محسن حسام؛ برگه شناسایی

محسن حسام؛

برگه شناسایی

 

مینی­بوسی جلوی درب بزرگ بازداشتگاه توقف می‌کند. مأموری که جلو نشسته با بی‌سیم گزارش می‌دهد. مأمورها چهار نفرند ملبس به اونیفورم آبی. دو نفر جلو نشسته‌اند. دو نفر عقب. من عقب مینی‌بوس بین دو مأمور نشسته‌ام. مأمورها مسلح‌اند. به من دستبند زده‌اند. چشم بر هم می‌گذارم و از خودم می‌پرسم مرا به کجا می‌برند؟

ـ پیاده شو!

تکانی می‌خورم و چشم باز می‌کنم. مأمورها پیاده شده‌اند. پایم که به زمین می‌رسد، می‌بینم کوله‌‌پشتی روی دست‌هایم سنگینی می‌کند. از درب بازداشتگاه تو می‌رویم. سینه به سینه دو مأمور مسلح. جلیقه ضدگلوله به تن کرده‌اند. مأمورها به همقطارها سلام می‌دهند. مرا به ته راهرو هدایت می‌کنند. می‌رسیم به در بسته‌ای که روی آن علامت ضربدر به رنگ قرمز به چشم می‌خورد، پا می‌گذاریم به سالن بزرگی که مملو از بازداشتی‌هاست. مردانی سیه‌چرده روی نیمکت‌ها قوز کرده‌اند. از چشمانشان برقی ساطع می‌شود که مرا به یاد روزهای اول ورودم به پاریس می‌اندازد. به یاد دارم جلوی ساختمان قدیمی ایستگاه راه‌آهن «گار دو نور» چندک زده روی پاها به زبان بومیان آفریقایی با هم سخن می‌گفتند. زن‌ها پیچیده در جامه‌های رنگی با حلقه‌های مسین به گوش آویخته کف زمین ولو بودند. بچه‌ها روی دامنشان بی‌تابی می‌کردند. شاید همان‌ها را جلوی ایستگاه راه‌آهن بازداشت کرده و با اتوبوس ارتشی به بازداشتگاه آورده بودند. زن و مرد خیره به تازه وارد. از قبیله آنها نیست، از کجا آمده است و آن دستبند.

دلم می‌خواهد یک صندلی پیدا کنم، بنشینم. لحظاتی چشمانم را ببندم و روایتی را که باید برای آنها بازگو کنم، توی ذهنم مرور کنم؛ عبور از مرز. جلوی میزی می‌ایستم. مأموری پشت میز نشسته است. حواسش به کارش جمع است. روی میز چند تا تلفن کار گذاشته‌اند. یک دستگاه کامپیوتر، مأمور در حال جواب دادن به تلفن‌هاست. تلفن که زنگ می‌زند، گوشی را برمی‌دارد: «آلو، بعله، یک لحظه» روی دکمه‌ای فشار می‌دهد. هنوز کار اولی را راه نیانداخته، دیگری زنگ می‌زند. یکی از مأمورهای همراه در فاصله زنگ‌های بی وقفه تلفن‌ها در باره من به مأمور چیزی می‌گوید. مأمور بی آنکه نگاهی به من بیاندازد با جایی تماس می‌گیرد. سپس رو می‌کند به مأمورها می‌گوید: «الساعه می‌رسد». لحظاتی بعد مأمور پلیس در اتاقی را باز می‌کند و به ما نزدیک می‌شود. چشم آبی با موهای جوگندمی بدون اونیفورم است. لباس شخصی. به گمانم از یکی از مأمورها می‌پرسد که مرا کجا بازداشت کرده‌اند. همه هوش و حواسم را جمع می‌کنم سر در بیاورم که چی دارد از مأمورها می‌پرسد. کلمات از من می‌گریزند. جوگندمی، بگیر مأمور آگاهی یا بخوان مأمور آگاهی، بی آنکه به من نگاه کند، از مأمورها می‌پرسد بلد است فرانسه حرف بزند؟ بعد، بدون آنکه منتظر پاسخ مأمورها باشد، همین سئوال را از من می‌کند. خواهی نخواهی دستم میآید چی دارد می‌گوید. به گمانم، اینجور وقت‌ها برای فهم بعضی از چیزها لازم نیست زبان بدانی، حس ششم به آدم کمک می‌کند. با این حال، دلم می‌خواهد به مأمور آگاهی بگویم که من فقط می‌توانم به زبان مادری حرف بزنم. پیش از آنکه مأمور پلیس مرا به سمت دفتر کارش هدایت کند، احساس می‌کنم سرم دارد گیج می‌رود. من این حالت را می‌شناسم. گاهی دچار سرگیجه می‌شوم. اگر به موقع قرص فشار خونم را نخورم، کار دست خودم خواهم داد. سرگیجه، بعدش هم حالت تهوع به من دست می‌دهد. پیش از آنکه نقش زمین بشوم، مأمور آگاهی کوله‌پشتی را از دستم می‌قاپد. مأمورهای همراه زیر بغلم را می‌گیرند، کمکم می‌کنند که روی نیمکت بنشینم. مأمور آگاهی به دفتر کارش می‌رود و با یک لیوان آب برمی‌گردد. اول یک قلپ، سپس نصف لیوان آب را سر می‌کشم. حالم که جا می‌آید، کیسه را که جوگندمی در فاصله رفت و برگشت به دفتر کارش کنار نیمکت رها کرده بسوی خود می‌کشم. سعی می‌کنم گره‌اش را باز کنم و از توی کوله‌پشتی قوطی فشار خونم را بیرون بکشم. من حالا بیش از هر چیز به یک حبه قرص احتیاج دارم. مأمور آگاهی کیسه را از دستم می‌قاپد. هاج و واج نگاهش می‌کنم. به زبان فرانسه چیزی می‌گوید، از جمله‌اش به جز نام دکتر چیزی نمی‌فهمم. می‌بینم که روی سخنش با من است. در حال حاضر بلعیدن یک قرص فشار خون برای من از هر داروی شفابخشی حیاتی‌تر است.

