، گفتم، بگذار بیشتر درباره اش فکر کنم.
ماجرای کاک ارشد را چند ماهی دنبال نکردم. درگیر کار روزمره بودم. شبها کارم که تمام می شد به خانه می آمدم، شامی می خوردم، پیکی می زدم و می نشستم به نوشتن. این در و آن در می زدم، شاید ناشری پیدا کنم، کسی تحویلم نمی گرفت.
اواخر شصت و یک، تلفن ها ی وقت و بی وقت به خانه ام شروع شد. شبها زنگ می زدند. گوشی را برمی داشتم و هرچه الو الو می گفتم، کسی جواب نمی داد. بد و بی راهی نثار آدمهای مزاحم می کردم، سیم تلفن را می کشیدم و به کار خودم مشغول می شدم. یک شب مانده به عید، خوابیده بودم، توی عالم خواب و بیداری حس کردم کسی دستم را گرفته، صدایم می زند. نیم خیز شدم. چراغ اتاق روشن بود. یکباره دلم هری ریخت پایین. قدرت، لاغر و تکیده، با ریش بلند، کنار تخت ایستاده بود؛ یک پسر بچه هم کنارش؛ با چشم های درشت خیره شده بود به من.
تا نزدیکی های صبح، به جز چند جمله ی کوتاه، حرفی بین مان رد و بدل نشد. می ترسیدم بپرسم و چیزی بین مان شکسته شود. هر دو خسته و گرسنه بودند. غذایی آماده کردم و در سکوت خوردند. ارانی آرام نشسته بود. چند جمله پرسیدم. اول به قدرت نگاه می کرد و بعد مثل کسی که تازه به زبان آمده باشد، جواب می داد. سیر که شد، روی مبل خوابید.
بر سرشان همان رفته بود که از آن می ترسیدم. به روایت قدرت، مریم صبح برای قراری بیرون می رود. می گفت، دوازده ساعت منتظر شدم. وقتی خبری نشد، ارانی را برداشتم و از خانه زدم بیرون. بعد از چند هفته خانه به دوشی و در به دری، عاقبت به خانه من پناه آورده بودند.
به بقال فضول محل و همسایههای کنجکاو توضیح دادم که قدرت، برادرم است و در آمریکا زندگی می کند. از زنش جدا شده و با پسرش برای دیدن من آمده است.
خانه ی خاله ام قیامتی شد. دنیای شان زیر و رو شده بود. خاله ام دو سه روز یکبار، به بهانه ای می آمد و چند ساعتی را با ارانی می گذراند. شوهر خاله ام حتی یکبار هم حاضر نشد قدرت و ارانی را ببیند. قدرت را مسبب بدبختی های خانواده اش می دانست. روزها، در روزنامه ها لیست اعدامی ها را زیر و رو می کرد و شبها به تماشای شوی نادمین در تلویزیون می نشست. روزهای جمعه، پیرمرد را عصا به دست، توی پارک ملت می دیدم که روی نیمکت می نشست و به هیاهوی جوانها خیره می شد. درقدرت هم دیگر شور و حالی باقی نمانده بود. ساعتها گوشه ای می نشست و با ارانی بازی می کرد. از رفقای سابقش بریده بود و با کسی تماس نمی گرفت. شبها، ساعت به ساعت می رفت جلوی پنجره و رهگذرهای توی خیابان را می پایید. یکی دو بار پرسیدم، می ترسی؟ نگاهی می کرد و جوابم را نمی داد. فکر کردم این طور بگذرد هم خودش خرد و خراب می شود، هم ارانی. گفتم، قدرت! بیا دست ارانی را بگیر، با هم برویم خارج. دنیا را چه دیدی؟ چند ماهی توی ترکیه می مانیم، ورق که برگشت و آبها از آسیاب که افتاد، برمیگردیم. اول مقاومت می کرد، بعد کم کم نرم شد. چاره ای نبود.
راننده پیکان سفیدی که ما را جلوی ایستگاه مسافربری تبریز سوار کرد، فواد، پدر ارشد بود. سبیلهای پرپشت جوگندمی داشت و خودش را مطلع و مسلط بر اوضاع نشان می داد. دو سه بار به مناسبت های مختلف پرسید، چپی یا مجاهد که نیستین؟ گفتیم نه! گفت، اگر باشین هم فرقی نمی کنه. آدم باید به همهی بندگان خدا کمک کنه.
قرار بود یکی دو روز در تبریز بمانیم تا اوضاع برای گذشتن از مرز مهیا شود. فواد ما را به مسافرخانه ای آشنا برد. قبل از اینکه برود رو کرد به قدرت و پرسید، فرمودین اسم آقازاده چیه؟ قدرت هنوز کلمه ای از دهانش در نیامده بود که ارانی پیش دستی کرد و اسمش را گفت. فواد دستی به سبیل هاش کشید. پرسید چی پسر جان؟ برای بار دوم که اسم ارانی را شنید من و قدرت را کناری کشید. شمرده و آهسته گفت، در قشنگی و باافتخار بودنِ اسمش که شکی نیست، ما خودمان هم در جوانی اینکاره بودیم. اما اگر توی مسافرخانه، یا بین راه، لو برود…سری تکان داد، انگشت اشاره اش را بالا برد و آرام روی گلویش کشید. قول دادیم مشکل اسم ارانی را یکجوری حل کنیم.
