شریفه بنی‌هاشمی؛ مارکو

شریفه بنی‌هاشمی؛

مارکو

 

نمی دانم از کی و کجا تخم این شک در دلم نطفه بست؟ و یا چرا؟ به خاطر قد بلندش بود که تو چشم می زد؟ ولی اولین بار که دیدمش فکر نمی‌کنم که شک کرده باشم. یا به خاطر دیدن دوستش شاید؟ شاید هم هردو را که با هم دیدم، یاد آن صحنه‌ی لعنتی افتادم! شاید هم این شک به آرامی در من رخنه کرده باشد؛ از برخوردها و افکارش، طی گفته و شنیده‌های جسته گریخته‌ای که از او دستگیرم می‌شد؟

اولین روزی که دیدمش صبح بود؛ ساعت حدود نُه رسیدم سرِ کار و ما آن روز ساعت ده صبح برای بچه‌ها اجرا داشتیم و باید تا آن وقت صحنه را آماده کرده، لباس پوشیده و گریم شده بودیم. هر کس موظف بود کارهای خودش را حتی دکور صحنه‌اش را انجام دهد. چرا که صحنه‌ها گاه در اتاق‌های متفاوت اجرا می‌شد. صحنه‌ی من در قسمتی بود که به طور معمول جایگاه تماشاچیان بود و درنتیجه باید تمام صندلی‌ها را جمع کرده و جایش پارچه‌ای مشکی فرش می‌کردم و این کار مشکلی بود که من به تنهائی قادر نبودم. آن روز او را، مردی جوان و بلند قد، فرستاده بودند برای کمک به من. در آخر از او تشکر کردم. با حالتی ناباورانه و تا حدی پوزخندآمیز گفت: تشکر لازم نیست، من کارم را انجام دادم و بخاطرش هم پول می‌گیرم. گفتم با اینحال متشکرم، به هرصورت به من کمک کردی. پوزخندی زد و رفت. بعد فهمیدم تازه واردی ست که قرار است با گروه ما همکاری کند. سرِ کارمان که یک مرکز فرهنگی بود، گروه‌های مختلف اداری، هنری، تبلیغاتی و… مشغول فعالیت بودند.

 

توی اتاق کارمان نشسته بودم پشت کامپیوتر که مارکو آمد تو. سلام کرد و با آن قد بلندش دولا شد و مرا بوسید و من هم گفتم: Hallo mein Sohn, wie geht,s dir?*  (سلام پسرم حالت چطوره؟)

همیشه که نقش مادرش را بازی می‌کردم، خودم را لوس کرده و با زبان بچه‌ها باهاش حرف می‌زدم و او هم خوشحال، لبش با خنده‌ای باز می‌شد و چشمکی می‌زد. از وقتی در یکی از نمایشنامه‌ها نقش مادر و پسر را بازی کرده بودیم، شده بود پسرم و بچه‌های گروه هم به این رابطه‌ی ما و شوخی‌های من عادت کرده بودند. صحنه‌ای را که مثلاً می‌خواستم پسرم را به پادشاه معرفی کنم، سرم را بالا گرفته با لبخندی دلقک وار و با سرافرازی می‌گفتم: Das ist mein Jakob*. (این یاکوب منه) و بچه‌ها که من و او را کنار هم، مثل فیل و فنجان می‌دیدند، از خنده روده بر می‌شدند.

مارکو را که دیدم، دوباره یادِ عکس‌های نمایش‌مان افتادم و ازش پرسیدم: راستی عکس‌ها چی شد؟ چرا رودریگو عکس‌ها را نمی‌آره؟ دیدم قیافه‌اش کمی توهم رفت و گفت: نمی‌دونم.

گفتم: خیلی وقته پیداش نیست! دیگه نمی‌آد؟ شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت: نمی‌دونم، فکر نمی‌کنم. و خداحافظی کرد و رفت. مدتی بعد که دوباره سراغ رودریگو و عکس‌ها را گرفتم، اظهار بی‌خبری کرد. احساس کردم دوست ندارد در این مورد حرفی بزند و من هم دنبال قضیه را نگرفتم.