ضربآهنگ زنگ تلفن. گوشم از های هوی بازداشتگاه پر می‌شود. مأمور آگاهی از من می‌پرسد می‌توانم سر پا بایستم یا من اینطور تصور می‌کنم. دو دست روی زانوها، قد راست می‌کنم. مأمور آگاهی می‌گوید: «دنبالم بیا». کیسه دستش است. دنبالش راه می‌افتم. می‌رویم به دفتر کارش. سه میز در سه زاویه دفتر. دو تا زن میانه سال هر یک پشت میزی نشسته و روی دستگاه کامپیوتر خم شده و دست‌هایشان به کار است. به دیدن من دست از کار می‌کشند. نگاهی به دستبند، نگاهی به چهره‌ام. از حالت نگاهشان درمی‌یابم که نباید حال و روز چندان خوبی داشته باشم. مأمور آگاهی یک صندلی کنار می‌کشد و از من می‌خواهد بنشینم. خودش می‌رود پشت میزش می‌نشیند. با یکی دو جایی تماس می‌گیرد. پا می‌شود از دفتر کارش بیرون می‌رود و با پرونده‌ای برمی‌گردد. دستگاه کامپیوتر را به کار می‌اندازد. دگمه را می‌زند. این طور وانمود می‌کند که سخت مشغول است. صدای زنگ تلفن. متعاقب آن واژه مترجم. این کلمه برای من آشنا است. مأمور آگاهی همچنان که مشغول جواب دادن تلفن است، گاهی نگاهی به من می‌اندازد. گوشی را می‌گذارد و به جایی زنگ می‌زند. این بار دست روی گوشی می‌گذارد و با زبانی که برای من آشنا نیست به من می‌گوید: مترجم در راه است، یا حالا دیگر سر می‌رسد، یا نمیدانم چی. این بار هم حس ششم به کمکم می‌آید: اصلاً می‌دانی چیست، تو با دست خودت توی چاه افتاده‌ای. از اینجا جنب نمی‌خوری و بخصوص حق نداری دست به سیاه و سفید بزنی و چیزی، قرصی ببلعی. تا مترجم سر و کله‌اش توی دفتر پیدا می‌شود، سرم را زیر می‌اندازم و هیچ نمی‌گویم. چه دارم بگویم. کسی گوشش به حرف‌هایم بدهکار نیست. تق تق به در می‌کوبند. در باز می‌شود. میانه سال است. آرامش عجیبی در حرکات و رفتارش می‌بینم که مرا سخت دچار شگفتی می‌کند. بعدها درمی‌یابم که او به این قبیل چیزها عادت کرده است. یک صندلی کنار می‌کشد و می‌نشیند و با همان نگاه آشنای ایرانی شروع به پرسش می‌کند.

ضربآهنگ زنگ تلفن.

مأمور آگاهی می‌پرسد: «فرانسه حرف می‌زنی؟»

می‌گویم: «یک کمی»

ـ مترجم لازم داری؟

ـ بعله.

چشمش به کوله پشتی می‌افتد. در چشم بهم‌زدنی زیپش را باز می‌کند. خرت و پرت‌هایم را روی میز می‌ریزد. نقشه شهر پاریس. تاب نقشه را باز می‌کند، نقشه را پشت و رو می‌کند. خطوط منحنی‌ای که ایستگاه‌های اتوبوس‌های پاریس را بهم وصل می‌کند. پشت نقشه کوچه پس کوچه‌های پاریس که سر از خیابان‌های اصلی پاریس درمی‌آورند.

مأمور آگاهی با صدای ناخوشایندی از من می‌خواهد هر چیزی را که با خوم دارم بریزم روی دایره.

ـ کمربندت را دربیاور.

کمربندم را در می‌آورم و روی میز می‌گذارم.

ـ بند پوتین‌ها را.

این هم بند پوتین‌ها.

دیگر چی؟

می‌پرسد: «ساعت چی، ساعت داری؟»

بعله، ساعت دارم؛ یک ساعت مچی قدیمی که باطری‌اش از «کار» افتاده است. ساعت مچی را از دستم باز می‌کنم و روی میز کنار اشیاء می‌چینم.