دو روزی که در مسافرخانه ماندیم، به ندرت از اتاقمان بیرون می آمدیم. سعی کردیم به ارانی بفهمانیم اسمش ارانی نیست، اما راضی کردن بچه ای به آن سن و سال، کار آسانی نبود. جمعه بعد از ظهر، فواد با یک پاترول آبی آفتابی شد. دو تا کوله پشتی داشتیم: یکیش خرت و پرتهای ارانی بود، یکیش لباس های من و قدرت. کوله ها را پشت ماشین که جای می دادم، دیدم چهار نفر روی صندلی عقب چپیده اند. یک زن و سه مرد. سلامی گفتیم. من کنار فواد نشستم، قدرت کنار پنجره، ارانی هم توی بغل دوتایی مان. در سکوت حرکت کردیم. توی آینه نگاه کردم. جوانی بلند قد نشسته بود کنار پنجره، مردی با موهای کم پشت سفید کنارش، مردی خپل هم طرف دیگر بود و زنی جوان، که فقط نیمی از صورت رنگ و رو رفته اش را می دیدم. نماز جمعه تازه تمام شده بود و هنوز حزب اللهی ها توی خیابان ها پرسه می زدند. از تبریز به خوی رفتیم و از آنجا به طرف ماکو راندیم. از ضبط پاترول فواد آهنگ های کردی پخش می شد. مرد خپل سرش را روی شانه زن گذاشته بود، با چشمهای بسته و دهان نیمه باز خرخر می کرد. توی خواب و بیداری از فواد خواست نواری کوچه بازاری بگذارد، یک بار هم از خواب پرید و به فواد گفت جایی بایستد. پاترول که ایستاد، مرد را دیدم که از کنارمان گذشت و رفت لای بوته ها. بعد صدای زن را شنیدم و دستش را دیدم که جلو آمد و دست کوچک ارانی را گرفت. پایین چشمهای زن گود افتاده و خاکستری بودند. پرسید، اسمت چیه؟ قدرت و ارانی همزمان گفتند، رضا. پاترول که حرکت کرد، مرد سفید مو هم به حرف آمد و از گرسنهگی و زخم معده اش شکایت کرد. ساعتی بعد فواد جلوی کافه ی خلوتی ایستاد و ما با عجله و در سکوت شام خوردیم. به قدرت گفتم، این شاید آخرین باری باشد که توی ایران شام می خوریم. قدرت با صدای بلند خندید و آنچنان نگاهی به من انداخت که بعد از اینهمه سال، طنین خنده و حالت آن نگاه در خاطرم مانده. از ماکو که رد شدیم، فواد یکباره سرعتش را زیاد کرد و بعد از چند دقیقه توی کوره راهی تو در تو و خاکی پیچید. دستاندازهای راه داشت زیادتر می شد که اینبار فواد فرمان را کج کرد و پشت تپه ای پیچید و بلافاصله ایستاد. توی گرد و خاک جلوی رومان، چند مرد را دیدیم با سربندها و شلوارهای کردی که ایستاده بودند و هر کدام افسار قاطری را به دست داشتند. همه پیاده شدیم و فواد ما را به احمد، بلد تٌرکمان تحویل داد.
سوار قاطر ها که شدیم، نم نم باران هم شروع شده بود. مرد خپل زیر بغل زن را گرفت و کمکش کرد که روی زین قاطر بنشیند. قدرت روی قاطر که نشست، احمد ارانی را بلند کرد و او را بین رانهای قدرت، روی زین گذاشت. قدرت زیپ بارانی اش را طوری بست که تنه ی کوچک ارانی هم توی آن جا بگیرد. فواد از قوطی دو قرص بیرون آورد و جلوی قدرت گرفت. گفت، برای خوابه. یکیش را حالا بهش بده، یکیش را سه ساعت دیگر. دیدم قدرت دارد بحث می کند. قرص ها را گرفتم، گفتم، این را بگذار به عهده من. با فواد خداحافظی کردیم و قاطرها پشت احمد و بلدهای دیگر به حرکت درآمدند.
پنج ساعت اول را با قاطر رفتیم. من به ارانی قرص خواب ندادم. او مثل کسی که مجذوب سکوت و حرکت آرام کاروانی کوچک در دل کوه شده باشد، بیدار بود و با چشمهای باز به اطراف نگاه می کرد. احمد دوربینی بر چشم داشت که می توانست در تاریکی ببیند. قاطرسواری در تپه و دشتی خیس و ناهموار کار راحتی نبود. با هر افت و خیز قاطرها آویزان می شدیم. احمد یکی دوبار صدایی شنید یا سایه ای را دید، از قاطرها پایین آمدیم و روی زمین دراز کشیدیم و اوضاع که عادی شد دوباره راه افتادیم. حالا تک و توک چراغهای مرز بازرگان را می دیدیم و صدای پاسدارها و مرزبانان را می شنیدیم. نیمه های شب احمد دستور داد از قاطرها پیاده شویم. یکی از بلدها قاطرها را با خودش برد و دیگری ارانی را پشت کوله اش گذاشت. سه تای دیگر، وسایلمان را حمل می کردند.
پنج ساعتِ بعد سخت تر گذشت. حالا خسته تر بودیم. باید از تپه هایی بالا و پایین می رفتیم و از جویبارهایی می گذشتیم که پاهامان گاه تا زانو در آب فرو می رفت. زمین زیرپایمان خیس بود و گِل ها به کف کفش هامان می چسبید و راه رفتن را سخت تر می کرد. چند بار صدای مرزبانها را شنیدیم و مجبور شدیم مسیر را تغییر بدهیم. یکی از بلدها زیر بغل مرد سفید مو را گرفته بود و آن یکی زن را آرام آرام به جلو هل می داد. نمی گذاشتند جایی استراحت کنیم. ارانی پشت کوله ی یکی از بلدها خوابیده بود. از خستگی داشتم توانم را از دست می دادم. یکی از بلدها از پشت، من را به جلو هل می داد. یادم نیست چقدر گذشت تا دست احمد را دیدم که بالا رفت و پایین آمد و اشاره کرد روی زمین بنشینیم. گرگ میش سحر بود و توی مه صبحگاهی و لا به لای قطره های سوزنی بارانی که به صورتم می خورد، جاده ی ترانزیت را دیدم و صف تریلی ها را که در امتداد هم، عبور کردند. در خاک ترکیه بودیم. از عرض جاده گذشتیم و من خانه های روستایی را دیدم و بعد، درِ چوبی کومه ای که باز شد و احمد اشاره کرد که وارد شویم. به دِه مرزی دوبایزید رسیده بودیم.
مرد خپل، بارانی اش را درآورد و و زیر سر زن گذاشت که از حال رفته بود. مرد، قدی کوتاه و هیکلی عضلانی داشت که مرا به یاد نصیری وزنه بردار می انداخت. آرام، با صدایی گرفته گفت، آقایون خسته نباشید. همه تون گل کاشتین. با این بارون و گل و شل، تصورشم نمی کردم که صحیح و سالم برسیم. مخلص همهگی، به خصوص این آقا کوچولو که دمش گرم، جیکش در نیامد، اگر یک وَنگ زده بود الان همگی باید تو سگدونی برادران بودیم. دستش را آورد جلو و با یکی یکی مان دست داد. گفت، من فریدون محرابی هستم. دوستام صدام می زنن، فری. ایشون هم نیلوفر خانم، همسر بنده. زن چشمهایش را برای لحظه ای باز کرد و لبخندی زد. همانطور که دراز کشیده بود بیسکویتی از کیفش بیرون آورد و جلوی ارانی گرفت. من اسم خودم را گفتم و بعد به ارانی اشاره کردم: ایشون هم بزرگ- مردِ کوچکِ ما، آقا رضا. ارانی خواست اصلاحم کند که قدرت با صدای بلند خودش را معرفی کرد. مرد موسفید، آقای ترابی بود و جوان بلند قد خود را مسعود معرفی کرد.
