محمد محمدعلی؛ وارثان درگذشته
محمد محمدعلی؛
وارثان درگذشته
داستانی کوتاه طرح نمایشنامهای بلند
نویسنده، پس از دیدن جنب و جوش همسرش در آشپزخانه، سیگارش را خاموش می کند، خودکارش را می اندازد کنار کاغذها و کتاب های روی میزتحریر. می رود بالای سر سه جنازه در وسط اتاقی دراز و باریک، آستین های پیراهنش را بالا می زند. پس یخه لباس مرد نارنجی پوش را می گیرد و کشان کشان می برد به انتهای اتاق و تکیه می دهد به دیوار کوتاه آشپزخانه اوپن. با صدای بلند می گوید:” کاش لیاقت این لباس را داشتی.”
جلوآینه دستشویی با تکرار جمله قبلی، نگاهی می اندازد به موهای خاکستری خودش و آن مرد نارنجی پوش. پس از شستن دست و صورتش برمی گردد بالای سر جنازه خودش و همسرش. مردد است حالا چه کاری بکند. بر می گردد پشت میز و مشغول نوشتن می شود.
به محض شنیدن صدای گوشخراش آبمیوهگیری، کلافه، از کیف کنار صندلی میزتحریر شکلاتی بزرگ در می آورد و منتظر میماند. همسرش با لیوانی آب پرتقال به میز کار نویسنده نزدیک می شود. لیوان را می گذارد گوشه میز. نویسنده هم به نشانه تشکر، شکلات را میدهد دستش. میگوید:” دیروز گفتی فشارت افتاده.” هر دو شروع می کنند به خوردن و نگاه کردن به آن مرد نارنجیپوش.
نویسنده از بچگی آدم لجوجی بود.
زن من هم هر چه گفتم به خرجش نرفت.
همسر نویسنده خندان میرود طرف اتاق خواب. لحظهای بعد، نویسنده سرفهکنان و نالان همسرش را صدا می زند. زن گویی که گیج خواب باشد، تلوتلوخوران می آید. پس از دور زدن میز کار نویسنده، یله می شود بالای سر جنازه خودش. نویسنده هم سرفهکنان و نالان از پشت میز کار می آید و یله میشود پشت جنازه خودش. هر دو با دیدن رنگ پریده و نفس تنگی هم، وحشت زده می فهمند که به هم زهر خوراندهاند. تو صورت هم جیغ میکشند. جیغی ممتد و با حسرت.
زن می گذاشتی من تو را بکشم تا لااقل با ظاهری مظلوم از دنیا میرفتی. جامعه ادبی-هنری سوگوارت میشدند. مطبوعات بیشتری درباره مرگ نابهنگامت جنجال میکردند. بعد از کالبد شکافی، من میافتادم زندان و تو در آن دنیا حور و غلمان بیشتری نصیبت میشد.
نویسنده دلم نیامد تو در جهنم دنیای پس از من بمانی و زجر بکشی و من روی نیمکتها و سکوهای مرمری آن بهشت موعود بنشینم و در حال نگاه کردن به آن اندام های موزون و آبنماهای پر از شیر و عسل، فکر کنم آمدهای سر قبرم تا به من ناسزا بگویی و گاهی هم افتخار کنی، یا دل بسوزانی به آن همه قلم صد تا یک قازی که طی این سالها در این روزنامهها و آن مجلهها زدم و تو را در تنگنای مالی گذاشتم.
زن بعدا درباره دلرحمی و احساس مسئولیت تو صحبت میکنیم. یادت هست این بیچارهای که دو بار کشتیم بر اساس چه نیازی بود؟
نویسنده اولی سیر کردن شکم از راه ایجاد هیجان کاذب و فروش رویا و دومی پاسداری از شرافت.
زن درباره پاسداری از شرافت بعدا صحبت می کنیم. تو با ریتم و ضرباهنگ تند، حوادث معمولی قابل پیشبینی تکراری را با مرگ کاراکتری محبوب یا منفور به خورد مردم می دهی.
نویسنده تنها چیزی که در این زندگی قطعیت دارد مرگ است.
زن تو بس که از تکنیکهای تکراری استفاده کردی همان مرگ را که مهمترین حادثه زندگی هر کسی است امری پیش پا افتاه جا انداختهای.
نویسنده حرف آخرت را بزن.