رودریگو دوست مارکو بود و از طریق او با گروه آشنا شده و قرار بود با گروه همکاری کند ولی بعد از مدتی با وجودی که با بچه‌ها آشنا و اخت شده بود، یکباره غیبش زد.

هردوشان برایم بچه‌هایی دوست داشتنی بودند و رابطه‌ی خوبی با هم داشتیم. هرچند در اوایل بخصوص از طرف مارکو مطمئن نبودم؛ حس می‌کردم بعضی وقت‌ها انگار به عمد اصرار داشت خلاف نظر مرا بدهد. ولی بعدها فکر کردم مثل بچه‌ای ست که دوست دارد با مادرش دربیفتد و حاضر نیست بپذیرد که می‌شود گاهی هم حق با مادر باشد.

بعضی وقت‌ها با خودم فکر می‌کردم آیا این لج و لج بازی‌های گاه گدارش با من، تنها شوخی و سربسر گذاشتن بود و یا …! شاید از همین جا بود که تخم شک توی دلم کاشته شد. قد و قواره‌ی هردوشان هم که به آنها می‌خورد؛ هرچند، سال‌ها گذشته بود. نه، ممکن نیست! باید این افکار مالیخولیایی را دور می‌ریختم. چه چیزهائی به سرم می‌زد! ترجیح دادم با یک قهوه و سیگار این خیالات شوم را از خودم دور کنم.

با اولریکه رفتیم تو کافه. ساعت از سه بعدازظهر گذشته بود و اجازه داشتیم توی کافه سیگار بکشیم.

اولریکه را خیلی دوست دارم. یعنی همه‌ی بچه‌های گروه را دوست دارم ولی او را بخصوص؛ آدم بخصوصی هم هست. آرامش خاصی دارد. باوجودی که آدمی پر از احساس است ولی مثل من احساساتی با مسائل برخورد نمی‌کند، بلکه با متانت و آرامش. انگار منطقش به عکس خیلی از آلمانی‌ها که خشک و یکجانبه است، مثل برخوردشان با قانون، با احساسش عجین شده و یک جور نرمی و متانت خاصی به او بخشیده؛ درست به عکس من که قبل از این که به منطق برسم، احساسم چنان اعتراض آمیز سرریز می‌کند که تمام کنترلم را به هم می‌ریزد و در آخر هرچقدر هم حق با من باشد، کفه‌ی ترازو را به ضرر من بالا می‌برد و همیشه هم بلافاصله بعد از برخورد تند اعتراض آمیزم با پشیمانی حسرت این آرامش نداشته را می‌خورم و با خود عهد می‌کنم که دیگربار آرام باشم و یا گاه به خود هشدار می‌دهم که روزه‌ی سکوت بگیرم. ولی بنظرم اعتراض، در ما ایرانی‌ها – به خصوص در من- انگار نهادینه شده و کنترل و منطق را تحت الشعاع خود قرار می‌دهد. اولریکه خیلی اوقات باوجودی که به من حق می‌دهد، آرام، با گفتن یک جمله‌ی ساده و کوتاه ولی دوستانه،  گاه چنان آب سردی به آتش اعتراضم می‌ریزد که شرمنده می‌شوم و به او حق می‌دهم. شرمنده که نه، چون مرا به فکر وامی‌دارد و آرام می‌کند. می‌بینم که چقدر همین جملات کوتاه مؤثرتر است و مرا برمی‌گرداند به دنیای واقعیت‌ها؛ این که می شود اعتراض را هم خیلی آرام و با متانت بیان کرد، این که این نوع رفتار چقدر هم برّاتر است، این که مرا از آن دنیای سیاه و سفیدی که در ذهنمان ساخته بودیم و همچنان و هنوز در خیلی جاها گریبانگیرمان است، به در می‌آورد و به یادم می‌اندازد که انسان‌ها رنگینند و زندگی هم.  بی آن که چیزی بگوید، با رفتارش انگار به من می‌فهماند که هرکس و هر پدیده را در جای خود باید بررسی کرد و با دیدی ۳۶۰ درجه.

