گیل آوایی؛ جای پای سالهای رفته – بوشو سالانه پاماله

جای پای سالهای رفته – بوشو سالانه پاماله

گیلداستان با برگردانِ فارسی

 

جای پای سالهای رفته

(متن فارسی داستان)

 

 

پیشگفتار

 

 

چشم از اشک پر است،

باز منتظرِ تو هستم!

منتظر تو هستم و بیهوده چشم به راه تو دارم!

می دانم نمی آیی، گم شده ای،

 سالهای سال است

با سالهای رفته انگار رفته ای!

 من،

من سرگشتۀ بیتاب،

 بیهوده چشم به راهت هستم

منتظر تو وُ دلتنگی برای تو

چشم به راهی…..وای…..

با خودم واگویه می کنم:

  • آخر برای چه چشم به راه تو دارم!؟

(گیل آوایی)

 

 

۱

 

خود را در آینه، چنان سرگشته، نگاه کرد. با انگشتش از چانه خط کشید تا بینی، از بینی انگشتش را گرداند تا روی گونه، رسید به چشمها و ابرو و پیشانی، ایستاد. همینطور حیران نگاه کرد. نمی دانست به خودش نگاه می کند یا خطهای کشیده اش را. یک مشت آب روی آینه ریخت. هر چه خط کشیده بود را پاک کرد. با خودش گفت:

  • سرگشته شده ام. غربتِ سیاه نیست این! غربتِ غربتهاست انگار. نمی دانم تا چه وقت می توانم سالهای رفته را با سرگشتگی بگردم، آنگاه دیوانه نشوم!

آهی کشید و بفکر فرو رفت و زمزمه وار با خود گفت:

– اگه دیوانه نشده باشم تا حالا!؟

آخر از خطر جسته و داغ شده از سالهای سال گمشدگی و سرگشتگی، سیما دلتنگیش را بغل می کند، به خاک مادریش وُ به  شهر مادریش و به خانۀ مادریش می رود.

سیما دلش شعله می کشد وقتی سالهای رفته را می جوید. از گردش خیال سرگشته می شود. در خاک خودش گم می شود یا در خاطراتش، فرق نمی کند. گم گشتگیست و بودن نبودن!

خوب! چه می شود کرد!؟ وقتی بقچۀ یادهایت را باز می کنی، نمی دانی بر بالِ کدام یاد نشسته و می روی. یک بقچه یاد است و یک دنیا دلتنگی. روزها و شبهای رفته را می گردی. بالِ یکی یکی از یادها را می گیری، می روی. از کودکی بگیر تا همان وقت که وسوسه به جانت می افتد یادهایت را مرور کنی. دست خودت هم نیست که. سالهای رفته ات هست و یادهای بجا مانده.

مانند سنجاقک برای خودت بال می زنی از یک درخت تا بر بُرجکِ خانه. گاه گاهی از گشت و واگشتت

خسته شده، در یک جا سکوت می کنی و خاطراتت را بهم می ریزی. به فکر می روی. درست مانند یک لاکپشت بر کنارۀ بلند رودخانه در آفتاب خوابیدن.

همینطور یک وقت به خودت می آیی می بینی بر بالِ یک یاد نشسته، پر گرفته می روی. سیما جان هم همینطور بود. همینطور که مثل بودن نبودن، مثل سرگشتۀ گم شده که با دل زدن بر سالهای رفته اش  بهم ریخته است. درست طوری که واخوان می شود واخوان:

  • آخ حالت حالِ من است سیما جان….

از سیما دست بر نمی دارد. همینطور یک ریز در گوشش واخوان می شود:

  • سرت بر شانۀ من است سیما جان…

یک آه می کشد و پدرش را بیاد می آورد که کنار حوضچۀ خانه دست و صورتش را شسته، ایستاده وُ زمزمه می کرد:

  • هی بخاطر تو لاهیجان رفتم لنگرود رفتم دیلمان رفتم درست وقتی به ایسپیلی[۱] رسیدم تو پیش من آمدی.

در کودکی همه جا را آب بردن بود و آدم را خواب بردن. بزرگسالی هزار درد است و هزار حسرت. سالهایی که هر چه بود باز هم دل آدم برای همان سالها شعله می کشد. موهایش را به دست باد داد، سیما دلش شعله می کشید.

خانۀ خلوت انگار مانند آسمانی که دلش گرفته باشد( آسمان ابری) بود که اشک باریده و به همه جا پاشیده و خیس کرده، ابرها را تا شانۀ آدم پایین آورده می ماند. چشمهای سیما سرخ شده، سبدِ بافتۀ آویز را حیران شده می نگریست که همینطور از رف آویزان مانده بود. تکان نمی خورد.

دل سیما به هزار راه می رفت. خیلی وقت هم نبود که باران قطع شده بود. ضجه های آسمان تمام شده بود. دیگر بیهوده برای خودش بغض کرده می نمود. پُشته پُشته ابرهای سیاه بر بال باد نشسته می رفت که از کوهها بگذرد. دلِ هوا داشت باز می شد.

سیما انگار شُل شده  حیاطِ باران شسته را بیاد آورد. درست اینطور می نمود که همین الان است که پس از باریدن باران،. عطرِ خاکِ خیس، آدم را دیوانه می کرد. خانه های همسایه یکی یکی باز شده بود. بچه ها کارهای بازیگوشانه شان را آغاز کرده بودند. گاهگاهی میان بچه های شیطان، آنهایی که همیشه با داد و فریاد و اعتراض بودند، یک جور داد و فریادشان می آمد که سرِ آدم را می برد.

یک مارمولک از دیوار راست بالا رفته بود و یکی از بچه های شیطان آمده بود آن را بگیرد که دم مارمولک کنده شده بر آجرِ دیوار آویزان مانده بود. مارمولک خودش را رهانده،  گریخته بود. بچۀ شیطان نمی فهمید که مارمولک او را فریب داد و از دستش فرار کرده خودش را رهانده بود.

بر دامنۀ بالای دیوار، طناب کهنه و پاره ای آویزان تکان می خورد. یک بچۀ حرف گوش نکنِ بازیگوش گولۀ گِلی را بر می داشت و می انداخت تا به طناب بزند و آن را بیاندازد. هر کدام هم که می انداخت از بالای دیوار می گذشت و به حیاط خانۀ همسایه می افتاد. یکباره صدا می آمد. طوری که شیشه شکسته باشد. بچۀ شیطان با گولۀ گِلی در دستش پا به فرار می گذاشت. دیگر نمی ایستاد تا صاحبخانه از خانه بیاید بیرون و او را به کتک بگیرد.

 

 

 

۲

 

خانۀ همسایه به خانه سیما جان چسبیده بود. یک دیوارِ بهم ریخته آنها را از هم جدا می کرد. دیوار هم آنقدر بالابلند نبود که آدم نمی توانست از بالای آن طرفِ دیگر دیوار را نبیند. همینطور هم اگر سرپا می ایستادی می توانستی حیاط آن خانه را می دیدی. یک جور بود که گاهگاهی چیزی به همدگیر قرض می دادند یا می گرفتند. از نمکیار[۲] تا قندشکن[۳]. از کاسه تا تاوه. از آبکش تا دیگ بزرگ. از تخم غاز تا فلفلِ سیاه.

مادرِ سیما همیشه با زن همسایه کنار درِ ورودیِ خانه می نشست و با گپ زدن کارِ خانه می کرد. یک بار پوست کندن لوبیای خیس شده بود، یک بار پاک کردن سبزی، یک بار از بیکاری کاموا بافی بود و گپ زدن هم. وقتی هم که چیزی برای کار نداشتند همینطور کنار در می نشستند و به مردم نگاه می کردند تا دلشان کمی باز شود.