زن بارها به تو گفتم که کشتن چه در واقعیت و چه در رویا چه برای پر کردن شکم و چه یافتن شهرت و قدرت و بهانههای دیگر هیچ کار خوبی نیست. ولی تو قبول نکردی. البته من هم پافشاری نکردم. اما از همین حالا دیگر دستنوشتههایت را تایپ و همفکری نمیکنم.
نویسنده حالا که حرفهای تازه میزنی بگو منطق تو چه بود در کشتن من؟
زن چیزی نبود جز خیانت هر روزه ذهنی تو به خودم. میدانی تا حالا در داستانهای کوتاه و بلندت علاوه بر کشت و کشتار قهرمانها و ضد قهرمانها حوالی چند دختر و زن چرخیدهای و همگی حتی بداخلاقترین شان را از من خوشگلتر و خوشپوشتر جلوه دادهای؟
نویسنده تو مرا بابت تخیلات و ایجاد تعلیق و کشش داستانهایم محاکمه میکنی در حالی که من در جهان واقع همیشه آدمی پایبند خانواده و رعایت اصول اخلاقی بودهام.
زن نویسندهای که در تنهایی با شخصیتهای داستانیاش اعم از زن و مرد زندگی می کند، در غم و شادی آنها شریک میشود، حتی با آنها میخورد و میخوابد و مینوشد و بعد آنها را به چاه ذلت یا به عرش اعلا میرساند، اما حال واحوال پدرزن و مادرزنش را نمیپرسد، آدم قابل اعتمادی نیست.
نویسنده ای خانم! پس از این همه سال زندگی مشترک بی ذاق و ذوق، انگشت روی چه چیزهایی میگذاری! این که رقت قلب در تنهایی بیاید سراغ تو یا به اجبار بروی طرفش خیلی فرق میکند، اینکه کسی وادارت کند او را بکشی یا اینکه تو کسی را به زور بکشی خیلی فرق میکند.
زن من بلد نیستم مثل تو عیبهایم را پشت کلمات قشنگ و بی معنی قایم کنم و بعد یکباره آنها را حسن خودم جلوه بدهم.
نویسنده این همه بی رحم نباش عزیز.
زن این تویی که همه چیز را با بی رحمی فدا میکنی تا داستانت پیش برود.
نویسنده من آدمی تنهام، اما انگار برای تو تنهایی من ویترین روشنفکری است برای جداسری و تحت تاثیر قراردادن دیگران. خیلی متاسفم.
زن پیشنهاد بده مؤسساتی درست کنند و خانمهایی به کار بگیرند که علاوه بر مهارت در پخت و پز و شستن لباس و فراهم کردن تختخوابی گرم و نرم با مقوله عمق بخشیدن به تنهایی هم آشنا باشند.
نویسنده پیشنهاد بدی نیست. از شوخی گذشته افسوس که دیگر مجالی نداریم برای تجربه این روش زندگی. شاید اگر دوباره زنده شویم پیشنهاد کنم آن مؤسسات طی فرایندهای علمی، زنها و مردهای همخون و هم فکر را در کنار هم قرار بدهند تا ذهن هم را بخوانند و بی جنگ و جدل لفظی و فیزیکی در همسویی کامل با هم زندگی کنند.
زن هر چند بوی طنزی سازشکارانه میشنوم، اما کماکان سر حرفم هستم. پشیمانم به تو که از نظر ذهنی، اغلب رفیق راهم نبودی زهر خوراندم. کشتن هر کس چه در واقعیت و چه رؤیا، چه شفاهی و چه کتبی دربرگیرنده هیچ یک از امتیازات ادبی و فضائل انسانی نیست. تراژدی و ملودرام احمقانهای است که بعضی نویسندگان پر نویس عامه پسند از جمله تو از آن سود میبرند برای تحمیق و ایجاد سرگرمی برای خوانندگان احساساتی. بیا در این دم آخر قول بده دیگر برای جلب خواننده بیشتر به بهانههای دم دستی کسی را نکشی.
نویسنده هرچند نقش مصلح اجتماعی به عهده گرفتی و من دوست ندارم، اما اعتراف میکنم دلیل محکمی نداشتم برای کشتن تو. فقط فکر کردم اگر متن همراه مصیبت باشد، خوانندگان بیشتری جذب آن میشوند و بعید نیست یکی چند ماه بی دغدغه قسط خانه زندگی کنیم. اما کدام نویسندهای است که ته دل از خوانندگان بیستر روگردان باشد؟ البته این میان….
