غلامرضا خواجه‌علی؛ «نمی‌خواهند بخواهم…»

غلامرضا خواجه‌علی

«نمی‌خواهند بخواهم»

می‌خوانم دوباره. می‌خوانند باز. می‌کشم دوباره. می‌کشند باز. کف موزاییک‌های راهرو، آخرین خانه را؛ آتش‌خانه :

«لی سر آفتاب زد ازلیمی‌کنیم الالا فق ما. ماما مهر مهتاب خاوران نی و. با مهر لالا خاوران با»

می‌نشینم دوباره. می‌نشینند باز.  باز “دست‌ها” از آستین‌های صورتی بیرون می‌آیند و دمپایی‌های سرخ را می‌پوشند. دوباره پتی می‌ماند، همان که همیشه سرخ است. باز کف می‌زنند‌ با دمپایی‌ها و می‌خوانند؛ که من هم بخوانم. “یک چشم”  دوباره به لاش ماژیکِ سرخ، توی آتش‌خانه. “یک چشم” باز به مُهرِ وِلِ خانه‌ی اول. “پشت‌سری” هم باز خیره به آن سفیدپوش یقه‌آخوندی تاس. همان که چند وقتی است پینه‌ی پیشانی و بالای ریش‌هایش رفته‌اند زیر نقاب و ماسکی آبی. که هی آبی می‌آید و هی سرخ می‌رود. با همان تندی آدامس نعنایی‌اش، تندْ تند می‌آید و با همان گند سیرش، تندْ تند می‌رود. همان! با شتاب دارد به من و آن‌ها نزدیک می‌شود که هی با آن صدای نازکش جیغ بزند:
«آخر شبی انگار باز بخش را به هم ریخته…!»

هولْ‌هولکی دارد هی می‌پرد‌ اول، طرف ماژیک؛ که دوباره “دستِ پتی” نمی‌گذارد. دست‌هایش سرخ می‌شوند. سرخ سرخ. تند تند، دور می‌شود. “پشت‌سری” باز دارد دنبالش می‌کند که می‌رود سمت ایستگاه پرستاری. سمت آن دو زن روپوش‌سفید که با آن مقنعه‌ی سورمه‌ای و ماسک و نقاب؛ هی خیره می شوند به من. به من و آن‌ها. آن‌هایی که باز دارند با ضرب دم‌پایی‌ها می‌خوانند؛ که دوباره من هم بخوانم. که باز هم آن “پشت‌سری”، زیر ماسک و نقاب‌شان را دید بزند.

سبزه درازه که حتی آن نقاب تاریکش هم، بوی گند کتانی‌ می‌دهد؛ هی دارد شکلک درمی‌آورد.  میان داد و قال زنان بخش، صدای زوزه‌ی سیفونش هی دارد بلند می‌شود که یک‌هو آن انرژی تاریک را تخلیه کند:
«برو اطاقت.»
که بعد با حرکتی خیلی آهسته؛ یواشکی پنجه بیندازد، دندان‌قروچه برود و زیر لب بگوید:
«مرگ!»
که آن “گوش سومی” هم بغل به بغل “پشت‌سری”، باز به او پُز  بدهد که:
«همان که این می‌گوید بوی خاک تازه باران خورده می‌دهد. همان که این می‌گوید با آن نقاب روشنش، هم سفیدتر شده و هم خال لُپش بزرگ‌تر. که تو هم می‌گویی حتی زیر آن ماسکش هم، هی مثل همیشه لبخند می‌زند و لب می‌گزد. بله؛ همان تپلک، دارد خیلی یواش می‌گوید “نه، حیف است طفلک!”»

دوباره بلند می‌شوم.  “پاها” هم باز دارند بلند می‌شوند. که باز دمپایی‌ها را از “دست‌ها” بگیرند و ‌بپوشند. یک پا دوباره پتی است. دوباره “دست پتی” می‌آید اول پیجامه‌ی صورتی‌ام‌ را می‌تکاند. بعد “پای پتی” را می‌گیرد که دوباره بپراندم توی خانه‌ی اول. که باز “نوک دم‌پایی‌ها” بزنند به مُهر نماز.

