رضا بهزادی؛ سوُزی و دم فیل
رضا بهزادی؛
سوُزی و دم فیل
سوُزی وسط اتاق نشسته بود، دورو برش پُر بود از کارتهای کوچکی که اعضای بدن یک فیل را نشان میدادند؛ سمت راستش، چپش و جلویش. بیش از صدتا فیل درست کرده بود، فیلهایی که منتظر رسیدن دُم خود بودند تا بتوانند او را به سرزمین خوشبختی برسانند، او سالها در انتظار این خوشبختی بود. حالا همه چیز داشت که به خوشبختی برسد، به جایزهی بزرگ که همواره در رادیو و تلویزیون تبلیغ میشد و تنها مانعش یک دُم بود، دُمی که به قول خودش در بود و نبود این جاندار هیچ تأثیری ندارد.
روزها در همین اتاق مینشست و از صبح زود تا آخر شب برای خودش فیل درست میکرد، آنقدر فیل درست کرده بود که نمیدانست با آنها چه کند. با بیصبری کارتنهای کوچک پودر رختشویی را پاره میکرد و تمام کارتهایی که شکل دُم نبودند را در یک سطل بزرگ پلاستیکی میانداخت.
کارتنهای پودر را غُرّولندکنان به حیاط پرت میکرد و پودرها را در کیسههای خالی برنج میریخت و با نعره و فریاد به انگلیس و شرکت نفت فحش میداد.
گاه کارتها را به دقت نگاه میکرد و بعد چندین بار آنها را بالا و پایین میکرد. گاه یک کارت را به مدت طولانی جلوی چشمانش میگرفت و بعد آن را از چشمانش دور میکرد و دوباره به آن خیره میشد.
روزهای اول وقتی متوجه میشد که آن کارت دُم نیست لبخندی میزد و پیش خود میگفت بالاخره پیدایت میکنم، بالاخره به دستم میرسی. اما با گذشت زمان نه تنها کمطاقت شده بود بلکه بیخواب و کمغذا هم شده بود.
هرگاه کارتی را میدید که شبیه دُم نیست محکم آن را به زمین میکوبید و با تمام قدرت ریشش را میخاراند، طوری که گمان میکردی دارد ریشش را از ته میکند. وقتی از جستجو خسته میشد فُحش بود که نثار هر دو زنش میکرد “خدا زمینگیرتون کنه احمقها، بیعرضهها، صدتا دست و پا و گوش و چشم آوردید، نتونستید یک دُم بیارید، خدا نابودتون کنه، نمکنشناسها”.
اولین بار خودش نزد مغازهدار رفت و تمام حقوق بازنشستگی یکماه را به مغازهدار داد و با یک وانت پُر از پودر رختشویی شاد و سرحال به خانه برگشت.
بعدها که مجبور شد وسایل شکارش را بفروشد دیگر رو برای بیرون رفتن نداشت و پسرش را برای خرید میفرستاد و به او سفارش میکرد که از مغازه قبلی نخرد چون دستش خوب نیست و اصلاً آدم حسودی است، برایش شانس نداشته است.
از سالها پیش به علت بازنشستگی خانهنشین شده بود. آنزمان که در شرکت نفت شاغل بود، کارش همیشه یا در بیابان کنترل والفهای چاه نفت بود و یا کنترل لولههایی که نفت از آنها عبور میکرد و یا در کارخانه تولید برق در تمبی نزدیک خانهی خودش.
ماهی یکبار با سورن کارداشی که هم مکانیک ماشینهای برق و هم مکانیک اتوبوسهای مسافربری بود برای گرفتن حقوق ماهانه و رَشَن به مرکز شهر و به دفتر اصلیِ مِنزاُفیس (mensoffice) میرفت و در راه برای سورن ترانههای بختیاری میخواند و داستان تعریف میکرد. سورن او را از راه تپههای تمبی به مالکریم و از آنجا به سبزآباد و به دفتر اصلی میرساند و از راه خیابان رضاشاه از نمره چهل به شهرداری و از آنجا به چاه شماره یک و از راه بازار مصدق به کلگه و دوباره وارد بازار تمبی میشدند. موقع پیاده شدن سورن به او میگفت: “ادامه قصه یادت نره” و او با آواز جواب میداد: “بیا دستت بنه منه دستم تا که جون داریم سی یک بمیریم” و سورن با خنده سرش را تکان میداد و ضبط ماشین را روشن میکرد.