زن بله، این میان نویسندگانی هم هستند که به رغم گرفتاریهای مالی دنبال خوانندگان خاص و فرهیخته میگردند.
نویسنده راستش اگر رمان “وارث درگذشتگان” را تمام نکرده بودم، اگر مجالی میگرفتم از این ناشر قراضه اصلاحش میکردم.
زن حالا که به این فهم و سلیقه تازه رسیدهای، من هم شهرستان نمیروم و هزینه دیدن پدر و مادرم را میدهم قسط این ماه و ماه بعد.
زن از کنار جنازه خودش برمیخیزد و میرود طرف میز تحریر و صفحاتی از رمان روی میز را پاره میکند. نویسنده با چشمان بسته جیغ خفهای میکشد و “نه ” بلند او همزمان میشود با صدای آژیر خطر و فرو افتادن بمب یا موشکی در همان حوالی. به محض خاموش شدن لامپ های خانه، مرد نارنجیپوش سیگاری میگیراند و در پرتو نور کبریت برمیخیزد و تلوتلوخوران از کنار جنازه زن و نویسنده رد میشود. از اتاق بیرون می رود. از حیاطی باریک و دراز میگذرد. آهسته و بی صدا در خانه را باز میکند و قدم به کوچه میگذارد. کوچه نیمه خاموش است و همهمهای گنگ از دور به گوش میرسد. بوی خوشی به مشام میرسد… نویسنده، از حالت سکون درمیآید. از کنار جنازه خودش برمیخیزد و با شمع روشن مینشیند پشت میزتحریرش.
نویسنده هر چند بی اجازه پاره کردی، اما قبول کردم دیگر نباید بی خود و بی جهت و برای سرگرمی کسی را محکوم کنیم و سرسری بکشیم. مخصوصا این روزها که جوانها در جبههها و زندانها، بی گناه بی گناه بی هیچ دادرسی میمیرند.
زن وقتی جنگ و کشت و کشتار به اوج خود میرسد، بعید نیست یکباره تمام شود و روسیاهی بماند به زغال.
نویسنده وقتی معلوم نیست آنچه که حس میکنیم و میاندیشیم واقعی است، نشان دادن قطعیت نوعی بیرون آمدن از بلاتکلیفی است.
زن ممکن است خالق اثر هم فریب بخورد؟
نویسنده وقتی آقایان زعما میگویند خالقان فریبدهندگان و حیلهگرانی قهارند، پس بعید نیست فریب هم بخورند.
زن کاش کسی بود و از دوران کودکی به ما آموزش میداد که چگونه حقایق را ببینیم.
نویسنده باید شخصیتهایی خلق کنیم که قادر باشند هم جواب همنسلان خود را بدهند هم نسل آینده را.
زن امید بستن به آیندگان چیز خوبی است، اما حالا ما هم وظیفه داریم پاسخ پرسشهامان را خودمان پیدا کنیم. یادم نیست چه کسی گفته من میاندیشم پس هستم.
نویسنده جناب دکارت اعتماد به نفس بالایی داشته در گفتار. فکر میکنم مقصودش این بوده که آدمیزاد چون میاندیش قادر است هم خالق باشد هم مخلوق.
زن من و ما هم باید ایمان بیاوریم به آن چه هستیم و باید باشیم. هرچند شکل حیوانات وحشی نیستیم، اما برای سیر کردن شکم خود همنوعان خود را میکشیم، هم برای جاهطلبی و تفنن. این آخری منتهای زشتی است.
نویسنده این آخری منتهای زشتی درون آدمیزاد است.
در این لحظه، آسمان رعد و برق میزند و اندکی بیش از اندکی ادامه مییابد. در لابلای صداها و روشنایی و تاریکی، جملات کوتاهی درهم از زن و نویسنده به گوش میرسد. نویسنده صفحات پاره شده رمانش را جمع میکند و درون کیسه زباله آشپزخانه میریزد. در کیسه را میبندد و میبرد طرف حیاط. بوی بدی به مشامش میرسد.