[]

مُهری را که توی مشتم، زیر پیراهن خاکستری‌ام قایم کرده‌ام؛ در‌می‌آورم. دوباره به مامانم می‌گویم:
«مثل تپلکم، نگیرندش باز!»
سرش را پایین‌تر می‌آورد. که دوباره نزدیک‌تر بشوم به چشم‌هاش؛ که دورشان مثل همین حیاط کمی خیس است. که نزدیک‌تر بشوم به سفیدی صورتش، به آن خال روشنش؛ که حالا سیاه‌تر از لباسش شده. که نزدیک‌تر بشوم به آن “نه” کوچکش. به آن خنده‌اش که خیلی کوچک‌تر شده. کوچک‌تر از خنده‌ی عروسکم؛ تپلک. اندازه‌ی خنده‌ی بابا؛ که مثل حالای خال مامان شد. همان موقع که من تپلکم را بغل کرده بودم و توی حیاط، لی‌لی‌بازی می‌کردیم. همان موقع که بابا هم با آن آقاها پلیس‌بازی می‌کرد. اما تپلک که نیفتاد. من هم نیفتادم، که بسوزیم. که بخواهیم کولی بدهیم. از مامان دوباره می‌پرسم:
«آخر بابا تا کی باید کولی بدهد؟!»
مامان حرف نمی‌زند.
دوباره و دوباره می‌پرسم:
«اصلاً چرا از سر بازی نمی‌کنند؟! که برگردیم سر خانه‌ی اول‌. من می‌دانم این‌بار بابا نمی‌سوزد.»
مامان هیچ حرف نمی‌زند. از این خاله‌های بند هم که می‌پرسم؛ هر کدام‌شان یک‌چیزی می‌گوید. مثلاً آق‌بانو که همیشه با من اتل‌متل‌توتوله بازی می‌کند، بغلم می‌کند و می‌گوید:
«بمیرم الهی، طفلک!»
یا آن خاله که به او می‌گویند فاطمه‌ارّه؛ که نمی‌دانم چرا ابرو ندارد و آن‌قدر پشت دست‌هاش نقاشی کشیده!  هی هلم می‌دهد و می‌گوید:
«لالمونی، فینگیلی!»
از مامانم می‌پرسم:
«چی…چی؟!»
مامان اینجا هم هیچ حرف نمی‌زند. توی راه هواخوری دارم دوباره می‌پرسم. نرسیده به حیاط، سرم می‌خورد به پای آن نگهبان درازه‌ی دم در بند. همان که‌ آق‌بانو می‌گوید اسمش«قارا دیلاق» است؛ که مامان بخندد. مثل همیشه که هی سرم داد می‌زند؛ این‌بار می‌گوید:
«بزمجه!»
کمی عقب عقب می‌روم. سرم را بالا می‌برم:
«بز…چی؟!»
مامان دستم را می‌کشد طرف خودش. صورتش سرخ شده. لبش را دندان می‌گیرد و با همان خنده‌ی خیلی کوچکش می‌گوید:
«یواش‌تر!»
می‌روم دوباره جای هر روزم که حالا گچش کم‌رنگ‌تر شده:
« یادم باشد برای فردا، دوباره کمی گچ از دیوار بند بکنم.»
دارم مهر را می‌اندازم خانه‌ی اول؛ که خاله‌ای مثل همیشه از آن‌طرف حیاط، داد می‌زند:
«اَکِر دوکِر، ارمنی‌اش را ای‌ول!»
از مامان دوباره می‌پرسم:
«چی‌چی‌ را ‌چی؟!»
منتظر جواب نمی‌مانم. می‌پرم و می‌خوانم. مثل قبل از پلیس‌بازی که با تپلک می‌خواندم:
«لی‌لی می‌کنیم ما، مامانی و بابا!»
یکهو صدای بلندی می‌آید. به آسمان نگاه می‌کنم. سیاه‌تر شده. می‌لرزم. می‌ترسم باز بمب بیندازند. می‌دوم و می‌چسبم به پاهای مامان. می‌گوید:
«رادیوست. مارش حمله است.»
یواش جدا می‌شوم. نوک پایی می‌زنم به مهر. می‌پرم خانه‌ی دوم:
«چیه حمله؟!»
هنوز جواب نداده، می‌گویم:
«مثل خودت الفبا درس می‌دهد. اما چرا “شین صاد”را می‌گوید “میم صاد”؟!»
دارد جواب می‌دهد که باران می‌گیرد. که بوی بدی نمی‌گذارد. یک صدای زنانه، دم گوشم:
« دخترم، مامانی باید برود. تا کارش تمام شود، تو را می‌برم یک جایی پر از بچه. عروسکت را هم می‌دهم بروی آن‌جا لی‌لی کنی.»
بوش و صداش که اصلاً مثل بابا نیست. قد بلندش؛ شاید! اما بابا سرش مو دارد. ریش هم ندارد. آدامس هم نمی‌چسباند به پیشانی‌اش. پیراهنش هم همیشه یقه دارد. تازه! شلوار خاکی هم نمی‌پوشد. تا حالا هم هیچ‌وقت ندیده‌ام پیراهنش را بیندازد روی شلوارش. دارم می‌گویم:
«عروسکم؟! اما تو بابای من که نیستی!»
که می‌بینم مامان نیست.

