رضا بهزادی؛ یک روز گرم
رضا بهزادی
یک روز گرم
آن روز با دایی افشین و پدرم به شهر رفتیم، کارگران و کارمندان شرکت نفت، رانندگان اتوبوسهای شهر که شرکت نفتی بودند و معلمها و دانشآموزان به مرکز شهر رفته بودند تا در تظاهرات بخاطر ملی شدن نفت شرکت کنند.
دو روز بود که این راهپیماییها با آرامش و دوستی ادامه داشت، مردم به پاسبانها و ارتشیها گل میدادند و همگی میخندیدند و خوشحال بودند که نفت ملی میشود.
“پدرت خواهر مرا دزدید” این را دایی افشین با خنده به من گفت.” خواهرش مرا دوست داشت” و این را پدرم با خنده به من گفت و هردو با صدای بلند خندیدند.
آنها همیشه با هم بودند، بعد از بازگشت دایی افشین از دوره دوسالهاش در انگلیس، آنها تقریبا بیشتر اوقات فراغت با هم بودن؛ چه در خانه و چه در باشگاه.
دایی افشین اولین دوست و رفیق سیاسی و اولین معلم زندگ من بود؛ قدی متوسط، صورتی پر با لپهای قرمز، سیبیلهای چخماخی و خندههای بلند.
هنوز پیراهن سفید، شلوار مشکی، سیبیلها و خندههایش برایم زنده و حاضر هستند، همیشه و همه جا.
***
تیرماه بود، تابستانی گرم، همچون دیگر تابستانهای این شهر، گرما برای چند ساعت زندگی و جنبوجوش را از مردم پنهان کرده بود.
آفتاب داغ فرصت دیدن را از چشم ما و قدرت حرف زدن را از زبانم ربوده بود. آفتاب داغ همراه با هوای شرجی کلافهکننده همبازی موذیگری باد شده بود. شهر را به خوابی اجباری وا داشته بود، گرما و خواب اجباری گاومیشهای عربنشینان حاشیه شهر را به تنها رودخانه نیمه خشک دره نمره یک آواره کرده بود.
از فاصله دور میشد دید که آنها از گرما، گرسنگی و تشنگی گیج و منگ و سرگردان هستند. دو روز تمام ژاندارمری و شهرداری خود را مشغول جمعآوری زنده و مرده این موجودات کردند. بازار قدیم شهر و بازار سبزیفروشی خالی از سکنه همچون نمره یک و محله شهرداری و خیابان رضاشاه از ترس آفتاب داغ و شرجی طاقتفرسا همچون دیگر محلههای شهر به خواب مصنوعی رفته بودند.
بعد از تظاهرات و تیراندازی به مردم، من پدرم را گم کردم اما با شلیک گلوله به مردم پدرم به طرف مرد مسلح رفت و من صوت گلولهها را از بالای سرم میشنیدم. شکمم روی آسفالت و دستهایم روی گوشهایم بود .
وقتی از آسفالت خیابان رضاشاه برخاستم، پدرم دیگر نبود. مردی دست مرا محکم در دستش گرفت و تا بازار شهرداری، قبل از پل نمره یک مرا با خود کشاند. “میروم به اهواز، تو هم برو بیمارستان” این را گفت و ناپدید شد.
گلویم خشک و زبانم را قدرت حرکت نبود، به امید و آرزوی لیوانی آب در بازار قدیم از پل نمره یک گذر کردم و به فلکه نمره یک که دست چپش تنها مسجد شهر بود، رسیدم. راه راست را انتخاب کردم و به بازار مسگرها و لحافدوزان رسیدم. به در چند مغازه زدم، صدایی و حرکتی نبود، از بازار خرمافروشان که گذر کردم مردی را دیدم که روزنامهای بالای سرش گرفته بود و با صدای بلند فریاد میکشید؛ “کشتند، دهها نفر را کشتند، پدر تو را هم کشتند، برو بیمارستان.” این را گفت و هقهقکنان دستی روی موهایم کشید و رفت. خواستم بگویم آب، اما صدایم در نیامد، چرا پدرم مرد؟ چرا بیمارستان؟ من او را دیدم که به طرف مرد اسلحه به دست رفت، اما ندیدم که او به زمین بخورد، او ایستاده بود، او ایستاده بود.
” فرار کن پسر، فرار کن!!”.مردی کوتاهقد که میدوید، بریده بریده این جمله را تکرار کرد و با سرعت از بغلم رد شد.
