کریستینا انریکز؛ همه چیز از اینجا دور است

 

همه چیز از اینجا دور است

کریستینا اِنریکِز  Cristina Henríquez

ترجمه فارسی: گیل آوایی

 

در نخستین روز، حسی از آسودگی هست. حسهای دیگری هم هستند اما آسودگی نیز یکی از آنهاست.

او پس از سه هفته سرانجام رسیده است. پس از پاره شدن سه دمپایی حصیری، چهرۀ آفتابسوخته، گِل و لای روی گوشها، ساس وُ شپش در موها، پاهای تاول زده، لبهای کبود و رنگ پریده، تخم مرغهای پخته، بطریهای  آب، تمشکهای ترش، وانِت ها و واگنهای قطار و جای پاهای در گرد و غبار و آفتابخیزها و آفتابنشینها، تردیدهای سمج و امیدهای رنگ باخته- او رسیده است.

به او می گویند بخوابد اما امکان ندارد. نخست او باید کودکش را بیابد. کودکی که می بایست همینجا نیز بوده باشد. آنها در میان راه از هم جدا شده بودند، نیمه شبِ چند روز پیش. مردی که راهنمای آنها بود به آنها گفته بود که به چند گروه تقسیم شوند. می گفت گروه دوازده نفره توجه بیش از حدی جلب می کرد. او زنان را جدا کرده بود و هر اعتراضی را با ضربۀ پشت دست ساکت می کرد و می گفت:

” می خوای به اونجا برسی یا نه؟”

زنها هم ساکت می شدند. می گفت:

” به من اعتماد کنید”.

.

او یکی از دوستانش را برای محافظت فرستاد. وقتی که  به

گذشته فکر می کرد پشتش تیر می کشید[۱]. او در گوشش

زمزمه می کرد راه برو. چند مایل بیشتر نمانده است.

صبح اما مردها رفته بودند، بچه ها رفته بودند. یکی از دوستانِ مرد که عینک آفتابی داشت و دندان جلویش شکسته بود گفت:

“من اینجا هستم از شما مراقبت کنم.”

او منظورش این بود که زنها برای مراقبت از او بودند. چهار زن که این کار را می کردند. آنها وادارِ به این کار می شدند.

از یک نگهبانی که به زبان اسپانیایی حرف می زد، می پرسد:

میخو[۲]؟”

او از هرکسی که توجه می کرد، می پرسید:

“میخو؟ ”

بسیاری هم توجه نمی کردند. پسرش پنج سالش بود. موهای سیاهی داشت که فرق باز کرده در دو طرفِ سرش بود و یک خال هم داشت. درست اینجا زیر چشمش. او یک پیراهن اسپایدرمن[۳] به تن داشت. مردم در پاسخ، شانه هایشان را بالا می انداختند و سرشان را تکان می دادند.

زنی به تۀ راهرو اشاره می کند و می گوید:

آن جا بخشِ خانواده هاست.”

سپس می افزاید:

” آنها تختخواب بچه دارند.”

طوری می گوید که انگار چیز مهمیست.

.

در بخش خانواده ها که اتاق بزرگیست، به هر تختخوابِ بچه، سر می زند. به پسرکِ یتیم هشت ساله ای که به میله ها چسبیده و کز کرده، خیره می شود. او چهرۀ بچه ها را که می بیند، با دقت وارسی می کند. فیلم ” دُورای جستجوگر[۴]” از تلویزیونی که روی دیوار نصب شده است، پخش می شود.

مادرِ جوانی که در گوشه ای نشسته است می گوید:

“پیداش میشه. ”

در حالیکه کودکی روی پایش دارد، ادامه می دهد:

” برای من هم همینطور پیش آمده. بچه ها طول می دهند. آنها مثل ما تُند راه نمی روند. بچه من هم یک هفته تمام پیدایش نبود بعد پیداش کردم. در واقع همه همین کار را می کنند و بچه هایشان را پیدا می کنند.”