سوزی بیشتر موارد برایش از عاشق شدنهای خودش و ماجراهای انگلیسیها تعریف میکرد.
بعد از بازنشستگی این خانه را که در اصل یک طویلهی بزرگ بود خرید؛ بعدها هم چند گاو، خروس و چندین مرغ به قیمت ارزان. یک سگ سیاه هم از ده آورد تا مرغ و خروسهایش از روباه در امان باشند. سگ کمتر در خانه بود زمانی هم که بود جلوی در حیاط مینشست و به سوزی که مرتب به زنها و بچهها غُر میزد خیره میشد. هرزمانی هم که حوصلهاش سر میرفت با واق واق از خانه خارج میشد و آخرین واق را طولانی میکشید طوریکه سوزی به او چیزی پرتاب میکرد.
هرگاه سوزی کنار رودخانه میرفت، سگ هم دنبالش میدوید، فقط در این زمان هر دو آرام بودند. همیشه چندمتری جلوی سوزی بود و ساکت و بدون صدا در صلح و دوستی به لب رودخانه میرسیدند، همانجا مینشستند و آب را تماشا میکردند. وقتی که به خانه بازمیگشتند، سوزی روی تخت دراز میکشید و سگ دُمش را تکان میداد، واقی میکرد و از خانه بیرون میرفت.
سوزی با هر دو زن و ۱۰ فرزندش در این خانه که سه اتاق و یک زیرزمین بزرگ داشت زندگی میکردند. یکی از پسرهایش سالها قبل در رودخانه غرق شد و جنازهاش هرگز پیدا نشد. تابستانها هنگام ظهر که هوا بسیار گرم میشد همگی به زیرزمین میرفتند. پسر بزرگش بعد از ازدواج از آنجا رفته بود و هر ازگاهی به آنها سر میزد. هرگاه میآمد با سوزی بحثش میشد و در آخر پولی به مادرش میداد و میرفت. بعد تازه دعوای سوزی با همسرش شروع میشد. آن شب از آن شبهایی بود که داد و قیل این خانواده بلند بود. از زمانی که سوزی به رویای خوشبختی قدم گذاشته بود کمتر با خانواده بود و گاهی که او را سر سفره میدیدند تعجب میکردند. لقمه غذایش را با بیمیلی به دهان میگذاشت و مبهوت به صورتهای دور سفره مینگریست. آنها را نه از شکل صورتشان که تنها از خطوط محو چهرهها میشناخت. دستهایش اغلب میلرزید و زیر لب مرتب غُر میزد. از موقعی که شروع به فروختن داراییاش کرد دیگر به ندرت آفتابی میشد.
بیشتر وقتها بچهها آرزو میکردند او موقع غذا خوردن پیدایش نشود، چون آن شب یکی دو نفری توسط عصای او زخمی میشدند. کافی بود کسی به غذا اعتراضی بکند، سوزی با عصایش به سر و کمر او میزد و اگر فرار میکرد، عصایش را به طرفش پرتاب میکرد که اگر عصا به بدنش میخورد، تا نیمههای شب صدای گریه و ناله از آن خانه بلند بود.
