ایواز طاها؛ آستانه‌ی دیوانگی

ایواز طاها[۱]

آستانه‌ی دیوانگی

در بارهی رمان “میخواهم دیوانه شوم”، از همین نویسنده (با نام اصلی به ترکی: “دلی اولماق ایسته‌ییرم”)

 

رمانِ “می‌خواهم دیوانه شوم” یک اثر تبعیدی در وطنش است. و به رغم خودسانسوری‌های معمول بارها چاپ آن به دلایل مختلف به تعویق افتاده است. علت اصلی زبان رمان است. رمان به زبان ترکی آذربایجانی نوشته شده است که خود ناسازه‌ای است در بطن گفتمان هژمونیک؛ یک ساز ناکوک. از این نکته که بگذریم رمان سفری است درونی برای رهایی از سویه‌ی عرفی و عقلانی زندگی. البته رمان نه سلوک عرفانی به معنای اصطلاحی آن است و نه حکایتسالکی در جستجوی جاودانگی. داستان شخصیتی است که می‌خواهد دیوانه شود. لیکن وی به رغم تقلا برای تماس با جنون، جرأت مواجهه با عالمِ تعلیقِ کاملِ عقل را ندارد. با این‌همه، وی شخصیتی است که به امیدِ یافتنِ رخنه‌ای در نظمِ ایجابی، دل به دریا می‌زند، آنهم در پس‌زمینه‌ی عشقی مبهم و شورانگیز:

 

  1. بی‌هیچ تلاشی برای بازتابانیدنِ یک موضع فلسفی در رمان، نتیجه‌ی کار نوعی نگاه دیالکتیکی به عقل و جنون درآمده است. در داستان، پزشک نماینده‌یِ سویه‌یِ عقلانیِ ذهن ِآدمی است و دیوانگان نمادِ سویه‌یِ ناعقلانی. با این‌همه، نباید خط روشنی را متصور شد میان عقل و جنون. نباید گمان کرد که در یک‌سو جنون در کالبد دیوانگان محبوس شده و در سوی دیگر عقل در کله‌ی تاس پزشک لانه کرده است. این هم درست نیست که گمان کنیم اینها هریک ضمن حفظ هویت و قلمرو خود صرفا هم‌جواری پرتنش دارند. نکته این است که ‌این‌و‌آن در دل هم نهفته‌اند. تعارض عقل در خود جنون نهفته است. به گفته اسلاوی ژیژک در منطق دیالکتیک «عقل شبکه‌ی آرامش‌بخش نیست که صرفا تناقض‌ها، هیاهوها، جنون و از این دست را حل کند یا بپوشاند. برعکس، عقل حد نهایی جنون است. مسئله این نیست که ما، از یک سو، ساختارهای عقلانی داریم و بعد، از سوی دیگر، با تعارض حیات مواجه‌ایم و این که به نوعی باید ایندو را کنار هم بیاوریم. برعکس، تناقض و تعارض در عظیمترین مقیاس در خود عقل نهفته است. به عبارتی عقل حدِ غایی جنون است. می توان گفت عقل مازاد جنون است.»

 

سنتز آگاهی از همین دیالتیکِ برآشوبنده‌یِ عقل و جنونسربرمی‌آورد. قهرمان داستان در حال گریز از دنیای عقل به ساحتِ جنون به جایی نمی‌رسد، در یک زمان مستدیر بیشتر سرگردان می‌شود. چراکه دو ساحت در کار نیست، یک ساحتِ پرتنشِ مرکب از عقل و جنون در میان است. به عبارت دیگر، عقل ساحت فراگیری نیست که تضادِ جنون‌ونابخردی را در خود هضم کند. از این رو جای شگفتی نیست که قهرمانِ داستانِ به رغم تصمیم نخستین‌اش برای هروله میان این‌دو، دست آخر با وضعیتی یگانه مواجه می‌شود که از منظری جنون به نظر می‌رسد و از منظری دیگر عقل. اینجا سرمنزل رسیدن به میوه‌یِ ممنوعِ آگاهی است؛ طلبِ رهایی. اما نتیجه‌ی کار سرمستی همراه با رنج جانکاه است، نه شادکامی. آگاهی خوشایند است، اما سعادت‌آمیز نیست. بر این اساس است که در روندِ گسترشِ داستان، نبردِ آشکار با هسته‌ی برسازنده‌ی عقل به لذت بیشتر نمی‌انجامد، رنج افزونتر را به همراه می‌آورد. از سوی دیگر، در جریان روایت، آنچه ممکن است از چشم‌ها پنهان بماند، نبردی با همان حدت با هسته‌ی برسازنده‌ی جنون است. در رمان تنها شخصیت‌هایی از این کشمکش به‌دورند که وظایف خود را به گونه‌ی قطعی در قلمرویِ نظریِ روشن انجام می‌دهند و مبانیِ اخلاقیِ تردیدناپذیر دارند. نگهبان‌ها در داستان نمادِ همین دسته به عنوان پولیس (دولت) هستند.