نگاهش می‌کنم، لبخندی می‌زنم و به خودم می‌گویم: ای کاش بتوانم روزی مثل او باشم. می دانم که در درونش دنیائی ست پر از احساس، احساس‌هائی که سرکوب شده، تنهائی‌ای که تنها با سازش و در صدای بم و مردانه‌ی زیبایش نهفته است و با وجود ظاهر کاملاً یُغرش، چه درون ظریف و حساسی دارد. از همان روز اول که وارد گروه ما شد با وجودی که با تمام ظاهر و صدایش یک مرد بود، از آن جائی که میترا گفته بود اولریکه می‌آید، من بلافاصله با دیدنش گفتم: اولریکه؟ و او با سر تاًئید کرد و بچه‌هائی که با هم جلوی کافه روی نیمکت در آفتاب نشسته بودیم و غذا می خوردیم، با تعجب به من و او نگاه کردند. انگار برای من که از سرزمینی می‌آمدم که این جور پدیده‌ها طبعاً ناآشناتر است، خیلی طبیعی تر و قابل پذیرش‌تر بود. بچه‌های گروه را به اولریکه معرفی کردم و همه مات و متحیر به او نگاه می‌کردند که بالاخره مرد است یا زن! چون ظاهر مردانه‌ با اسم زنانه‌اش با هم هماهنگی نداشتند. و این گونه ما اولریکه را در گروه و او ما را پذیرفت. و بی‌کلامی انسان  بودنش را، چه فرقی می کرد زن یا مرد، پذیرفتیم. برای من از ابتدا او یک دوست بود، نمی دانم چرا! شاید همین آرامشش بود که من حسرتش را می‌خورم.

 

با تعجب به اولریکه‌ی آرام نگاه کردم که چه جور عصبی شده و جلو مارکو درآمده.

تازه رسیده بودم سر میز و از بحث خبر نداشتم. از لابلای حرف‌ها متوجه شدم که باز مسئله سر ناسیونالیسم و حد و مرز آن است و این که چه جور دوباره مارکو با برخورد تند و متعصبانه‌اش اولریکه‌ی آرام و منطقی را به هم ریخته و دوباره شک مثل خوره به جانم می‌افتد. از خودم می‌پرسم این بحث از کی و کجا شروع شد؟ یاد آن شب می‌افتم که بعد از دیدن نمایشی در«کارگاه فرهنگ‌های جهان»  نشسته بودیم توی کافه‌ی کارگاه و ضمن شام خوردن و صحبت درمورد اجرا، نمی‌دانم چطور بحث یکباره کشیده شد به یهودی‌ها،آلمانی‌ها، تقصیر تاریخی و…

مارکو هثل همیشه با حرارت تمام حرف می‌زد ومعتقد بود که خود آنها، یعنی یهودی‌ها مقصرند چون آنها بودند که ابتدا مسئله‌ی «قوم برتر» را مطرح کردند؛ توی تورات هم آمده که آنها خود را قوم برتر می‌دانند و نتیجه می‌گرفت که تقصیر ما آلمانی‌ها نیست و دعوا را آنها شروع کرده‌اند.

اولریکه خیلی ناراحت شده بود و می‌گفت: نه، اینجور که تو می‌گی هم نیست وکاری که ما آلمانی‌ها کردیم قابل بخشش نیست وبه این سادگی هم نمی شه از زیر بار این تقصیر تاریخی یا هرچه می‌خوای اسمش رو بذاری، گذشت. یک آقای ایرانی هم که آنجا بود و « الاهیات» را در دانشگاه آلمان خوانده بود، رو به مارکو گفت: یهودیان از نظر مذهبی خودشان را قوم برتر می‌دانند، به این معنی که باید نمونه‌ی درستکاری و سرمشق دیگران باشند و این به مسئله‌ی ملیت ربطی ندارد، درحالیکه «هیتلر» از آن به عنوان مسئله‌ای قومی و نژادی سوء استفاده کرده است.