ـ تلفن دستی یا تلفن همراه

بفهمی نفهمی خودم را به نادانی می‌زنم؛ تلفن دستی به جانم بسته است. بدون تلفن دستی ارتباطم با جهان قطع می‌شود. در پاریس، روزی دو سه بار در یکی از ایستگاه‌های اتوبوس توقف می‌کنم. زیر تابلوی اعلانات پریز برق کار گذاشته بودند. یک سر سیم سارژر را به تلفن دستی وصل می‌کردم. سر دیگرش را توی پریز برق می‌کردم. ربع ساعتی در ایستگاه اتوبوس این پا و آن پا می‌کردم تا تلفن دستی‌ام شارژ شود. تلفن دستی توی جیبم است. سعی می‌کنم آن را از توی جیبم بیرون بکشم. نمی‌توانم، این دستبند لعنتی. مأمور آگاهی دست می‌کند توی جیبم تلفن دستی را بیرون می‌کشد. سپس با تلفن بی‌سیم با جایی تماس می‌گیرد. طولی نمی‌کشد، زنی که اونیفورم آبی به تن دارد، با یک کیسه پارچه‌ای پیدایش می‌شود. مأمور آگاهی به او کمک می‌کند تا خرت و پرت‌ها را توی کیسه بریزد. سپس سر کیسه را با نخ قیطانی گره می‌زند. پیش از آنکه مرا به دفتر کارش هدایت کند از من می‌پرسد سیم شارژر را کجا گذاشته‌ام. پیش من است یا گم کرده‌ام. می‌گویم روی میز قاتی خرت و پرت‌ها بود و کیسه را نشانش می‌دهم.

مأمور آگاهی پیش از آنکه بازجویی را شروع کند، حقوق مرا در مدت بازداشت موقت به من می‌گوید و تفهیم اتهام می‌کند. بعد شروع به  پرسش می‌کند.

مترجم ترجمه می‌کند.

اینک پرسش و پاسخ‌ها:

ـ نام، نام خانوادگی، تاریخ تولد، محل تولد، نام پدر، نام مادر، برگه شناسایی…

ـ پاسپورت داری؟

می‌گویم پاسپورتم را گم کرده‌ام.

ـ کجا؟

می‌گویم پاسپورتم را در مسافرخانه‌ای در پاریس گم کرده‌ام.

ـ مسافری؟

می‌گویم بعله، من یک مسافرم.

ـ چرا به پاریس آمده‌ای؟

می‌گویم برای دیدن زیبایی‌های شهر به پاریس آمده‌ام.

ـ به چه وسیله‌ای خودت را به پاریس رسانده‌ای؟

نمی‌دانستم چه بگویم. چه داشتم بگویم. مترجم خاموشی‌ام را که می‌بیند تکرار می‌کند.

سکوت.

می‌گوید حتماً با وسیله‌ای آمده‌ای. سوار کشتی شده‌ای، بلیط یک سره گرفتی و خودت را به پاریس رساندی. با قطار، کامیون، چی… از دو حال خارج نیست، یا سوار هواپیما شده‌ای یا از راه زمین به فرانسه آمده‌ای. این بار بی آنکه منتظر پاسخ باشد، اضافه می‌کند: «هرچه میدانی به ما بگو، بالاخره پلیس باید بداند تو از کجا و با چه وسیله‌ای خودت را به پاریس رسانده‌ای».

می‌خواهم بگویم ما را همچون بسته‌هایی تنگ هم پشت کامیون بزرگی چپانده بودند. تنها نبوده‌ام. همسفرانی بوده‌اند. از هفت اقلیم آمده بودند. عده‌ای به زبان بومیان آفریقایی سخن می‌گفتند. عده‌ای به زبان سوری، آلبانی، سودانی، اتیوپی، سومالی، عربی، چینی و بالاخره فارسی سخن می‌گفتند. با خودم می‌گویم نه، بهتر است برایش از سفرم با قطار بگویم. به دیدن اونیفورم‌های آبی مأمورهایی که برای کنترل بلیط مسافرها با توقف در هر ایستگاهی وارد قطار می‌شدند، مجبور می‌شدم، واگن به واگن، جا عوض کنم. خودم را جایی بدور از دیدرس مأمورها پنهان کنم. دلم می‌خواهد از قطار شبانه بگویم. عبور از کوه‌های صعب‌العبور، کوهپایه‌ها که پوشیده از درختان کاج بود. برایش از صدای هراس‌آور صوت ممتد قطار توی تونل‌ها بگویم. نور شنگرفی که از زوایای  تاریک تونل سرپوشیده، سر بر می‌کشید. همچون سرابی، در صحرای لم‌یزرع، تا شعاع دوردست پرتو می‌افکند.

مأمور آگاهی: وکیل داری؟

مترجم ترجمه می‌کند.

می‌گویم: نه.

مترجم: کسی را در پاریس می‌شناسی؟

می‌گویم: نه

ـ جایی را سراغ داری که شب را در آنجا به صبح برسانی؟

می‌گویم نه، جایی را نمی‌شناسم که شب را در آنجا به صبح برسانم.

این بار فقط نگاهش می‌کنم.

زمانی که مترجم دارد برای جوگندمی ترجمه می‌کند، به سرم می‌زند که از او تقاضا کنم که امشب مرا پیش خودش پناه دهد یا به جایی بفرستد که به من جا و پناه بدهند. در خاموشی که در اتاق سنگینی می‌کند، مأمور آگاهی برای من پرونده‌ای مهیا می‌کند و اقاریرم را در دستگاه کامپیوتر ضبط می‌کند. سپس برمی‌خیزد و از دفتر کارش بیرون می‌رود. به مترجم می‌گویم که فشار خونم بالا است و من باید الانه یک حبه قرص بخورم، وگرنه همین جا حالم بهم می‌خورد.

می‌پرسد: «کوشش، قوطی قرص را همراه داری؟»

وقتی به او می‌گویم مأمور پلیس قوطی حاوی قرص فشار خون را توی گونی کرده است، برای من توضیح می‌دهد که در بازداشتگاه بدون نسخه پزشک پلیس حق ندارد به بازداشتی دارو بدهد.