دلش می خواهد باور کند که این حرفِ او حقیقت دارد.

.

اولین شب، روی تختخوابی دراز کشیده، به صدای زنان دیگر که با او در اتاق هستند گوش می کند. چند نفری هستند. آنها مانند جنازه های انبوه شدۀ در سردخانه ها، روی تختخوابهای دو طبقه انباشته شده اند. او به فرو آمدگی تشک از تورِ سیمیِ تختِ بالایی، زل زد ه، نگران است که توانِ نگه داشتنِ زنی که روی آن تخت خوابیده است نداشته باشد. دارد به این حس فکر می کند، زنِ با موهای خاکستری که پیشتر به روی آن تخت رفته بوده و اکنون خرناسه می کشد، از روی تشک با آن تورِ سیمیِ تخت بالایی، رویش بیافتد و او را لِه کرده، بکشد. از این فکر خنده اش می گیرد. اگر رویش بیافتد چه؟ آن هم پس از این همه که پشت سر گذاشته است؟ صدای خنده اش در تاریکی اتاق می پیچد. صدایی از میان اتاق به گوش می رسد:

“کجای این شرایط لعنتی خنده دار است؟ ”

.

آنها اجازه می دهند که او داراییش  را با خود داشته باشد. دمپاییهای چرمی پاره، شانۀ پلاستیکی، یک رُوبان کشیِ مو.  آنها به او اجازه می دهند: حلقۀ نقره ای ازدواجش را که شوهرش پنج سال پیش مرده است، داشته باشد. آنها چاقوی جیبیش را از او می گیرند( سلاح مجاز نیست)، بسته ای از شیرینیِ ماریا را ( خوراکی مجاز نیست)، یک قوطی وازلین را ( بی دلیل).

.

هر بامداد، یک حضور و غیاب انجام می شود و شامگاه هم همین حضور و غیاب تکرار می شود. نگهبانان ملافۀ قهوه ای روشن مایل به زرد و خاکستری رنگ را ناگهان می کشند و بطور آزار دهنده ای در هوا  تکان می دهند.

” شماره چهل وُ هشت حاضر!”

سپس به ردیف بعدی می روند.

اینجا مانند یک انبار است: کف های سیمانی، چراغهای مهتابی بر سقف، آگهی هایی را بر دیوارهای از

بلوکهای سیمانی[۵] رنگ شده نصب کرده اند- آگهی هایی از  شماره تلفن های خدماتی- وکیل، روانکاو برای پناهندگان. او همه اش را به خاطر می سپرد.

پس از بازرسی، به قسمت انجام مراحل پناهندگی که جلوی مجتمع است می رود. از میان پنجره ها می تواند حلقه های زنجیر را ببیند که به سیم خاردار وصل شده است. درست پس از آن، دشتی باز با گلهای وحشی و علفهای بلند و چند درختِ بیشه ایست.

او از زنی که پشت میز نشسته است می پرسد:

“پسرم؟”

و ادامه می دهد:

گابریل ریواس[۶]؟ هنوز به اینجا رسیده است؟”

زنی که پشت میز بود، در کامپیوترش جستجو می کند و می گوید:

” متاسفم. هیچکس با این اسم نیست؟”

او به زن خیره می شود، مطمئن نیست چه بگوید.

زن می پرسد:

” در بخش خانواده ها جستجو کردی؟”

.

آنها یک ساعت وقت دارند غذا بخورند. نان قهوه ای و شیره برای صبحانه، سوپ مرغ و سیب زمینی سرخ شده برای نهار.

کتلتهای بوقلمون و سیب زمینی پختۀ لِه شده برای شام. آن همه سیب زمینی. دنیایی از سیب زمینی درست شده بود. آب برای نوشیدن بود اما مزه اش بوی کلر می داد و او را به استفراغ می انداخت.

آنها در تریلر دوش می گرفتند. نگهبانان آب را کنترل می کردند که چه وقت باشد و چه وقت نباشد. کفِ صابون روی زمین پخش شده بود.