مارکو ولی قبول نمی‌کرد و به نوعی از موضع آلمان‌ها در جنگ جهانی دوم برعلیه یهودی‌ها دفاع می‌کرد. من که ساکت بودم و سراپا گوش، چون برای اولین بار مستقیمن  نظر دو نفر آلمانی را در مورد این مسئله‌ی مهم تاریخی‌شان،  آن هم در مقابل هم می‌شنیدم، با تعجب به مارکو نگاه می‌کردم و به خودم می‌‌گفتم چطور ممکن است در پشت این چهره‌ی بچه گانه- چون او برای من بچه‌ای بود که فقط نزدیک دو متر قد کشیده بود- آدمی با خشونت یک فاشیست نژادپرست وجود داشته باشد! شاید از آنجا بود که نطفه‌ی شک که شکل گرفته بود، بیشتر خودنمائی کرد و آن صحنه‌ی لعنتی دوباره زنده و زنده‌تر شد! حدود ده سال گذشته بود. یعنی اگر او باشد، باید آن وقت حدود ۱۵-۱۶ ساله بوده باشد! درست بود، سنش هم می‌خورد؛ بزرگترین‌شان به نظر می‌رسید.

نه، غیرممکن بود، غیرممکن! مارکو مرا دوست داشت، این را حس می‌کردم. انگار پسرم باشد؛ یک پسر گنده. به خودم گفتم خب آدم‌ها قابل تغییرن، اون هم تغییر کرده! پس یعنی می‌شه که او بوده باشه؟ نکند تمام درگیری‌هائی که به نظر می‌آمد با خودش دارد، تمام بدبینی‌های گاه گدارش و یا بدقلقی‌هایش که این اواخر انگار زیادتر هم شده بود، همه و همه از همین جا می‌آید؟ از این دوگانگی! شاید این جنگی بود که با وجدان خود داشت! شاید رودریگو هم به همین خاطر رفت! شاید! شاید!

 

تولد یکی از بچه‌ها بود. بعد از ساعت کارمان، در کافه‌ی محل کارمانKreativhaus  نشستیم به  خوردن، نوشیدن، شوخی، آواز و آخر سر تصمیم گرفتیم همگی با هم آخر شب بریم دیسکو. چون محل کارمان در قسمت برلین شرقی بود، تصمیم گرفتیم دیسکوئی در همان حوالی که محل باحالی هم بود برویم. قدم زنان از کنار کانال و از روی پل گذشتیم. چند نفر، چند نفر گپ زنان از خیابان‌ها و میدان‌های کوچکی که سرزندگی و شلوغی آخرهفته‌ای برلین را نشان می‌داد، رد شدیم. مارکو با دوچرخه‌اش تا جلوی محوطه‌ای که دیسکو در آن قرار داشت، ما را همراهی کرد ولی هرچه اصرار کردیم، وارد نشد. گفتم: عجب پسری هستی تو! نمی‌خوای یه بار با مامانت برقصی! با لبخند همیشگی‌اش، یه جوری انگار که لب‌هایش را جمع کرده باشد، چشمکی به من زد، خداحافظی کرد و رفت. از آندریا پرسیدم چرا مارکو نیامد! گفت چون این دیسکو سابقاً متعلق به حزب کمونیست بوده و از آنجائی که مارکو در DDR* (مخفف «جمهوری دموکراتیک آلمان») و در برلین شرقی بزرگ شده بود، نه تنها خاطره خوشی از آن نداشت، بلکه ضد کمونیست هم بود. شنیده بودم که او کودکی و نوجوانی خیلی سخت و بدی را پشت سر گذاشته؛ یتیم بودن، بی خانمانی، فرار و هزار درد و بلای پی‌آمدش که هر انسانی را تلخ و زهرآگین می‌کرد؛ چه رسد به کودک و نوجوانی که هنوز روی پاهای لرزانش تاب ایستادن را ندارد.

دوباره  آن صحنه به یادم آمد مارکو با چاقوئی در دست که ضامنش را کشیده بود و آن دیگری، رودریگو با زنجیری سنگین در دستش که برای ترساندن ما آن را می چرخاند؛ آنها مرا به یاد قمه زن‌های روز عاشورا می‌انداخت. تمام گروه که بین ۱۰ تا۱۵ سال بیشتر به نظر نمی‌آمدند، با نگاهی پر از نفرت به ما، گاه تک تک و گاه چند صدا با هم فریاد می‌زدند: Ausländer raus*(خارجی گم شو)؛ صدایی که هنوز هم درگوشم مانده.