پس از قطع شدنِ باران، سیما روی چارچوب درِ اتاق، زانویش را بغل کرده نشست و یک کتاب را که داشت می خواند کنار پایش گذاشت. از میان کتاب یک لبۀ کاغذِ سفید از کتاب بیرون زده بود. طوری که مانند گربه از میان کتاب به بیرون نگاه می کرد. سیما حواسش نبود. هم بود و هم نبود.  همینطور حیران شده سرگشته به مادرش نگاه می کرد. آسمان مانند ابریشم صاف می نمود. ابرها را باد برده بود تا بر زمینهایی که له له می زدند، ببارد. درختان خیس شده بودند از برگها آب چکه چکه پایین می ریخت. خروس با هر چکه که روی سرش می ریخت یک جور پر و بال می گشود که انگار یک سطل آب روی سرش ریخته بودند.

توله سگ یک استخوان کوچک را به دندان گرفته کنار دیورا طوری که دنبال شر بگردد و سرجنگ داشته باشد، جان می کند. طوری بود که نمی شد فهمید دارد با استخوان بازی می کند یا با همان استخوان برای بی حوصلگیهایش شکلک در می آورد. از لای شاخه های درخت خورشید، مانند بازی قایم موشک، می تابید و سوسو می زد. انگار که ریسمان ریسمان آتش از میان پرچین گذرانده باشند، دراز دراز کشیده شده و می تابید.

مادر سیما حصیرهای خیس شده از باران را برداشته بود و روی پرچین انداخته بود تا آب آنها بچکد و خشک شود. آفتاب انگار مانند تازه عروسی می ماند که دامنش را گسترانده باشد. طوری می ماند که همه چیز را با تابیدن، نور باران کرده بود. گویی مانند آتش می گسترد. پنداری یک آبکش مقابل خورشید گرفته باشند و از میان آبکش به خورشید نگاه کنند، بود.

سیما چشم از مادر بر گرفت و به کتابش نگاه کرد. دست دراز کرد. از کنار پایش کتاب را برداشت. کمی این دست آن دست کرد. طوری که باز کند یا نکند انگشتش را روی جلد کتاب کشید. سپس آن را باز کرد. از میان کتاب کاغذ سفید را بیرون کشید. کاغذِ تا شده را که انگار هزار لا شده باشد، باز کرد. چند بار بود که آن را می خواند خودش هم نمی دانست. یعنی نشمرده بود که می دانست. همینطور باز هم به کاغذ چشم دوخت. از بالا تا پایین کاغذ نگاه کرد. سپس کاغذ را در دست گرفته مشت کرد. زانویش را بغل کرد. به آسمان چشم دوخت.

دنبالۀ پرواز یک گنجشک را گرفت که ازمیان شاخه های درخت بیرون آمده  بود و پر کشیده می رفت. همینطور به گنجشک نگاه می کرد تا جایی که از پهنۀ نگاهش دور شد. یک نقطه شد. گم شد. رفت.

با پایش لبۀ حصیر را برگرداند. دوباره آن را سرجایش قرار داد و درستش کرد. لبۀ حصیر باز هم برآمده بود. سیما باز هم لبۀ حصیر را برگرداند و سرجایش قرار داد. به محض این که انگشت پایش را از روی آن بر می داشت لبۀ حصیر راست می شد و کج می ماندو سیما یک جور که یک گولۀ گِل را با پایش لِه کند روی لبۀ حصیر گذاشت. سپس پایش را از روی لبۀ حصیر برداشت. باز هم لبۀ حصیر بلند شد. حوصله سیما سر رفت. اینقدر انگشت پایش را روی لبۀ حصیر گذاشت و بر می داشت باز می دید لبۀ حصیر برآمده است. این کار سیما آنقدر ادامه یافت که  ناگهان مادر سیما که در حیاط خم شده داشت کارش را می کرد سر بلند کرد دید سیما روی ایوان پایش را هی روی حصیر می زند. ترسید. چادرش را که باز شده بود و می افتاد باز آن را دور کمرش محکم کرد و گره زد و همانطور به سیما نگاه کرد. با خودش گفت:

  • وای این دختر چرا به جان حصیرِ روی ایوان افتاده است!؟

سپس آهی کشید و باز به کارش مشغول شد.

سیما بلند شد. رفت یک دیگ را پر از آب کرد. دیگ را آوردگذاشت روی لبۀ حصیر. طوری که بگوید:

  • خوب! حالا چه!؟ باز هم می توانی!؟

باد انگار دیوانه شده بود. دستمالِ آشپزخانه را که شسته شده بود کنده بود و برده بود بالای درخت روی شاخه آویزان کرده بود. دستمال از شاخه درخت آویز شده طوری تکان میخورد که انگار شاخۀ درخت را داشت می شکست. سیما همینطور به دستمال خیره شده زل زده بود نگاه می کرد ببیند دستمال پاره می شود یا شاخۀ درخت می شکند.

نه دستمال، نه باد، نه خانه، نه درخت،  بیهوده به خیال رفتن بود و سالهای را رفته را گشتن و بهم ریختن. خوب همین است دیگر. به خیال می روی، دیگر حالیت نیست که همین الان است یا سالهای رفته! یا دل زدن یا دلشدن یا ناز دادن یا پرواز دل است و رفتنش! چه وقت به خودت می آیی!؟ دست خودت نیست!

 

 

 

۳

 

سیما یادهای خودش را می گشت. آه کشید. به خیال رفت. به بالا و پایین ایوان نگاه کرد. طوری که هم بود و هم نبود. طوری که کمکِ مادر بود و نفسِ پدرش. طوری که انگار همان ایوان خانه بود و باغ

حیاط بود و هیچ چیز تغییر نکرده بود.

روی همان ایوان بود و همان روز که با مادرش داشت کار می کرد. شب نشده بود. هنوز مانده بود که روشنایی روز می رفت و برای تاریکی شب جا باز می کرد. سیما یادش افتاد که لولۀ چراغ پاک شده جُفتِ پیتِ نفت، کنار دیوار گذاشته شده بود. شکمش خالی بود و هیچ نفتی در آن نبود. سیما می رود آن را بر می دارد بیاورد تا وقتی که هوا تاریک شد یا برق می رفت روشن کند. پیتِ نفت برای سیما سنگین و بزرگ بود و نمی توانست با آن در چراغ نفت کند. کنار پیت نفت یک جارِ شیشه ای نُک تیز قرار داشت که به انداز یک جارِ بزرگ بود. بجای پیت نفت آن را بر می دارد و با همان در چراغ نفت می کند. چراغ را آرام بر می دارد و می آورد روی طاقچۀ دیوار می گذارد.

شب داشتند شام می خوردند که برق رفت. مادر سیما رفت چراغ را روشن کند. یک کبریت می زند چراغ روشن نمی شود. دوتا می زند نمی شود سه تا چهار تا همینطور یکباره انگشتش می سوزد از درد سوزش داد می زند:

  • این صاحب مُرده چرا روشن نمی شود آخر!؟

سیما بلند می شود. می رود به دادِ مادرش برسد. او هم همینطور چند کبریت می زند ولی چراغ روشن نمی شود. برادر بزرگ سیما می آید دوتا کبریت می زند چراغ روشن نمی شود کبریت را کمی دورتر می اندازد می گوید خوب فتیله را بالا هم می آوری باز شعله نمی گیرد. پدر سیما می آید او هم هر چه کبریت می زند چراغ روشن نمی شود انگشتش می سوزد ولی چراغ روشن نمی شود. ناگهان چراغ را بالا می آورد و فتیله اش را با دماغش بو می کشد می بیند اصلاً بوی نفت نمی دهد. می گوید:

  • این که بوی نفت نمی دهد!