سپس ادامه می‌دهد: «تنها تو نیستی که احتیاج به مصرف دارو داری».

می‌گوید لابد رفته است با پزشکی قانونی تماس بگیرد و از مسئولین بخواهد یک دکتر به بازداشتگاه بفرستند که بیاید و بازداشتی‌هایی را که بیمار هستند و احتیاج به مداوا دارند، معاینه کند.

بعد رو می‌کند و به من و اینطور ادامه می‌دهد: «در اداره پلیس، بدون نسخه دکتر به کسی دارو نمی‌دهند».

و به عنوان حکم آخر می‌گوید: «دکتر باید مصرف دارو را تجویز کند».

سپس ساکت می‌شود.

تلفن همراهش زنگ می‌زند. مترجم به فرانسه جواب می‌دهد.

سپس تلفن همراهش را توی جیب می‌گذارد: «خوب دیگر، مرا خواسته‌اند، باید بروم به کارم برسم».

هنوز مترجم از دفتر کار بیرون نرفته، مأمور آگاهی برمی‌گردد. از من می‌خواهد پا شوم دنبالش راه بیافتم. پا توی راهرو می‌گذاریم. از وسط بازداشتی‌ها می‌گذریم. چند نفری پشت درهای بسته به صف ایستاده‌اند. ته راهرو روشن است. در بطور اتوماتیک باز و بسته می‌شود. در فاصله کوتاهی که در باز و بسته می‌شود، چشمم به مأموری می‌افتد نشسته پشت میزی و انگشت‌نگاری می‌کند. بازداشتی‌هایی که پشت در ایستاده‌اند، به نوبت داخل می‌شوند. انگشت‌نگاری که تمام می‌شود، از در دیگر خارج می‌شوند. جوگندمی مرا خارج از نوبت به اتاق انگشت‌نگاری هدایت می‌کند. می‌نشینم  پیش رویش، انگشت‌نگار از من می‌خواهد کف دستم را، پنج انگشت دست راستم را روی صفحه‌ای که خط قرمزی از زیر آن ساطع می‌شود بگذارم. انگشت‌نگار چشم به اکران دوخته و انگشتان چابکش به کار است. کارم که تمام می‌شود، مرا به اتاقی دیگر هدایت می‌کند. آنجا، از من عکس می‌گیرند، رخ و نیم‌رخ. سپس از در دیگر خارج می‌شویم. پا به راهرویی می‌گذاریم. چند تنی روی نیمکت‌ها ولواند. بوی تن‌های عرق کرده توی راهرو پیچیده است. به گمانم این بو همه جا هست، ورودی بازداشتگاه، در راهروهای نیمه‌روشن، در اتاق انتظار. من این بو را وقتی که از قطار پیاده شدم، شنیده‌ام. در ایستگاه راه‌آهن، کافه‌ای بود که مسافرین قطار در حال نوشیدن قهوه بودند، لابد مسافرها این بو را با خود از کمپ‌ها آورده بودند، از سیاه چادرهایی که از چهار سوی بر تیرک‌ها سوار بودند. این بو، بوی کمپ، با من است. به زیر پوستم دویده است. به گمانم مأمورهای پلیس بازداشتگاه هم به این بوها عادت کرده‌اند. می‌رویم پشت در اتاقی می‌ایستیم. مأمور آگاهی از من می‌خواهد همین جا روی نیمکت بنشینم و منتظر باشم کسی بیاید صدایم کند. می‌نشینم روی نیمکت. پشت در شماره‌ای حک شده، چهار رقمی است. زیر شماره‌ها خطوط محوی دیده می‌شود.

من که سر درنمی‌آورم. مچ دست‌هایم زق زق می‌کند. چشمانم را می‌بندم. دم دم‌های غروب است. در حیاط خلوت مسافرخانه پر و پخش شده‌اند با چمدانی قدیمی در بغل، شالی بروی شانه‌ها، سیاه تابه، با چشمانی که دو دو می‌زند. مسافرانی از هفت اقلیم. شبی در مسافرخانه چمدانم را دزدیدند. چمدان حاوی یک دست پیراهن بود با زیر پیراهن، حوله‌ای، ریش تراشی، مسواک و یک قطعه صابون. کوله پشتی بالش زیر سرم بود. تلفن همراهم را بکار انداختم. جلوی پیشخوان ایستادم و به زبان الکن گوگل به او حالی کردم که چمدانم مفقود شده است. مسافرخانه‌چی نگاهی به من نگاهی به تلفن همراهم انداخت. حتی به خودش زحمت این را نداد که با یک جواب خشک و خالی سر و ته قضیه را هم بیاورد. چیزی گفت که من از آن هیچ سر در نیاوردم. بعد شانه‌اش را بالا انداخت و به دفتر کارش رفت و در را بست.