 

سال ۱۹۹۰ بود و چند ماهی از ریختن دیوار برلین می‌گذشت. برلین، بخصوص قسمت شرقی آن درحال ساختن و بازسای بود. تکه‌های دیوار برلین که هنوز در قسمت‌های دور از مرکز به جا مانده بود، غارت شده، همراه  با سنگ‌های تقلبی به اسم تکه‌های دیوار برلین، در مرکزهای توریستی و همچنین در دستفروشی‌ها به فروش می‌رسید. توریست‌های زیادی به برلین سرازیر شده بودند. ما هم مهمان‌هایمان را برای دیدن برلین به Alexanderplatz که مرکز توریستی برلین شرقی بود برده بودیم. فکر کردیم شاید بد نباشد که به جاهائی که مرکز زندگی خود مردم برلین شرقی است هم سری بزنیم. غروب تابستان بود و هوا هنوز روشن که به Frankfurterallee رسیدیم. بعد از گشت زدنی در مغازه‌ها و خیابان‌های اطراف این مرکز خرید که هنوز سادگی‌شان را حفظ کرده و خالی از زرق و برق‌ها و اجناس لوکس دنیای غرب بود، به طرف   S Bahn (متروهای روزمینی) راه افتادیم که از آن طریق به خانه برویم. قطار از قسمت‌های جنگلی و تا حدودی خارج ازشهر برلین شرقی می‌گذشت و برای ماهم دیدنی بود.

من گرم گفتگو بودم و متوجه اطراف و پشت سرم نبودم، یکباره مهمان‌مان که آلمانی بلد نبود پرسید: این ها چه می‌گویند؟ با ما هستند؟ سرم را برگرداندم، تازه متوجه شدم که تهدیدهای‌شان را که به طور جانبی می‌شنیدم، متوجه ماست.

بیشتر از همه نگران دخترم بودم، چون با این که ۹ سالش بیشتر نبود، آلمانی‌اش خیلی بهتر از ما بود.   به دنبال‌مان راه افتادند و با ما وارد قطار شدند. درست روبرویمان با چرخاندن چاقو و زنجیر تهدیدمان می‌کردند. دل تو دلم نبود و دست و پایم می‌لرزید. بچه‌ها حسابی ترسیده بودند و زبانشان انگار بند آمده بود. تنها راه چاره در این بود که ساکت باشیم و اصلاٌ به روی خودمان نیاوریم که چیزی از حرف هایشان سردرمی‌آوریم. ایستگاه بعد پیاده شدیم که برگردیم و از راه دیگری برویم ولی آنها هم با ما پیاده شدند. از مأمور قطار و پلیس خبری نبود. سرگردان نمی‌دانستیم چه کنیم و به کجا پناه ببریم، آدم های دوروبر یا متوجه نبودند یا به روی خودشان نمی‌آوردند. آلمانی‌ها، شاید هم اروپائیان اصولاً خودشان را درگیر اینجور مسائل نمی‌کنند که مبادا برایشان دردسری ایجاد کند؛ شاید هم وارد ماجرایی که ازش خبر ندارند، نمی شوند. هرچند هیچ قانون و راه و رسمی را در هیچ جا نمی‌شود مطلق کرد. در همه جا کسانی هم هستند که خلاف مسیر آب شنا می‌کنند؛ بی آنکه به نفع و یا ضرر و زیان خود بیندیشند، به ندای انسانی و قلبی‌شان گوش می‌دهند و یکی از همین انسان‌ها بود که بی کلامی شاید از بروز فاجعه‌ای جلوگیری کرد که آن روزها، آن طرف‌ها نسبتاً زیاد اتفاق می‌افتاد؛ کتک زدن خارجیان، تهدید و توهین و یا به طور مثال  پرت کردن سیاه پوستی از قطار درحال حرکت.  اینها را در رادیو و تلویزیون هم اعلام کرده بودند ولی ما از آن بی اطلاع بودیم. مرد جوانی که با دیدن این وضعیت، نه تنها ما را تنها نگذاشت بلکه با اشاره‌ی دست به طرف ما به دوستانش چیزی گفت  و وقتی مطمئن شد که گروه جوان ضدخارجی‌ها رفتند و خطر برطرف شده، سوار قطارش که مسیر عکس ما را داشت، شد و رفت و ما تنها توانستیم با دست تکان دادنی تشکر کنیم.

