چند شعر از جلال سرفراز

جلال سرفراز؛

 

 بوسه ممنوع !

 

شهر تعطیل است

خیابانها   مدرسه ها   … کارگران

مومنان   بی دینان … همه بیکارند

نانِ شبهاشان کو؟

 

گاه گه خفاشی از بالایِ سرم می گذرد

کاش می شد

به صلیبی  او را از خود راند

 

بوسه ممنوع عزیزم

عشق افلاتونی هم بد نیست

 

کرونا یعنی

فرصتی هست هنوز

که بیندیشیم

۱۳ مارس ۲۰۲۰

 

 

 در نیمه شب و اندی

بیدارم کرد مرگ

مثل تو    که قدم می زنی در بارانِ نیمه شب

مثل من   که می شنوم صدای قدمهایی را از دور

و زندگی همین است شاید

یا مرگ هم

 

پسرک پرسید: چه ساعتی باران بند می آید آقا؟

و تراموایی گذشت

باید بیدار می ماندم و می شنیدم آیه های خاموشش را

یک یک

و واژه  به واژه

 

پسرک پرسید: مرگ چیست آقا؟ و صدای قدمهایش را

می شنیدم  در تک تکِ ساعتِ نیمه شب و اندی

هر ثانیه یی  به سوالی …

بیدارم کرد مرگ در پیاده روی ناآشنا

پرسیدم:

چه ساعتی باران بند می آید آقا؟

آوریل ۲۰

 

تنها ثانیه یی

 

بسیار ساده

ساده تر از میلِ قهوۀ تلخِ قجر

و بی بهانه تر از حضور خستۀ گرگی در آینه

یک سوت می زنی که بیاید

یک سوت می زند – که بیایی

همیشه زوزۀ دوری ست

در هوای سربیِ بعد از غروب

و روی سینۀ ابریشمت بخارِ نقسهای سرد

آقای جرج اُرول

از ۱۹۸۴

تا ه ز ا ر و نُه صَ دو هش تا دو چا هار قرنی نیست

تنها ث ا نی یه یی ست

که مردمکان را سپید می کند

فوریۀ ۲۰۲۰

 

 

 

 

در آن سو

 

نه !   اتفاقِ عجیبی نیست

از پشتِ پنجره می بینی   یکی   – درست مثلِ خودت

مثل همیشه عاشق   مثل همیشه خندان

از آن سوی غروب خیابان برایت دست تکان می دهد

سالهاست او را ندیده یی   و حالا

همین حالا روبروی توست

یالا بجمب! بجمب!

و پیش از آن که دیر شود از این سو به آن سو می دوی

نفس نفس

نه! اتفاق عجیبی نیست

هنوز پشت پنجره یی ایستاده است در آن سو

مثل همیشه پشیمان و در قفس

 

فوریۀ ۲۰۲۰

 

به نقل از «آوای تبعید» شماره ۱۶