فریدون تنکابنی: از داستان‌های خانه سالمندان

فریدون تنکابنی

 

از داستان‌های خانه سالمندان

آقای میم

صبح است و وقت صبحانه. آقای میم می‌آید جلوی در سالن غذاخوری می‌ایستد و همه‌جا را نگاه می‌کند. بعد یک بشقاب برمی‌دارد و چند گام جلوتر می‌آید، رو به داخل سالن. جلوی سبدهای نان می‌ایستد. دو سبد بروتشن[۱] (Brotchen) کنار هم هستند. در یکی بروتشن‌های معمولی و در دیگری بروتشن‌های سیاه و کنجدزده و دیگر انواع بروتشن‌ها.

آقای میم یک بروتشن معمولی برمی‌دارد و با کارد نان‌بری که آن‌جا در کنار نان‌هاست، آن را از وسط دو نیمه می‌کند. بعد دو نیمه را روی هم می‌گذارد و آن را از طول دو بُرش و از عرض سه بُرش می‌دهد. حالا بیست‌وچهار تکه کوچک نان دارد. آن‌ها را در بشقاب می‌ریزد.

پنیر و مُربا و کالباس و دیگر چیزها هم آنجاست. پنیر را در تکه‌هایی چهارگوش تقسیم کرده و در یک ظرف شیشه‌ای ریخته‌اند. شبیه حبه‌های قند است. آقای میم می‌ایستد و با چنگال آن‌ها را یکی یکی برمی‌دارد و در بشقاب کنار تکه‌های نان می‌گذارد. این کار خیلی به درازا می‌کشد و حوصله آن‌ها را که پشت سر او در صف هستند، سر می‌برد. مردها که بی‌طاقت‌ترند دادشان درمی‌آید. اما آقای میم گوشش سنگین است، سمعک هم اغلب یادش می‌رود که بر گوش بگذارد. پس صدایی نمی‌شنود و مثل همیشه عین خیالش نیست. اگرهم به تصادف متوجه شود، می‌گوید: عجب مردمی هستند! یک دقیقه طاقت ندارند!

کاش یک دقیقه بود. تا چیزهای دیگر را هم بردارد، کار به پانزده دقیقه و بیشتر هم می‌کشد. بر روی پیشخوان دو نوع کره گذاشته‌اند. بسته کوچک و بزرگ. او اما همیشه بسته بزرگ برمی‌دارد. و همیشه هم مقداری در سینی می‌ماند. کارکنان غذاخوری مجبورند باقیمانده‌ها را دور بیاندازند. در بشقاب آقای میم کالباس و ژامبون و چیزهای دیگری هم دیده می‌شود. دو تا لیوان هم برمی‌دارد. یکی برای شیر و یکی هم برای آب‌میوه. یک پیاله کمپوت و یک پیاله آلوی خیس‌کرده نیز برداشته است.

سینی در دست می‌آید و سرانجام پشت میز صبحانه می‌نشیند. اول کمی از شیر می‌نوشد. بسته کره را برمی‌دارد و با لبه کارد کاغذ دورش را بازمی‌کند. با  همان لبه کارد باریکه‌ای از کره جدا می‌کند و نان‌ها را یکی‌یکی برمی‌دارد و کره بر آن‌ها می‌مالد و باز در بشقاب می‌گذارد. کار کره‌مالی نان‌ها که به پایان رسید، بعد کارد را کنار بشقاب گذاشته، چنگال را برمی‌دارد. یک «حبه» پنیر برمی‌دارد و روی نان کره‌مال که به دست چپ گرفته، می‌گذارد. می‌خواهد به دهان بگذارد که پنیر از دستش سُر می‌خورد. او که پشت دست چپش را زیر نان گرفته بود، پنیر ابتدا بر روی پشت دستش می‌افتد. تا بیاید پنیر را بگیرد، پنیر بر روی شلوارش می‌غلتد و از آن‌جا بر زمین می‌نشیند.

آقای میم چنگال را روی میز می‌گذارد و با دست پنیر را از زمین برمی‌دارد و به دهان می‌گذارد و نانِ کره‌مال را هم پشت آن بر دهان می‌گذارد. در این فاصله دختری که آن‌جا کار می‌کند، یک لیوان چای می‌آورد و جلویش می‌گذارد. آقای میم عادت دارد که  شکرپاش را بر‌دارد و در چایش شکر بریزد. گاه فراموش می‌کند و دو باره و سه‌باره شکرپاش را برمی‌دارد و باز شکر می‌ریزد. این بار ولی شکرپاش روی میز نیست و او نیز صدایش درنمی‌آید که از دختر بخواهد شکرپاش را برایش بیاورد. دلم برایش می‌سوزد. دختر را صدا می‌کنم و از او می‌خواهم که شکرپاش را بیاورد. می‌دانم که اگر من این کار را نکنم چایش را تلخ می‌نوشد و صدایش هم درنمی‌آید.

به ناهید که روبرویم نشسته است، می‌گویم؛ از ابهت نظامی آقای میم دیگر چیزی به چشم نمی‌خورد. آقای میم در ایران افسر ارتش بود. به علت فعالیت‌های سیاسی چند سالی را هم در زندان به سر برده بود. پس از انقلاب نیز در سیاست فعال بود. تأثیر سال‌های نظام را می‌شود در نظم و رفتار روزانه‌اش بازیافت.

من حرف‌هایم را بلند و با خیال راحت به ناهید می‌گویم، چون می‌دانم که حرفهایم را نمی‌شنود. اگر هم صدایی به گوشش بخورد، برمی‌گردد، به من نگاه می‌کند و لبخند می‌زند. گویی خیالش تخت است که دارم از او تعریف می‌کنم.