لباسهای گِل آلوده مان را توی دستشویی نمور کنار کلبه تعویض کردیم. گلیمی مندرس کف اتاق بود با چند پتو و پشتی های رنگ به رنگ. علاء الدین روشنی گوشه ای بود و کتری دودگرفته ای روی آن می جوشید. ترکیبی از بوی نم و عرق بدن با بوی نفت توی اتاق موج می زد. ما را به حال خود گذاشته بودند که استراحت کنیم، اما چند بار، لای در باز شد و پیرزنی کُرد با دستهای حنایی چروکیده، سینی بزرگی را آرام هل داد توی اتاق. توی سینی، چند استکان چای سیاه بود با تکه های نان بیات و پنیر خشکی که به زحمت از گلو پایین می رفت. ساعتی بعد، ارانی دست در گردن قدرت، کنارش خوابیده بود. آقا فری به پشتی تکیه داده بود و خُرخُر می کرد. بقیه، سر در گریبان، نشسته بودیم که احمد وارد شد. پاسپورت های مُهرخورده مان را آورده بود.
حوالی ظهر بود از کلبه بیرون که آمدیم، آسمان گرفته و بارانی شب پیش، جای خود را به آفتابی ملس و هوایی تازه داده بود. احمد با تاکسی ما را به ایستگاه مسافربری برد. بین راه، سخنرانی مبسوطی در باب خطرات استانبول و لزوم اقامت ما در محلی امن برایمان ایراد کرد و به ما کارت هتلی با مدیریت ایرانی را داد و از ارزانی و تمیزی و امنیت آن تعریف کرد. با اتوبوس از دوبایزید به آنکارا و از آنکارا، به استانبول رفتیم. در ترمینال استانبول، آقای ترابی خداحافظی کرد و گفت، رفیقی قدیمی قرار است به دنبالش بیاید. بقیه توی یک تاکسی چپیدیم و کارت هتل را دست راننده دادیم.
تابستان شصت و دو، در استانبول، غوغایی از ایرانی ها بود. چپی ها، مجاهدین، بهایی ها و یهودی ها، سلطنت طلب ها و افسرهای ارتش؛ همه ی اینها به جای خود، بیلیاردبازهای حرفه ای هم، به جمع ایرانی های فراری پیوسته بودند. هتل آرزو در یکی از کوچه های فرعی خیابان لالعلی استانبول بود. ظاهری پر شکوه داشت، با دو ستون منبت کاری شده و پله های مرمر سفید و در شیشه ای بزرگ و تابلوی نئونی که روی آن نام هتل سوسو می زد؛ به رنگ سبز و با حروف فارسی و انگلیسی. زیر نوشته ها، طرح یک میز بیلیارد بود؛ با توپهای رنگ به رنگ و چشمکزن. از پله ها که بالا می رفتی و در را که باز می کردی، سالنی محقر و رنگ و رو رفته را می دیدی، با دیوار آینه و مبلهای چرمی مندرس و دو سه گلدان. پیشخوانی بزرگ در انتهای سالن بود. پشت پیشخوان پیرمردی نشسته بود، با موهای پرپشت سفید و سبیلی پهن و آویزان. پیرمرد با لهجه ی غلیظ ترکی به میهمانان خوش آمد گفت. ایرانی بود و نامش صمد خان، معروف به آقای شهردار. صمد خان با خوشرویی اتاق ها را نشانمان داد. هتل، راهرویی باریک و کم نور و اتاقهایی کوچک و بویناک داشت که مرا به یاد مسافرخانه های اطراف بازار تهران می انداخت. پنجره ی بزرگ اتاقها یا به خیابان پر ازدحام لالعلی و هیاهوی دورهگردها باز می شد، یا به حیاط هتل. هر اتاق، دو تخت کوچک فنری داشت و میزی و صندلی و آباژوری. دستشویی و حمام اتاق ها هم کوچک بودند؛ با سقفی طبله کرده و حوله های کهنه و نازک. صمد خان تفاوت هتل با هتل -آپارتمان را برایمان روشن کرد. صبحانه با هتل بود. نظافت اتاقها و تعویض ملافه ها و حوله ها هفته ای یکبار انجام می شد. آب گرمکن و کولر هر اتاق هم ژتونی بود. استخر کوچک و رنگ و رو رفته هتل را هم نشانمان داد که آب کدری داشت، با دوشی در کنار و چند صندلی تاشوی فلزی در اطراف. کلوپ بیلیارد آرزو در زیرزمین هتل واقع شده بود؛ با دو میز بیلیارد و یک میز بزرگ اسنوکر. مهره های سربی شطرنج را روی یک میز کوچک چیده بودند و بساط تخت نرد هم روی میزی دیگر برپا بود. دو میز فوتبال دستی اسقاط هم گوشه ی سالن بود با آدمکهای شکسته و نصفه – نیمه. آقا فری چوب های بیلیارد را یکی یکی روی میز غلطاند، دستش را روی روکش ماهوتی کشید و گفت، چوبهاش که شرقی غربی می زنه، کفِ این میزها هم مثل دست اندازهای سه راه آذری یه.
قرار بود هتل آرزو اقامتگاه موقت ما باشد. معلوم نبود بتوانیم وسط شهر جایی بهتر از آنجا پیدا کنیم. من و قدرت و ارانی اتاقی مشترک گرفتیم، آقا فری و همسرش اتاقی در طبقه ی بالا را انتخاب کردند و مسعود هم اتاقی نزدیک در ورودی گرفت.
صبح روز بعد، به زیرزمین که رفتیم، با آنا آشنا شدیم. زنی درشت هیکل و عبوس که دست راست صمد خان بود. وظیفه نظافت و پخت و پز و چیدن میز صبحانه هم بر عهده او بود. صمد خان و آنا دو طرف تخته ای بزرگ را گرفتند و روی یکی ازمیزهای بیلیارد گذاشتند. رومیزی مشمایی گلداری روی تخته ها کشیدند و بساط صبحانه را روی آن نآچیدند. به غیر از جمع ما، چند ایرانی دیگرهم مسافر هتل بودند. یکیشان فریدون را شناخت و آن یکی هم با قدرت آشنا و هم گروه درآمد. یکیشان می خواست برود آمریکا، آن یکی هم خسته شده بود و دیگر نمی کشید، می خواست برگردد ایران. همان روز آقای ترابی هم دوباره به جمع ما ملحق شد. چمدان در دست، این بار جعبه سیاه ویولونی هم زیر بغلش بود. خسته و عصبی می نمود و بین حرفهایش از بی وفایی روزگار و دورویی برخی آدمها گلایه می کرد. سفارش آقای ترابی را به صمد خان کردیم و او هم در هتل آرزو اتاقی گرفت و همسایه مان شد.