مادر سیما می گوید:

  • به شکم چراغ نگاه کن تا لبه اش پر از نفت است.

همینطور که داشت می گفت به سیما نگاه کرد و پرسید:

  • تو در چراغ نفت ریختی؟

سیما گفت:

  • آها!
  • نفت را از کجا برداشتی؟
  • از جار شیشه ای کنار پیت نفت!

مادر سیما گفت:

  • آن که نفت نیست بچه! آب است!

سیما مات و جیران می ماند، به دور دورها خیره می شود. یک جور که نازدادن مادر را بیاد بیاورد و در آغوش گرفتنش را حسرت بخورد، سرش را تکان می دهد. با خودش گفت:

  • سالهای رفته را می توانی فقط بیاد بیاوری، حیف که تنداتند رفت و گم شدند. آدم کی کی ندارد بزرگ شود پس از بزرگ شدن با هزار حسرت پر می گیرد و به سالهای کودکی می رود.

 

 

 

۴

 

موهای افشانش را از جلوی چشمانش کنار می زند. دستهایش را روی سر می نهد. سرش را بالا گرفته

به آسمان نگاه می کند. چشم بر هم ننهاده باز هم بیاد پدرش می افتد که کنار حوضچه پس از شستن دست و صورتش، سرپا ایستاده بود و به درخت نگاه می کرد. زمزمه وار می خواند:

  • حالت حالِ من است سیما جان… سرت روی شانه من است سیما جان….

ناگهان سیما دیوانه وار خنده اش می گیرد. سیما یادش آمده بود که مهمان داشتند. از آبادان مهمان آمده بود. سیما با مادرش سفره پهن می کرد. یک سفرۀ دراز که از این سر ایوان تا آن سر ایوان می رسید. سیما بشقابها را روی سفره گذاشته بود که مادرش گفت:

  • آخر دختر! ما شانزده نفریم بعد چرا پانزده بشقاب گذاشتی!؟
  • پانزده تا نیست مادر. شانزده بشقاب است!
  • خوب بشمار.
  • یک دو سه چهار….

همینطور یک جور که به سیما ثابت کند که پانزده تا شمرده بود، می شمرد. سپس رو به سیما کرد و گفت:

  • دیدی!؟ پانزده تاست!

سیما یک جور یادش آمد که شکمش را گرفته می خندید. به مادرش گفت:

  • خوب چرا آن بشقاب را که جلوی خودت هست نشمردی!؟ بشقابِ تو حساب نیست!؟

مادر سیما قاه قاه خندید و با یک چشم به بشقاب روی سفره جلو  خودش نگاه کرد و با چشم دیگر که یک جور برق می زد به سیما نگریست! دو نفری یک شکم سیر خندیدند.

 

 

 

 

۵

 

به سیما می گفت:

  • از این سرِ دروازه[۴] تا آنسرش علف هرز در آمده بود. نرسیده به دروازه یک دکان بود.

او صاحبخانۀ تازه بود که پس از خریدنِ خانۀ مادریِ سیما که سالهای سال از آن گذشته بود، زندگی می کرد. اسمش اشرف بود که به سیما گفته بود او را اشی صدا می کنند. سیما از هماو اجازه گرفته بود که خانۀ مادریش را ببیند.

اشی می گفت که از لنگرود به رشت آمده بود. رشت کار می کرد. شوهرش در پورسینا[۵] کار می کرد. دو تا بچه داشتند  که مدرسه رُو بودند. خودش تنها در خانه بود و شوهرش سرکار بود. زن  هم از کارش مرخصی گرفته بود. قرار بود که پیش برادرشوهرش به تهران بروند.

اشی به سیما گفته بود که لنگرود، در خانه پدری زندگی می کرد. یک خانۀ اربابی بود که تا چشمت کار می کرد باغ بود و یک طویلۀ بزرگ هم. آدم در آن گم می شد. اگر دنیا هم سرِ آدم آوار می شد هیچکس خبر نداشت. همینطور هم در حیاطِ ساکت و دلگیرش آدم دیوانه می شد. بخاطر همین بود که از لنگرود به رشت آمده و خانه خریدند. همین خانه که سیما کودکیهایش را بزرگ کرده بود. همین خانه که سیما بقچۀ یادهایش را در آن را باز کرده بود.

روزهای مرخصیِ اشی بود که سیما از هفت کوه و هفت دریا غربت به رشت آمده بود تا شهر و خانه مادریش را دل بزند. شاید هم شهر مادری سیما را دل می زد.

اشی می گفت که ان وقتها، خانه پدری و سالهای کودکی، خانه شان یک خانه بزرگ بود با صحرای بزرگ و باغ و باغستان. یک دکان هم دور تر از خانه شان بود. همیشه چارپاداران از آن وسایل لازم خود را می خریدند. تا دلت می خواست اسب و قاطر بسته شده و چارپاداران هم گپ می زدند. اشی می گفت که:

  • پدرم همیشه از همین دکان برایم خوردنی می خرید.

بعد پس از دست کشیدن به لب و گونه اش ادامه داد:

  • دیگر دکان بسته شده بود. در و دیوارش را خاک گرفته، اینجا و آنجایش از دیوار کاهگلیش فروریخته، چوبهای داخل دیوار پیدا شده بود. علف هرز تمام جایش را گرفته بود. چسبیده به دکان، یک رودخانه بود که دراز دراز کشیده شده آبش تا زانوی هم نمی رسید. روی کنارۀ رودخانه علفهای هرز مثل بیشه شده بود. گاهگاهی قورباغه در آن، برای فرار از مار، جستی می زد. همیشه هم کنار دکان را می گرفتم و از رودخانه می گذشتم و می رسیدم به دروازۀ چوبی. علفهای هرز را زیر پا له می کردم و دروازه را باز می کردم. می رفتم آن طرفِ دروازه.

سپس آهی کشید و آرام آرام گفت:

  • نه باغ مانده بود نه درخت. نه کوچه های محله همان کوچه ها بودند نه محل دیگر همان محل بود. همه چیز یک جور دیگر شده بود. کوچۀ زمان کودکیم مانند سالهای رفته، گم شده بود. آدم دلش آتش می گرفت وقتی دنبال نشانه های کودکی می گشت و چشم می گرداند و هیچ نمی یافت. درست اینطور بود که سالهای سال گذشته بود و هیچکس به آن محل نیامده و نرفته و نمانده بود.

اشی سرش را پایین انداخت و سپس آهسته طوری که با خودش حرف بزند گفت:

  • آدم دلش می ترکید آنجا می ماند. بخاطر همین با شوهرم به رشت آمدم.

حرف زدنِ اشی برای سیما بود و سیما اما به فکر فرو رفته بود. سیما یادش آمد که از خانه نمی توانست

خارج شود. می بایست، هم بخاطر خودش و هم بخاطر دوستانش، در خانه می ماند. سیما همیشه می گفت:

  • کاشکی هیچ چیز نمی دانستم. هیچکس را نمی شناختم. اسم هیچکس را نمی دانستم!

پس از یک جور با حسرت آه کشیدن، با خودش گفت:

  • بعضی وقتها چه خوب است که آدم هیچ چیز نداند. هیچ چیز ندانستن خیال آدم را آسوده می کند. هرچه بشود خودش است. چه خاک بر سرش بریزد چه گل. خودش است و گناه کرده اش.