بعد از این حادثه، بخصوص وقتی شنیدم که نئونازی‌ها در برلین شرقی فعال شده‌اند و بخصوص روی جوانان کم سن و سال و مسئله دار تور پهن کرده و آنها را تحریک می‌کنند، تا سال‌های زیادی جرأت نمی‌کردم تنهائی به قسمت برلین شرقی بروم.

 

از یکی از ایستگاه‌های مترو که قبلاً در برلین شرقی قرار داشت،  بیرون می‌آیم و به طرف پلی می‌روم که به خیابان «جزیره‌ی ماهیگیرها» می‌رود. به کشتی‌های کوچکی که زیر پل روی کانال لنگر انداخته‌اند نگاهی می‌اندازم؛ کشتی‌هائی که تنها تک و توکی از آنها هنوز مسافرکشی می‌کنند و توریست‌ها را در سراسر برلین می‌چرخانند. نگاهم به یکی از آنها که حالا بیشتر کافه است تا کشتی  می افتد و یاد جشن سالگرد محله می‌افتم؛ بعد از برنامه‌های متعددی که برای کودکان تدارک دیده بودیم، خستگی خوش بعد از کار را  با  بچه‌های گروه روی عرشه‌ی این کشتی همیشه لنگرانداخته از تن به در کرده، تا دیروقت شب گفته و خندیده بودیم و چقدر به همه مان خوش گذشته بود.

به محل کار سابقم رسیده‌ام، مدت‌هاست بچه‌ها را ندیده‌ام، چقدر خوشحالم که می‌بینمشان. صدای گفتگو و خنده را از پشت بوته‌ها می‌شنوم. وارد حیاط جلو کافه می‌شوم. چهره‌‌های جدید و نا آشنای زیادی را می‌بینم که در نبود من در آنجا شروع به کار کرده‌اند. تک و توکی از بچه‌های گروه همراه با اعضای جدید دور میزی نشسته‌اند و با دیدن من خوشحال با تکان دادن دست مرا به سر میزشان دعوت می‌کنند.

آندریا و اولریکه را بغل می‌کنم و سراغ بقیه بچه‌ها،از جمله مارکو را می‌گیرم؛ می‌گویند از او جدیدن خبری ندارند ولی شنیده‌اند که وضعیت جسمی و روحی خوبی ندارد.

سیگاری از اولریکه می‌گیرم و دلتنگی‌ام را در آن دود می‌کنم. دل تنگ آن روزهایی‌ام که همه‌ی گروه با وجود مشکلات فراوانی که داشتیم، با چه نیرو و خلاقیتی کار می‌کردیم و چقدر به هم دلبسته بودیم. یادم می‌آید یک بار آقایی که در قسمت دیگر مؤسسه کار می‌کرد و همیشه سعی می‌کرد به گروه ما رهنمون بدهد ولی بچه‌ها تحویلش نمی‌گرفتند، وارد اتاق‌مان شد و دوباره یکی از همان دستوراتش را صادر کرد و کاری که باید خودشان انجام می دادند را به گروه ما که وقت سرخاراندن هم نداشتیم، واگذار کرد. و وقتی با اعتراض ما روبرو شد و این که چرا ما باید جور شما را بکشیم، گفت: آخه شما خیلی kreativ هستید. من هم که حسابی عصبانی شده بودم، گفتم آقا مگه اینجا Kreativhaus نیست! خب گناه ما چیه که اینقدر kreativ هستیم؟ با این حرف من همه بچه‌ها مرده بودند از خنده. و حالا دل تنگ آن خنده‌ها هستم، دل تنگ گروه‌مان که از هم پاشیده شده و دیگر آنی نیست که روزی خودمان بنایش کرده بودیم. دل تنگ آن پسرک دومتری‌ام هستم که برای بوسیدنش باید روی نوک پاهایم می‌ایستادم و یا او تا کمر خم می‌شد که مرا ببوسد. چه فرقی می‌کرد که بوده؟ مهم همان است که بود؛ کودکی سرتق و کله خر و من دل تنگ آن کودکم با تمام لجبازی‌هایش. دل تنگ همه چیزم انگار. نمی‌دانم چرا این دل تنگی دست از سرم برنمی دارد.

