فواد روستایی؛ شام آخر
فواد روستایی
شام آخر
« Ennemi de Dieu »
رمان تازه سرور کسمایی به زبان فرانسه دوازدهم ماه مارس گذشته توسط انتشارات روبر لافون به بازار آمد اما تنها دو روز بعد با آغاز قرنطینه و تعطیل شدن کسبوکار در فرانسه پشت کرکره بسته کتابفروشیها ماند.
با ازسرگرفته شدن انتشار روزنامهها، فیگارو ادبی سرمقاله اولین شماره پساقرنطینه خود (۲۸ ماه می) و اومانیته سرمقاله صفحه کتاب خود (۴ ژوئن) را به این رمان اختصاص دادند که برگردان فارسی این دو مطلب را به قلم فواد روستایی میخوانید.
نسخه فارسی این رمان با عنوان «شام آخر» در ماه سپتامبر توسط نشر باران منتشر خواهد شد.
فیگارو ادبی، ۲۸ ماه مه، سرمقاله
ملالِ تهران
به قلمِ اِتییِن دومونتتی
Etienne de Montety
جرم او “محاربه” یا دشمنی با خداست و در رژیم ملاها چنین اتهامی برای صدور حکم اعدام کافی است. با وجود این، پس از سپری کردنِ هشت سال حبس در قلعه، زندان مخوفِ شهر، حکم اعدام به تعلیق درآمده است و زندانی به صورت مشروط آزاد شده است.
دورانِ اسارت را به برکت و لطفِ شعر از سرگذرانده است. به یادِ شبهای خاطرهانگیز نوجوانی که در محفل پدر و دوستانش به خواندن اشعار “الوار” و “لورکا” می گذشت. با زمزمه کردن شعرهایی از مجموعه «ملال پاریس» “بودلر” همراه با دوست همبندِ خود “دکتر”، تحصیلکردهی سوربن: ” آن گاه که زمین چون مغاکی نمناک…” … ملال تهران!
نکته دیگری که او را در زندان سرِ پا نگه داشته است، شادی دانستن این است که همسرش، زنی که لطیف و عاشقانه دوستاش دارد، از کشور گریخته و در فرانسه مأوا گُزیده است. کیف کهنهی “آدیداسی” را که تنها بازماندهی زندگی مشترکشان است با هیچ چیز در این دنیا حاضر نیست عوض کند و به یاد او گهگاه این بیت سعدی را که سالها در گوشِ یار زمزمه میکرده، حال با خود بهنجوا میخواند : همه عمر برندارم سر از این خُمار مستی / که هنوز من نبودم که تودر دلم نشستی.
افسوس که زندگیِ «آزاد» و بیرون از زندان الزاماً سهل و ساده نیست. زن در امان امّا دور از اوست. برای زیستن نمیتوان تنها به خاطرات بسنده کرد. کاسهی صبر که لبریز میشود، سوءظن هم سرریز میکند.
آدم هیچگاه فکر نمیکند که گرفتنِ فشارِ خون توسّطِ یک پرستارِ زن بتواند او را از لذّتی تنانه برخوردار کند. امّا همین رسیدگی و توجّهِ مینا، راوی را که برای سرفه های مزمن به بیمارستان منتقل شده، بر بال ابرها به پرواز در میآورد. از اینرو می پذیرد که در بازگشت به زندان پیامی از مینا را به فرامرز، برادرِ زندانی او، برساند. این تماس برای فرامرز تماسی مهلِک خواهد بود. در ایرانِ تحتِ سلطهی ملّایان، طیِّ چندروز میتوان از سیاهی لشکر یا شریک جرم به مقصّرِ اصلی پرونده بدل شد. راهِ رستگاری با شوم ترین نیّات فرش شده است.
راوی ما دیگر در زندان نیست، امّا آیا از شر زندانبانان خود رسته است؟ شمشیر دموکلسِ مرموزی بر فرازِ سرِ او سایه افکنده است. وقتی با افسانه – همسرِ دکتر- تماس می گیرد، آیا انگیزهی دیدار صرفاً دوستی است؟ در سیرِ داستان، تردیدی بر خواننده مستولی می شود. آیا این مرد یک جاسوس دوجانبه است، یک آدم فرصتطلب است یا یک عروسک مفلوک خیمهشب بازی؟ کافی است بر این نکته تمرکز کنیم که چقدر در مقابل اغواگریهای عاشقانه ناتوان است. افسوس که شعر برای فروزان نگاه داشتنِ شعلهی عشق به همسر به تنهایی کافی به نظر نمیرسد…
او به غایت انسان است، از همین رو نمیتواند نسبت به زنان حسّاس نباشد : این چشم اسفندیار اوست که مقامات و مسئولان به آن متوّسل می شوند. و زمانی که از طریقِ یکی از دوستانِ افسانه وارد شبکهی قاچاق مواد مخدِّر می شود، ایفاگر چه نقشی در چه طرحی است؟ طرحی متعّلق به رژیم؟ دسیسه مخالفان؟ نقشهای از آنِ خودش؟ هیچ اطمینانی نیست. شاید اصلا در انتظار اعدام خویش، درعالم رؤیا سیر میکند، کسی چه می داند؟
سرور کسمایی، نویسندهی فرانسویزبان ایرانیتبار، به خوبی موفق شده است با استفاده از برخی عناصرِ زندگی خویش رمان زیبایی بنویسد که به لحاظ گیرائی، تندی، تلخی و ریزبینی تکاندهنده است.