حکمتِ لقبِ صمد خان را روزهای بعد فهمیدیم. هر روز چند نفر، اغلب ایرانی، در جستجوی آقای شهردار جلوی پیشخوان هتل آرزو می آمدند. صمد خان بعد از شنیدن مشکلات مراجعین آنها را به دفترش هدایت می کرد. گذار من و قدرت و ارانی روز چهارم پنجم به دفتر صمد خان افتاد: یک اتاق شلوغ و خاک گرفته و کوچک، که پر بود از ظروف و گلدانهای عتیقه و دو سه لایه فرش و چند قفسه ی سیاه. صمد خان پشت میزی نشسته بود، با انبوهی از پرونده ها و کاغذهای خاک گرفته و درهم برهم. همانطور که دعوت می کرد بنشینیم، از توی کشوی میز جعبه گزی بیرون آورد و یک دانه گز را جلوی ارانی گرفت. پرسید، پدر جان، گفتی اسمت چی بود؟ قبل از اینکه من یا قدرت چیزی بگوییم ارانی با صدای بلند اسمش را گفت. صمد خان خنده ی بلندی کرد، صورتش را نزدیک من آورد و پرسید، چپی هستین؟ گفتم، من نویسنده ام. صمد خان دوباره خندید. گفت، خودم هم همینطور. قوطی گز را جلوی ما هم گرفت. آرام پرسید، توده ای یا چریک؟ قدرت گفت، هیچکدام. صمد خان گفت، فرقی هم نمی کند. به هر حال جزو رفقایین. ایرادی هم نداره، خودم هم یک زمانی فرقه ای بودم. به ارانی اشاره ای کرد و از قدرت پرسید، مادرش گرفتاره؟ دیدم قدرت دارد این پا، آن پا می کند، گفتم، ایشون هم تو راه هستن. انشالا تا دو سه هفته دیگه به خانواده ملحق می شن. صمد خان کلمه ی ملحق را دوبار تکرار کرد. نگاهی دوباره به ارانی انداخت و همانطور که ته مانده سیگارش را توی جا سیگاری خاموش می کرد گفت، قسمت هر کی، اونچه باید بشه، می شه. بقیه اش دست و پا زدن بیخودی یه.
صمد خان متخصص جعل هر سند و مدرکی بود. برای هر مشکلی راهی پیش پا می گذاشت و برای آن هم نرخی داشت. قبل از هر چیز مشکل تلفن راه دورمان را حل کرد و به ما چند ژتون فلزی فروخت. دو برآمدگی، وسط هر ژتون بود که توی تلفن های عمومی استانبول گیر می کرد و تو می توانستی نامحدود و بی هیچ هزینه ای با مخاطبت در هر جای دنیا حرف بزنی. بعد، دو تأییدیه از جمعیت ربانی به ما داد که خود را مسیحی جا بزنیم و از شر مزاحمت های پلیس ترکیه در امان بمانیم. بقیه ی مذاکرات آن روز، به شرح وضعیت من گذشت. صمد خان شهردار با دقت به حرفهایم گوش کرد. آخر گفت، کارهای زیادی می شه برات انجام داد. اگر کارِت با دعوتنامه درست می شه، که عرض یکی دو روز آمادهاش می کنم، می دم دستت. اگر کارِت با ویزای دانشجویی راه می افته، کافی یه به داداشت بنویسی یک کپی از پذیرش خودش را برات بفرسته، بقیه اش با من! اگر مدرک تحصیلی احتیاج داری بگو چه لیسانسی و از کدام دانشگاه، اگر ویزای استعلاجی می خوای واست توصیه ی شورای پزشکی جور می کنم. قهقهه ی بلندی زد که دندانهای طلایش بیرون زدند. گفت، اگه مخارجش پرداخت بشه، حتی دعوت نامه کاخ سفید را هم برات درست می کنم. بعد بلند شد دستش را روی شانه قدرت گذاشت، گفت، زیاد سخت نگیر. عادت می کنی. یکهو به خودت می ای، می بینی، سی چهل سال گذشته، انگار، نه انگار!
اگرچه قبل از ما، صمد خان کسب و کار و مراجعان خودش را داشت، اما حضور آقا فِری، آقای ترابی و قدرت به هتل آرزو اعتبار بیشتری داد. بیلیاردبازها به هوای آقا فری می آمدند، سلطنت طلبها برای مشاوره با آقای ترابی، چپی ها هم برای بحث و همدلی با قدرت. روزهای اول تشخیص بیلیاردبازهای حرفه ای از دیگران کار ساده ای نبود. همه خود را سیاسی و تحت پیگرد مأمورین دستگاه جا می زدند، با داستان هایی اغراق آمیز و حزن آلود از تعقیب و شکنجه و اعدام همکارانشان. سرگرمی قدرت شده بود تشخیص بیلیاردبازها از سیاسی ها. سر صحبت را باز می کرد و با یکی دو سئوال و شنیدن چند خاطره، سری تکان می داد و نگاهی به من می انداخت و لبخندی می زد.
