۹ شعر از اسماعیل نوری علا
۹ شعر از اسماعیل نوری علا
خیاط برف
چه ناگهانه
ماه و ستاره
میزبان مسافر خسته ای شدند
که نام مرا
با خود می برد.
دیدم که راه
همیشه از او پیش تر دویده است
و خستگی، پشت سرش،
سایه به سایه،
می نالد و می آید
– با گل سرخی خشکیده در دست
و کلیدی مه گرفته
که بر گردن اش
ثانیه ها را می شمارد.
پس می ایستد و
خستگی به او می رسد و
از او می گذرد
و راه ها، تمام نشده، گم می شوند
با خود می گوید
چه زود شب شد و
خورشید را به لالهء نشسته در باد سپردند.
و آنگاه عروس برف را می بیند
که شبانه
چتری سیاه را
به خاطره ای گم شده می دوزد.
دنور ـ ۹ مارس ۲۰۱۴
از پشت پرده
هنوز پشت پرده ایستاده ام
حیران نوزادی که می چرخد و
ضربه می خورد
تا به گریه بیافتد.
ایستاده ام
با شمشیر چوبینی
که می تواند ماه را دو تکه کند
و در قلک اوهامم بریزد.
ناف اش را می بُرند
با قیچی لکنت و ترس
آنگونه که کلمات خون زده
سقف را می شکافند
اما به آسمان نمی رسند.
مثل برفی شده ام
که فرود می آید
تا زخم کوچه ها و خانه ها و درختان را ببندد
و قابلهء پیر و کور را وادارد
تا برای زمستان
از بند ناف ها
بالاپوش گرم ببافد.
آنگاه
سکوتی سپید
کفنی پر گشوده در آفاق
و من
که چون سپیدی دیفتری خاموشم
آنسان که پستخانه حتی
آدرس ام را فراموش کرده است.
۳ نوامبر ۲۰۱۵
ترانهء شیری
ترانه ای می سازم
از این کوچه که به بن بست می رسد
و در برابر دیوار بلندش
خستگی ها
تا آسمان را
از رنج و شادی
ستاره باران می کنند.
ترانه ای می سازم
از فصل پایان زدهء کتابی
که برگ هایش بر درختان
جوانهء بهاری می سازند و
از لابلای قصه هاشان
آواز شادمانهء کودکان آینده
به ابهام مخمل وار صبحگاهی لبخند می زند.
ترانه ای می سازم
از این شامگاه
که در محاصرهء سحر خفته است
و کاسهء چشمان اش
پروانه های رنگین را
به دامچالهء تماشا می کشاند
ترانه ای می سازم
از تسلیمی دلخواسته
در برابر زمینی دهان باز کرده
که پسم می گیرد تا شیرم دهد
ترانه ای می سازم
از پلی که آینده از این سویش فرو می رود
و از آنسویش
در شولای کهنهء گذشته
بر تخته سنگ های صبور می کوبد
ترانه ای می سازم
از کلیدهای خاک گرفته
بر نُت های زنگ زده
از کفش های پوسیده
بر صحنه های رقص
و با گل سرخی میان دندان هایم
به آسمانی در اعماق زمین
پر می کشم.