در مستراح که تریلرِ جداگانه ای بود، او دستمال کاغذی را گوله می کرد و در شورتش جا می داد. زنی که پس از او بود، متوجه شد. می گوید:

“با اِسمه[۷] حرف بزن. او برای تو تهیه می کند.”

او اسمه را در اتاق روزانه در حال تماشای تلویزیون می بیند. اسمه، پنبۀ قاعدگی را یک دلار به او می فروشد. پولی که او ندارد.

اسمه آدم همدردی نیست. او با ناراحتی می گوید:

” حداقل تو که قاعده می شوی؟  بسیاری ازما نمی شوند، می دانی که چه می کنند. در عوض باردار می شویم”

.

او گذشتِ روزها را روی دستش علامت می گذارد. نقطۀ کوچکی بر مچ دستش که در پیِ هم، پیوسته و  در ادامه بصورت زنجیری پیچاپیچ شکل می گیرد.

.

آدمهای تازه بصورت دوره ای با محافظتِ نگهبانانِ مرزی از راه می رسند. هر هفته چند نفری هستند. او آنها را با کولۀ پشتی و بچه هایی که در آغوششان مانند حیوانات بنظر می رسند، تماشا می کند. وقتی هوا سرد می شود، مردم پتوها را دورِ خود می پیچند، انگار که هنوز در حال پیاده رفتنِ جانکاهشان هستند.

او از هر تازه رسیده ای می پرسد:

” پسری که شبیه من است را دیده ای؟”

تازه رسیده ها با چشمان سرخ  به او خیره می شوند. برخی از آنها سرشان را تکان می دهند. یکی پس از دیگری که هیچکدام هم او را ندیده اند.

.

اگر فراموش کرده باشد او چگونه بنظر می رسید چه؟ اگر دیوانه شده باشد چه؟ اگر اینجا باشد، در یکی از گهواره های آنها، و او هر روز دیده باشدش بی آنکه فهمیده باشد او پسرش است چه؟ اگر زیاد به درازا بکشد چه؟ اگر دچار فراموشی شود چه؟ اگر همه چیز از کار بیافتد و زندگی چنان شود که فقط با  فراموشی و از کارافتادنها کنار بیاید چه؟ نه. او خود را سرزنش می کند.

” اینطور فکر نکن. تسلیم نشو.”

.

زنی به نام الیسیا[۸] از السالوادور[۹] با دخترِ شش سالۀ همراهش ، می رسد. آنها با هم روی یک تخت می

خوابند. دختر از مادرش جدا نمی شود.

الیسیا، طوری که نیاز به توضیح باشد می گوید:

” او نگران است. سفرِ وحشتناکی بود.”

” بله”

” می خواهیم پدرش را در مینه سوتا[۱۰] پیدا کنیم”

” ولی اینجا تکزاس است[۱۱]

مینه سوتا خیلی دوره؟”

و در این لحظه او گیج شده است، آیا اینظور به سوالش پاسخ داده است. مینه سوتا دور است؟

– همه چیز از اینجا دور است حتی اگر در سوی دیگرِ خیابان باشد.-

.

او با وکیلش، که مردی در کتِ اسپرتی به رنگ قهوه ای روشن است، ملاقات می کند.

از وکیل می پرسد تا کی اینجا خواهد ماند. از او می پرسد پس از آن، چه پیش می آید. پاسخِ وکیل به هر دو سوال ” بستگی دارد[۱۲]” است.

“به همین خاطر همه چیز را به من بگو. آنها می خواهند مشخص کنند که شرایط پناهندگی را داری. این که واقعاً جانت در خطر است.”