اسم کلوپ بیلیارد آرزو را گذاشته بودم، مرکز فرماندهی کل قوا. ده صبح ، صمد خان قفل در را باز می کرد اما یکی دو ساعت زودتر، بیلیاردبازها، اسبابِ کار در دست، روی پله ها در انتظار نشسته بودند. با روشن شدن تابلوی کلوپ، یکی یکی وارد می شدند. بعد از سلامها و بوسه ها بازی شروع می شد. معمولا آقا فری دست اول اسنوکر را با مسعود بازی می کرد، با درودی بلند به او و یارانش، و یادی از جانباختگان نیروی هوایی ایران. مسعود دور اول را با هیجان بازی می کرد، بعد از دو سه باخت پی در پی و نوشیدن چند آبجو، مثل ماشینی که بناگاه پنچر شده باشد، وامی رفت، گوشه ای می نشست و در افکار خودش غرق می شد. نوبت به حریف های بعدی می رسید. آقا فری، دور میزها می چرخید و حریف می طلبید. با گرم شدن بازی، رجز خوانی ها و بحث ها و خاطره گوییهایش هم شروع می شد. حوالی ظهر، سیاسی ها پیدایشان می شد؛ با کتاب ها و اعلامیه ها و پوشه ها در دست. سلطنتطلبها و آقای ترابی یکطرف سالن می نشستند و چپی ها و قدرت، طرف دیگر. آقا فری از بازی که فارغ می شد، سراغ یکی از طرفین می رفت . عادت داشت بحث را با طرح سئوالی شروع کند. سعی می کرد خودش را در دل آقای ترابی جا کند. وقت و بی وقت پیشرفتهای دوران پهلوی را با اوضاع آنروزهای ایران مقایسه می کرد و از چگونهگی مبارزه برای براندازی دستگاه می پرسید. آقای ترابی طوری حرف می زد که گمان می کردی، مغز متفکر و سازمانده جریانی بزرگ است. می گفت، گروهی از کردها ی هم قبیله اش، همراه ارتش تیمسار آریانا پشت مرز موضع گرفته اند و هر آن ممکن است وارد ایران شوند. چپی ها کمتر خود را درگیر بحث با آقا فری و سلطنتطلبها و بیلیاردبازها می کردند. اگر کسی حالش را داشت و پاسخی می داد، باید آماده مونولوگ بلند و تکراری آقا فری میشد. هفته اول دوم به من بند کرد. یک روز از من پرسید، بالاخره ما متوجه نشدیم بین این همه آدم دل سوخته، شما کجات آتیش گرفته؟ اصلاً موضعت چیه؟ طرفدار کی هستی؟ فکر کردم چیزی بگویم که دست از سرم بردارد. گفتم، من بی طرفم! چوب بیلیاردش را گذاشت روی میز، بطری آبجوش را برداشت دست من را گرفت و کناری رفتیم. آرام گفت، خیلی عذر می خواهم، در روایت آمده که بیطرف، یعنی بیشرف. آمدم چیزی بگویم، سرش را نزدیک آورد، گفت، آدم می تونه اهل اون مملکت صاحاب مرده باشه و بگه بیطرفم؟
ارانی روزها دور و بر میز بیلیارد ولو بود. گهگداری برنده ها دور از چشم قدرت به او سکهای می دادند. عاشق این بود که توپی از میز بپرد بیرون. می دوید و توپ فراری را به قرارگاه بر می گرداند. نیلوفر تا حوالی ظهر توی کلوپ آفتابی نمی شد. وقتی می آمد، آقا فری با صدای بلند صلواتی می فرستاد، بطری آبجو را بالا می برد و به سلامتی او جرعه ای می نوشید. نیلوفر لبخندی می زد، می رفت نزدیک ارانی، روی دو زانومی نشست، دست ها را از دو طرف باز می کرد تا ارانی بدود و در آغوشش بگیرد. بعد از ظهرها هم وقتش به بازی با ارانی می گذشت. در جمع هفت نفره ما، اسرارآمیزترین آدم بود. نه درکارهای جمعی و بحث ها شرکت می کرد و نه در خاطرهگوییها و میخوارگی های شبانه. زن آرام و کم حرفی بود، موقع حرف زدن سعی می کرد نگاهش با نگاه مخاطب تلاقی نکند. اعصابی به هم ریخته داشت و با هر صدای ناگهانی از جا می پرید و می لرزید تا فریدون دستش را می گرفت و آرامش میکرد. آقای ترابی میانه ی چندانی با نیلوفر نداشت. در خفا می گفت، نیلوفر مشکوک است و مأمور و خبرچین دستگاه. قدرت عقیده داشت که نیلوفر، از توابهای آزادشده است که برای فرار به تور یک بیلیاردباز حرفه ای افتاده. یکی دو بار زنهای سیاسی دور و بر قدرت آمدند و سر دوستی را با او باز کردند اما چیزی دستگیرشان نشد. به صمد خان گفته بود با فریدون ترابی یک ماه پیش از سفر ازدواج کرده اند. فریدون به من گفت که یک سال از عروسی شان گذشته؛ به قدرت گفته بود، دو سال.
تاریک که می شد، صمد خان به بیلیاردبازها مهلت می داد که آخرین دست ها را بازی کنند. تابلوی نئون کلوپ بیلیارد را خاموش می کرد، کرکره ها را می کشید تا سیاسی ها و بیلیارد بازها بساطشان را جمع کنند و راهی مسافرخانه ها و هتل هایشان شوند. شبها، ما هفت نفر بودیم و صمدخان و آنا و دو سه مسافر گهگداری. مشمایی روی یکی از میزهای بیلیارد می کشیدیم و هر شب، به نوبت، یکی مان بساط شام و مخلفات را مهیا می کرد. پیک اول را به سلامتی وطن می نوشیدیم. صمد خان با صدای بلند می خندید و تکرار کنان می گفت، وطن! آقای ترابی اصلاحمان می کرد: بنوشیم به سلامتی ایرانِ بزرگ و قدرتمند! آقا فری با نوشیدن اولین پیک، فحشی نثار اعوان و انصار دستگاه می کرد. مراسم شام که تمام می شد، آقای ترابی گوشه ای می رفت، ویولونش را کوک می کرد و دور از هیاهوی دیگران، در خلوت می نواخت. سرمان که گرم می شد، یکی یکی دور او حلقه می زدیم. اصرار داشت سولو بنوازد اما آقا فری تاب نمی آورد، اگر ملودی آشنایی به گوشش می خورد زمزمه می کرد و بعد با هم می خواندیم. مرضیه، دلکش، ویگن، بنان. همه ی بحثها و دسته بندی ها و دلخوری ها یادمان می رفت و یکی می شدیم. گمانم صمد خان شبها به عشق آن لحظه های مستی و سرخوشی خانه نمی رفت و همان جا توی هتل می خوابید. سرودی ترکی می خواند که می گفت شعرش از پیشه وری ست. همانطور که دست هایش را هم مثل یک رهبر ارکستر پایین بالا می برد می خواند و با مکثی ترجمه فارسی سرود را دکلمه می کرد. بعضی شبها اگر حالش را داشت و آقای ترابی رخصت می داد تمپویی عتیقه را از ویترین کلوپ بیرون می کشید و ما را همراهی می کرد و ارانی با صدای بلند می خندید. تمپوی صمد خان، به صحنه ی هنرنمایی آقا فری می افزود. متخصص آهنگهای کوچه بازاری یا به قول قدرت، ترانه های مردمی بود. یساری، آفت، فیروزه، آغاسی و دیگران. وقتی می خواند: مادر مرا ببخش، آب از سرم گذشت- همه با او دم می گرفتیم. نیلوفر گهگاه در فاصله ی هنرنمایی دیگران بی مقدمه می خواند. صدایی بم شبیه صدای پروین داشت که به دلم می نشست. آخر شب، بساط ویولون آقای ترابی که جمع می شد، نوبت به هنرنمایی مسعود می رسید. کاست را توی ضبط دستی اش می گذاشت. دو سه پیکی پشت هم می نوشید و بعد می رفت کنار میز بیلیارد می ایستاد. لقب مسعود را گذاشته بودم، مرد تنهای شب! آن سال ها، ترانه ای به همین نام از حبیبِ خواننده گل کرده بود که مسعود عاشقش بود. دورش حلقه می زدیم. مسعود روی دو زانو می نشست. همراه با صدای خواننده بلند می شد. دستی مشت کرده را بالا می برد و پایی را بر زمین می کوبید. رقص مسعود بیشتر ملغمه ای بود از رقص زوربا، رژه ی نظامی، و تلوتلو خوردن مردی مَست.
