عزت گوشه گیر : “دشمن” و “غروب آفتاب”
عزت گوشه گیر :
“دشمن” و “غروب آفتاب”
دو داستان کف دستی “داستانک” از یاسوناری کاواباتا، نویسنده ژاپنی
این دو داستان کف دستی از مجموعه داستان های کوتاه “دختر رقصنده ای از ایزو و داستان های دیگر” نوشته یاسوناری کاواباتا برگزیده شده که به وسیله مارتین هولمن از ژاپنی به انگلیسی برگردانده شده است. کوشش شده است که در برگردانی به فارسی نقطه گذاری ها و فواصل در متن اصلی همانگونه رعایت شوند.
یادداشتی بر زندگی نویسنده
یاسوناری کاواباتا، اولین رمان نویس و داستان نویس ژاپنی است که به خاطر نثر موجز، یکپارچه، شاعرانه، و تصویر سازی های سینمایی، و همچنین احاطه گسترده اش بر جوهر فرهنگ و اندیشه ژاپنی اش، جایزه نوبل را در سال ۱۹۶۸ دریافت کرده است. او که از آغاز زندگیش با تجربه مرگ آشنا شده است، در سال ۱۸۹۹ در اوساکای ژاپن به دنیا آمده است. در سه سالگی پدر و مادرش را از دست داد. در سن ۷ سالگی، مادر بزرگش جهان را ترک گفت، و سپس خواهر بزرگش در ۱۰ سالگی. تنها خویشاوند باقیمانده از تبارخونی اش که زمان کوتاهی با او زندگی کرد، پدر بزرگ نابینایش بود که مجبور بود در نوجوانی از او مراقبت کند. پدر بزرگش نیز در سن ۱۴ سالگی زندگی را ترک کرد. و کاوابا تا تنها ماند.
این مرگ ها و از دست دادن های پیاپی، شخصیت کودکی و نوجوانی او را شکل داد. و آنگاه، به نوشتن روی آورد.
پیرنگ اغلب نوشته های او در سال های ۱۹۲۰، پیرامون جستارهای مرگ و از دست دادن چرخ می خورند. وی با ظرافتی ویژه و مبهم، دیدگاه رئالیسم بی ریا و اعترافی را با رؤیا و میل و اشتیاق در هم می آمیخت و با زبان و تصاویردلربا، اما تکان دهنده و شکان دهنده، خواننده را شگفت زده می کرد. و بدینگونه شیوه مدرن و نوینی در نوشتن پدید آورد که گاه ساختاری دادائیستی به خود می گرفتند.
فشرده نویسی، صرفه جویی در بکار گیری واژه ها، گسست و بریدگی ناگهانی در گذار پیشامدهای داستان، آمیختن فضاهای گوناگون، اثر گیرنده های حسی، بینایی، شنوایی، چشایی، بویایی، پوستی و بساوایی و غیره، و تأثیر حساسیت های بالای زیستگاه پیرامونی شخصیت ها، و ایماژهای شوک بر انگیز، نشان از آمیختگی ادبیات کلاسیک ژاپن و شیوه نگارش داستان نویسی مدرن اروپایی دارد. با چنین پیش زمینه ای، کاواباتا آثاری خلق کرده است که حاصل فرایند های تخیل، خلاقیت، فضا سازی و آرایه های زبانی است.
در گذار پنجاه سال نویسندگی، کاواباتا بیش از ۴۰ رمان، مجموعه داستان کوتاه، و داستانک ” داستان های کف دستی” نوشته است که در برگیرنده دیدگاه او از زندگی عادی و بسط دادنشان به معانی گسترده تر هستند. داستان های کف دستی او گاه بیشتر از دو یا سه صفحه نیستند. برخی از داستان های او با درونمایه های سوررئالیستی و فانتزی، از داستان های فولکلور با پیشینه ادبیات شفاهی و متل های دیرینه و کهن ژاپنی تأثیر گرفته اند که خواننده را به دنیاهای افسانه ای و قصه های جادویی و کهن ژاپن می کشانند.