 

سیما هیچ حرفی نمی زند. می رود کنار حوضچه. یک مشت آب از سطل به سر و صورتش می زند. سرپا می ایستد. آه می کشد و  از خانه بیرون می آید.

 

 

 

 

۶

 

سیما در شهر هر چه می گردد، بیشتر دلش می گیرد. هیچ چیز همانطور نبود که سالهای سال در یادش مانده بود. سی سال بود که رشت را ندیده بود. سی سال شهرش را در خیال خود نگه داشته بود  بعد هم که رشت آمده بود، پس از سی سال، رشت دیگر همان رشت نبود. هر جا می رفت هر جا را می دید دیگر همان نبود که بود. در خاکِ مادریش غریب بود. جای این پا آن پا کردن هم نبود. همینطور تا به خودش بیاید به تازه آباد[۶] رفته بود. از این سرِ تازه آباد تا آن سر تازه آباد ردیفِ گورها بود. هیمنطور با سرگشتگیِ خیالش می رفت و روی گورها نگاه می کرد و ا سمها را می  خواند که ناگهان میان قبرها اسم او را دید. سیما خشکش زد. کنار قبر نشست. روی قبر دست کشید. علفها را کند. از چشمهای سیما همینطور اشک می ریخت. با دست خیس شده از اشک، روی قبر دست می کشید و هق هق می گریست. سیما حواسش نبود. دستی به روی شانۀ سیما خورد. سیما به روی خودش نیاورد. به سیما گفت:

  • چرا اینطور اشک می ریزی؟ تو که هستی بچه جان؟

 

سیما سرش را بلند کرد. مانند کوهِ نشسته بر میان دشت،  روی سیما سایه زده بود. از چشمانش روشنایی می تابید. دستی در کیف و دستی بر شانه سیما بود. چشم سیما به چشمان او افتاد. یک جور سرگشته شد که انگار حس هیچ حرکتی نداشت. نمی توانست تکان بخورد. همانطور ایستاد. مات شد به او زُل زد.

سیما خشکش زده بود. یک جور که با خودش بگوید:

  • وای چقدرهم شبیه اوست! چقدر آشناست!؟

سرگشته شده  همینطور فکر می کرد:

  • مانند مادر اوست. آخ اگر مادر هماو باشد چی باید بکند!؟

مادرِ او بود. دستمالِ سرخِ او هم بر گردنش بسته، موها بافته و گیسو شده، کنار سیما ایستاده بود. سایه

اش بر سیما و روی قبر افتاده بود. او که اشک بر چشمان سیما آورده بود. هم  او بود که سیما برای او دلتنگ و تاسیان بود. هماو که آخرین نامه اش در لای کتاب سیما بود و هیچکس نمی دانست. همان نامه که همیشه هم با آخرین خطش اشک می ریخت و با خودش می خواند:

  • آخ عزیز جانم… جانانم… قربانت… بالا روی کو….پیش من نیا…. طرفهای من نیا… نتاب[۷]

 

سیما توان حرف زدن نداشت. به زن نگاه کرد یک جور نگاه کردن که هزار حسرت داشته باشد و هزار فریاد هم. هزار حرف داشته باشد و هیچ کدامش را نتواند بگوید. هر چه به خودش فشار آورد که چیزی بگوید نتوانست. بلند شد. گونه اش را که از اشک خیس خیس شده بود دست کشید و راه افتاد تا از تازه آباد بیرون برود.

از کنار قبرها، گم شده و نشده، هم بود و هم نبود. آهسته آهسته رفت. توان نگاه کردن به قبرها را نداشت. گاه گاهی چشم می گرداند و به دور دورها  نگاه می کرد. همه جا مانند باغ رها شده پر از علف هرز می نمود. نه اسمی بود که کسی می توانست بداند قبر چه کسیست نه عکسی بود که کسی می شناخت که بود. هزار حسرت و فریاد در سرش واخوان می شد.  همینطور اشک ریزان با خود گفت:

  • رفتند و راحت شدند. راحت شدند که ندیدند چه شد. چه خرابی ای بر سر ما، بر خاک ما آوار شد. رفتند و ماندیم ما! ما که دادِ آنها باشیم و مُشتهای شعله کشانشان.

 

سیما چشمهایش را بر هم نهاد. بر بالِ خیالِ سرگشته اش نشست. پر کشید به دلتنگی خودش رفت. تنهایی را با خودش قسمت کرد. یک جور که انگار روی کنارۀ رودخانه نشسته است. رودخانه ای که انگار کنارۀ رودخانۀ سفیدرود نشسته و کرشمه نازِ آب را می نگرد.

با خودش حرف می زند. به خودش جواب می دهد با خودش داد می زند یک جور داد که هیچکس نشنود. هیچکس نفهمد. هیچکس نداند. یک جور که در دلتنگی خودش از حسرتهایش مانند رعد و برق شود.

اشک از چشمان سیما جاری شده، بر گونه هایش می ریزد.

با خودش می گوید:

  • تنهایی همیشه از بیکسی نیست. تنهایی با اندوهان خود کنار آمدن هم است. آدم که تنها می شود شاید می خواهد برای زخمهایش مرهم بشود.

 

( این فقط یک داستان است)

 

 

همین.

 

( برگردانِ فارسی این داستان چنان است که بشود در متنِ گیلکی واژه یا آنچه مورد نظر است، یافت.)

 

 

پ.ن.

مانند شاعری که داستان بنویسد، داستان نویسی که نقاشی بکند، نقاشی که از غربت سرگشته است و با سرگشتگیش گم شده و بر بال خیال می نشیند و می رود به خاک مادریش به شهر مادریش به خانۀ مادریش، هزار یادش را بهم می زند و هزار پایکوبی کردن است و اشک ریختن…. چنین است که به خودش می آید چه دارد می کند  چه دارد می نویسد.

همینطور هستم وقتی می خواستم همین را که می خوانید بنویسم…می نویسم و بر می گردم باز دوباره می خوانم می گویم پاک می کنم می کشم نگاه می کنم رنگها را یکی یکی بهم می ریزم آخرش می بینم که باز هم چیزی کم دارم که نمی دانم چیست چیزی که گم شده است  که باید بگردم بیابم…نه میان رنگها می توانم بیابم، نه میان شعرها، نه میان داستان… همین سرگشتگی گمشدگی دلتنگی، غربت است و آتش گرفتنِ دل….فعلاً مانده است جایی در همین نوشتن ها قرار بگیرم/آرام شوم.

 

 

 

بوشو سالانه پاماله

گیلداستان

 

 

پیشاشو

چومان ارسو پوره

 هانده تی رافایم!

ایسام رافایو تی راشه

 هاچین پایم!

دانم نایی، آویری

 سالانه ساله

بوشو سالانه امرا پاک بوشویی!

 من،

هاچین واهیله واهیل

چوم بتی رایم!

تی رافایی، تی واستی تاسیانی،

چوم برایی…..وای……

مره گم ایشتاوم:

  • اخه چی واستی راشی یا پایم!؟

 

( گیل آوایی)

 

۱

 

اینه مئن هاتو واهیلابو خورا فاندرسته. خو انگوشته مرا خو مچچه جا خط بکشه تا دوماغ جه دوماغ انگوشت بگردانه تا دیمه سرو فاره سه چومانو ابرویو پیشانی، بئسا. هاتو قاقابوسته فاندرست. نانستی خورا فاندره یا خو بکشه خططانا. ایتا موشته آب فوکونه آینه سر، هر چی خط بکشه بو پاکا کونه. خوره خوره بوگفت:

  • کرا واهیلابو دارم. سی یا غوربته نیه ده ان!غوربتانه غوربته پاک. نانم تا اکه تانم بوشوسالانه بگردم جه واهیلی بازین تورا نبم!