شبی، بحث ها و میخوارگی ها وترانه ها و خاطره گویی ها که تمام شد، صمد خان مرا گوشه ای کشید، دستم را گرفت و آرام توی گوشم زمزمه کرد، عاشیق سپهر! اگر نویسنده ای، از این شبها به این راحتی نگذر! بشین، بنویسشون، تاریخ واقعی همینه که شاهدشی!
قدرت می گفت، رفقا بسیج شده اند تا رد پایی از مریم در ایران پیدا کنند. جستجویی بی حاصل که هر روز قدرت را سرگردان تر و پریشان تر می کرد. آقا فری اسم قدرت را گذاشته بود، رفیق قدرتِ سر در گریبان. خبرهای خوبی از ایران نمی رسید. هر روز عده بیشتری را می گرفتند. توی ترکیه هم مخالفان تکه پاره و دسته دسته می شدند. روزها من و قدرت و ارانی بین کلوپ بیلیارد و تلفن عمومی در حرکت بودیم. من به خانه خاله ام تلفن می زدم. می ترسیدیم تلفن ها را کنترل کنند و برای خانواده مشکلی پیش بیاید. ارانی پای تلفن برای خاله ام بلبل زبانی می کرد. هنوز شوهر خاله ام قدرت را مسبب بدبختی دختر و آواره گی نوه اش می دانست. هرچه سعی می کردم آرامش کنم، فایده ای نداشت. می گفت، به رفیقت بگو، خاک بر سرت، خالی بند. این هم شد غیرت و مهر و وفا؟ به هر اداره ای سر زده بودند؛ دادسرا، زندان، پزشکی قانونی. حتی گورستان های تهران و شهرهای بزرگ را هم گشته بودند. کلی رشوه به این و آن داده بودند ولی نشانی از مریم نبود. همان روزها، دختر خاله دیگرم را ، توی خانه، جلوی چشم پدر و مادرش دستگیر کردند. راههای بازگشت یکی پس از دیگری بسته می شد و قدرت بیشتر در هم می ریخت. یک کیوسک روزنامه فروشی توی محله آکسارای بود که هفته ای دو روز روزنامه های ایرانی می آورد. صبح زود جلوی کیوسک می ایستادیم تا کرکره اش را بالا بزند. کیهان و اطلاعات و کلی روزنامه های مخالفین را می خریدیم و برمی گشتیم. صفحه به صفحه را نگاه می کردیم و خط به خط را می خواندیم، شاید خبری پیدا کنیم. بعضی روزها می رفتیم پاتوق های ایرانی ها. ارانی را هم با خودمان می بردیم، شاید تأثیر بیشتری داشته باشد. دو سه تا عکس از مریم داشتیم که نشان ایرانی های تازه وارد می دادیم. خیلی ها دلشان می خواست کمک کنند. بعضی ها هم اشتباهی نشانه هایی می دادند که قدرت را آشفته تر می کرد. یک روز یکی خبر آورد که زنی با مشخصات مریم آمده استانبول و توی بیمارستان روانی حال خرابی دارد. نشانی بیمارستان را گرفتیم و من و قدرت و ارانی راهی شدیم. با خواهش و تمنا به ما ملاقاتی دادند. توی اتاق، دختری زرد و نزار را بسته بودند به تخت. سه بار توی بیمارستان تلاش کرده بود رگش را بزند. مثل جن زده ها به ما نگاه می کرد. قدرت طاقت نیاورد و ارانی را بیرون برد. من کمی نشستم. دخترک زل زده بود به من. نمی دانستم چه بگویم. دسته گل و شیرینی را کنار تخت گذاشتم، خداحافظی کردم و آمدم بیرون.
به کلوپ که برگشتیم، آقا فری، آبجو دردست، معرکه گرفته بود. ما را که دید خنده کنان جلو آمد. اشاره کردم، راحتمان بگذارد، متوجه نشد. پرسید، چطوری رفیق قدرتِ سر در گریبان؟ قدرت بی آنکه چیزی بگوید جلو رفت. چوب بیلیارد را از توی دست آقا فری قاپید، چوب را بالا برد و پایین آورد و محکم کوبید روی میز. تکه ای از روکش ماهوتی سبز قلوه کن شد و تکه های چوب افتاد روی زمین. فری آمد حرفی بزند، قدرت یقه اش را گرفت، صورتش را عقب برد، نزدیک آورد و با پیشانی کوبید توی صورت آقا فری. دعوا بالا گرفت. بیلیاردبازها به طرفداری از آقا فری و سیاسی ها به هواداری از قدرت وارد دعوا شدند. قدرت چوب های بیلیارد را یکی یکی روی میز می کوبید و می شکست. آقای ترابی لابه لای پاها، از سالن بیرون رفت. صورت آقا فری پر از خون شده بود. نیلوفر جیغ می کشید و سعی می کرد ارانی را از محل دعوا دور کند. سعی کردم طرفین را از هم جدا کنم، چند مشت و لگد به پشت و پهلویم خورد. با فریاد، و تهدید صمد خان به خبر کردن پلیس، اوضاع آرام تر شد. صمد خان بیلیاردبازها را یکی یکی بیرون کرد. حوله ای دادم دست آقا فری که خون صورتش را پاک کند. نیلوفر ارانی را بیرون برد و من و قدرت به دفتر صمد خان رفتیم. من ماجرای بیمارستان را تعریف کردم. صمد خان یکی دو پیک راکی برایمان ریخت. بلند شد، دستش را روی شانه قدرت گذاشت. پرسید، جوون، اینطور که نمی شه زندگی کرد. تو داری پدر این بچه را هم در می آری. بالاخره می خواهی چکار کنی؟ قدرت گفت، از این جهنم خسته شدم. می روم منطقه، اوضاع که عوض شد، بر می گردم ایران. پرسیدم، منطقه کجاست؟ چرا روی هوا حرف می زنی؟ گفت، قبلاً هم بهت گفتم، درک بعضی چیزها برای امثال تو مشکله. صمد خان گفت، آخر حرفی بزن که منطقی باشه. اگر امروز پلیس سررسیده بود سر هیچ و پوچ سابقهدار می شدی، می فرستادندت ایران. قدرت گفت، برام فرقی نمی کنه. صمد خان پرسید: خودت به جهنم، شهید می شدی، به آرزوت می رسیدی، ولی یک لحظه به آینده این بچه فکر کردی؟