از طلوع آفتاب نان و چایش را میآورد در همین اتاق و در را به روی خودش میبست و مشغول باز کردن کارتنها میشد. آنروز زنش او را فقط یکبار در حال رفتن به توالت دیده بود و از او پرسیده بود آیا غذا میخورد. او اصلاً به زنش نگاه نکرده بود و با خودش زیر لب حرف زده بود و بعد همانطور پریشان و مبهوت به اتاقش برگشته بود. آفتاب داشت آرام پشت تپههای خاکستری خشک به غروب خود نزدیک میشد که سوزی در اتاق را باز کرد و بیرون آمد. چشمهایش را که کمسو بودند چند بار باز و بسته کرد. زن جوانتر به طرفش آمد و گفت: “جات را رو تخت انداختم، شب شده، بهتره غذایی بخوری، آخه میترسم این دُم فیل یک بلایی سرت بیاره.” سوزی نگاهی به او کرد و گفت: “تو هم که آرزوت همینه، همگی شما همین را میخوایین. خیالت راحت باشه، همگی شماها را خودم خاک میکنم”. این را گفت و به طرف باغچه که در وسط حیاط بود رفت. کنار درختچههای گل رز ایستاد، کش شلوارش را کشید، دستش را درون شلوارش کرد، آلتش را بیرون آورد و همزمان با صدای شُرشُر ادرارش با خود حرف میزد: “بذار دُم را پیدا کنم، آنوقت به این زنیکه نشان میدم که دیوانه منم یا او. فکر کرده من خرم، میگه شاید بلایی سرم بیاد، آن هم از دُم.” بعد از شاشیدن دوباره به طرف اتاقش راه افتاد، زنش که هنوز آنجا ایستاده بود، گفت: “مرد مگه راه توالت را هم گُم کردی؟ مگه دیوانه شدی؟ فکر آبرویمون باش، باغچه که جای شاشیدن نیست، برکت از این خانه میره” و با صدای بلند زن اول سوزی را صدا کرد.
سوزی سرش را بلند کرد و با دیدن او فریاد زد: “دیوانه خودتی، باغچه دیگه چیه، مگر کوری، مگه ندیدی که رفتم مستراح، خفه شو، اینقدر چرتوپرت نگو، زنیکه جادوگر، پدرسگ … ” و با عصایش به دنبال او افتاد. زن مرتب جیغ میکشید و زن دیگر را به کمک میطلبید. زن اول سوزی آمد که عصا را از دست او بگیرد، سوزی عصا را بالا برد و محکم بر سر زن فرود آورد، دوباره و دوباره، زن نقش زمین شد و سوزی به زن دیگر که پشت درخت توت پناه گرفته بود، نگاهی کرد و عصایش را مستقیم روبهروی او گرفت و با صدای بلند گفت: “این را تو سرت خورد میکنم، فکر کردی نمیدونم، من همه چیز را میدونم، دُم فیل هم کار خودته، همه نقشهها کار خودته، دُم قایم کردی؟! پدرسگ. هفت تا سوراخ هم که قایمش کرده باشی، پیداش میکنم، جادوگر، حالا به بچهها میگی، شیطان رفته به جلد من، پ…درسگ… جادو… گر…” او از نفس افتاده بود و تلوتلوخوران به سمت اتاقش رفت. همینکه وارد اتاق شد، چشمش به کارتها افتاد، با صدای بلند فریاد زد: دُم دُم دُم و با عصایش زیر کارتنهای مقوایی زد، بعد عصایش را بالا برد و بر کارتنهای پودر فرو آورد. چندین دقیقه این کار را ادامه داد و بعد روی زمین افتاد و کارتهای اعضای بدن فیل را به سر و صورتش مالید. پسرش آمده بود در اتاق و به او خیره شده بود، همین که چشم سوزی به او افتاد، فریاد زد “چرا ایستادی؟ برو پورد بخر و بیاور!” پسرش نگاهی به او کرد و سرش را تکان داد، دستهایش را به طرف او دراز کرد و گفت: با کدام پول؟ سوزی به دست پسرش نگاهی کرد و همانطور که سرش روی گردنش بازی میکرد، گفت: “ساعتت کجاست؟ نکنه قمار کردی پسر خُل و احمق” بلند شد و عصایش را به دست گرفت، پسرش با عجله خود را به حیاط خانه رساند، صدای پدرش را پشت سرش شنید که فریاد میزد: “پدرسگ تخم حرام، ناکارت میکنم، اگر ساعت را باخته باشی! ولگرد، دزد. حرامزداه تو هم لنگه اون برادرتی”