و هرچند او نمی خواهد آنچه بر او گذشته است را باز هم بیاد بیاورد. به وکیلش از یک روز می گوید، چند ماهی که از آن گذشته است، آن پسرها، پسرهایی که مادرشان را می شناخت وهم محلیش بودند- و او را از یک اتوبوسِ در حال حرکت هول دادند و او را در یک چهار راه شلوغ  به زور کشیدند، چطور او را واداشتند پاهایش را جمع کند و خود را پایین نگه دارد. چطور هیچکس به کمکش نیامد، چطور هیچکس جلوی آنها را نگرفت چون که هیچکس نمی دانست چطور جلوی آنها را بگیرد. چطور آنها  او را واداشتند  در گذری پشت میوه فروشی زانو بزند در حالیکه آنها اسلحه ای روی سرش گذاشته بودند و او را وادار کردند بِمَکد و هنگامی که کارشان تمام شد گفتند:

” حالا دیگر وارد خانواده شده ای. حرامزاده”

و خندیدند.

وکیل می پرسد:

” فکر می کنی چرا آنها ترا هدف گرفتند؟”

” تنها بودم”

” ازدواج نکرده ای؟”

” نه دیگر”

” و زیبا هستی”

او اخم کرد:

” و مردها….”

” آنها پسر بودند”

” اگر هم اینطور باشد ما اینجا مثلی داریم: پسرها پسر خواهند ماند”

خشم فزاینده ای در خود حس می کند. به هر روی می گوید:

“اگر به عقب برگردیم آنها باز هم همان کار را می کنند”

وکیل می پرسد:

” ما؟ مگر کس دیگری هم هست؟”

می گوید:

” پسرم”

اما صدایش بغضآلود می شود. دستانش را مشت می کند. ناخنش را در کف دستش فرو می برد، سعی می کند گریه نکند.

.

شب، زیر ملافۀ خاکستری رنگش دراز کشیده، برگشتن به راهی که از آن آمده بود را تصور می کند

جای پای خود را در میان گل وُ لای و علفها پی می گیرد تا جایی که او را می یابد بزرگ شده، سرد و گرسنه در جایی ایستاده است. می خواهد او را بغل کند، به خودش بچسباند، شیرینی عطر پوستش را حس کند، نرمای گوشش را روی گونه اش حس کند بگوید که چقدر متاسف است – برای چه؟ آیا او چیز زیادی می خواست؟ امنیت برای خود و برای او؟ آیا این خواستِ زیادی بود؟ در آن زمان  اینطور بنظر نمی آمد. اما چنان نخواسته بود، آنها هرگز دست از سرش بر نمی داشتند و اگر آنها هرگز دست از سرش بر نمی داشتند او هرگز بچه اش را از دست نمی داد. هیچ چیز را از دست نمی داد.

.

حالا گاهگاهی دلش می خواهد جیغ بکشد. گاهی این کار را می کند و بعد نگهبانان می آیند تا او را آرام کنند. آنها دستش را گرفته و در پشتش نگه می دارند. او را به تۀ راهرو می کشند و  در یک اتاق، یک جعبۀ بی رنگ با تارِ عنکبوت در گوشه های آن، نگه می دارند تا وقتی که آرام شود. اما این کارشان اشتباه است. جیع کشیدنش به او کمک می کند نه اینکه آزارش دهد. چرا نمی فهمند؟ زن دیگری هم در جعبۀ کنار جعبۀ او هست چون او محلشان نمی گذاشت. محل نگذاشتن هم  نشانۀ سرپیچی از دستوراتشان بود.  نگبهانان می گویند سرپیچی کنی در جعبه قرار می گیری، می گویند هرچه جعبه کوچکتر باشد بهتر می توانیم آنها را مهار کنیم.  اما همه می دانند که هرچه جعبه کوچکتر باشد، مهارکردنشان مشکل تر می شود.

.

یک روز،  هنگامی که هوا دلگیر وُ خاکستری بود، یک اعتراض صورت گرفت. مردم در بیرون  نشانه هایی داشتند که بر آنها نوشته شده بود:

” غیرقانونی جرم است.”

و

” آنها را به با توجه به تولدشان به زادگاهشان برگردانید”.