او بیرودروایسی و بدون رعایتِ احتیاط مینویسد. قلماش زبر و برّنده است. مزدورانِ آدمکشِ رژیم چند ساعت پیش از اعدام میخواهند به یک زن جوان زندانی در حضور راوی تجاوز کنند. چندی بعد، راوی به محل زبالهدانها برده میشود و در میان زبالهها جسد فرامرز را که تا سر حد مرگ شکنجه شده میبیند. امّا نویسنده داستان را با مهارت به پیش میبرد بدون آنکه در چاه چرک و نفرت افتد یا به وسوسه متن شعارگونه تن بدهد. روحِ آدمها خاکستری است، روحِ راوی هم از این قاعده مستثنی نیست و شاید حتّی روحِ زندانبانِ مسلّح به شلّاقِ او.
خواندن این رمان که با توصیفهای دقیق به کتابی مستند، با ضربآهنگِ افسارگسیختهی خود به رمان پلیسی و با صفحاتی درخشان به رمان عاشقانه تنه میزند، نفسِ خواننده را درسینه به شمارش می اندازد.
چهارمین رمان سرور کسمایی، نویسنده فرانسویزبان ایرانی که از سال ۱۹۸۳ در فرانسه در تبعید بهسر میبرد، متنی است سرد اما منقلبکننده. روایت یک محارب محکوم به اعدام. کسی که ۲۷۶۴ روز در انتظار اعدام بهسر برده است تا اینکه… یک روز صبح، کلید در قفل میچرخد و نگهبان در سلول را باز میکند و دستور میدهد او با «کلیه وسایل» بیرون برود. زمان اجرای حکم انگار فرا رسیده است. به زودی طناب دار به گردنش گره خواهد خورد و پاهایش در هوا آویزان خواهد ماند. اما در واقع… او با «کلیه وسایل» از خارج از زندان سردرمیآورد. جلوی دروازه زندان، آن قلعه مخوف واقع بر بلندیهای تهران، ماشینی در انتظارش است.
آن روز صبح هیچ چیز آنطور که راوی داستان از هفت سال و نیم پیش انتظار آن را میکشیده پیش نمیرود. او سر از آپارتمان سابق خود درمیآورد. جایی که همهچیز دستنخورده مانده است، درست همانطور که در روز دستگیریاش بوده است. حتی کوچکترین اثری از گردوخاک هم دیده نمیشود. پس از محکومیت او، همسرش به فرانسه پناهنده شده است. اما خاطرات به او هجوم میآورند. خاطرات زندگی مشترک گذشته با پیچیدگیهای معمول آن، دوران مبارزه با دیکتاتوری… و البته یادآوری زندان، شکنجه، همبندانی که صبح سحر از سلول بیرون برده میشدند، حلقه کوچکی که راوی در آن اشعار بودلر را میآموخت، پرستاری به نام مینا که در اقامت کوتاهش در بیمارستان از او تیمارداری کرد و پیامی برای برادر دربندش توسط او فرستاد…
سرور کسمایی دوران حبس را با دقتی موشکافانه توصیف میکند: توهینها، زجرها و شکنجهها، فشارها برای لودادن دوستان، فریاد خشن بلندگوها علیه «کفار». او پابهپای راوی که تهران را از نو کشف میکند، دنیای پر هرجومرج و آکنده از فساد امروز را بازسازی میکند، آمیختهای از دینداری و سودجویی، زهد دروغین و خشونت.
لابهلای این نوشتار تراژیک، نویسنده با گریز به دوستیها، همیاریها و دلبستگیهای خصوصی و خلاف شرع (که البته گاه مجازات آن میتواند اعدام باشد)، راه تنفسی هم بازمیگذارد. گریز به ادبیات، شعر و رویا، تا راوی فضای گمشده آزادی را در ساحت خیال بهدست بیاورد. اصلا شاید خروج صبحگاهی غیرمنتظره از سلول با «کلیه وسایل» از تاروپود خوابوخیال تنیده شده باشد؟ آزادی لحظات پسین یک محکوم به اعدام که تصویری دردناک از ایران فعلی برای ما رقم میزند. قدرت رمان در برابر قوای ظلمت.
به نقل از «آوای تبعید» شماره ۱۵