حیاط را کمی آب پاشیده بودند، بوی خاک خیس میآمد، مثل اولین باران پاییزی، پاییز آمده بود اما از باران خبری نبود. سوزی به اتاقی رفت که زن اولش داشت رختخوابها را از آن بیرون میآورد، همین که زن را دید گفت: “برو بیرون کار دارم!” و زن با یک تشک بزرگ از اتاق بیرون رفت. سوزی با یک دست کش زیرشلوارش را به جلو کشید درست روبروی نافش و با انگشتانش آن را محکم نگاه داشت و دست دیگرش را درون زیرشلواری کرد و با زحمت کلید کوچکی را بیرون آورد، آرام جلوی در آمد و نگاهی به حیاط انداخت، هیچکس در حیاط نبود، سگش در گوشه حیاط ساکت ایستاده بود و او را تماشا میکرد، سوزی به چشمان سگ زُل زد و سگ خیره شد به سوزی. لحظهای همینطور آرام همدیگر را تماشا کردند، سوزی زیر لب چیزی گفت و عصایش را به طرف سگ نشانه گرفت، سگ یک گوشش را آرام تکان داد و همچنان به او خیره ماند. سوزی عصا را بالا برد و در هوا برایش تکان داد، سگ تکانی به خود داد و پشتش را به طرف او کرد و دُمش را تکان داد. اول آرام و بعد با سرعت و بلافاصله چرخی زد و در همان نقطه روی دوپایش نشست. زبانش را در آورد و مثل قبل به او خیره شد. سوزی همانطور که سگ را نگاه میکرد با خودش گفت: پدرسگ چه از جانم میخواهی؟ و برگشت به اتاق و سگ چندبار واق واق کرد و دم اتاق سوزی دراز کشید و به او خیره شد.
در گوشهای از اتاق یک صندوق بزرگ فلزی و قدیمی بود که روی آن چند لحاف و پتو گذاشته بودند، عصا را به دیوار تکیه داد و آنها را از روی صندوق برداشت. قفل آن را باز کرد و از درون آن یک دستمال کوچک سبزرنگ را که گره زده شده بود بیرون آورد. گره را باز کرد، میان دستمال دو اسکناس سبزرنگ بود، آنها را برداشت و محکم میان دندانهایش گرفت، به دستمال دوباره گره زد و آن را در صندوق گذاشت، در صندوق را قفل کرد و لحاف و پتوها را روی آن گذاشت. دستش را به دیوار گرفت و آرام بلند شد. زیر شلواریاش را پایین کشید و کلید را به شُرتش گره زد.
کارش که تمام شد عصا را گرفت و دو اسکناس را از میان دندانهایش کشید، به آنها نگاهی کرد و مشتش را محکم بست و از اتاق خارج شد. سگ هنوز جلوی در اتاق دراز کشیده بود، همین که سوزی را دید بلند شد و نگاهی به سوزی انداخت و چندبار واق واق کرد، صدای خفیفی از خود بیرون داد، پشتش را به او کرد و دُمش را آرام تکان داد و به طرف در حیاط رفت، چند بار واق واق بلند کرد و از حیاط خود را به کوچه رساند. سوزی حیاط را ورانداز کرد، هیچکس نبود. سودای برنده شدن جایزهی بزرگ تمامی هم و غمش شده بود، نه از بچهها خبر داشت و نه از زنهایش. آنچه که به دستش آمده بود را فروخته بود، از وسایل شکارش تا قطبنمای قدیمیاش، قطبنما را سیسال قبل از رئیسش پاداش گرفته بود، بعدها وقتی به یاد آنروز میافتاد خودش را لعنت میکرد و معتقد بود رئیس با همان قطبنما گولش زده بود و او را گرفتار بیابان کرده بود، بیابانی که آب بدنش را گرفته و چشمهایش را کمسو کرده بود، به گفتهی خودش همه چیزش را غارت کرده بود و او خود تکهای از بیابان شده بود. بیابانی که نه حس غم و شادی دارد و نه حس سرما و گرما. حالا مثل بیابان یکه و تنها خیره شده بود به حیاط خانه که شب او را به تسخیر خود در آورده بود.
پیش خود فکر کرد: اگر دُم فیل را به دست آورد از سرما و گرما نجات یافتهاند. کولری و یخچالی را که سالها آرزویش کرده بود خواهد خرید و در تابستانها از دست اسهال و سردرد نجات مییابد. یک بخاری میخرد و تمام زمستان آن را روشن نگه میدارد و یک قالی بزرگ، یک کار کاسبی راه میاندازد و آن را بدست پسرش مک که کمی عاقلتر از بقیه است میسپار.