ماشینهای ارتشی و شهربانی با سرعت از خیابان بازار قدیم به سمت کلگه در حرکت بودند. «جاوید شاه»، «پاینده ایران»، این جملهها از بلندگوی ماشینها پخش میشد. چند زن در حال ناله و فریاد از کنارم رد شدند، به طرف پل نمره. آنها همان مسیری را میرفتند که من از آن برگشته بودم. میخواستم چیزی بگویم، اما زبانم و گلویم خشک شده بود، “بچه برو بیمارستان”. زنی پشت سرم با فریاد این جمله را گفت.
بیمارستان؟ چرا همه میخواهند که من به بیمارستان بروم؟ ماشین ” آقای شمس جلویم ترمز کرد. او در آتشنشانی شرکت نفت کار میکرد. آقای شمس گفت؛ «شاهی بیا بالا باید زود بریم بیمارستان” . “پدرم مرده؟ ” به او توانستم این جمله را بگویم.
در ماشین را برایم باز کرد و روی صندلی جلوی کادیلاک که بزرگ و یکتکه بود نشستم و دیدم که به کلمن آب اشاره میکند؛ “اون آب، بخور ولی آروم-آروم و بعد این چندتا چسب را بزن روی زخمت”. این را گفت و دنده ماشین را که روی فرمان بود به حرکت در آرود و ماشین به طرف جاده قدیم که انگلیسیها ساخته بودند به حرکت خود ادامه داد. توانستم آتشهایی را که از زمین گازدار برمیخاستند تماشا کنم.
” کدوم زخم؟ من که زخمی نشدهام، مردی گفت، پدرم مرده” بعد از خوردن جرعهای آب این را گفتم. “پدرت نمرده ولی باید به بیمارستان برویم.”
“پس چرا شلوار سفیدت خونی شده و قرمز است؟” این را گفت و دنده روی فرمان ماشین را دوباره به حرکت در آورد ، از انبار انگلیسیها رد شدیم، آنوقت بود که متوجه شدم شلوار سفید و پیراهن زردم پر از خون هستند، بعد از چند لحظه احساس کردم بالای زانویم درد گرفته. کمی بعد متوجه شدم فقط سمت راست شلوارم خونی است.
من هرگز نفهمیدم چرا شلوارم پر از خون شده بود؟ اما از آن روز به بعد، فقط می توانستم روی صندلی چرخدار حرکت کنم و به مدرسه بروم، با بچهها بازی کنم.
بعدها که درس و تحصیل تمام شد توانستم با اسم استاد دوچرخهای به کار و زندگی ادامه دهم. هرگز نتوانستم همسری داشته باشم ، آخه چه کسی حاضر میشد با مردی که تمام روزش سوار دوچرخه هست، زندگی کند؟ حتی شکوفه هم از من گریخت و به اصفهان رفت. با اینکه یکروز قبل از آن روز خونین به هم قول داده بودیم که تا ابد با هم باشیم و ازدواج کنیم و با هم پیر بشویم.
یکماه بعد از آن روز خونین کودتا شد و دولت سقوط کرد و هزاران نفر زندانی شدند. پدرم نیز سالها در زندان ماند و وقتی که آزاد شد، دیگر آن مرد خندهرو و با نشاط نبود. گاه ساعتها با خود خلوت میکرد. دایی افشین هرگز آزاد نشد، او همراه پدرم به زندان اهواز رفت و بعد او را به تهران منتقل کردند، اما پدرم همیشه میگفت ” افشین خان مردی باهوش، باسواد، زیرک و باتجربه است، او حتما در شوروی زندگی میکند، مطمئن هستم از طریق رفقای حزب باید نجات یافته باشد”. پدرم با این جمله میخواست مادرم را که همیشه گریه میکرد، آرامکند. من سالهاست منتظر آمدن دایی افشین هستم؛ حتی سی سال پس از مرگ پدر و مادرم. من مطمئن هستم که او مشتاق دیدار با من است. او آرزوهایش مثل من است، او میداند که من چشم به راهش هستم.
گاه در پارک نزدیک خانهام احساس میکنم پشت درختان مرا تماشا میکند، گاه شبها احساس میکنم که از پنجره مرا تماشا میکند، گاه به در میکوبد و گاه صدای سرفهاش را میشنوم.
من منتظر دایی افشین میمانم، میدانم برمیگردد چون عاشق زندگی در ایران بود
به نقل از «آوای تبعید» شماره ۲۶