تکنیک نگارش کاواباتا در ” داستان های کف دستی”، به اینگونه است که وی کمتر به پیرنگ داستان می پردازد، بلکه روایت هایش بر تجربه های لحظه ای شخصیت ها و عواطف ناشی از دریافت عمیق آن تجربه ها استوارند که وی، بعد و معنایی وسیع تر را در روایت ها می گنجاند و جست و جو می کند. این ویژگی ساختاری و پیرایش نوشتاری را می توان در داستان “آقای متشکرم” به شیوا ترین شیوه ای پیدا کرد. داستان، یک روز از زندگی یک راننده اتوبوس مهربان و پر عاطفه را نشان می دهد که به خاطر ارتباط فروتنانه و ملایمش با مردم و اظهار امتنانش از کوچکترین کنش ها و واکنش های مردم عادی، به “آقای متشکرم” معروف شده است. کاواباتا در این داستان، با پیرنگی به غایت ساده ، با گنجاندن تکه های بسیار کوچکی از زندگی روزمره مردم عادی، و با دیالوگ های ساده، خواننده را با پیراستگی و شفافیت به دنیای ساده و پیش پا افتاده مردم عادی فرا می خواند و با نگرشی یگانه، ابعاد چالشگرانه و پنهان رویداد های روزمره را به آنان نشان می دهد. بر پایه همین داستان، شیمیسو هیروشی، کارگردان ژاپنی، در سال ۱۹۳۶ فیلمی ساخته است با همین عنوان، با زیر ساختی محکم و شخصیت پردازی هایی استوار، پر خون و استخوان. در این اثر ناب سینمایی، هر شخصیت در تنهایی استقلال خود را نگاه داشته و یا در چفت و بست ارتباطاتش با شخصیت های دیگر، اندیشه هایش لایه لایه باز شده و رویاهایش متبلور می شوند. این تز و سنتزها و شکوفایی لحظه به لحظه، همه به گونه ای هنرمندانه و طبیعی در طول فیلم رخ می دهند. هر دیالوگ، کلیدی می شود برای باز کردن گستره های فرهنگی مردم در سال های ۱۹۳۰ و نشان دادن اثرات بحران اقتصادی، بیکاری، بی خانمانی و فروش دختران و زنان جوان. در این گذار یکروزه در جاده ها و دهکده ها و شهرها، هر رویداد به ظاهر کوچکی، دنیا های وسیعتری را به روی خواننده و تماشاگر می گشاید و آنان را به اهداف فلسفی نویسنده و فیلمساز نزدیک می کند.
کاواباتا از پیشگاماه جنبش ادبی ژاپن بنام شینکانکاکوهاست که با همراهی ری ایچی یوکومیتو، در سال ۱۹۲۳ با پویایی این جنبش را تحت تأثیر مدرنیست های اروپایی بنا نهادند. تأکید آنان برنگاه و مفاهیم نوین در ادبیات مدرن ژاپن بوده است. آندو بر این باور بودند که پایه ادبیات نوین بر منطق حس های متفاوت و گوناگون استوار است. نویسنده، حس های درونی را از یک موضوع ذهنی بیرون می کشد و با بیانی مستقیم، سطوح ساده و طبیعی یک رویداد را لایه لایه می شکافد و به دنیایی پا می گذارد که آن دنیا دیگر به هیچ کجا تعلق ندارد و ویژ گی های نوین خودش را داراست.
یاسوناری کاواباتا در سال ۱۹۷۳ به زندگی خود پایان داد بدون آنکه در مورد مرگ خود خواسته اش یادداشتی از خود به جا گذاشته باشد.
داستان کف دستی “دشمن”
بازیگر، در سالن نیمه تاریک سینما نشسته بود و فیلمی را تماشا می کرد که بازیگر اصلی آن فیلم خودش بود. بازیگر، آرام آرام، با تمام وجودش اشک می ریخت.
نخستین دشمنانش در زندگی واقعی، پدر و مادرش بودند. بعد برادر بزرگش. پس از آن هر کسی را که با او به ستیز بر می خاست، دشمن خود می پنداشت. مردان دشمنان اصلی اش بودند. هر گاه که دشمنی بر دشمنانش افزوده می شد، او به پرتگاه هولناک تری نزدیک می شد.
اکنون، بر پرده سینما، این مفلوک ترین دختر در تمام دنیا، توسط پدر و مادرش به مردی فروخته می شد.
و دختری که به پرده چشم دوخته بود، و دختری که به او چشم دوخته شده بود، هر دو همزمان اشک می ریختند. و همانگونه که فیلم به پیش می رفت، هر دو دختر، رنج از دست دادن دخترانگی و بکارت خود را حس می کردند.
او نه فقط هولناک ترین رویداد زندگیش را به خاطر می آورد، بلکه حس می کرد که گویی آن تجربه تلخ دوباره دارد تکرار می شود. او حتا در زمان فیلمبرداری این صحنه، زندگی دختر را بازی نمی کرد؛ بلکه حس می کرد که گویی آن رویداد دهشتناک را دوباره دارد با تمامی تنش زنده می کند.
به گونه ای دیگر، باید گفت که دختر تا آن لحظه سه بار بکارت خود را از دست داده بود. یعنی باید گفت که او سه بار باکره بوده است.
در هماهنگی دردناک سومین تجربه رنجبارش، یک مرد و یک زن به سالن نیمه تاریک سینما راهنمایی شدند و نشستند روی صندلی های ردیف جلوی او. یک بازیگر دختر و یک کارگردان در استودیوی سینمایی که او در آنجا به کار مشغول بود. دختر بی آن که فکر کند شروع کرد به گفت و گو با آندو.