 

ایتا پیچه بفکراشو پسی آه بکشه یو پیجپیچ بوگود:

  • اگه تورا نوبوسته بیم تا هاسا!؟

اخه جیویشته، بیبیشته جه سالانه ساله آویریو واهیلی، سیما خو تاسیانه کشا گیفته، شه خو ماری خاکو خوماری شهره و خو ماری خانه.

سیما دیل شواله کشه هاتو کی بوشو سالانه وامجه. هاچین واهیلا به خیاله گرده گیجه جا. خوو خاکه مئن آویرابه!؟ یا خو خاطراته مئن!؟، توفیر ناره! آویری یو ایسان نِسان! ایتا مسته واخوب، ایتا واخوبه مستام.

خاب! چی شا کودن!؟، وختی تی یادانه بوقچا واکونی، نانی کویتا یاده باله سر نشینی، شی. ایتا بوقچه یادو ایتا دونیا تاسیانی. بوشو روزانو شبانا گردی ایتا ایتا یاده بالا گیری شی. جه کوچیکانی بیگیر تا هوو وخت کی ترا جومجوم دکفته تی یادانا دُوره بوکونی. تی دسام نی یه کی. تی بوشو سالانه یو تی یاد بمانستان.

چیچیلاسه مانستن تره بال زنیو نیشینیو ویریزی جه ایتا داره بال تا ایتا خانه لوجانه. گاگلف تی گرده گیجه جا خستا بو، ایتا جا تام بزه تی خاطراتا اورشین کونی بفکرا شی هاچین مثاله ایتا آبلاکو روخانه کوله سره آفتابخوسان.

هاتو تره تره ایوخت واخوبا بی دینی ایتا یاده باله سر بینیشته پراگیفته داری. سیما جانام هاتو بوو.

هاتویی که مثاله ایسان نِسان، مثاله واهیله آویر کی خو بوشوسالانا دیل زئنه مرا اورشین بامو داره.

 

پاک اوخان به اوخان:

  • آخ تی حال می حالای، سیمای‌ جانای[۸]

 

سیما جان دس اونسانه. هاتو یک روند اونه گوشه مئن اوخانا به:

  • تی سر می بالای، سیمای جانای…

ایتا آه کشه یو خو پئرا یاد آره کی چاچه دیمه سرپا ایسابو پیچپیچانی خاندان دوبو:

  • های تی واستی من لاجان بوشوم لنگرود بوشوم، دیلمان بوشوم هاتو تا بامُوم به ایسپیلی تو بامویی می‌پالی

کوچیکانی هامه جایا آب بردن بویو آدما خاب بردن! پیله کانی هیزار دردو هیزار ناجه.  سالانی که هر چی بوو هانده یام آدمه دیل هو سالانه ره ول کشه. مویانا فادا باده دس، سیما دیل شواله کشئن دوبو. تسکه خانه پاک خیاله بیگفته اسه مانه دیل بو کی هاتو ارسو بوارسته یو همه جایا رده بزه هیستا گوده،  ابرانا تا آدمه کوله سر جیر باورده بو. سیما چوم سورخا بو وارگاده گرَگا قاقا بوسته فاندرستی کی هاتو جه رف جلاسته، جوم نوخوردی. سیما دیل هیزار را شویی. پور زمات نوبو کی وارش به سابو. آسه مانه ایجگره تومانا بوسته بو. ده هاچین خوره ناک زه یی. پوشته پوشته سیاابران، باده باله سر بینیشته شون دیبید کویانا دوارید. هاوا دیل واوُستان دوبو.

سیما هاچین لسا بو جه وارش بوشوسته صارا خاکا یاد باورد. هاتویا مانستی کی هاسا پاک وارش بوارسته پسی، هیسته خاکه عطر پاک آدما تورا گودی. همساده خانانه در ایتا ایتا وازا بوسته بو. زاکان خوشونه ولوله کارانا سرا گیفتی بید. گاگلف ازازیلانه مئن، اوشونی کی خیلی جینگیری زای بید، ایجور اوشونه ایجگیری صدا آمویی که آدمه سرا بردی.

ایتا چیچیر راسته دیفارا واچکسته بو کی ایتا ازازیل زای بامو اونا بیگیره چیچیره دوم وُرسفته یو دیفاره آجورا جلاسته بمانسته بو. چیچیر خورا جیویزانه،  بوگروخته بو. ازایل زاکا هالی نوبو کی چیچیر اونا گول بزه بویو جه اون جیویشته بوگروخته بو.

دیفاره جوره دامنه جا ایتا دورسفته لافند والای خوردی. ایتا ترکمه ری  گیل گوده اوساده های  تاوه دایی لافندا بزنه اونا بِئگانه. هرتایام کی زه یی جه دیفاره جور دوارستی یو کفتی همساده خانه صارا مئن. ایدفایی ایتا صدا بامو ایجور کی درجه که شیشه بشکسه بی. ترکمه ره که دانه گیله گوده خو دس، بنا پا به گوروز. ده نِسا صابخانه دانه جه خانه بایه بیرون اونا چکا گیره.

 

 

۲

همساده خانه سیماخانا بچسبسه بو. ایتا واشکسه دیفار اوشونا جه همدیگه سیوا بوکوده بو. دیفارام اونقد

بالابولند نوبو کی آدم نتانسته بی دیفارا دوارسته بی تا دیفاره  اوطرفا بیده بی. هاتو اگه سرپا به سابی تانستی خانه صارا یا بیده بی. ایجور بو کی گاگلف همدیگه را دسانجار ایچی فادا فایگفتیدی. جه نمکیار بیگیر تا قندایشکن. جه تاس تا خکاره. جه سوانپالان تا پیله تیان. جه شلختی مورغانه بیگیر تا گرمالت.

سیما مار همیشک همساده زناکه مرا دره سر نیشتی یو کله گب زئنه مرا خانه کار گودی. ایدفا دِخسانه

باقلایا چت گودی ایدفا سبزی ایدفا بیکاری جا کاموا بافی بویو کاله گب زئن. وختی یام کی هیچی ناشتیدیدی  بوکونید هاتو هاچین هاچینه دره سر نیشتن بویو مردوما فاندرستن تا اونه دیل ایپچه واوه.

وارشه به سا پسی سیما دراسانه سر خو زانو کشاگیفته، نیشته بو ایتا کیتابا کی خاندان دوبوو بنابو خو پا دیمه. کیتابه جا ایتا سیفیده کاغذه پره بزه بو بیرون. ایجور کی دوزه پیچا مانستن کیتابه جا فاندرستاندیبی. سیما حاواس ننابو. هم ایسابو یو نه سابو. هاتو قاقابوسته، واهیل خو مارا فاندرستان دوبو. آسه مان هاچین ابریشما مانستی. ابرانا باد ببرده بو زالاش باورده زمیمنانه سر بواره. دارانه هیستابو ولگانه جا چکه چکه فو وستی. خوروسکلاکه دانه هر تا چکه کی اونه سر فو وستی خورا ایجور والای دایی کی خیاله ایتا ودره آب اونه سر فو وستی بی.