از کنار گلدانهای کوچک شکسته میگذرد و قدم به کوچه نیمه تاریک خیس میگذارد. پس از نگاهی به دور و برش، کیسه زباله را میبرد طرف جایگاه آشغالها که سر کوچه است و زیر دیواری کاهگلی از بقایای باغی مخروبه. حسی وادارش میکند پشت سرش را نگاه کند. کسی نیست، اما همین که به مخزن زباله نزدیک میشود، صدای سلامی میشنود. خود را به نشنیدن میزند. پس از مکثی کوتاه کیسه زباله را در جعبه سیاه میاندازد و برمیگردد طرف خانه. احساس میکند سایه مرد بلند قامتی دنبالش میآید. صدایی در گوشش میپیچد: “چرا جواب ندادی نارفیق؟” نویسنده وحشت زده بازمیماند از حرکت. مرد نارنجیپوش را میبیند که کیسه زباله در دست با واکی تاکی به کسی میگوید: “بله برادر، از مدار بسته دیدی که پشیمان شده از راه و روش گذشته.”
نویسنده میدود طرف در حیاط و میرود تو، اما در بسته نمیشود. با دیدن چکمه بزرگ و زمخت مرد نارنجیپوش، سر بلند میکند تا چهره او را از پشت عینک دودی و شبکلاه سیاه شناسایی کند که با یک کف گرگی محکم، وسط حیاط ولو میشود. مرد نارنجیپوش،کیسه زباله را میدهد دست چپ و با دست راست پس یخه نویسنده را میگیرد و کشانکشان میبرد طرف در ورودی ساختمان. در راه یک پای نویسنده میرود در آب حوض کوچک و خیسی آن میدود روی موزائیکهای ترکخورده اتاق پذیرایی. مرد نارنجیپوش نویسنده را تکیه میدهد به دیوار کوتاه آشپزخانه و کیسه زباله را پرت میکند طرف میز تحریر. همین که مرد نارنجیپوش به اندام زن خیره میشود، نویسنده برمیخیزد. پس از گلاویزی نفسگیر، سرانجام عینک دودی و شبکلاه سیاه را از سر و صورت مرد نارنجیپوش برمیدارد. پس از حیرت و افسوسی کوتاه، طی جدالی پر صدا، سر نویسنده به لبه میز تحریر میخورد و خون از بالای شقیقهاش سرازیر می شود.
نویسنده حدس نمیزدم، تو آشنای قدیمی و بچه محل سابق شنود گذاشته باشی. خجالت نکشیدی دو دوزه بازی کردی؟
نارنجی پوش تو بودی که دو دوزه بازی کردی، نه من.
نویسنده من در نوشته قبلی نقش قاتل پدرم را دادم به برادر تو و در نوشته فعلی پای تو را کشیدم وسط. اما تو در واقعیت سر مرا شکستی. من حالا از کش دادن آن خصومت غیر موجه خودم پشیمانم. پشیمانم که نتوانستم نگاه انسانگرایانه داشته باشم.
نارنجی پوش شنیدم زنت تشویقت کرده دست بکشی از کشت و کشتار و این گونه نوشتار.
نویسنده تو هم دست بکش و اجازه بده از این تاریخ به بعد مثل آدمهای متمدن زندگی کنیم.
نارنجیپوش با آمدن برق و روشن شدن لامپ ها، لبخند پت و پهنی بر لب میآورد. در تاکی واکی میگوید: “مستقرم.”
نویسنده از همین جا جار میزنم من و همسرم نتیجه گرفتیم، خون و خونریزی چه در واقعیت و چه در رؤیا کاری بیهوده و غیرانسانی است.
نارنجی پوش تو برادرم را در زمان شاه به حکم قصاص فرستادی بالای دار. فکر میکردم با کمی بالا و پایین از جنس خودم هستی ولی حالا با وضعیت جدید آن پرونده خاکگرفته به جریان افتاده و تو باید بگویی چرا پدرت سهم مادر خدابیامرز مرا خورد. باید بگویی آن گنجی که سالها پیش از انقلاب در حاشیه کویر پیدا کردند، حالا کجاست و سهم من و برادر مرحومم چقدر است.
نویسنده بهانههای غیرمنطقی نگیر. در آن دادگاه صالحه ثابت شد و مطبوعات هم نوشتند که آن گنج، آن صندوقچه، پر از سکههای تقلبی بوده و مادر تو به عنوان شریک جرم دچار توهم شده که پدر من طلاها را فروخته و هیچی به او نداده.