 

بعدها یکبار که به دیدن بچه‌ها رفته بودم، دیدم مارکو جدا از بچه‌ها، سر میزی تنها نشسته بود و سیگار می‌کشید. من که مدت‌ها نبودم و از همه جا بی خبر، از بچه‌ها پرسیدم چرا مارکو تنها نشسته؟ گفتند که دیگر در گروه تئاتر نیست. علتش را پرسیدم،  گفتند با بچه‌ها درگیرشده، بد و بیراه گفته و او را از گروه اخراج کرده‌اند ولی به خاطر وضعیت نابسامان جسمی و روحیش او را در قسمت دیگر گذاشته‌اند.  می‌دانستم که دیسک کمر دارد. آنقدر کارهای سنگین انجام داد که بالاخره مهره‌های پشتش آسیب دید. بیشترین و سنگین‌ترین کار دکوراسیون و جمع آوری آنها را او انجام می داد و با چه علاقه و عشقی هم. گروه تئاترمان شده بود تمام خانواده و دلخوشیش. گاه که شب‌ها برای برنامه‌ای در محل کارمان می‌خوابید، سگش را هم با خودش می‌آورد.

رفتم سر میزش، او رابوسیدم و مثل سابق شروع کردم باهاش شوخی کردن، لب‌هایش را جمع کرد و خنده‌ی مخصوصش را تحویلم داد ولی حس کردم که دیگر مثل سابق با من راحت نیست. یکجوری انگار پیش خودش سبک سنگین می‌کرد که با من چه رفتاری داشته باشد؟ یا شاید از خودش می‌پرسید که من راجع به او چه فکر می‌کنم و چقدر از درگیری‌هایش با بچه‌ها خبر دارم. سؤال وشک و دودلی را در چهره‌اش می‌خواندم. شاید وقتی برخورد کاملاً عادی و مثل سابق مرا دید، کمی راحت‌تر شد و شروع کرد به  پرسیدن از من درمورد ایران و بخصوص موضع رئیس جمهور تازه‌ی ایران یعنی احمدی نژاد در رابطه با اسرائیل که به تازگی مطرح کرده و در تمام دنیا مثل بمب ترکیده و جنجالی به پا کرده بود. البته حرف‌هایش  بیشتر از این که پرسش باشد، تائید احمدی نژاد بود؛ به خصوص از موضع ضدآمریکایی‌اش دفاع می‌کرد و انزجارش را از دولت‌های نوکر و دنباله رو آمریکا که آلمان را هم یکی از آنها می‌دانست، در پیروی کردن بی چون و چرا و به نظر من ناآگاهانه از قطب دیگر، بروز می‌داد. با خودم فکر می‌کردم چراهمیشه بیشتر آدم‌ها خود را درحصار و  تنگنای دو انتخاب ناچار می‌بینند!  به یاد حرف دخترم افتادم که می‌گفت نسل جوان اینجا در یک برزخ قرار دارد؛ نه می‌تواند مفتخر باشد به گذشته‌اش، آنهم گذشته‌ای نه چندان دور و حس وطن پرستی داشته باشد، چرا که فوراً با برچسب «فاشیست» روبرو می‌شود، و نه خوشحال است از همچنان زیر دین آمریکا بودن، که به نوعی غرورش را جریحه دار کرده و احساس بی‌هویتی می‌کند. و خب در این بی‌هویتی چنان سرگردان باید بچرخد و سرش به سنگ بخورد، تا خود را بیابد، و یا خواسته یا ناخواسته به نوعی جذب یکی از این دو قطب  بشود. از خودم می‌پرسم آیا این سرنوشت محتوم همه‌ی آدم‌ها نیست که در قدرت نباشند؟ یعنی گیر کردن بین دو انتخاب؟