ناگهان ، دختر بازیگری که در صندلی جلویش نشسته بود، رو کرد به کارگردان، آنگونه که نیمرخش روی چهره اشکبار دختری که بر روی پرده بود، فیکس شود، و در گوشش زمزمه کرد.
“نگاه کن. این دختر بنظر نمی رسد که یک باکره ساده لوح باشد. بدنش فرم خودش را به کلی از دست داده. آه، نگاه کن، آنجا، به پستان هایش….”
دختر بازیگر در ردیف پشت صندلی ها لغزید روی کف سالن، روی زانوانش: “آه، نمی توانم او را بکشم!”
بازیگر، برای اولین بار در زندگیش، با یک دشمن حقیقی روبرو شد.
بازیگر برای چهارمین بار باکرگی اش را با واژه های بازیگری که در صندلی ردیف جلو نشسته بود، از دست داد- و این بار بدون آنکه رد پایی از خود به جا گذاشته باشد، نه حتا سایه ای.
یک مرد همیشه نمی تواند باکرگی یک زن را از او بدزدد.
داستان کف دستی “غروب آفتاب”
یک زن نزدیک بین در باغ یک پستخانه کوچک، با عجله در حال نوشتن یک کارت بود.
او سه بار روی کارت نوشت: “آن پنجره قطار – آن پنجره قطار – آن پنجره قطار ” و بعد پاکش کرد . نوشت: “حالا – حالا – حالا “.
مأمور ویژه حمل نامه ها سرش را با یک مداد خاراند.
یک پیشخدمت زن در آشپزخانه یک رستوران بزرگ از آشپز خواست که در بستن پیشبند نو اش به او کمک کند.
” آیا از من می خواهی که پیشبندت را در پشت کمرت ببندم؟ پشت در گذشته است، اینطور نیست؟ بگذار آن را در جلو، روی سینه ات محکم کنم.”
“چی؟”
شاعر همچنین شکر خرید. شاگرد خوار و بار فروش در مغازه شکر فروشی یک پیمانه بزرگ شکر را روی یک پشته شکر در کیسه ریخت.
“نه، تصمیم گرفته ام که به خانه نروم و نان برنجی درست نکنم. اگر مقداری شکر در جیبم بریزم و در شهر قدم بزنم، شاید رؤیاهایی سفید در ذهنم شناور شوند.”
بعد شاعر به گذرندگانی که از کنارش می گذشتند زمزمه کنان گفت:
“آهای، مردم. شما دارید به سوی عقب حرکت می کنید. من دارم به سوی آینده قدم بر می دارم. آیا کسی بین شما هست که درست در سویه من در حرکت باشد! به طور طبیعی، به سوی آینده؟ البته که نه.”
دوچرخه پستچی جوان دور زن نزدیک بین دایره وار چرخ زد.
“سلام. سلام.”
“اوه، من نزدیک بینم. حتا نمی توانم شکر سفید پاک و خالص درون مغازه شکر فروشی را ببینم. من فکر کردم که آن مرد را دیدم. و آن زن را در پنجره قطار… اما شاید… شاید آن مرد تنها حالا در باره من شگفت زده شده باشد… اگر… اوه، آقا، مأمور ویژه حمل نامه ها!”
شاعر و پیشخدمت زن لبخند زدند.
“این پیشبند نو است، درسته؟ بگذار پشتت را ببینم – این پاپیون را با گره روبان نو سفید.”
“نه. به گذشته من نگاه نکن.”
“اشکالی ندارد. من شما را وقتی دیدم که داشتم رو به آینده راه می رفتم.”
بعد خورشید که تا آن لحظه یکجوری اسیر بود روی بام فروشگاه وسایل رهنی در انبارخانه، در راستای آخر خیابان، از شرق به غرب لغزید به پایین بدون هیچ آوایی.
آه. در آن لحظه تمام مردمی که در خیابان راه می رفتند، آه کشیدند و سه قدم از سرعت قدم هایشان کاستند. اما هیچکدام از آن ها متوجه نبودند که سه قدم از قدم های خود کاسته بودند.
بهرحال، بچه هایی که در شرق خیابان در حال بازی کردن بودند، به سوی غرب نگاه کردند. آن ها به پایین چمیدند و روی دو پا خیز برداشتند و جهیدند بالا. و سعی کردند که فرو رفتن خورشید را ببینند.
“من می توانم ببینمش!”
“من می توانم ببینمش!”
“من می توانم ببینمش!”
“دروغ می گویی. تو اصلا نمی توانی ببینی اش –”
به نقل از “آوای تبعید” شماره ۲۷