نارنجی پوش کسی که طالب خون و خونریزی نیست باید شهامت رویارویی با هر حقیقتی را داشته باشد. حقیقت این است که من و تو تا ابد سر ارث و میراث دعوا داریم. برادر من بابت همان سکهها پدر تو را کشته. تو هم برادرم را با پول و پارتی و پدرسوختگی و شلوعبازی در مطبوعات آن زمان قصاص کردی. من اما حالا آمدهام انتقام مادر و برادر خدابیامرزم را از تو بگیرم. چون برادر من در پی احقاق حق خود برآمده بود، عدالت این بود که فقر و فلاکت نصیب خانواده تو بشود، نه من. علاوه بر اینها تو به عنوان نویسنده چند مشکل منکراتی مثل مصرف الکل و خانمبازی هم داری که حالا با وجود من همه میآیند روی آن پرونده ودعوای ارث و میراثی. کسی که مینویسد ما وارث درگذشتگان خویشیم نباید حالا مثل بزدلها ادای قهرمانهای انساندوست و مصلح اجتماعی را دربیاورد.
نویسنده من نوشتم ما وارث سرنوشت درگذشتگان خویشیم، اما این به آن معنا نیست که گوشهای بنشینیم، دست روی دست بگذاریم، و چون وارث درگذشتگان خویشیم، در پی تغییر سرنوشت خود و اطرافیان خود نباشیم. یا حتی ندانیم چه بر سرمان آمده که نتیجه گرفتهایم، ما وارث سرنوشت درگذشتهگان خویشیم.
نارنجی پوش این جملهها را من باید میگفتم نه تو.
نویسنده بار دیگر میگویم، اگر سکههای آن سمسار کلاش نزولخور واقعی بود و من سهمی از آن گنج برده بودم، لابد وضعم این نبود که حالا حاشیه شهر بنشینم و قلم صد تا یک قاز بزنم برای این ناشر و آن مجله و روزنامه. در خصوص تغییر عقیدهام به اطلاع میرسانم مجسمه نیستم که تاثیر نپذیرم. من هم مثل خیلیها با دیدن این خون و خونریزیهای وحشیانه متحول شدهام. بارها مرده و زنده شدهام تا رسیدهام به جایی که بگویم در پی تغییر سرنوشت خود و اطرافیانم هستم.
نارنجی پوش دارم کسانی را که شهادت بدهند تو در غیاب این زن، زنان خوش آب و رنگی به خانه آوردهای و با آنها خورده و خوابیده و سوژه تهیه کردهای برای ضدانقلابیهای خارج کشور. کافی است در یک صحنه سازی هماهنگ شده ثابت کنم یکی از آنها تو را کشته و انداخته کنار همان دستگاه تقطیر و خمرههای شراب که توی زیرزمین خانهات زیر پوشالها قایم کردهای.
نویسنده مطمئن باش از این انتقامگیری مسخره هیچ نصیبی نمیبری، چون به دلیل تکرار کلیشهای شده و جذابیتش را از دست داده. اما درعوض باعث میشوی آثار من مدتی فروش برود و بعید نیست همسرم این خانه کوچک کلنگی خارج محدوده را بفروشد و برود آپارتمانی بالای شهر بخرد و به جای پیکان قراضه، ماشینی مدل بالا بندازد زیر پاش و دل تو را بیشتر بسوزاند.
نارنجی پوش بیخودی رؤیابافی نکن. شعار هم نده. من هم استاد تکرار و کلیشهام. به زبان خوش برگرد جای اولت. شعارهای حقوق بشری و احقاق حقوق فردی و اجتماعی و وجدان بشری را فراموش کن تا گربه شاخت نزند. همسرت هم در امان بماند.
نویسنده من دیگر از مرگ و انتقامگیری و خشونت چیزی نمینویسم. آرزو میکنم تو هم به سهم خود دنیای بدشگون خودت را سوق بدهی طرف قوانین انسان دوستانه و صلحطلبانه و همزیستیهای مصالحتآمیز.
نارنجی پوش اگر بار دیگر از این حرفهای لوس هشت من نه شاهی غربی بزنی همین نان بخور نمیر را هم نمیتوانی دست و پا کنی. جنگی وجود نداشته باشد صلح معنا ندارد. دنیای سفید سفید بی معناتر از دنیای سیاه سیاه نباشد کمتر از آن نیست.
نویسنده واقعا قادر نیستی بدون دشمنتراشی و جنگ با دشمنهای فرضی صبح را به شب برسانی یا داری ادا در میآوری؟
نارنجی پوش بدون انگیزه مبارزه با دشمنان آشکار و پنهان زندگی برای من بی معناست.