آمیزش عقل‌و‌جنون، و هستی‌ونیستی در سطوح مختلفی بازتاب یافته است. تا جایی کهدر رمان مرزها درهم ریخته‌اند. نوعی التقاط‌گرایی بازیگوشانه‌ی پست‌مدرنیستی که در آن مرز شهروروستا، مرز چراغ قرمزوسبز، مرز آفاق‌وانفس، مرز جدیت‌و‌طنز، مرز حاشیه‌ومتن، مرز افسانه‌وواقعیت، و مرز اوریژینال‌و‌ماریژینال درهم ریخته‌اند. به علاوه، نه تنها تدوام خطی زمان در این رمان فروپاشیده، بلکه در برخی مقاطع رمان، زمان‌های مختلف به عوض جانشینی حالت همنشینی یافته‌اند. به این معنی که بعضن گذشته و حال و آینده همزمان اتفاق می‌افتند. تنها شب‌وروز از این آمیختگیِ دیوانه‌وار تا حدودی جان سالم بدر برده‌اند که احتمالا مربوط است به سیطره‌ی سهمگین سنت و عجز ذهنیت من در خلاصی از دوگانه‌ی ازلی و خوفناک خیروشر. به علاوه، جرأت آن را نداشتم که زمان‌پریشی و گسیختگی‌های مکانی را به همان شدت به شخصیت‌ها هم سرایت دهم. دلم می‌خواست ناخودآگاه افراد بیش از آنکه یکپارچگی را تداعی کند، به چندپارگی ضمیر شخصیت‌های کورت ونه‌گات نزدیک شود. چندپاره‌گی‌ای که به مشغله‌ی روزانه‌ی شاخه‌ای از روانکاوی تبدیل شده است در سه ساحت امر واقعی، امر خیالی و امر نمادین. لیکن به دلیل تنگنای زبانی، نزدیکی بیش از حد به این نوع گسیختگی ممکن نبود. لذا من هم چاره‌ای جز رعایت حال زبان را نداشته‌ام، یک دغدغه‌ی همیشگی. منظور از رعایت حال زبان چیست؟

 

  1. دغدغه‌ی همیشگی‌ام در اینجا همسایه‌ی سنگین خود را بر سراسر رمان گسترده است: زبان و بازی سرگیجه‌آور نشانه‌ها. واقعیت این است که ما اکنون به معاشقه با زبان برخاسته‌ایم تا بتوانیم آن را از ناخودآگاهمان به عرصه‌ی زندگی احضار کنیم. اگر در آمریکای زمانِ همینگوی می‌زیستم نه به زبانی صیقل یافته می‌نوشتم و نه به شیوه‌ی گرانبار از شاعرانگی شکسپیری وقعی می‌نهادم.سعی می‌کردم مثل آنتون چخوف و یا ناظم حکمت زبان را به جوراب شیشه‌ای نادیدنی* تبدیل ‌کنم، بی‌هیچ آرایه‌ای. اما در اینجا زبان ترکیِ آذربایجانی در غیاب دولتشهر متبوعش، در مرحله‌ی آوا خفقان می‌گرفت اگر من به عنوان سخنگوی ناچیزش صوت را به مرحله‌ی سخن ارتقا نمی‌دادم. فلسفه‌ی کهن یونان می‌دانست که زایش زبان مقارن ظهور سیاست و پولیس است. و ما در نبود دولتشهری که بار سنگین زبان را بر دوش کشد، چاره‌ای جز مغازله‌ی دمادم با آن نداریم. از همین رو، در این رمان با زبان به معاشقه‌ی تمام عیار برخاسته‌ام. معاشقه‌ای برای همدلیِ ژرف جهتِ کشفِ لایه‌های معناشناختی‌اش؛ جهتِ فرانماییِ زیبایی‌هایِ نهفته‌اش؛ جهتِ انتقالِ لذتِ بی‌دریغی که جان مخاطب را از حلاوت آکنده کند؛ جهت آفرینش تعلیقی که همچون تب و لرزی اضطراب‌آفرین تنِ “معرفتِ مستقر در زبان رسمی” را بلرزاند. البته این دقت و وسواس را نیز داشتم که شیفتگی به زبانْ راه به سیاست رمانتیک نبرد؛ مهلکه‌ای که می‌تواند پایانی باشد بر سیاست و آغازی برای مرگ. کاری که جنبش رمانتیک و هومبولت در زبان آلمانی کرده‌اند و باستان‌گرایی و کسروی در زبان فارسی.