به یاد می‌آورم. شبی که از قطار پیاده شدم، هوای پاریس مه‌آلود بود. بیرون، زیر چراغ‌های ایستگاه راه‌آهن، بی‌خانمان‌ها جلوی عمارت سنگی خوابیده بودند. یکی بالاپوش به سر کشیده، دیگری رواندازش را کنار زده و گردن یک بطری شراب قرمز را بدست گرفته بود و توی عوالم خودش بود و با خودش حرف می‌زد. گاهی جرعه‌ای می‌خورد. سومی سرش را از زیر روانداز بیرون انداخته بود و به او تشر می‌زد. لابد می‌گفت: «خاموش، بگذار کپه مرگمان را زمین بگذاریم.» سگ‌های ولگرد زیر ستون‌های عظیم عمارت سنگی به هم می‌پیچیدند. عقربه ساعت بزرگی که بالای عمارت کار گذاشته بودند، هر چند دقیقه یکبار به صدا درمی‌آمد. با کوله‌پشتی قدم‌زنان به دنبال سرپناهی می‌گشتم. دورتر، در میدانچه‌ای، بی‌خانمانی زیر چادری خوابیده بود. پاهایش از زیر چادر بیرون زده بود. پوتین پایش بود. سگی پوتینش را بو می‌کرد. شاید مرده بود. شاید داشت زیر چادر نفس‌های آخر را می‌کشید. سگ ولگرد از ترس و بی‌پناهی از کنار چادر دور نمی‌شد. همانجا کنار چادر به زمین چسبیده بود و پوتین‌های اربابش را بو می‌کشید.

در خلوت شب چشمم به یک کلیسای قدیمی افتاد. با ستون‌های استوانه‌ای پوشیده از سنگ‌نبشته‌‌ها. نور چراغ‌های خیابان روی ستون‌ها افتاده بود. جلوی کلیسا باغچه‌ای بود پر از گل‌های اطلسی و ردیف شمشادهای بدقت چیده شده. گوشه و کنارها درخت‌های چنار. کلیسا را دور زدم. خودم را به حیاط پشتی رساندم. در پناه دیواره‌ای که در معرض باد نبود، دراز کشیدم. کوله پشت را زیر سرم گذاشتم و چشمانم را بستم.

ـ پاشو دنبالم بیا!

چشمم را باز می‌کنم. مأمور آگاهی است. کیسه وسایلم دستش است. جوگندمی، مترجم همراهش است. به دیدن مترجم، حالم بفهمی نفهمی بهتر می‌شود. قوت قلب می‌گیرم. به زبان مادری حرف می‌زند، اما در عجبم، این همانی نیست که بار اول در اتاق مأمور پلیس مرا زیر سئوال کشیده بود. هست، نیست؟ شاید از خستگی زیاد است که نمی‌توانم چهره مترجم را بخوبی به یاد بیاورم. پا می‌گذاریم توی دفتری. هیچکس توی دفتر نیست. میز کوچکی زاویه چپ اتاق است. یک صندلی تاشو فلزی. هنوز پایم به دفتر نرسیده، مأمور آگاهی چیزی به مترجم می‌گوید. مترجم رو می‌کند به من.

با یک دستگاه کامپیوتر روی میز. مأمور آگاهی دستگاه کامپیوتر را بکار می‌اندازد. پرسش و پاسخ‌ها شروع می‌شود.

ـ وکیل داری؟

ترجمه

ـ نه!

ـ ترجمه کیس را در پاریس داری؟

ـ نه

ـ می‌خواهی وکیل داشته باشی؟

وکیل؟ کدام وکیل؟ نگاهش می‌کنم

ـ خوب، حالا می‌توانی روی صندلی بنشینی.

می‌نشینم روی صندلی.

همان سئوال‌ها، با این فرق که این بار به نظر می‌رسد فرد دیگری جای مترجم قبلی را گرفته است.

مأمور آگاهی می‌پرسد: «مسافری»؟

بعله مسافرم.

ـ پاسپورت داری؟

می‌گویم پاسپورتم را گم کرده‌ام.

ـ از چه زمانی به پاریس آمده‌ای؟

وقتی به مأمور آگاهی می‌گویم از چه زمانی به پاریس آمده‌ام،

می‌پرسد: «برای چه به پاریس آمده‌ای؟»

چه سئوال عجیبی. دلم می‌خواهد این را به مترجم بگویم.

باز از نو شروع کرده‌اند. سئوالات تکراری. انگار که یک چکش برداشته‌اند و بر فرق سرم می‌کویند.

می‌خواهم به او بگویم به همان دلیلی که بسیارانی دیگر ترک دیار کرده‌اند، دار و ندارشان را فروخته‌اند، خودشان را به آب و آتش زده‌اند تا جای امنی پیدا کنند. نمی‌خواهم بگویم مجبور بوده‌ام سرزمینم را ترک کنم.

انگار که فکرم را خوانده باشد، این بار صدایش را پائین می‌آورد و با جمله‌ای که شنیدن آن آرامش عجیبی به من دست می‌دهد، می‌گوید: یک وقت پیش خودت فکرهای بد نکنی. برای پلیس یک سری سئوالاتی مطرح است که از تو می‌خواهند به آنها پاسخ بدهی.

دم و بازدمی، در سکوتی که پیش می‌آید سعی می‌کنم که ذهنم را متمرکز کنم.

مأمور آگاهی پشت میز نشسته و دست‌هایش به کار است. اقاریرم را یادداشت می‌کند.

سپس رو می‌کند به مترجم و لابد سئوالی دیگر.

مأمور آگاهی: «چه مدتی است که به پاریس آمده‌ای؟»

یک هفته.

مأمور آگاهی: «پول و پله همراه داری؟»

برایش می‌گویم چمدانم را در مسافرخانه دزدیدند.

نمی‌گویم چه بر سر پاسپورتم آمده است. می‌گویم پاسپورت و کیف پولم توی چمدان بود.

نرجمه

مأمور آگاهی می‌خواهد بداند این یک هفته را چگونه به سر برده‌ام.