مردم پرچم آمریکا بر شانه هایشان دارند. قهرمانان فوق العادۀ امریکایی.

او آنها را در خانه هایشان در اتاقشان تجسم می کند، با کاسه ای از خوراکِ سگ در گوشۀ اتاقشان با یک لیوان چای سرد که مدت زیادی در گوشۀ اتاق مانده است.

او آنها را تجسم می کند که نشانهای نوشته شان را روی کف اتاق رها کرده اند، ماژیک ها را بر می دارند و با آنها حروف را می کشند، رنگین می کنند.

.

” اسمه، کودکش را از دست داده است. او آن بخش را ناگفته می گذارد.”

زنی به اسم مارتا به او می گوید:

” چند هفته پس از آمدنش به اینجا، بچه اش را با سقط جنینِ ناخواسته از دست داد.”

“خدا حافظ گارسیا[۱۳]! او که مجبور نبود به بارداریش ادامه دهد. بدنِ او، خود را از دردش رها کرد.”

مارتا از گفتن باز ایستاد و سرش را تکان داد:

” ببین آنها در اینجا به هیچکس اهمیت نمی دهند.

برایشان مهم نیست ما که هستیم. تحقیرِ یک نفر آسانتر از

بها دادنِ به اوست[۱۴]. می دانی؟”

.

یک روز صبح، زنی با تی شرتِ صورتیِ کم رنگ در کافه

تریا به او که در حال برداشتن یک سینی بود نزدیک می شود.

به آرامی می گوید:

” شنیدم که دنبال بچه ات می گردی.”

او نگاهی به زن می اندازد- او با امیدِ واهیش نمی تواند کاری کند.

زن می گوید:

” شاید از چیزی خبر داشته باشم”

” مثل چه؟”

قلبش تند می زد. او حتی با وجودِ سر وُ صدای برخورد ظرفهای نقره ای، شلوغیهای اطرافشان، می تواند پژواکِ ضربان قلبش را در عمق گوشهایش بشنود.

زن می گوید:

” حلقه ات”

لحظه ای گیج می شود اما بعد می فهمد. می گوید:

” به من بگو”

زن به حلقۀ او اشاره می کند.

” اول به من بگو”

لبخندی مانند روغن بر چهرۀ زن می نشیند اما او حرف نمی زند.

او در حالیکه  به حلقۀ در انگشتانش دست می کشد، همانطور که چشمهایش به آن زن، به چهرۀ گِرد وُ موهای بر پیشانی زن است. او حالا که به اینجا رسیده است، کمتر سخت می گیرد. حلقه اش را به آرامی از انگشتش در می آورد و دسستش را مُشت می کند. وقتی حلقه را به آن زن می دهد، حس می کند پاره ای از وجودش بی حس و کِرِخت می شود.

باز هم  می گوید:

” به من بگو”

آن زن، حلقه را در انگشت شستش می اندازد، می گوید:

” در بارۀ پسری شنیدم که کنار جاده پیدایش کردند. آنها او را به بمیارستانی در لارِدو[۱۵] بردند”

” چند سالش بود؟”

” ده؟”

او از هیجان آب دهانش را قورت می دهد و با بیرمقی می گوید:

” نه. پسرم  کوچکتر است.”

زن می گوید:

” متاسفم. فکر کردم شاید پسرت باشد.”

.

او حواسش به هر چه که دُور وُ برش می گذرد، نیست. حواسش به خودش هم نیست.

.

” آه. او هست؟”

آلیسیا و دخترش آزاد می شوند. مارتا به کشورش برگردانده می شود. او اسمه را دوباره نمی بیند.

و با این حال هر روز منتظر اوست که جلوی در پیدایش شود. دستها به هم گره کرده، روی زمین می نشیند.

و ناگهان:

گابریل[۱۶]!”