در حین این افکار اگر کسی او را میدید تعجب میکرد. انگار همه چیز دارد و دیگر محتاج این و آن نیست. شاداب، خندان و جوانتر به نظر میآمد، خیلی راضی و آرام نشان میداد. براستی او همه چیز داشت تا به هدفش برسد بجز یک دُم. بارها به دُم فکر کرده بود و گاه خوابش را دیده بود و هر بار یکی از زنهایش با دیدن دم، جیغی زده بود و او نتوانسته بود به دُم دست یابد و از خواب بیدار شده بود. بدنش میلرزید و ریشهایش را به مدت طولانی میخاراند با صدای بلند آب میخواست، آب را که مینوشید، بلند میشد، کمی به اطرافش مینگریست و شروع میکرد به باز کردن پودرهای رختشویی و به زنها دشنام میداد که آنها را از خانه بیرون میکند.
سوزی پسرش مک را صدا زد. مک تا دم در اتاق آمد و همانجا ایستاد، دهانش پُر بود و فکش بالا و پایین میشد، سوزی با دیدن او که در حال جویدن لقمهاش بود فراموش کرد که چرا او را صدا کرده است. مک میخواست به اتاق برگردد که نعره سوزی بلند شد: “کجا، بیا پسرم، بیا جلو، کارت دارم.”
مک همانطور که غذایش را میجوید پابرهنه آمد و به فاصلهی چند متری او ایستاد. سوزی دو اسکناس سبز را نشانش داد و گفت: “برو پیش بهرام دکاندار، سلام مرا برسان، این چهل تومان را بهش بده و هر چه پودر رختشویی داره بخر، اگر طلبکار شد بگو بقیهاش را سر ماه میدهم.”
“آخه بابا کلی تاید میشه، من که نمیتوانم تنهایی آنها را بیاورم، اصلا بهرام این همه تاید ندارد.”
“زبان درازی نکن، اگر نداشت بگو از شهر بیاورد، پولش را میگیرد، مجانی که نمیخواهد بدهد، برو پسرم برو، دارد شب میشود.”
پسر وقتی دو اسکناس را دید، با تعجب نگاهی به او کرد و گفت: “این پولها سالهاست که دیگر ارزشی ندارد” خواست پولها را به پدرش پس بدهد که سوزی فریاد زد: “چی میگی پسرهی دیوانه، تا حالا دست کسی به آنها نخورده، هنوز خشک خشکند، چرا مثل مادرت هی بهانه میآری. برو و دیگه حرف نزن، برو” و ریشهایش را با هردو دستش خاراند.
همین که پسر خواست برود، فریاد سوزی بلند شد: “پدرسگ قرتی حالا با من چک و چونه میزنی، بزرگت کردم تا آزار و اذیتم کنی، لندهور بی خدا” و عصایش را بلند کرد، مک با پای برهنه بهطرف در حیاط دوید و در حیاط را محکم پشت سرش بست. سوزی همانجا ایستاد، هر دو دستش را به عصا تکیه زد و به در حیاط خیره شد. نمیتوانست به یاد بیاورد چه زمانی این پولها را در صندوق گذاشته، فقط میتوانست بیاد بیاورد که این پولها، صندوق و دستمال در یک روز به او رسیدهاند. قبل از غرق شدن پسرش در رودخانه بود یا بعد از آن، هیچکس نمیتوانست بخاطر بیاورد.