می‌خواهم بگویم هفت شبانه روز زیر پل خوابیده‌ام. رواندازم یک پتوی بیدخورده ماشی رنگ بود.

مترجم چیزی می‌گوید که نمی‌دانم ترجمه زبان حال مأمور آگاهی است یا نه.

ـ پس بگو با کارتن خواب‌ها همدم بوده‌ای.

برای او نمی‌گویم شبی مردی گذارش به زیر پل می‌افتد، صبح وقتی که می‌خواست جل و پلاسش را جمع کند و پی کارش برود، پتو را زیر پل جا می‌گذارد. نمی‌گویم مأمورها که آمدند ما را جمع کنند، پتو را همانجا زیر پل رها کرده‌ام. می‌خواهم برای او از کامیونی بگویم که ما را همچون بسته‌هایی در پشت آن که بدقت جاسازی شده بود، چپانده بودند. پیش از آنکه ما را سوار کامیون کنند، پاسپورت‌ها را از ما گرفته بودند. به ما قول داده بودند به محض عبور از مرز پاسپورت‌ها را به ما برمی‌گردانند. اما ما را به حال خود واگذاشتند و پی کار خود رفتند. اما هیچ نمی‌گویم. می‌دانم اگر داستان سفرم را باز گویم، از همسفران خواهد پرسید.

مأمور آگاهی می‌پرسد که زیر پل بازداشت شده‌ام.

هوا تازه تاریک شده بود که آمدند. زیر پل ازدحام بود. زیر ستون‌ها پناه گرفته بودیم. آن سوی پل درختان انبوه بود. نمی‌خواستم به چنگشان بیافتم، نمی‌خواستم مرا به کمپ برگردانند. شب را هر جور که بود به صبح رساندم

صبح اول وقت، سپیده هنوز سر نزده، توی جنگل راه افتادم و خودم را به جاده خاکی رساندم. هوا مه‌آلود بود. بی‌اعتنا به زوزه سگ‌ها از کنار خانه‌های روستایی گذشتم.

مأمور آگاهی می‌پرسد: «می‌توانی برای من بگویی چگونه و با چه وسیله‌ای به پاریس آمده‌ای؟»

برای او می‌گویم پای پیاده از مرز گذشته‌ام. تنها نبوده‌ام. زدیم به کوه. از کوه و کمر گذشتیم.

سپس از من می‌خواهد از کمپ برایش بگویم، از سیاه چادرها. در کمپ سوزن می‌انداختی جا نبود. ما را در سیاه چادرهایی چپانده بودند. جا به اندازه کافی نبود. رواندازمان یک  پتو ماشی رنگ بود. روزانه دو وعده غذای گرم می‌دادند. در کمپ غوغایی بر پا بود. هر یک به زبانی که برای دیگری آشنا نبود، سخن می‌گفت. لابد هر کس می‌خواست بداند آخر و عاقبت ما به کجا خواهد کشید.

چشمانم رویهم می‌افتد، وقتی دو دست سنگین را روی شانه‌ام احساس می‌کنم، چشمانم را باز می‌کنم. وقتی به مترجم می‌گویم در حال حاضر بیش از هر چیزی به قرص فشار خون احتیاج دارم، می‌گوید نگران نباشم، کارت که اینجا تمام شد، ترا می برند پزشکی قانونی، نه، ظاهراً قرار است از پزشکی قانونی یک دکتر بیاید و بیمارها را معاینه کند. از او می‌پرسم، دکتر چه ساعتی قرار است بیاید؟ با تعجب گره در ابرو می‌افکند: «چه می‌دانم، می‌آید دیگر، کارت که اینجا تمام شد، ترا به سالن می‌برند که در آنجا بیماران منتظرند، دکتر که معاینه‌ای کرد برایت نسخه می‌نویسد، همه چیز بستگی به نظر دکتر دارد. پلیس اجازه ندارد به کسی دارو بدهد». بعد همین را برای مأمور پلیس ترجمه می‌کند. مأمور پلیس بدون آنکه به قضیه اهمیتی بدهد، به یادداشت کردن ادامه می‌دهد. یعنی اینکه قرص فشار خون مسئله‌اش نیست. می‌خواهم بگویم قرص فشار خون به جانم بسته است.

مأمور آگاهی پرسش می‌کند، متعاقب آن مترجم درمی‌آید که: «مسئله این است که تو کی هستی و چرا به فرانسه آمده‌ای.

می‌گویم برای حفظ جانم مجبور شدم مصائب سفر را بجان بخرم. می‌خواهم بگویم من در یک روستای شمالی آموزگار بوده‌ام. پیش از آنکه بیایند مرا با خودشان ببرند، پدر یکی از شاگردانم آمد خبرم کرد. جوانی از اهالی روستا چمدان حاوی وسایلم را با کوله‌پشتی سوار قاطر کرد. شبانه راه افتادیم. فانوسی بدست، به بیراهه زدیم. از طریق جاده مالرو خودمان را به سر جاده خاکی رساندیم. آنجا یک ماشین دودی منتظر بود.

سپس می‌پرسم: «برای من قرار بازداشت صادر می‌کنند؟»

می‌گوید: «اگر کاری خلاف قانون انجام نداده باشی، حداکثر یک شبانه روز در بازداشتگاه نگه‌ات می‌دارند».

تق تق. در باز می‌شود. زنی با یک لوله چسب تو می‌آید.