در لحظهای که نویسنده و نارنجیپوش مشغول بحث و جدل کلامی و فیزیکی هستند، همسر نویسنده میرود طرف میز تحریر. کاغذهای تکه پاره شده درون کیسه زباله را بیرون میکشد و میریزد روی میز و مشغول وارسی یکی یکی آنها میشود.
زن حسادت حسی شناختهشده و انسانی است. اما مگر این بچه محل سابق تو چه چیز چشمگیری به دست آورده که چشمت را کور کرده؟
نارنجی پوش (بعد از خاموش کردن تاکی واکی) راستش وقتی دیدم در آن محله جنوب شهر لاتپرور شروع کرد به نوشتن و چاپ کردن چیزهایی که من هم دوست داشتم ، خونم به جوش آمد. دیپلم گرفتناش، دانشگاه رفتناش… با این حال با او کنار آمدم. میدیدم از جنس خودم است. استناد به حکم قصاص…
زن حالا میخواهی او برگردد به حال قبلی و طوری بنویسد که تو دوست داشته باشی؟
نارنجی پوش حتی میتوانستیم دوستی هامان را عمیقتر کنیم. هر چه من و ما میخواستیم بنویسد و پول خوبی به جیب بزند.
زن قبول کن که این بچه محل سابق تو سازشکار نیست. هر چه هست خودش است و نوشتههاش هم همچی نخبهگرا و ادبی نیست. بیا هرچه دوست داری از این خانه ببر یا بزن بشکن تا دلت خنک شود.
نارنجی پوش من هم سازش کار نیستم. دوست ندارم انگیزهام را از دست بدهم برای مقابله با او.
زن غیر از کشتن یا ناکار کردن این رفیق قدیمی چی راضیات میکند؟
نارنجی پوش فعلا هیچی نمیخواهم. گیج شدهام! فعلا هیچی نمیخواهم جز بازگشت او به وضعیت گذشته. هیچ شناختی از دنیای جدیدش ندارم. تا بیایم…کلافهام. ناچارم برای حفظ تعادل خودم به همان راه قبلی بروم.
نارنجیپوش شروع میکند به زدن نویسنده. در این لحظه همسر نویسنده کاغذهای تکه پاره شده روی میز را کنار هم میچیند. چسب نواری میزند و برمیگرداند سر جای سابقش.
زن بار دیگر میپرسم غیر از کشتن این رفیق قدیمی چی راضیات میکند جز عجز و لابه و اعتراف به گناههای نکرده؟
نارنجی پوش گفتم که فعلا هیچی نمیخواهم جز بازگشت شماها به وضعیت سابق. من باید همیشه دنبال دشمنان خودم بگردم. از روزی که چشم باز کردم زندگی همین جوری بوده برای من.
زن نزن! کاری کردم که همه چیز برگردد به حال سابق.
نارنجی پوش حسودیام میشود. معلوم است که زن همراه و همدل و باتدبیری هستی.
نارنجیپوش خسته و گیج پشت به اوپن آشپزخانه مینشیند. زن، اشکریزان میرود طرف آشپزخانه و با سه لیوان چای و یک نعلبکی پر از خرما و پولکی برمیگردد. لیوان رنگی بزرگی میدهد دست نارنجیپوش. برای خودش و نویسنده هم میگذارد. آسمان رعد و برق میزند و متعاقب آن آژیر خطر به صدا درمیآید. مرد نارنجیپوش لیوان چای را سر میکشد و در تاریکی فرو میرود. نویسنده و زنش در پرتو نور شمع، سه جنازه پوشالی را از صحنه خارج میکنند. با دمیدن آفتاب، نویسنده سیگار روشن میکند و مینشیند پشت میز تحریر. زن میرود طرف آشپزخانه تا آبمیوه بگیرد.
نویسنده چه کابوس وحشتناکی بود این قتل آخری.
زن این دیگر کابوس نبود. شاید هم بود. ولی هم خالق فریب خورد و هم مخلوق.
نویسنده این جور که پیداست خالق و مخلوق شریک جرمند.
زن ما باید ایمان بیاوریم به آن چه هستیم و نیستیم.
زن آب میوهگیری را روشن میکند. نویسنده شکلاتی از کیفش درمیآورد و میگذارد گوشه میز.
به نقل از «آوای تبعید» شماره ۱۷