[]

دوباره تپلکم را بغل کرده‌ام. دوباره توی حیاط پرورشگاه داریم تنهایی بازی می‌کنیم. لی‌لی. یک‌پایی توی خانه‌ی سومیم. زیر این آسمان؛ که باز سیاه‌تر شده. دور از آن مجسمه‌ی اخموی بلند؛ همان‌که تپلک از آن می‌ترسد. نزدیک این حوض سنگی؛ که مثل فواره‌ی وسطش شکسته. باز رادیو دارد می‌خواند. جوری می‌خواند که می‌خواهم گریه کنم:
«خدایا سایه‌ای رفت از سر ما!»
باز  باران می‌گیرد. تپلک هم دارد دوباره گریه می‌کند. دست‌هایم را روی گوش‌هایش فشار می‌دهم و همین‌طور یک‌پایی توی خانه‌ی سوم؛ برایش هق‌هق، لالایی می‌خوانم:
«آفتاب لالا، مهتاب لالا»
این باز همان خانم مربی مانتو سیاه است؛ با آن کفش‌های همیشه کتانی‌اش. همان که بچه‌بزرگ‌‌ترها پشت سرش می‌گویند “کلثوم‌ننه گنده‌دماغ”. پس چرا این‌بار این‌طوری دارد دست‌هایم را می‌کشد؟! نکند این‌بار می‌خواهد تپلک بیفتد و بسوزد؟!  نکند می‌خواهد ببردش کولی بدهد به آن “جی‌جی‌باجی‌ جیرجیرو”ش؟! همان آقای رئیس که نمی‌دانم چرا وقتی به من می‌گوید “دخترم” بوی سیر می‌شنوم. دارم هلش می‌دهم توی بغل آن مجسمه‌ی سیاه. اما می‌بینم افتاده توی حوض. با آن قد بلند و مانتوی سوراخ‌؛ روی سرخی فواره،‌ خوابیده.

[]

دوباره توی دفترم. توی بوی سیر و نعنا. ایستاده‌ام جلوی میز مدیر اصلاح و تربیت. همان که می‌گویند با همه‌ی “اِوا‌خواهری”اش باز هم موی عزرائیل به تنش هست. دارم می‌گویم که نه دختر آن مرد ریشویم، نه دیگر اهل خودزنی و اَلَم‌شنگه برای عروسکی که گرفته. فقط بگذارد درسم را بخوانم. یک‌ریز می‌گویم:
«اگر بگذارید درسم را بخوانم. جهشی، سال دیگر راهنمایی‌ام. نمی‌شود صدای این کابوس را کم کنید؛ که باز مثل بازجوها هی نزند توی گوشم؟! نمی‌دانید! توی خواب هم زجرم می‌دهد. اصلاً چرا صدای رادیوی کانون را از دهه‌فجر پارسال هم…»
باز محل سگ نمی‌گذارد. همان طور که آدامس می‌جود، به مأمور دم در اشاره می‌کند و گوشش را می‌چسباند به رادیو. به اخبار ساعت دوی بعد از ظهر:
« برخورد دو هواپیما در آسمان مهرآباد…».
شیشه‌ی میز، رگ مچ را می‌زند تا کف اتاقْ پِشک بیندازند، لی‌لی کنند و باز بخوانند:
«سر زد از افق، مهر خاوران. مهر خاوران.»
که بسوزانندم. که یک‌ضرب بیندازندم آتش‌خانه‌. ته جهنم. که باز هم کولی ‌بگیرند.یک‌پا. دوپا. سه‌پا. همان دست و چشم و گوش و زبان‌ها؛ که باز هم با هم کولی می‌گیرند. که باز هم هر کدام با هم چیزی می‌خوانند. که باز هم نمی‌خواهند کمی آرام بگیرند. که باز هم نمی‌خواهند دوباره بخواهم کمی آرام بگیرم. نه مثل آن خنده‌ی روشن سفیدها که هی دارند خم می‌شوند روی‌ام و می‌گویند “یواش‌تر!” مثل آن زوزه‌های تاریک. آن دست‌بند و پابند‌ سبزه‌ها که هی دارند آستین‌های گشادم را تنگ می‌کنند به تخت. آن دست‌های سرخ که هی دارند جیغ می‌کشند و سرنگ توی بدن صورتی‌ام خالی می‌کنند. نمی‌خواهند بخواهم…