ساقوزای ایتا کوچی خاشا گازا گیفته دیفاره کش، هاچین واکفداشتنه، چکه پر زئن دوبو. ایجور بو کی

نشاستی فامستن اون خاشه مرا بازه دوبو یا هونه مرا هاچین خو سراشو تسکه تنایییا واویلان دان دوبوو. دارانه خاله مئن خورشید نیمیزگره تی تی یانه مانستن سوسو زه یی. خیاله کی ویریس ویریس آتش جه پرچینه لا شواله بکشه بی، دراز دراز فاکشه بوستی یو دتابستی.

سیما مار ردده بزه هیسته حصیرا اوسادان دوبو ببره حایاته پرچینه سر وارگانه تا اونه آب دوچوککه یو

خوشکا به. آفه تاب هاچین تازه عروسه مانستن خو دامانا واشادان دوبو، هاتویا مانستی کی هاممه چی

سر دتاب دتاب نور واران گودان دوبو. پرچینه لا هاچین آتشه مانستن روشنایی دپاچستی خیاله کی

سوانپالان بیگیرد چومانا، آفتابا فاندِرَد!

سیما خو چوما جه خو مار جیگیفته کیتابا فاندرست. دس درازا گود. کیتابا جه خو پا دیمه ویگیفت. ایتا پیچه آ دس او دس بوگود، ایجور کی واکونه وانکونه، کیتابه جلده سر خو انگوشتانا بکشه بازین اونا وازا گود. کیتابه لا سیفیده کاغذا فاکشه باورد بیرون. تا بوبوسته کاغذا، کی خیاله هیزارلا بوگوده بی، وازا گود. چن دفا بوو که خاندان دوبو خودشام نانستی. یانی نیشمارده بو کی بدانسته بی. هاتو بازام کاغذه سر چوم بگردانه جه جور تا جیر. بازین کاغذا خوو دسه مئن موشتا گود، خوو زانو کشا گیفت. آسه مانا چوم بودوخت.

ایتا چیچینی دوما بیگیفت که جه داره شاخانه مئن بجسته بیرون بامو پرا گیفته شون دوبوو. هاتو چیچینی یا فاندرست تا جه اونه چوم دکفا، دوارست. ایتا نوخته بوبوست. آویرا بوست. بوشو. خوپا انگوشته مرا حصیرپرا واگردانه. دوو واره اونا هونه جاسر واگردانه چاگود. حصیر پره راستا بوست. سیما دوو واره حصیر پرا واگردانه هونه جاسر چاگوده بنا. هاتو کی خو پا انگوشتا جه اونه پره سر اوساد، حصیر پره دوو واره راستا بوست کج کجکی بمانست. سیما ایجور کی ایتا گیله گوده یا پاختا کونه خو پایا بنا حصیرپره سر. بازین هاتو پایا اوساد حصیر پره بازام سرراستا گود. سیما حوصله سراشو های حصیرپرا خو پا مرا واگردانه یی کی صاف بمانه بازین کی خو پایا جه اونه سر ویگیفتی بازام حصیرپره راستا بوستی. سیما پا بنه حصیرپره سرو پایا ویگیفتن اینقد درازه بداشت کی سیما کوفر بسر بامو توندا کیتی

پا نایی یو  خو پایا ویگیفتی بازین حصیرپرا لقدا گیفتی ایدفا سیما مار کی حیاطه مئن فچمسته خو کارا دوبو سرا راستا گود بیده سیما خو پایا های زنه ایوانه سر. بترسه. خو چادورا که واوسته جه اونه کمر کفتان دوبو دوو واره خو کمرنه دور توشکه بزه سیمایا هوتو فاندرست. خوره خوره خو دیله مئن بوگفته:

  • وای آ کور چره آتو دکفته داره آیوانه جان!؟

بازین ایتا آه بکشه یو دو واره خو کارا بوگود.

سیما ویریشت. بوشو ایتا تیان آب دوگود. تیانا باورد بنا حصیرپره سر. ایجور کی بگه:

  • خاب! اسا چی! بازام تانی!؟

 

 

۳

باد هاچین تورا بوسته بو. وارگانه بوشوسته شالیکییا بکنده ببرده بو داره لچچه ایتا خاله سر وارگانه بو.  شالیکی داره باله جا جلاسته، ایجور والای خوردی کی پاک خیاله داره خالا خاستی واشکنه. سیما هاتو قاقابوسته شالیکی یا فاندرستی بیدینه شالیکه واچرده به یا انکی داره خال واشکفه.

نه شالیکی، نه باد، نه خانه، نه دار، هاچین خیالا شونو بوشوسالانا وامختنو اورشین گودن.

خاب! هانه ده! خیالا شی، ده ترا هالی نیبه کی هاسایه یا بوشو سالانه سال!. یا دیل زنی یا دیل شی، یا

دیل زنه یا دیل پرا گیره شه! آکه واخوبا بی!؟، تی دس نی یه!

سیما خو یادانا اورشین بوگوده. ایتا آه بکشه. خیالاشو، آیوانه جیرو جورا فاندرست. ایجور کی هاچین ایسابو یو نه-سابو. ایجور کی ماره دسفارسو پئره نفس. ایجور کی پاک هو آیوانو خانه یو صاراباغ بو یو

هیچی جابجا نوبوسته بوو.

هو آیوانه سر بوو یو هوروز کی خوو ماره مرا خانه کارا دوبو. شب نوبوسته بو. هالا بمانسته بوو  کی روزه

روشنایی بوشوبی یو شبه تاریکی ره راه وازا گودیبی. سیمایا یاد بامو کی چراغلوله پاکا بوسته نفته بانکا دیمه دیواره کش ناهابو. اونه شکمبه دانه خالیو هی ذره نفت اونه مئن دینه بو. سیما شه اونا اوسانه باوره تا وختی تاریکا بوسته یو شب برق بوشو، اونا روشنا کونه. نفته بانکا پیلله بو سیما نتانستی چراغه شکمبه مئن نفت دوکونه. نفته بانکا دیمه ایتا شیشه هاچین ایتا هفتایی قد ناهابو. نفته بانکا جا، هفتایه اوسانه یو هونه مرا چراغه مئن دوکونه. چراغا آرامه اوسانه آوره نیهه دیواره طاقچه سر.

شب شام خوردان دیبید کی برق شه. سیما مارام بوشو  چراغا روشنا کونه. ایتا کیبریت زنه روشنا نیبه. دوتا زنه نیبه. سه تا چارتا هاتو ایدفایی اونه انگوشتا ول بیگیفته، سوجه داد زنه:

  • بی صاب چره روشنا نیبه آخه!؟

سیما ویریزه شه خو مارا فاره سه. اونام هاتو چندتا کیبریت زنه روشنا نیبه. سیما پیله برار آیه دو تا

کیبریت زنه روشنا نیبه کیبریتا تاوه اوشن تر گه خاب انه خوتام بوجور آره بازام فیتیله ول نیگره. سیما پئر آیه اونام هرچی کیبریت زنه اونه انگوشت سوجه ولی چراغ روشنا نیبه. ایدفایی چراغا آوره بوجور تر خو دوماغا بره فیتیله ور بو کشه دینه اصلا نفته بو نده. گه:

  • انکی نفته بو نده!

سیما مار گه:

  • چراغه شکمبا فان در تا سراشو نفت دره.

هاتو کی گفتان دوبو سیمایا فاندیره واورسه:

  • توو چراغا نفت دوگودی؟

سیما گه:

  • آها
  • نفتا جه کویه اوسادی!؟
  • جه اوو هفتایی نفته بانکا دیمه!

سیما مار گه:

–  اون کی نفت نی یه زای! آبه!

