غلامرضا-خواجه‌علی؛ روبان‌قرمز

 

غلامرضا-خواجه‌علی؛

روبان‌قرمز

 

خورشید هم تمام می‌شود روزی

چون  بی‌ستاره‌ها که ساده می‌میرند

باید به آسمان ِ دیگری کوچید

تنها سیاه‌چاله‌ها زمین‌گیرند

 

جذابیت ندارد این زمین‌گیری

ماهی که دور می‌شد از زمین می‌گفت

مردی تمامی ِ پلنگی‌اش را باخت

بس از نبود ِ ماه ِ خود نمی‌آشفت

 

شاید تغزل ِ قشنگ ِ بی‌مرگی است

این زندگی؛ ولی قصیده‌ی تلخی است

وقتی برای نان ِ شب نمی‌خوابد

هم‌خوابه‌ای که نان ِ سفره‌ی برخی است

 

باید برای جلب ِ مشتری، گل کرد

ارباب ِ حلقه‌ها اوامرش جدی است:

«سر‌بسته، مثل میوه‌ای بهشتی باش!

حتی اگر بهشت، زیر ِ پایت نیست»

 

از غول ِ مشتری دگر نمی‌ترسید

از این‌که ماه‌های او فراوانند

در زیر ِ لک ِ سرخ ِ هر کمربندی

ماهیچه‌های نو، فقط هراسانند

 

نادیده می‌گرفت خط ِ پایان را

از خط ِ سیر ِ جبری‌اش نمی‌ترسید

مانند ِ عینکی که آفتابی شد

از روزهای ابری‌اش نمی‌ترسید

 

ابری شدن ولی همیشه شوخی نیست

وقتی که درد و درد، بیش از این باشد

باید به فکر ِ نسخه‌ای قوی‌تر بود

شاید دوای تازه، آخرین باشد

 

روبان ِ قرمزی به سبزه‌اش پیچید

این چندمین بهار ِ دخترک می‌شد

بیچاره شوهرش! شریک ِ خوبی بود

وقتی سرنگ، وجه مشترک می‌شد

 

باید غروب را عقب بیندازد

بی‌شک برای بچه‌اش کمی سایه است

جوگیر ِ چرت‌پاره‌ها نباید شد

جو گیر ِ مرگ و  مرگ، مال ِ همسایه است