در سطوح عملی، رعایت حال زبان بی‌هزینه نبوده است. لحن اسکیزوفرنیک شخصیت اصلی که خود راوی نیز هست، خواندن داستان را به لذت وافری می‌آمیخت اگر فضای رمان با غرق‌شدن در زبانی آشفته تیره‌وتار می‌شد. لیکن با عنایت به نکته‌ای که پیشتر ذکر کردم، عامدانه خواننده را از این لذت محروم کرده‌ام. مثلا با استفاده از زبان ترکیبی (زبانی خشن و شفاهی برای سرنگهبان، خشک و دستوری برای پزشک، حکیمانه برای اوزان، شاعرانه برای زن نوازنده) می‌شد بر غنای زیباشناختی افزود. اما به دلیل وضعیت کنونی زبان ترکی آذربایجانی نه چنین توانی داشتم و نه موافق آن بودم. زیرا أثر را به زبانی نوشته‌ام که ضربات یکسان‌سازانه‌‌ی نود ساله را به سختی تاب‌آورده است. زبانی که راه آن به مراکز تحصیل بسته بوده، و هرگونه فعالیت برای اصلاح و پیشرفت‌اش پیشاپیش بار کیفری دارد. اکنون که رادیو و تلویزیون‌های دولتی در تبریز، ارومیه، اردبیل و زنجان پافشارانه دست‌اندرکار تخریب آن هستند، ما سخت محتاج زبان معیار بین‌الاذهانی هستیم. از این رو، هر گونه تأکید بر ژارگون‌ها و لهجه‌ها ضربه‌ای دیگر بر پیکر زبان معیار رنجور است. من که بی‌اغراق تمام عمرم را به احیا و گسترش زبان صرف کرده‌ام، در وضعیت کنونی کمک به قوام زبان معیار را شرط سیاست‌ورزی می‌دانم و نماد تفکر انتقادی در برابر وضع موجود. بعضا گریزی از بردوش کشیدن این وظیفه‌ی دشوار نیست. چرا که جبری در این قضیه نهفته است. چرا که وقتی موجودیت زبان در خطر افتد، به کوچکترین بهانه‌ای از ناخودآگاه به خودآگاه فوران می‌کند.

 

  1. اگر تاریخی جز تاریخ عقلانیت و معنا وجود نداشته باشد، انفصال زبان و تفکر از یکدیگر به امری حاشیه‌ای بدل می‌شود. اصلا مگر زبان صرفا زبانِ عقل نیست. اگر چنین باشد آیا زبان در جبهه‌ی مقابل جنون قرار نمی‌گیرد؟ در این صورت آیا زبان شاخصه‌ی عقل و سکوت شاخصه‌ی جنون نیست؟ حال با این ابزارِ مهیب و ابژه‌سازِ جبهه‌یِ مخالف، مگر می‌توان واردِ حریمِ پُررمزوراز جنون شد؟ آیا چاره‌ای جز همان راه‌حل هگلی باقی است که تناقض را از بیرون به درون عقل می‌راند؟ از این رو، تعجبی ندارد که در این رمان یا عاقلان حرف می‌زنند و یا آنانکه درآستانه‌ی دیوانگی‌اند. دیوانگان ساکت‌اند، و یا اینکه در تنهایی، بی‌کسی و سکوت سخن می‌گویند با کلمات بدون زبان. اسمی از آنان هست اما ماهیت‌شان در هاله‌ای از سکوت پیچیده است. به گفته‌ی فوکو «زمزمه‌ی مصرانه‌ی زبانی که به تنهایی سخن می‌گوید، بدون سوژه‌ی سخنگو و بدون مخاطب، در خود فرو رفته، در گلو گیرکرده، که پیش از آنکه به بیان درآید درهم می‌شکند و آرام و بی‌صدا به سکوتی باز می‌گردد که هرگز از آن جدا نشده بود؛ ریشه‌ی سوخته‌ی معنا.» و اگر راست باشد که زیست‌بومِ دیوانه در ساحتی خارج از نظامِ تولیدِ معناست، در اینجا ما به مرز ناممکن نزدیک می‌شویم. پس خودِ گفتن از دیوانگی و روایتِ نفسِ سکوتِ آن، پیوستن به جبهه‌ی دشمن است. «چرا که ستایشِ سکوت همواره در چهارچوب لوگوس یعنی در زبانی صورت می‌گیرد که چیزها را به ابژه تبدیل می‌کند.» از آنجایی که لوگوس چیزی جز “معنای تاریخی و عقل” نیست، حتی “خوب گفتن از سکوتِ جنون” نیز در حکمِ تسخیرکردن و به تصرف‌درآوردنِ جنون به واسطه‌ی گفتارِ عقل است.