مأمور آگاهی فرمی چاپ شده را از توی کشوی میز بیرون می‌کشد. نام و نام خانوادگی‌ام را توی فرم می‌نویسد و بدست زن می‌دهد که روی کیسه بچسباند.

مأمور آگاهی دگمه دستگاه چاپ را می‌زند. متن بازجوبی چند برگ است. سپس از من می‌خواهد که پای اقاریرم را امضاء کنم، بعد آنها را لای یک پوشه می‌گذارد و بدست زن می‌دهد.

زن که از اتاق بیرون می‌رود، تلفن زنگ می‌زند. به گمانم مأمور آگاهی می‌گوید «الساعه» یا من اینطور تصور می‌کنم. از پشت میز پا می‌شود. مترجم رو می‌کند به من: «پاشو و دنبال ما بیا».

این بار مرا به دفتری می‌برند که یک مأمور ارشد در آنجا منتظر است. از من می‌خواهد روی صندلی بنشینم.

مأمور ارشد اونیفورم پلیس به تن ندارد. سن و سالی ازش گذشته است. پرونده‌ای روی میزش است. مترجم کنار در ایستاده است. بی‌تفاوت نگاه می‌کند. مأمور آگاهی از دفتر بیرون می‌رود. چشم می‌دوزم به پرونده‌ای که روی میز است. لابد اقاریرم است. و آنکه آنجا نشسته بازپرس است. نه قاضی است. بعله قاضی است و اینجا دفتر کارش است. بازپرس یا قاضی، کدام یک؟ لای پرونده‌ای را باز می‌کند. نگاهی به اقاریرم می‌اندازد. سپس چند سئوال می‌کند. از زبان مترجم می‌فهمم که قرار است مرا به یک بازداشتگاه دیگر ببرند.

با خودم می‌گویم قرار است مرا دیپورت کنند. وقتی این را از مترجم می‌پرسم، می‌گوید نگران این مسئله نباشم.

آنگاه از توی کشوی میز مهری بیرون می‌کشد، روی صفحه آخر اقاریرم مهر می‌زند و امضاء می‌کند. دگمه‌ای را فشار می‌دهد. مأمور آگاهی داخل می‌شود. سلام نظامی می‌دهد. مأمور ارشد پرونده را دستش می‌دهد.

ـ نفر بعدی.

من، مترجم و مأمور آگاهی از دفتر خارج می‌شویم. می‌رویم داخل اتاقی. دیوارها سفید یکدست. پنجره‌ای در کار نیست. لامپ روشن از سقف آویزان است.

مترجم از من می‌خواهد که روی نیمکت بنشینم تا نوبتم برسد بیایند صدایم کنند.

با خود می‌گویم لابد مرا پیش قاضی خواهند برد و قاضی برای من حکم خروج از خاک فرانسه را صادر خواهد کرد.

پیش از آنکه از اتاق بیرون برویم، از مترجم می‌پرسم که آیا قرار است مرا به بازداشتگاه دیگر ببرند؟

می‌گوید: «ترا به یک بازداشتگاه دیگر می‌برند. در آنجا با کشور مبداء تماس برقرار می‌کنند. سعی می‌کنند تو را به همانجایی برگردانند که آمده‌ای.»

مترجم برایم می‌گوید که اثر انگشتم را ردگیری کرده‌اند. می‌اندیشم، با این حساب، کارم خراب است، ما برگشتنی هستیم.

روی تخت دراز کشیده‌ام. به من دستگاه فشار خون وصل کرده‌اند. دکتر گوشی را روی قلبم می‌گذارد. چشمش به اکران است. میانه سال است، بالا بلند با ریش توپی، عینک پنسی بچشم گذاشته است. دستش روی دگمه‌های دستگاه کامپیوتر بکار است. سپس از من می‌خواهد که از روی تخت پائین بیایم و روی پا می‌ایستم. دوباره فشار خونم را اندازه می‌گیرد. از من می‌خواهد که نفسم را در سینه حبس کنم. لحظاتی بعد، از من می‌خواهد کفشم را از پایم دربیاورم بروم روی ترازو بایستم. نگاهی به عقربه‌های ترازو می‌اندازد و سرش را با رضایت تکان می‌دهد. بعد می‌رود پشت میزش می‌نشیند و نسخه می‌نویسد و یک مهر رویش. سپس برمی‌خیزد از توی کمدی که درهایش شیشه‌ای است، یک قوطی قرص بیرون می‌کشد. سر قوطی را باز می‌کند. روی میز دو عدد پاکت پستی است. توی هر پاکت یک حبه قرض می‌گذارد و به دستم می‌دهد. می‌رود دم در مترجم را صدا می‌زند.

ـ یک حبه قرص حالا بهش بدهید، یک حبه قرص فردا صبح. این هم نسخه دوا.