صبحانه آقای میم همیشه بیش از یک ساعت طول می‌کشد.

***

روزی هنگام گفت‌وگو می‌گوید: دکتر مهدوی…

می‌گویم: آقای مهدوی دکتر نیست، چرا می‌گویید دکتر؟

می‌گوید: نه! دکتر است. در همین شهر کلن مطب داشت و مطبش حسابی شلوغ بود.

می‌گویم: این اطلاعات را از کجا به دست آورده‌اید؟

می‌گوید: همایون گفت…

وقتی همایون را می‌بینم از او می‌پرسم. شگفت‌زده می‌گوید: من؟ من گفته‌ام؟ ایشان در تخیلات و توهمات خودش غرق است. همه می‌دانند که مهدوی بوتیک داشته. یعنی زنش بوتیک داشته و او هم آن‌جا کار می‌کرده.

آقای میم حسابی قاتی کرده و مغزش دارد از کار می‌افتد. گذشته از این جریان تا کنون نشانه‌های دیگری هم از او دیده‌ام. یک روز آمد و گفت: تلفنم را دزدیده‌اند.

می‌پرسم: کجا بود؟

می‌گوید: همان جای همیشگی. توی اتاق.

نیم ساعت بعد می‌آید، تلفن دستش است. می‌پرسم: شما که گفتید تلفن‌تان گُم شده. آن را دزدیده‌اند.

می‌گوید: آورده بودند، انداخته بودند روی تخت.

می‌دانم خودش تلفن را از روی میز برداشته و گذاشته روی تخت. بعد یادش رفته و فکر کرده آن را دزدیده‌اند.

یک روز آمد و گفت: یک دست کت و شلوار و پیراهن و کراوات او را کمپلت دزدیده‌اند.

می‌پرسم: کجا بود؟

می‌گوید: گذاشته بودم روی صندلی بدهم بشورندش. دو دست بود. یکی هست و یکی نیست.

چند روز بعد هر دو دست را شسته و اتوزده پس می‌آورند و باز معلوم می‌شود داستان دزدی توهم و تخیل آقای میم بوده است.

چند روز پیش بعد از صبحانه آمدم پایین تا کمی قدم بزنم. دیدم آقای میم مثل همیشه روی همان نیمکت همیشگی‌اش نشسته است. بعد از سلام و احوالپرسی، گفتم چرا صبحانه نبودید. گفت: منتظر هستم تا در سالن باز شود. دلم نیامد بگویم در باز بود و تو انگار یادت رفته. گفتم: در حالا باز است.

گفت: پس من هم حالا می‌روم و می‌خورم.

***

آقای میم نظم سال‌های نظام را هنوز با خود دارد. هر روز کت و شلوار می‌پوشد و کراوات می‌زند و بسیار مرتب خود را برای غذا خوردن آماده می‌کند. این سلیقه ولی این اواخر دارد رنگ می‌بازد. این روزها گاه یادش می‌رود کتش را بپوشد، گاه نیز بدون کفش می‌آید. یکی از ساکنان خانه سالمندان می‌گفت که او را با کت و شلوار و کراوات ولی بدون شلوار نیز در راهرو دیده است. همین کارد و چنگال بازی‌هایش هر روز کار دستش می‌دهد. نمی‌دانم چه اصراری دارد که پنیرهای «حبه‌ای» را دوباره با کارد ببرد و با چنگال بر روی نان بگذارد. بعضی وقت‌ها پیازچه‌های ریز و نقلی را که به شکل ترشی در شیشه‌‌ای قرار دارد و در کنار سالاد می‌گذارند، برمی‌دارد و آن‌ها را نیز می‌خواهد با کارد ببرد ولی طبق معمول بر چنگال گیر نمی‌کنند و در راه دهان از دستش می‌افتند و او مجبور می‌شود آن‌ها را از زمین بردارد و این بار با دست در دهان بگذارد. با تخم‌مرغ هم همین کار را می‌کند. پوست کندن تخم‌مرغ خودش حکایتی است که سرانجام دختر خدمتکار این کار برایش می‌کند.

آقای میم این اواخر گاه جویدن را هم از یاد می‌برد. مثلأ تکه‌های تخم‌مرغ‌ را بر دهان می‌گذارد، فکر می‌کند که آن را بلعیده است، تکه بعدی را که می‌گذارد تازه متوجه می‌شود که تکه قبلی را هنوز در دهان دارد. تکه‌ها نان را نیز بدون این‌که متوجه شود همانطور در دهان می‌گذارد و بعد می‌ماند که چطور باید این‌همه را قورت بدهد.

***

امروز آقای میم را در سالن غذاخوری ندیدم. از دوستان پرسیدم، کسی خبر نداشت. صبحانه را بدون او خوردیم. از مسئولی که ایرانی‌ست پرسیدم. گفت: دیشب حالش خوب نبود، دکتر خبر کردیم و دکتر نیز او را راهی بیمارستان کرد.

صبح روز بعد که از اتاقم درآمدم تا برای صرف صبحانه بروم، روبروی آسانسور بر روی میزی کوچک عکس آقای میم را گذاشته بودند با دسته‌گلی در کنارش. دو تندیس از فرشته بالدار نیز در دو طرف عکسش قرار داشتند. آقای میم می‌خندید. راهم را کج کردم به اتاق برگشتم.

 

به نقل از «آوای تبعید» شماره ۱۹

[۱] – نان‌های کوچکی که در انواع مختلف تهیه می‌شود.