ابوالفضل اردوخانی؛ چند داستان طنز
ابوالفضل اردوخانی؛
چند داستان طنز
خایه گوسفند
چندی پیش همراه یکی از دوستان جهت خرید گوشت به یکی از قصابیهای آشنا مراجعه کردیم جهت مزاح از قصاب خواستیم که یک عدد خایه گوسفند (دنبلان) وزن کرده و تعیین قیمت کند؛ وزن ۲۰۰ گرم، قیمت ۲۳۰۰۰ تومان. با این وضعیت این قضیه روشن می شود که در زمان اوایل انقلاب با ۲۳۰۰۰ تومان میتوانستیم یک گله گوسفند (۲۳۰ راس)، در دوره حکومت رفسنجانی ( ۲۳ راس)، دردوره حکومت خاتمی (یک راس)، در حکومت احمدینژاد (یک کیلو گرم)، و در حکومت روحانی (فقط یک خایه گوسفند) می توان خرید. حال این سئوال مطرح می شود که آیا طی این ۴۲ سال پول ملی بی ارزش شده یا خایه گوسفند رشد کرده ؟؟!! .
کرونا و مادرزن من
مادر زنم در ۹۵ سالگی دو ماه پیش، از بیماری کرونا در خانه سالمندان در گذشت. پسرم میگوید، خوب شد زودتر مرد و این دوران تنهایی را در خانه سامندان ندید. و ما تا آخرین لحظه به دورش جمع بودیم.
پدر بزرگم از قول پدرش میگفت: خوب شد پدرم مرد و دوران تسخیر ایران به وسیله ارتش، انگلستان، آمریکا و روسیه را ندید. امریکاییها و انگلیسیها یک کمی انسانیت در وجودشان بود، ولی این سربازان روسیه از هیج جنایتی خودداری نمی کردند.
پدر بزرگم درست دوهفته پیش از کودتای ۲۸ مرداد سال ۱۳۳۲ درگذشت. پدرم میگفت: خوشحالم اینکه فرار شاه را دید، به امید پیروزی مصدق از دنیا رفت، و زنده نماند تا کودتای آمریکا و انگلیس، و خیانت بعضیها را ببیند.
من خواشحالم از اینکه پدرم مدت کوتاهی پیش انقلاب اسلامی درگذشت و نماند تا این جنگ، فقر، بی خانمانی، و صدها درد بی درمان این ملت را ببیند.
در این دوران تاریخ چند هزار ساله بسیاری از پدرانمان گفتند: خوب شد پدرم مرد و این دوران را ندید. حمله اسکندر، کشتار مزدکیان، مانویان، اردشیر ظالم، ظلم موبدان زرتشتی، حمله عربها، حمله مغول، آدمخوران قزلباش، بی لیاقتی فتحعلی شاه و خیانت آخوندها، و تا به امروز. شاید فرزندان ما هم بگویند: خوب شد پدر ما زنده نماند تا این دوران را ببیند.
دوشنبه ۱ دی ۱۳۹۹ ــ ۲۱ دسامبر ۲۰۲۰ ــ
معجز پشکل ماچه الاغ و طرز تهیه آن
کم و بیش ۵ ساله بودم، به بیماری سالک گرفتار شدم که هنوز جای آن در سمت چپ سرم (گیژگاه) دیده میشود، و با مالیدن روغن پشکل ماچه الاغ درمان شد. حالا خودتان خوب فکر کنید! کسی سرش با پشکل ماچه الاغ درمان شود، محتوای آن سر میتواند بهتر از این چرندیاتی که مینویسم باشد؟ شاید بگویید، مگر مجبوری بنویسی! فضولی به شما نیامده، مگر من از این همه مزخرفات تکراری که شما مینویسید، ایرادی گرفتهام، و یا اینکه از آخوندهای بالای منبر و چرندیاتی که میگویند و از شنیدن آنها روی سر خر علف سبز می شود، و چند هزار نفر مینشینند و گوش میدهند، انتقادی کرهام، چرا نمیروید یقه آخوندها و شنوندگانش را بگیرید.
طرز ساخت روغن پشکل ماچه الاغ !
درست به یاد دارم: روزهای جمعه خانواده های تهرانی با ماشین دودی به شاه عبداعظم میرفتند. یکی از کارهای زنان این خانوادهها این بود که دنبال الاغهای ماده راه بروند، و منتظر بمانند تا پشکل بیاندازند. گرم گرم آنها را در کیسهای میریختند. گاهی هم بین بانوان گرامی بر سر پشکل دعوا میشد و موی همدیگر را با گفتن رکیکترین ناسزاها میکشیدند. بگذریم!
برای ساختن روغن: بانوان گرامی، منقلی آتش روشن میکردند، وقتی ذغالها خوب قرمز میشد، پشکلها را با دقت و بسماللهگویان روی آن میگذاشتند، و روی منقل یک سینی که حدود دو سه سانتیمتر پهن تر از منقل بود، با فاصله کمی از لب منقل می گذاشتند. از کنار منقل دود بیرون میامد و روی لبه سینی روغن مینشست. این روغن را با نمیدانم چی! زهر زنبور، عقرب، مار، یا چیز دیگری مخلوط میکردند. این میشد روغن پشکل ماچه الاغ و درمان سالک و دیگر بیماریهای عفونی.
می خواهید باو کنید، می خواهید نکنید! درست به یاد دارم در همان سن پنج سالگی و زخم سالک در یکی از کوچه های دروازه دولاب نزدیک یخچال صغیرا دست در دست پدرم، بی خیال راه میرفتیم که یکباره یک کلاغ آمد و به سالک من نوک زد و پرواز کرد و رفت، خون از گیژگاه من سرازیر شد، پدرم با دستمال «یزدی، معروف به استمال ابریشمی» روی آن را محکم گرفت، تا رفتیم خانه و مادرم روغن پشکل ماچه الاغ روی آن مالید و پنبه گذاشت، و همان دستمال پدرم را دور سرم روی زخم را پیچید و آن را پوشاند. چرا کلاغ به سالک من نوک زد، علتش این بود که جوجه کلاغی از درخت چنار پایین افتاده بود، و بچههای محل آن را گرفته بودند. اصولاً در این موقعها جوجه کلاغ را روی پشت بام میگذاشتند تا کلاغها بیایند و ببرند.
البته از شاش شتر هیچ وقت استفاده نکردیم، بلکه از شیر شتر، آب هندوانه برای بریدن تب، تنقیه و شیاف صابون برای دل درد. در ان زمان، هفتاد ــ هشتاد سال پیش، کودکانی که ضعیف به دنیا میامدند، با انواع بیماریهای عفونی میمردند، از جمله آبله. تنها قویترها زنده میماندند. ۸۰ سال دارم. خسته شدم بروم یک لیوان چای بنوشم. فراموش کردم: زمانیکه دستمان در کوچه زخم میشد روی زخم میشاشدیم تا زودتر خوب شود.
۲۳آذر ۱۳۹۹ ــ ۱۳ نوامبر ۲۰۲۰ ــ اردوخانی ــ بلژیک
به نقل از «آوای تبعید» شماره ۱۷