 

  1. خوف آن نداشته‌ام که داستانی سوژه‌گریز و ایدئولوژی‌ستیز نقل کرده باشم که دست آخر سر از تعهد ایدئولوژیک درمی‌آورد. می‌خواستم سوژه را پشت سر بگذارم اما سوژه مرا پشت سر گذاشت. به علاوه می‌خواستم لذت چوب‌گذاشتن لای چرخه‌ی انقیاد سوژه و هویت‌یابی به معنای آلتوسری را درک کنم. می‌خواستم فاعل اجتماعی از طریق جنون به مرز ناممکن نزدیک شود. مثلا برای تثبیت موقعیت خود و قوام هویتش از استیضاح دیگریِ بزرگ (نظم نمادین موجود) سرباز زند؛ آنهم به شکل سرسری و شیطنت‌آمیز. خطرکردن به هدف فرورفتن در دل نظم جاری برای ایجاد اغتشاش جزئی در هارمونی آن.

بر این اساس، می‌شد زن داستان را پرومته وار ترسیم کرد، نشد. البته بعد از قوام نهایی داستان به این صرافت افتادم، یعنی زمانی که داشتم شخصیت خان را که مردی مجهول‌الهویه قفقازی بود، ورز می‌دادم. چرا که پرومته پس از آنکه آتش را از خدایان دزید و به انسان بخشید، در کوه‌های قفقاز دربند شد. اشکال نخست در تفاوت جنسی بود. پرومته پسر پاپتوس بود وقهرمان داستان من زنی عادی. از این گذشته، امتناع از پردازش پرومته‌وار شخصیت زن داستان دلیل ساده‌تری داشت: دیر به صرافت افتاده بودم. داستان قوام گرفته بود و وقت و دماغ به‌هم‌ریختن کل ساختار داستان را نداشتم. و البته از این می‌ترسیدم که به قول فروغ اسدپور «این فیگور در دست‌های ما، بیش از این که یادآور دانشوری متعهد به آزادی و برابری باشد، نماد خشماگینی و تعصب و نابردباری در برابر کسانی بشود که از پذیرفتن “هدیه” سربازمی‌زنند.»

اما اشکالِ اساسی ضدسوژه بودنِ تمِ اصلی بود. جانمایه‌ی تعلیق داستانی در این رمان شکست‌های پی‌درپی در رسیدن به هدف است. به علاوه، سوژه در این رمان مرکزیت زدوده است، قهرمان‌ها ناقهرمان‌اند. این با روح پرومته نمی‌خواند. اما بهتر بود زن داستان از روند ضدسوژگی داستان خشمگینانه سرباز زند. وقتی در متن داستان به زنِ قهرمان امر می‌کنند که سازِ محبوبش را طعمه‌ی آتشکند، صرفا از دمِ در باز می‌گردد و مراسم را برهم می‌زند. آوارگی زن در کوه و دشت کافی نیست. او باید کاری فعالانه می‌کرد.

