چند کار از نانام ؛

چند کار از نانام ؛

 

۱.

دقیقن در ساعتی که مچم را گم کردم

نمی‌توانستم از سمت دیگرِ سرنوشت

یعنی همان سمتی که نمی‌شود با ماشین از آن گذشت

یا از پنجره کانون نویسندگان به آن نگاه کرد

یا با کلمات پر طمطراق شاعری تازه کار آن را تیغ زد

یعنی: نمی‌شود در آن رید!

 

بله نمی‌شود که همه‌اش یعنی تمامش کُلش اصلش خودش را

از دستِ چپِ ساعتم آویزان کردم یعنی آویختم

و گفتم حالا بی‌مچی خوبه؟!

 

 

۲.

حضرت علی اوبامای زمانش بود. بعد ترامپ شد!

– این کس و شعرا چیه پسر! چرانمی‌ری شعرتو بنویسی؟ علی آقا، مواشو بکش! پیمان خان، ویشگونش بگیر!

 

پ (از یک ایمیل)

افقهای پیشین را دیدن شهامت می خواهد . وگرنه دنیا پر است از انقلابیونی که در جوانی آلزهایمر دارند و به فکر رفتن نیستند. این که ما مانده ایم و اراده داریم فکر خطرناکی است. بعد یک روز ناغافل غبار می شوی و می روی بی آن که آماده باشی. نام این گونه رفتن زوال است.

 

ع (از یک ایمیل)

من خوش بینی و کنشخواهی مورد نظر نانام را هم می ستایم و هم خودم تا حدودی مایل به آنم. ولی نمی توانم وقتی آن را در قالب های گنده می گذارد درک کنم. دیگر اینکه این ترکیبی که گاهی از نیچه و گاهی از بودا و گاهی از مسیح می سازد، که من رد هر سه را در همین چند جمله ی این ایمیلها می بینم، مرا کاملن گیج می کند. این جور به کول اینها سوار شدن، یا از اینها کولی گرفتن آدم را بدتر زمین می زند رفیق.

 

– ببخشین آقا، ما گیج شدیم. این کدوم فیلمه؟

– این فیلم نیست احمقِ خر! این نقد فیلمه!

 

 

۳.

ترک کردم خودم را . چمدان به دست کنار جاده ایستاده بودم که ماشینی. رفتیم تا رسیدیم. ایستاده بودم کناری و تماشا می کردم خودم را. کتابی می‌خاندم به اسم دام. !I SAID IT WAS ALL A JOKE.  چمدان را باز کردم و دیدم  که پاسپورتم. برگشتم. به خانه که رسیدم هنوز خانه بودم. در را که باز کردم رفته بودم ( دویده) به دستشویی و در آینه …

 

هیچ اثری از من در چهره‌ام نبود.

 

 

۴.

هیچ چیزی را نمی‌شود فقط نوشت. به این که رسیدی می‌فهمی

که کلمه بودن بر کاغذ، خارجی بودن است در آلمان

و فقط دو جور خارجی در آلمان زندگی می‌کند

خارجی‌یی که مجبور باشد و خارجی‌یی که کس‌خل باشد!

 

 

Fucked Up

 

از من اسمم می‌ریخت. ریختن از اسمم خوشش آمد. دوست پسر دوست دختر شدند. اتاقی کرایه کردند و زندگی شروع شد.

زندگی ولی مادرِ جنده‌ای داشت که در اتاقِ بغلی زندگی می‌کرد و از من خوشش آمده بود و هر صبح دزدکی مرا می‌ریخت و می‌خورد.

 

آنقدر ریخت و خورد که تمام شدم.

 

حالا اتاق در ما زندگی می‌کند و گهگاه می‌آید و دستِ اسمم را می‌گیرد و به اتاقِ بغلی می‌برد.

 

 

 

 

LAMA

 

نشسته بود. نشستن هم نشسته بود.

چای می‌ریخت و می‌خورد.

حرف نمی‌زد، نگاه نمی‌کرد؛ فقط چای می‌ریخت .

 

ساعتی بعد -`

 

نشستن‌اش را جمع کرد و سرش را برداشت :

فردا نیامدنتان را هم بیاورید

 

 

۷.

قله‌ی قاف با خانه‌ی من چهار ایستگاه فاصله دارد:

ایستگاه اول لانه‌ی سیمرغی‌ست بی پر

ایستگاه دوم لانه‌ی سیمرغی‌ست بی آسمان

ایستگاه سوم باغ وحشی‌ست که در آن سیمرغ دوم زندانی‌ست

و ایستگاه چهارم تلویزیونی‌ست

که در آن

سیمرغ اول سیمرغ سوم را می‌کند.

 

به نقل از «آوای تبعید» شماره ۱۷