یک روز قبل از عملش با میترا رفتیم بیمارستان دیدنش. بعد از ظهر بود با هم رفتیم در کافه بیمارستان و چای و قهوه سفارش دادیم.  ساکت‌تر شده بود. خیلی نگرانش بودم. میترا به او قرص‌های هموئوپاتی داد برای تقویتش. میترا نه تنها گروه را می‌چرخاند و همه چیز را سازماندهی می‌کرد، بلکه مراقب سلامت بچه‌های گروه هم بود و در مواقع لزوم، با قرص‌های هموئوپاتی  و ماساژهایش ما را سر پا نگه می‌داشت.

گفتم مارکو خیلی درد داری؟  لبخند غمگینی بر چهره‌اش نشست؛ لبخندی که احساس بی پناهی و بی اعتمادی به همه کس و همه چیز را توأمان داشت؛ زهرخندی که تا ته دلم را به درد می‌آورد و می‌دانستم که هیچ کاری برایش از دستم برنمی‌آید جز این که ساکت نگاهش کنم و لبخندی بزنم و او هم با چشمک زدن و جمع کردن لب‌هایش، لبخند همیشگی‌اش را تحویلم بدهد؛ لبخندی که آنقدر خوشحالم کرده بود که دلم می‌خواست بغلش کنم و ببوسمش، کاری که موقع خداحافظی کردم، همراه با آرزوی سلامت و برگشتش به گروه را.

می‌دانستم که بعد از عمل دیگر مثل سابق نمی‌توانست کارهای سنگین انجام دهد.

و حالا می‌شنوم که نه تنها وضع جسمی‌اش بهتر نشده، که روحش هم آزرده و درهم ریخته است.

آدم وقتی عمری تنها باشد، حتی کوچکترین روزن برایش دریچه‌ای می‌شود رو به آرزو. و برای رسیدن به آن آرزو شاید تمام زندگی‌اش را به داو بگذارد. و او که این روزن را در آن گروه یافته بود، با بستن شدن آن روزن، یعنی رفتن آن دختر که شاید برایش آرزوئی بیش نبود، و بعد هم با پراکنده شدن آن گروهی که بدان خو گرفته بود، تمام شالوده‌ی زندگی‌اش ازهم پاشید.

 

آخرین باری که دیدمش، در حیاط جلو کافه، باز هم تنها نشسته بود و سیگار می‌کشید. لاغر و نحیف شده بود. چهره‌اش تکیده و زیرچشم‌هایش گود رفته بود. آهسته و با احتیاط به طرفش رفتم. احساس می‌کردم بی اعتمادی‌اش به دنیا و آدم‌ها چندین و چند برابر شده. سلام کردم و حالش را پرسیدم، همین طور که سگرمه‌هایش درهم بود سری تکان داد و با صدائی که انگار به زور از گلو بیرون می‌آمد ولی ضمنن اعتراض نهفته‌ای را با خود داشت، تنها در یک کلمه گفت: خوب! گفتم می‌تونم اینجا بشینم، با تکان دادن خفیف سرش تأئید کرد و من بر صندلی روبرویش نشستم، سیگاری ازش گرفتم، سیگار هردومان را روشن کرد و هردو درسکوت دود سیگارمان را  به هوا فرستادیم. وقت رفتن با لبخندی غمگین نگاهش کردم و در دلم گفتم: مواظب خودت باش پسرم؛ گمانم فهمید. مثل گذشته لب‌هایش را جمع کرد و لبخند و چشمک مخصوصش را تحویلم داد.

تخم شک بارور شده باشد یا نه، به خود می‌گویم چه فرقی دارد که او بوده باشد یا نه؟ و دیگر بدنبال هیچ یقینی نمی‌گردم!