در سالن انتظار نشسته‌ام. ظاهراً پزشک نسخه نوشته است. در همین حین مأمور آگاهی با یک لیوان آب پیدایش می‌شود. نسخه و دو پاکت قرص فشار خونم دستش است. یک حبه قرص کف دستم می‌گذارد. حبه قرص را می‌بلعم. یک نصفه لیوان آب رویش. چشمانم را می‌بندم. به خودم می‌گویم اگر آخرهای شب گذارم به زیرزمین‌های پاریس نمی‌افتاد و روی نیمکت نمی‌خوابیدم، توی چنگ مأمورهای حفاظت مترو نمی‌افتادم، کارم به اینجاها نمی‌کشید. چشمانم را هم می‌گذارم. خواب مرا می‌رباید. چشم باز می‌کنم، صبح شده است. گرسنه هستم. بیست و چهار است که به چیزی لب نزده‌ام. در اتاق انتظار باز است. صدای پاهایی عجول. بازداشتی‌ها را به درون هال هدایت می‌کنند. مأمورها چهار نفرند ملبس به اونیفورم آبی. بازداشتی‌ها سیاه تابه‌اند، با پیراهن بلند و عرقچینی به سر. به زبان بومیان آفریقایی سخن می‌گویند. رو به روی اتاق انتظار دو سلول خالی است. همه‌شان را توی سلول‌ها می‌چپانند. زن‌ها را در یک سلول، مردها را در یک سلول دیگر. ورودی بازداشتگاه بدست‌های چند تا جوان پانزده شانزده ساله دستبند زده‌اند. ظاهراً یک سر دستبند را به میله‌ای وصل کرده‌اند که جوان‌ها فرار نکنند. در همین حین جوانی جلوی رویم سبز می‌شود. به او هم دستبند زده‌اند. مأمورهای پلیس از او می‌خواهند که برود در اتاق انتظار روی نیمکت بنشیند تا بیایند صدایش کنند و لابد به کارش رسیدگی کنند. سیه چشم و گردن باریک. درمی‌آید که: «تو  از کدام اقلیم آمده‌ای؟ لهجه‌ات آشناست.» اول گمان کردم افغان است. وقتی که می‌گوید ایرانی است و از خطه جنوب، می‌گویم شمالی‌ام. از او می‌پرسم: «بار اول است که بازداشت شده‌ای؟» گفت: «نه، پیش از این دو بار بازداشت شده‌ام. اما به گمانم این بار کارم تمام است. قاضی حکم اخراجم را از خاک فرانسه صادر خواهد کرد». می‌پرسم: «از کجا می‌دانی؟» می‌گوید: «می‌دانم، بعدش یک ماه فرصت داری که خاک فرانسه را ترک کنی». سپس از من می‌پرسد که بار اول است بازداشت شده‌ام؟ نمی‌دانم چی باید بگویم، می‌خواهم داستان اثر انگشتم را در کشور مبداء برایش بگویم که می‌گوید: «تو شانس داری، اما من نمی‌دانم چکار باید بکنم». سپس اضافه می‌کند: «اصلاً دلم نمی‌خواهد به آن سرزمین برگردم. میدانی، اگر شرایط آنجا طور دیگری بود، هیچ وقت از ولایت کنده نمی‌شدم. خودم را به آب و آتش نمی‌زدم تا به اینجا برسانم. اینجا هم، خودت که می‌بینی، ما به چشم‌شان آدم زیادی هستیم. اروپا درهایش را بروی مهاجرین بسته است».

در همین لحظه مأموری از گرد راه می‌رسد و از او می‌خواهد که پا شود و به دنبالش راه بیافتد. پیش از آنکه از در اتاق انتظار بیرون برود، برمی‌گردد می‌گوید: «مواظب خودت باش. سلام ما را به یاران برسان».

اول مرا به دستشویی می‌برند که ادرارم را تخلیه کنم، احیاناُ مشتی آب بصورت بزنم یا دهانم را آب بکشم. سپس مرا به اتاق انتظار برمی‌گردانند. ناشتایی می‌دهند. نه یک فنجان قهوه داغ در کار است نه یک لیوان چایی دم کرده. به من چند تا بیسکویت می‌دهند با یک نصفه لیوان آب پرتقال، از همان‌هایی که در بقالی‌ها می‌فروشند. با این حال، بلعیدن بیسکویت و نصفه لیوان آب پرتقال کمی حالم را جا می‌آورد.

یک ساعتی می‌گذرد تا سر و کله مأمور آگاهی در اتاق انتظار پیدا می‌شود. کیسه وسایلم دستش است. متعاقبش زن کارمند با کوله پشتی می‌آید. مأمور آگاهی اول دستبند را باز می‌کند. بعد مکثی می‌کند و زیر لب می‌گوید، امیدوارم بار دیگر گذارت به بازداشتگاه نیافتد، یا همچو چیزی. شاید می‌خواهد چیز دیگری به من بگوید و من که به زبان فرانسه چندان آشنایی ندارم، پیش خودم این طور برداشت می‌کنم. از در بازداشتگاه که پا بیرون می‌گذارم، کیسه حاوی خرت و پرت‌هایم روی دستانم سنگینی می‌کند. کوله پشتی به پشتم است. برمی‌گردم نگاهی به درب بزرگ بازداشتگاه می‌اندازم. سلانه سلانه راه می‌افتیم بطرف مینی‌بوسی. مأمورها چهار نفرند ملبس به اونیفورم آبی. دو نفر جلو نشسته‌اند، دو نفر عقب. من عقب مینی‌بوس بین دو مأمور نشسته‌ام. پیش از آنکه از آنجا دور شویم به یاد هم‌وطن جنوبی می‌افتم و جمله آخرش هنوز توی گوشم است: «سلام ما را به یاران برسان». دفعتاً احساس می‌کنم نیمی از وجودم را در بازداشتگاه جا گذاشته‌ام. درمی‌یابم این نیمه ویران شمالی بدون آن نیمه ویران جنوبی ره به جایی نخواهد برد. دلم می‌خواهد برگردم و به آن نیمه دیگر بپیوندم.

پاریس، نوامبر ۲۰۲۰

 

به نقل از «آوای تبعید» شماره ۱۷