دنور ـ ۱۹ مارس ۲۰۱۶
عاشق باد
نمی بینم اش
اما می آید و
بر کاغذهایم می وزد
رد پا می گذارد
و می رود
عطرش را در دریا وا می نهد
رنگ رخسارش را به قطارهای غریبه می سپارد
پوست اش را
مثل جلد سلطان گل زرد
در آتش می سوزاند
و من به اجبار
هفت کفش و هفت عصا را
در آرزوی سفر
به توفان می سپارم
تنها پوست من است که به بودنش گواهی می دهد
چرا که چون شعری می خوانم
شتابان می وزد و در آغوشم می گیرد
حاصل عاشق باد شدن
جز این
چه می تواند باشد؟
دنور – ۲۶ ژانویه ۲۰۱۹
رقص
مثل برگ کنده از درخت
رقص می کنم
به ساز باد…
بادِ شامگاه دیر و دور
از سرِ زمینِ آرزوی دور دست من
می وزد به دشت های صورتم
روی دوش نازک اش
تا ستاره می برد مرا
می پذیردم به دوستی
می شود ندیم مشفقم
می نوازدم به مهر
خنده می زند به وسوسه
بوسه می زند به چهرهء شکسته ام
در وزش، صدای رستن همیشه می شود
در خرام مهربانه اش رفیق عزلت من است
در خطوط روشن اش امید
در صدای نرمش اش نوید
در محبت اش
هزار باغ را
رفیق و ریشه می شود
مثل برگ کنده از درخت
رقص می کنم
به ساز باد…
۲۸ ژانویه ۲۰۱۸
باد مشرقی
باد مشرقی
با چه رعنائی
کتابم را می گشاید
واژه های بیهُده را خط می زند
بر بعضی مکث می کند
گوشهء یک صفحه را برای بازگشت تا می زند
و کنجکاوانه به دنبال دلی می گردد که
حس های گریزان اش را بر کاغذ نشانده است.
از او زاده شده ام
با او به دبستان رفته ام
با او از کوچه های جوانی رد شده ام
و اکنون، در آخرین وزش اش حتی
با من به مادر زمین بر می گردد
می دانم
فردا هم
نشسته بر بال آرزوهایم می آید
اطاقم را معطر می کند
و چون مرا نمی یابد
در کنار خیالات جا مانده ام
بخواب می رود…
دنور – ۱۷ مارس ۲۰۱۹
روز مادر
بادِ بهارِ تازه رسیده
پستانک سپید شکوفه های وا نشده را
در دهانم می گذارد و مژده می دهد
که روز مادر است…
اما کجاست
آنکه مُهر شاهانه را
در جیب پدر یافت و
بر شناسنامهء من کوبید
آنکه سوار بر اتوبوس های صبحگاهی
به سوی ماشین تحریری شتافت
که شعرهای مرا
بر کاغذهای سپیدش
مرور می کرد
نگاهش کنید!
جوان و چابک
در راه خانه می ایستد و از گل ها عکس می گیرد
چه زیباست در لباس پرسه زنانِ صبحگاهی
چه رعنا است
وقتی می خرامد و
به معشوقی نیامده می اندیشد
مرا به زیر پستان هایش می گیرد
و با ترانه ای کهنه خوابم می کند
از لای پلک های خوابزده
سپیدی پوست اش را می بینم
که مثل عشق
در باد می لولد و
پرچم های سپید تسلیم را
به دست مسافری آمده از جهنم می سپارد
روز مادر است و من
هنوز به دنیا نیامده ام.
دنور – ۲۶ فوریه ۲۰۱۹
یگانهء صد چهره
ببین!
میان آسمان و زمین ات
میان روشنائی و تاریکی شب و روزت
میان ابرهای گره خورده ات
میان بادهای عبیرآمیزت
دل من است که
در لحظه های تاریخی
می کوبد
و من
برای اینکه بمانی
شقیقه ام را
به صبح روشن تاریخ داده ام
و چشم هایم
– مراقب تو –
خواب ندارند…
همیشه با تو سخن می گویم
از آفتاب ات
که از خراسان می آید
و ابرهایت
که مخمل مازندران در آن جاری است،
ستاره هایت
که در شب کرمان هزار بار می رخشند،
خطوط خیس ماسه های خلیج ات
که مرز راستین وطن با دریاست،
و از صفوف کوه های غربی خاک ات
که صبحگاهان
به پیشوار سحر می روند
و در رگان آبخیزان شان
سرود دلنشین تو می چرخد
ببین که من یگانهء صد چهره ام!
با پوست های تیره
با چشم های زاغ
با گیسوان سرخ
با ابروان درهم رفته
و با لبانی
سرشار لهجه هائی شیرین
که از هزاره های بلند می آیم
وطن! غریب رنج دیدهء استاده بر غرور
وطن! که خاک ات سرشار استخوان رفیقان ما است
بهر کجا که بمانم
بهر کجا که بمیرم
همیشه جایم در توست.
به نقل از «آوای تبعید» شماره ۱۵