با شتاب بلند می شود. قاطیِ مردم می شود. آنجاست. موی سیاهش، شانه شده، خالِ زیر چشمش. خدای من، من در بهشت هستم! اوست! جلو می رود و از میان جمعیت دست او را می گیرد. به پایش می افتد و چنان هیجان زده است که نفس نمی تواند بکشد. دماغش در موهای پسر، بوی او بطور غیرقابل تحملی شیرین است. دستان او روی شانه های پسر است، همان شانه ها، چنان کوچک و مانند تخم مرغ شکستنی.” گابریل”

او دوباره و دوباره زمزمه می کند:

گابریل

حس می  کند دارد می لرزد. در میان اشکهایش به پسر می گوید:

” خوبه. مسئله ای نیست.”

در اطراف او شادمانی یا فریاد است؟ چرا همه فریاد می زنند؟ صدای زنی می گوید:

” به پسرم دست نزن! ماتیو[۱۷]!”

و حالا او چرا دستها را روی خود حس می کند، او را به خودش می کشد، وقتی که به او نزدیک می شود، دورش می کند؟ او خودش نیست؟  اما خیلی شبیه اوست!- دستانی که او را به تۀ راهرو می برد. دستانی که او را به داخل اتاقی پرت می کند، دستانی که کلید را در قفل می گرداند.

روی زمین مچاله شده، می افتد. و در تاریکی چشم می گرداند جیغ می کشد.

.

و در آن هنگام، یک روز، که درختان هنوز سبزند و مگنولیای وحشی بر شاخه ها شکوفه داده و  به آرامی در نسیم تاب می خورند، به خودش می گوید، در این جا خواهم ماند تا او بیاید. از میان پنجرۀ اتاقِ روزانه، لرزشِ گلبرگهای سفید را تماشا می کند، یک شکوفۀ تنها از شاخه می افتد. گلبرگهایش کنده شده، تاب خوران بر زمین می

افتند.

او چشمهایش را می بندد. کجا رفته است و چه شده است؟ زخمها بهبود یافته اند. کبودیها محو شده

اند. شاهدان از بین رفته اند. – همه چیز مانند شکر در آب حل شده است. آسان است که بگذاری اتفاق بیافتد، به همان اندازه آسانتر که تسلیم شوی. بشوی کسی که آنها می خواهند باشی:

چیزی که در آشوبها می سوزد وُ از هم می پاشد. چیزی که به باد تسلیم می شود♦

 

 

متن انگلیسیِ این داستان از ” نیویورکر[۱۸]” برگرفته شده است.

یکشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۶ – ۱۷ سپتامبر ۲۰۱۷

 

خواهشمند است از هرگونه استفاده تجاری از این ترجمه، به هر شکل/ به هر نام، خودداری فرمایید.

با سپاس

گیل آوایی

 

gilavaei@gmail.com

انتشار: یکشنبه ۱۱ آبان ۱۳۹۹ – ۱ نوامبر ۲۰۲۰

 

توجه: متن فارسی همراه با متن انگلیسی را می توانید در این نشانی دریافت/دانلود کنید:

http://www.mediafire.com/file/4chi8k7l60xm0wo/gilavaei_C-Henriquez_persian-everythingis_farfromhere.pdf/file

 

 

[۱] اصطلاحی که در متن اصلی امده، چنین است: او یک بیل میان شانه هایش حس می کرد

[۲] اسپانیایی> (“Mi hijo?” ) می خو؟ پسرم( پسرم کو؟ پسرم را ندیدید؟-م)

[۳] اسپایدرمن= مرد عنکبوتی

[۴]  یک سریال طنز امریکاییست(Dora the Explorer )

[۵]

[۶] Gabriel Rivas

[۷] Esme

[۸] Alicia

[۹] El Salvador

[۱۰] Minnesota

[۱۱] Texas

[۱۲] Eso depende

[۱۳] Gracias a Dios

[۱۴] گرفتن از یک نفر آسان تر از دادن به اوست!( م )

[۱۵] Laredo

[۱۶] Gabriel

[۱۷] Mateo

[۱۸] newyorker