گرچه قدرت و آقا فری، فردای آنروز روبوسی و آشتی کردند، ولی دیگر هیچگاه صفا و گرمی قبل به جمع ما بازنگشت. بعد از دعوا، بیلیارد بازها کمتر به کلوپ بیلیارد آرزو می آمدند. آقا فری چند دمبل و هالتر و میزی کنار سالن گذاشته بود و اگر حریفی برای بازی پیدا نمی کرد وقتش را به بدنسازی می گذراند. قدرت امیدش را برای پیدا کردن مریم از دست داده بود. طرفداران آقای ترابی هم کمتر به سراغش می آمدند. سازش را کوک می کرد و گوشه ای برای دل خودش می نواخت. هفته ها و ماههای بعد، سلطنت طلب ها و چپی ها به دسته های مختلف تقسیم شدند. قدرت به مرور راضی شد که فکر رفتن به منطقه و برگشتن به ایران را برای مدتی از سر بیرون کند. برای هیچکدام مان فرصت زیادی نمانده بود. من باید برای ویزای آمریکا اقدام می کردم، آقا فری و نیلوفر قرار بود بروند آلمان، آقای ترابی می خواست به مصر برود و مسعود هم از مقصد بعدش چیزی نمی گفت. وضع قدرت و ارانی از همه مبهم تر بود. قدرت نمی خواست از ایران دور بماند. پناهندگی سیاسی ترکیه برای چپی ها غیر ممکن بود. همان روزها صمد خان مدارکی برای ارانی و قدرت جعل کرد که گمانم طبق آن قدرت پیرو نحله ای از آیین مسیحی معرفی شده بود. قدرت تقاضای پناهندگی مذهبی کرد.
اولین کسی که از جمع ما جدا شد، مسعود بود. اواسط تابستان شصت و دو، هوای استانبول یکباره گرم و شرجی شد. روزها را کنار استخر می گذراندیم. شبهایمان هم جلوی کولر لکنده ی اتاق می گذشت که صدای آزار دهنده ای داشت. قدرت تا نیمه های شب بیدار بود. وقتی هم می خوابید، کابوس می دید و با ناله از خواب می پرید. شبهای گرم، من تشک خودم را روی بالکن پهن می کردم و همانجا می خوابیدم. سرگرمی ام شده بود تماشای دوره گرد ها و مستها و فاحشه هایی که توی خیابان لالعلی پرسه می زدند. نیمه ی یکی از شبها، احساس کردم کسی صدایم می زند. از جا پریدم. ارانی آمده بود روی بالکن و از لای نرده ها پایین را نگاه می کرد. بلند شدم. توی خیابان لالعلی چند مأمور پلیس داشتند با مسعود حرف می زدند. به ارانی تشر زدم که برگردد توی اتاق. بلند شدم و قدرت را بیدار کردم. لباسمان را پوشیدیم و پایین رفتیم. توی حیاط چند مأمور جلوی اتاق مسعود کشیک می دادند. دقیقهای بعد،آقا فری هم با شلوار گرمکن و پیراهن رکابی ظاهر شد. رفتیم توی کوچه. دو مأمور را دیدیم که دستهای مسعود را عقب بردند و دستبند زدند. جلو رفتیم. آقا فری سعی کرد با ترکی دست و پا شکسته، علت دستگیری مسعود را جویا شود. یکی از مأموران با خشونت دستور داد به اتاقهایمان برگردیم. مسعود را انداختند توی جیپ و به سرعت از هتل آرزو دور شدند. این، آخرین باری بود که مسعود را دیدیم. هر کس چیزی می گفت. آقای ترابی دلیل دستگیری مسعود را مسائل سیاسی امنیتی می دانست. آقا فری مسعود را به دست داشتن در شبکه ی فحشاء وقاچاق دختران از کشورهای مختلف متهم می کرد. صمد خان شهردار معتقد بود که مسعود به دلیل پخش و فروش مواد مخدر دستگیر شده است.
صبح یکی از روزهای آبان، هنوز خواب بودیم که تلفن زنگ زد. معمولاً آن وقت صبح به ما زنگ نمی زدند. فکر کردم شاید از مریم خبری شده باشد. گوشی را برداشتم. آقا فری بود، تته پته کنان حرفهایی نامفهوم می زد. پرسیدم، خبری شده؟
از لحظه ای که خبر خودکشی نیلوفر را به صمد خان دادم تا زمانی که آژیر آمبولانس را شنیدیم و امدادگران پیدایشان شد، شاید ده دقیقه هم طول نکشید. صحنهی مرگ نیلوفر را هرگز فراموش نخواهم کرد. رگهی خون از دستشویی تا روی تخت کشیده شده بود. آقا فری، گرد و مچاله سر نیلوفر را روی زانویش گذاشته بود و هق هق می کرد. دست چپ نیلوفر، از مچ به بالا، لای حوله ای خون آلود بود. نیمرخ بی رنگش را دیدم با چشمهای باز شیشه ای. باریکهی خون، از کناره لبهای کبودش روی زمین می ریخت.
من، قدرت و آقای ترابی در تحقیقات پلیس شهادت دادیم که روز قبل از واقعه، دو اتفاق غیرعادی توجه مان را به خود جلب کرده بود: آن بعد از ظهر سرد آخر پاییز، نیلوفر را کنار استخر دیده بودیم؛ با مایوی آبی و حوله سفید روی شانه ها، بی اعتنا به ما، از کنارمان گذشته بود، انگار که جز خود، کسی دیگر در جهان حضورندارد. حتی سلام چندباره ارانی را هم بی پاسخ گذاشته بود. معمولاً کنار استخر نمی آمد، وقتی هم می آمد، لباسی پوشیده به تن داشت. همه به او نگاه می کردیم که حوله را روی کاشی کناره ی استخر پهن کرد. خم شد و نوک انگشتهایش را توی آب برد. بعد ایستاد و قوسی به کمر داد، و توی آب سرد و خزه بسته پرید. داشتیم با هم پچ و پچ می کردیم که نیلوفر چند بار طول استخر را شنا کرد و باز بی اعتنا، حوله را روی شانه ای انداخت و رفت. همان شب، وقتی همه گرم بحث و میخوارگی بودیم که نیلوفر توی سالن ظاهر شد. آقای ترابی داشت در گوشه ای برای خودش مینواخت. نیلوفر جلوی آقای ترابی ایستاد، بی آنکه لبخندی بزند یا به کسی نگاهی بیاندازد در برابر نگاه حیرت زده ما، و غش غش خنده ارانی، رقص جانانه ای کرد. آقای ترابی به هیجان آمده بود و با سوز و گداز ارشه را روی ویولون می سراند. آقا فری مثل یک آدم آهنی، با لبخندی ثابت سرش را به دو طرف می چرخاند و با ریتمی یکنواخت دست می زد.