پیش خود فکر میکرد، بهتر است یک سهم بزرگ را برای تعمیر خانه کنار بگذارد، آشپزخانه و حمام را تعمیر اساسی بکند، حیاط را سیمان کند و در وسط آن یک باغچهی زیبایی درست کند که هر موقع دلش خواست در آن گلهای لاله عباسی، میمونی و گل رز بکارد. یخچال و کولری بخرد، نه! بهتر است دو کولر بخرم که از جنگ و دعوای این دو زن در امان باشم، آره دو کولر میخرم پس مجبورم دو تا قالی هم بخرم، آره چرا که نه! دارندگی و برازندگی، اگر مک کمر کار داشته باشد یک مغازه و یا یک مرغداری بزرگ برایش راه میاندازم که لنگهاش این اطراف نباشد، اگر مغازهای برایش بگیرم ورشکست میشود، آنوقت است که زنهای محله همه چیز را نسیه میخواهند و او هم میبخشد، همه چیز را میبخشد حتی سرقفلی مغازه را، نه نه ! مرغداری بهترین کار است، خودم هم بالای سرش هستم.
یک دست را به کمر گرفت و با دست دیگرش عصا را محکم به زمین میکوبید و به طرف اتاقی که پر بود از پودر رختشویی رفت. اول دم در ماند، آرام ریشهایش را خاراند و به اتاقی که زن جوانش با تنها دخترش مشغول دوختن پردهی بزرگی بودند نگاهی کرد. زن اولش از لای در نیمهباز نگاهش میکرد، وقتی که سوزی به اتاقش رفت او در نیمهباز را کامل باز کرد.
زن جوان با یک سینی وارد اتاق شد، سینی را کنار سوزی گذاشت. در سینی یک کاسه ماست و یک نان تافتان بود، مقداری تره و ریحان، او بینی خود را با دو انگشت گرفت و به سوزی نگاهی انداخت و گفت: “تا کی میخوای اینجا بشینی مرد؟! اینا همش دروغه، کدوم پول، کدوم ماشین، کدوم خونه؟ بوی پودر رختشویی تمام محله را برداشته، من که دارم دیوانه میشم!”
“از اولش هم دیوانه بودی! تو اصلاً میدونی این جایزه یعنی چه؟ نه معلومه که نمیدونی، اگر میدونستی اینقدر زر نمیزدی. همه کارتون شده غُرزدن! حالا که من به سرمایه نیاز دارم تمام طلاهایتون را هفت سوراخ قایم کردید، نه!؟”
اینها را گفت و ریشش را محکم خاراند. دستهایش به شدت میلرزیدند، به کارتهایی که کنار هم گذاشته بود، خیره شد، آهسته گفت: “میبینی فقط یک دُم کم داریم” چند برگچه ریحان برداشت، آنها را بو کرد و بعد روی زبانش گذاشت. یک تکه نان در کاسه ماست فرو کرد، هنوز لقمه را در دهان نگذاشته بود، خط نگاه خیرهی زنش را که به سمت پودرهای لباسشویی و کارتهای میان آن میخکوب شده بود گرفت، سوزی از سر سفره بلند شد و به طرف کارتهای میان پودر خیز برداشت، ولی هرگز نتوانست روی دوپا بلند شود، آرام آرام با سروسینه و شکم روی پودرها افتاد و دیگر بلند نشد.
ده سال بعد در آن اتاق که زمانی پر از پودرهای لباسشویی بود، پسر شش سالهی مک، نوه سوزی داشت با کارتهای فیل که مک به دور از چشم مادرش و زنپدرش پنهان کرده بود برای خودش فیل درست میکرد. او پنج تا فیل درست کرده بود، چهار فیل که هیچکدام دُم نداشتد در راست، چپ، پایین، بالا و در وسط یک فیل با رنگ سبز چیده بود که دُم کوتاهی هم داشت. او از پدرش خواست که آنها را برایش به دیوار بچسباند، درست کنار عکس پدربزرگش. مک همین کار را کرد، کارش که تمام شد به سمت صندوقچهای رفت که زمانی سوزی پولهایش را در آنجا پنهان میکرد، از میان یک شال زمستانی سه رنگ، سبز و سفید و سرخ که نماد شیر و خورشید در وسط آن بود، دو اسکناس بیرون آورد.
با شال و دو اسکناس درون حیاط بود که همسرش با فریاد گفت: حواست کجاست میخواهی بیچارهمان کنی؟!
مک دوباره شال و پول را در صندوق مهر و موم میکند، کنار فرزندش مینشیند و به فیلها و قاب کناری خیره میشود.
به نقل از «آوای تبعید» شماره ۱۷