سیما حایرانه بو دور دوره شرا چوم بودوخت. ایجور کی ماره دیلزئنا یاد باوریو اونه کشاگیفتنه ناجا بداره، خو سرا تکان بدا. خوره خوره بوگفته:

  • بوشو سالانا فقط تانی یاد باوری حایف چی تونداتوند بوشو آویرا بوست. آدم کی کی ناره پیللا به. پیللا بوسته پسی هیزازتا ناجه مرا پرا گیره شی خو کوچیکی سالان.

 

 

۴

خو افشانا بوسته مویانا جه خو چومانه جولو کنار زنه. دسانا نه خو سره تان. سرا جورا گیفته آسه مانا

فاندره. چوم پیله نزه بازام خو پئرا یاد آوره کی چاچه دیمه خو دسو دیما بوشوسته پسی سرپاایسابویو

نارنج دارا فاندریستی، پیچپیچ کونان خاندان دوبو:

  • تی حال می حالای سیمای جانای…… تی سر می بالای سیمای جانای……

ایدفایی توره دیوانانه مانستن سیمایا خنده بیگیفت. سیمایا یاد بامو کی مهمان داشتیدی. جه آبادان میهمان باموبو. سیما خو ماره مرا سفره نهان دوبو. ایتا درازه سفره کی جه آ سره آیوان تا او سره آیوان بوستی. سیما بوشقابانا سفره سر بنابو کی اونه مار بوگفت:

  • آخه کور! اما شونزدا نفریم بازین چره پونزداتا بوشقاب بنایی!؟
  • پونزده نی یه مار. شونزده تا بوشقابه!
  • خاب بیشمار.
  • ایتا دوتا سه تا چارتا…..

هاتو ایجور کی سیمایا ثابت بوکونه پونزداتایه بیشمارده بازین رو بوگوده سیمایا بوگفته:

  • بیده یی! پونزده تایه!

سیمایا یاد بامو کی خو شکمه بیگفته خنده بوگود. خو مارا بوگفته:

  • خاب چره اوو بوشقابا کی تی جولو نیهی نیشماری!؟ تیشین حیساب نیه!؟

 

سیما مار قاقا به یو ایتا سفره سر خو جولو بوشقابا فاندیره یو ایتایام چومان ایجور کی برق بزنه سیمایا فاندیره! دو نفری شکم سیرابو خنده کونید.

 

 

 

 

۵

سیمایا گفتی کی:

  • بلته جه آ سر تا اوسر ایقد واش دوبو. بلته فان رسه ایتا دوکان ناهابو.

 

تازه صابخانه بو کی سیما ماری خانا بیهه پسی اویا آ سالانا کی دوارسته بو، زندگی گودی. اونه ایسم اشرف بو کی سیمایا بوگفته بو اونا اشی دوخانه ده. سیما هونه جا ایجازه فاگیفته بو کی خو ماری خانا بیده بی.

اشی گفتی کی جه لنگرود باموبو رشت. رشت کار گودی. اونه مرده پورسینا کار گودی. دوتا زای داشتی که مدرسه شو بید. خودش خانه تنها ایسابو یو اونه مرد کاره سر. زنای کاره جا مرخصی فاگیفته بو. قرار بوو کی بَشِد تهران خو مرده براره خانه. اشی سیمایا بوگفته بوو که لنگرود خو پئره خانه نیشته بو. ایتا اربابی خانه که تا تی چوم کار گودی باغو بولاغ بوو یو ایتا پیله تیلیمبار. آدم اونه مئن آویرا بوستی. دونیا آدمه سر فوگودسه بی هیکس نانستی. هاچین اونه دمرده تامبزه صارا مئن آدم خولا بوستی. هانه واستی بوو کی  بازین جه لنگرود باموبو رشت خانه بیهه بو. ها خانا کی سیما خوو کوچیکانه پیللا گوده بو. ها خانه کی آتو اونه یادانا بخچا واگوده بو.

اشی مرخصی روزان بو کی سیما جه هفت کویو هفت دریا غوربت باموبو رشت. باموبو خو ماری شهرا دیل بزنه. شایدام سیما ماری شهر سینایا دیل بزه بی.

اشی گفتی کی اوو وختان، پئره خانه یو کوچیکی سالان، اوشونه خانه ایتا پیله خانه بویو پیله صارایو باغو بولاغ. ایتا دوکانام اوشونه خانا دوارسته نهابو. همیشک چارپاداران جه اون چیکچی هه یید. تا دیل بخاستیبی اسب وقاطر دوسته یو چارپاداران کرا کله گب زئن دیبید. اشی گفتی کی:

  • می پئره همیشک جه ها دوکان مره چکچی هه ییم.

بازین ایتا پیچه خو دیمپرا دس بزه پسی بوگفت:

  • ده دوکانام دَوَسته بو. اونه درو دیفارا خاک بیگیفته، ایا اویا جه فو وسته گیله الابه دیفاره چگاله دخشاردا، واش دوبوسته بو. دوکانه بچسبه روخان دراز دراز واشاده بوبوسته اونه آب تا چکره یام فان رسه یی. روخانه کول گومارا بوسته گاگلف ایتا گوسکا جستن گودی جه لانتی گوروختن. همیشکام دوکانه دیما گیفتی یو روخانا دوارسته، فاره سه یی بلته ور. واشانا دمخته، بلته یا وازا گودی. شوی اونه اوشن تر.

بازین ایتا آه بکشه پسی، آرام آرامه بوگفته:

  • نه باغ بمانسته بو نه دارو درخت. نه محله کوچه یان هوو کوچان بو نه محل ده اوو محل. همه چی ایجور دیگه بوبوسته بو. کوچیکانی کوچه بوشو سالانه مانستن آویرا بوسته بو. آدمه دیل شواله کشه یی وختی کوچیکی نشانانه ره چوم گردانه یی هیچی نیافتی. پاک هاتویا مانستی کی سالانه سال دوارسته بویو هیکس اوسامان ناموبو نوشوبو نه سابو.

اشی خو سرا جیر تاوه دا پسی آرامه ایجور کی خوره گب بزنه بوگفته:

  • آدمه دیل ترکسی اویا به سابی. هانه واستی می مرده مرا باموم رشت.

اشی سیما ره حرف زئن دوبو یو سیما ولی فکرا شوبو. سیمایا یاد آیه کی خانه جا بیرون  نتانستی بشه! واستی خانه به سابی. هم خودشه واستی هم خودشه ریفقانه واستی. سیما همیشک گفتی:

  • کاشکی هیچی نانستی بیم. هیکسا نشناختی بیم. هیکسه ناما نانستی بیم!.

 

ایجور ناجه مرا آه بکشه پسی، خوره خوره گفتی:

  • بازی وختان چی خوبه کی آدم هیچی نانستیبی. هیچی نانستن ادمه خیالا راحتا کونه! هرچی ایسه خودشه!. چی خاک بسر ببه چی گول بسر. خودشه، خودشه بوگوده گونا.

سیما هیچی نیگه. شه چاچه دیمی. ودره جا ایموشته آب خو دیمپرا زنه. سرپا ایسه. ایتا آه کشه یو جه

خانه آیه بیرون.