روزهای اول بیلیاردبازها دسته دسته برای تسلیت و همدردی می آمدند. با مرگ نیلوفر، آقا فری مثل شبحی متحرک شده بود. دیگر نه حال بازی داشت، نه به کسی گیر می داد، ونه با پند و اندرز و بحثهای بی حاصل، سوهان روح میهمانان کلوپ بیلیارد آرزو می شد. از صبح گوشه ای می نشست و می نوشید و می نوشید. نیمه های شب زیر بغلش را می گرفتیم و به اتاقش می رساندیم. چند هفته بعد، با پایان گرفتن تحقیقات پلیس، فریدون محرابی، بی خداحافظی، از هتل آرزو رفت و دیگر درباره او چیزی نشنیدم.
اواسط پاییز، صمد خان دعوت نامه و پذیرش دانشگاه را برایم جعل کرد و من توانستم ویزای آمریکا را بگیرم. شب قبل از پرواز، با قدرت و ارانی و صمد خان توی کلوپ نشسته بودیم. بغض گلویم را گرفته بود اما قدرت به روی خودش نمی آورد. گفتم صمد خان! یک دعوتنامه ی دبش برای رفیق ما درست کن، آنها هم بیایند پیش من! صمد خان گفت، من که حرفی ندارم، خودش از این خراب شده دل نمی کَنه! قدرت خندید، گفت کمکم دارم به صمد خان و هتل آرزو عادت می کنم.
صبح روز بعد، قدرت و ارانی تا بخش تشریفات مسافران همراهم آمدند. ارانی بی وقفه بلبل زبانی می کرد. پایین پله برقی هر دویشان را بغل کردم و بوسیدم. بالا که رفتم و از بخش کنترل گذرنامه که رد شدم، سرک کشیدم پایین، دیدم قدرت روی نیمکت نشسته، ارانی کنارش بازی می کرد. گمانم قدرت سرش را بالا آورد و چشمهایش را پاک کرد. دستش را بالا آورد و اشاره کرد که بروم.
قدرت و ارانی دیگر به ایران باز نگشتند. سالهای اول نامه نگاری می کردیم، گاه هم از راه دور گپی تلفنی می زدیم. هنوز صمد خان شهردار دفتر و دستک خودش را داشت. دختر خاله ام بعد ازسه سال آزاد شد اما تا امروز کسی از سرنوشت مریم خبری ندارد. پنج شش سال بعد از آمدنم به آمریکا، قدرت با وکالت دوستی مشترک، خانه ی پدری را فروخت و با عواید آن درصدی از هتل آرزو را خرید. گفتم، بالاخره شدی شریک صمد خان شهردار! اوایل در فکر بود که کلوپ بیلیارد را به کتابخانه و مرکزی فرهنگی تبدیل کند. در یکی از نامه های گهگداری، خبر سکته و مرگ صمد خان را داد: پشت همان میز قدیمی و لابهلای همان عتیقه جات و پروندههای خاکخورده. همراه نامه عکسی برایم فرستاده بود. توی عکس قدرت، با موهای جوگندمی، جلوی ستون منبتکاری شده هتل ایستاده، پسری بلند قد ولاغر اندام به ستون دیگر تکیه داده. هر دو یکسان ایستاده اند، دست به سینه، یک پا با زاویه خم شده و نیمی از پای دیگر را حائل کرده. بین ستونها، تابلوی نئون سبز رنگی ست با طرح میزی و چند توپ بیلیارد رنگ به رنگ. زیر تابلو با همان رنگ نوشته: کلوپ و مجتمع فرهنگی مریم.
حالا تقریباً سی سال از آن دوران می گذرد. از آدمهای کلوپ بیلیارد آرزو فقط، گاه و بیگاه تصویر پیر شده آقای ترابی را می بینم؛ در یکی از شبکه های ماهواره ای فارسی زبان، با موهای بلند سفید. استاد ترابی، با حرارت و شور مردم را به قیام علیه دستگاه حاکم دعوت می کند. بعضی روزها، شعار و سخنرانی اش که تمام می شود، ویولون به دست می گیرد و ترانه ای خاطره انگیز را می نوازد. پایین صفحه تلویزیون، تصویر چند قالی ست، و آگهی حراج فرشهای دستباف ایرانی.
ارانی در حلقه ی دوستان فِیسبوکی من است. از سر کنجکاوی، گهگاه عکسهایش را می بینم و یادداشتهای روزمره و اظهارنظرهایش را می خوانم. دانشکده پزشکی استانبول را تمام کرده و با نام دکتر اردوان صولتی در بیمارستان سوانح شهر کار می کند. هفته پیش که داشتم به صفحه بر و بچه های فامیل و آشنایان سرک می کشیدم، دیدم عده ای به او برای مرگ پدرش تسلیت گفته اند. من هم به یاد و خاطره پدرش، یادداشت تسلیت و متن همدردی فرستادم. دیدم به جای پاسخ، دو عکس رنگ و رو رفته را در صفحهی من تَگ کرده. اولی، عکسی از شب عروسی مریم و قدرت است. چند دختر و پسر جوان، دایره ای زده اند و با دستهای گره خورده، پایکوبی می کنند. وسط دایره قدرت و مریم ایستاده اند، دست در دست، هر دو می خندند. در عکس دوم، من و قدرت دست در گردن هم انداخته ایم. جلوی پای قدرت ارانی ست؛ صمد خان و مسعود و آقای ترابی هم کنارمان ایستاده اند. آقا فری، چوب بیلیارد در دست، جلویمان چهار زانو نشسته. پشتمان، میز بیلیارد است. روی مبل کناری، فقط گوشه ای از صورت نیلوفر پیداست.
هفتم سپتامبر ۲۰۱۴- ولی سنتر- کالیفرنیا
به نقل از «آوای تبعید» شماره ۱۵