 

  1. رمان آن‌چیزی نیست که بیانش می‌کنم، بلکه چیزی است که خواننده خواهد خواند. آنهم صرفا نه به خاطر ایده‌یِ جذابِ مرگِ مولف و یا بنا به دلایلی که بر قرائتِ برسازنده‌یِ خواننده تأکید می‌کنند. اینها همه درست، اما دلیل دیگری دارم که فهم حاصل از خوانشِ دیگران بسیار متفاوت‌تر از خوانش من خواهد بود. دلیل این است: در این رمان گفته‌های بسیاری را ناخودآگانه ناگفته گذارده‌ام. وقتی خودم رمان را می‌خوانم، آن ناگفته‌ها به گونه‌ی ناخودآگاه در گوشم طنین می‌اندازند. اما این نگفته‌ها در خوانندگان متناسب با احساس، عاطفه، شناخت و آرزوهایشان جان خواهد گرفت. حاصل امر احتمالا رمانی خواهد بود که بخش بزرگی از آن را خواننده بی‌هیچ شباهتی با تصورات من خواهد نوشت. فقط مانده‌م که آیا این خواندن رمان را دشوار خواهد کرد و یا بی‌هیچ زحمتی تحقق خواهد یافت؛ چیزی چون خودکاری سوررئالیستی.

 

نکته‌ی آخر اینکه در جریان روایت، حضور یک “راوی دانای کودن” بار گسترش داستان را بردوش دارد. از این رو بعید نیست برای نوشتن این رمان چند روزی را با نام ‌و قیافه‌ی مبدل وارد تیمارستانی شده باشم. و حتی به عنوان دیوانه مورد روانکاوی قرار گرفته باشم. کاش در لحظه‌ای که پزشک با دستیارش در باره‌ی “پارانویا و جان زیبا” حرف می‌زدند، با ایده‌ی لاکانی سوژه‌ی خط خوردهو یا با اشاره‌ی ناقص به نگرش هگل به جان زیبا به میان حرفشان نمی‌دویدم. چرا که آندو از شدت تعجب به آستانه‌ی دیوانگی ‌رسیده بودند. با این حال حضور موقت در آن مکان تجربه‌ی تلخی بود و تأییدی بر این سخن ژیژک که «جنون چیزی هولناک است ـ دیوانه‌‌ها رنج می‌کشندـ نادرست است که تلاش کنیم بعدی آزادیبخش در جنون پیدا کنیم.»

 

به نقل از «آوای تبعید» شماره ۲۳

[۱] – موغاندا آنادان اوْلوب. او، ایختیصاصینا گؤره فلسفه ایله مشغول اولور و بدیعی نثر یازیر. ا. طاها ۹۰-جی ایل لرده «یول» درگی‌سی‌نین قوروجوسو و باش‌یازاری اوْلموشدور. سوْنرالار آذربایجان جومهورییتینده «جهان» درگی‌سی‌نین تمل داشینی قویموش، او ژورنالین باش یازارلیغینی اؤز اوزه‌رینه گؤتورموشدور. هابئله او، ۲۰۰۴-جی ایلدن «یارپاق» قزئتینی چیخارماغا باشلامیشدیر. «یارپاق» میلّی حؤکومت دئوریلدیکدن بری تام آذربایجان تورکجه‌سینده بوراخیلان ایلک قزئت اوْلموشدور.

طاهانین ایندییه‌دک ایکی یوزه یاخین ایری‌لی-خیردالی یازیسی (مقاله‌لری، اؤیکولری، رومان‌لاری، تنقیدلری، ائسسه‌لری و ترجومه‌لری) آیری-آیری درگی‌لر و قزئت‌لرده چاپ ائدیلمیشدیر. آذربایجان تورکجه‌سینده، فارس و اینگیلیس دیل‌لرینده یاییم‌لانان بو یازی‌لاردا، داها چوْخ فلسفه و ادبیات و سیاست قوووشاغیندا یارانان مسئله‌لر آراشدیریلمیشدیر.

«یول»، «جاهان» و «یارپاق» نشر اورگان‌لاری ایله یاناشی ایکی کیتاب ایواز طاها شؤهرتی‌نین تمل‌داشی‌دیر. بیری، «قورشون هاردان آچیلدی»، او بیریسی ایسه «شعر وارلیغین ائوی‌دیر». باخمایاراق کی، آدلاری سرّ کیمی ساخلاناراق یاییلمامیش کیتاب‌لاری‌نین داها ائتکیلی اولاجاغینا اینانیر.