 

 

۶

سیما هر چی شهره مئن گرده، اونه دیا ویشتر اونه دیل گیره. هیچی هوتو نوبو کی سالانه سال سیما یاد بمانسته بو. آخه سی سال رشتا نیده بو. سی سال خو شهر را خو خیاله مئن دیل بزه بو. بازین کی باموبو رشت، سی سل پسی رشت ده هو رشت نوبو. هر جیگا شویی هرجیگایا ده یی هون نوبو کی بوو. خوماری خاکه مئن غریبه بوو. اپا اوپا گوده جایام نوبو هاتو تا واخوبا به بوشوبو تازه آباد. آسره تازه آباد تا اوو سره تازه آبا قبران تته رج نهابید. هاتو خوره خو خیاله گرده گیجا مره شون دوبو یو قبرانه سر فاندریستی یو ایسمانا خاندی که ایدفایی  قبرانه مئن اونه ایسما بیده. سیمایا خوشکا زه. قبره دیمه بینیشت. قبره سر دس بکشه. واش پاشا بکنده. هاتو سیما چومه جا ارسو فو وستی. هیستا بو دس جه ارسویانا قبره سر بکشه یو ونگ زئن دوبو. سیما حاواس ننابو. ایتا دس بوخورده سیما شانه سر. خوره ننابو. سیمایا بوگفته:

  • چره اتو ارسو فوکونی؟ تو کیسی زای جان؟

سیما خو سرا راستا گود. ایتا کویه بینشته دشته مئن، سیمایا سایه تاودا. اونه چومانه جا روشنایی تاوستی. ایتا دس کیف ایتا دس سیما شانه سر ناهابو. سیما چوم دکفته اونه چوما. ایجور واهیلابوست کی پاک لاما بوسته نتانستی جوم بوخوره. هوتو بسا یو قاقابوست اونا فاندرست. هاچین سیما خوشکازه. ایجور کی خوره خوره بگه:

  • وای چقدر هونا مانه! چقد آشنایه!؟

پاک واهیلابوست هاتو فکرا دوبو:

  • هونه مارا مانه. آخ اگه هونه مار ببه چی بوکونه!؟

هونه مار بو. هونه سورخه دسمال اونه گردن دورسته، مویانا ببافته گیسو بوگوده، سیما ور پا ایسابو اونه سایه دکفته بو سیما سر و قبره سر کی سیماچومانا وارش تاودا بو. هون بو کی سیما اونه ره هاچین واهیل بو. هون کی اونه آخری نامه کیتابه لا ناهابو یو هیکس نانستی. هو نامه کی همیشکام اونه آخری خططه مرا ارسو فوگودی خوره خوره خاندی:

  • آخ می عزیز جانای، می جانانای، تی قوربانای، نی یه بوجور می دامانای. نامو می سامانای، نتابانای[۹]

سیمایا جوتیکی واکفته یو تام بزه، هیچی نتانسته بگه. بسایو زناکا فاندرست. ایجور فاندرستن کی هیزارتا ناجه بداشتی بیو هیزارتا داد. هیزارتا حرف بداشتی بیو هیتایا نتانستی بگه. هر چی خورا واداشته کی ایچی بگه نتانستی. ویریشته، خو دیمپرا کی جه ارسو پاک فوشوسته بوبوسته بو، دست بکشه یو را دکفت جه تازه آباد بشه بیرون. قبرانه کناران آویرابوسته نوبوسته، ایستانو نِسان، آرامه آرامه بوشو. قبرانا نیارستی فاندره. گاگلف چوم گردانه یی دور دوره شرا فاندره. هاچین واش بیگفته وا بدا باغه مانستن بو کی نه ایسمی ناهابو کی بدانی کی قبره نه عکسی که بشناسه کی بو. هیزارتا ناجه بیشمارده هیزارتا فریاد مرا کی هاتو اون سره مئن اوخانا بوستی. هاتو ارسوفوکونان بوگفته کی:

  • بوشوده راحتا بوستد. راحتا بوستد کی نیده ده چی بوبوسته چی خرابی آمی سرو امی خاکه سر فوروز بامو. بوشوده بمانستیمی اما! آما کی اوشونه داد ببیمو اوشنه ول بیگیفته موشت.

سیما خو چومانا فوچینه. خو گرده گیجه خیاله باله سر نشینه. پرا گیره شه خو تاسیانی مئن. خو مرا خو تنایه تخس کونه. ایجور کی خیاله روخانه لب نیشینه. ایجور روخانه کی خیاله سفیدرو کوله سر نیشته بو کرشمه نازه آبا فاندیره. خوره خوره گب زنه. خوره خوره آوه جا ده. خوره خوره داد زنه ایجور داد کی هیکس نیشتاوه هیکس نفامه هیکس نانه. ایجور که خو تاسیانه  ناجه یانه آسمانه به گورخانه.

سیما چومانه جا ارسو فیونه اونه دیمه سر.

خوره خوره گه:

  • تنایی همیشک بی کسی جا نیه. آدم خو تنایی قورصیانه مرا کنار آمونام ایسه. آدم کی تنا به شایدام خایه خو زخمانه ره مرهم ببه.

 

( ان هاچین ایتا داستانه)

 

هان.

 

پ.ن.

 

 ایتا شاعر کی داستان بینویسه ایتا داستان نیویسی که نقاشی بوکونه ایتا نقاش کی واهیله غوربته یو خوو واهیلی مرا آویره یو خو خیاله باله سر بینیشته شه خو ماری خاکو خو ماری شهرو خو ماری خانه، هیرازتا یادا اورشین  کونه یو هیزارتا دسکلازئنو ارسو فوگودن….. هاتو نا واخوبه چی گودان دره نا چی نیویشتاندره. شعره حا داستانه جا خورا یافه داستانه مئن خورا یافه یو خو خاطراته مئن آویری کی هیچی واهیلابه. من هاتویم وختی  خاستیم هانا کی خانیدی بینویسم… نیویسمه واگردمه دو واره خانمه گمه پاکا کونمه کشمه فاندرمه رنگانا ایتا ایتا اورشین کونمه آخرش دینمه کی هانده یام ایچی کم دارمه کی نانم چیسه ایچی اویرا بو داره کی واسته وامجم بیافم…. نه رنگانه مئن تانم بیافم نه شعرانه مئن نه داستانه من…. ها واهیلی آویری تاسیانی، غوربته یو دیله شواله کشئن……هالا بمانسته داره ایتا جا جه ها نیویشتن آراما بم.

 

گیل آوایی

gilavaei@gmail.com

پنجشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۹ – ۱۸ مارس ۲۰۲۱

 

 

 

 

[۱] نام محله ای در مسیر سیاهکل دیلمان

[۲] نمکیار ظرفی شبیه طشت اما گِلی(سرامیک!) بود که برای سابیدن مغز گردو وکوبیدن زیتون یا آلوچه، نمک و نعناع و…. ( درست کردن دلار یا زیتون پرورده! یا مغز گردو برای فسنجان!) استفاده می شد.

[۳] کاسه ای عموماً چوبی بود که وسط آن یک برامدگی/برجستگی داشت و کله قند! روی آن می گذاشتند و خُرد می کردند. به چکشِ تیشه مانند هم می گفتند که تیغه فلزی آن پهن بود و برای شکستن و خرد کردن قند از آن استفاده می کردند.

[۴] بلته یک جور ورودیِ باغ و خانۀ روستاییست که دو ستون و چند چوب بصورت افقی روی دو ستون قرار می گیرد. به این ورودی می گویند ” بلته ( Balateh )

[۵] قدیمی ترین بیمارستان رشت است.

[۶] گورستان معروف رشت

[۷] ترانه سیما از زنده یاد عاشورپور که برگردان فارسیِ اصل آن چنین است: آخ عزیر جانم قربانت بیا بالا روی دامن بیا طرفهای من بتاب

[۸] عاشورپوره ترانه جا: سیمای جانای!

[۹] عاشورپوره ترانه آتویه>> آخ می عزیز جانای، می جانانای، تی قوربانای، بیا بوجور می دامانای، می سامانای، دتابانای…